• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 4271)
يکشنبه 14/9/1389 - 10:51 -0 تشکر 258052
رمان((پاورقی2))نویسنده شادی داودی

رمان((پاورقی 2)) - نویسنده شادی داودی

قسمت اول

ظرفهای تزئین شده ی خرما و حلوا كه همگی با روبانهای مشكی و گلهای شب بو و مریم و نرگس تزئین بسیار زیبایی شده بودند در جای جای سالن پذیرایی روی میزها چیده شده بودند...عكس زیبایی از بهنام كه روی یك میز نیم دایره ای شكل در كنج سالن خودنمایی میكرد با آن شمعهای سیاه رنگ و روشن كه در شمعدانهای كریستال خودنمایی میكردند خبر از غم سنگین لانه كرده در دل خانواده و فامیل را داشت.

مهین خانم با رنگی پریده و لبانی خشك در حالیكه سر تا پا سیاه پوشیده بود به روی یكی از مبلها نشسته بود و كاملا" مشخص بود كه از مرگ نابهنگام تنها پسرش دیگر رمقی در جان و روحش باقی نمانده.

مهستی و هستی نیز حالی بهتر از مهین خانم نداشتند و در كنار یكدیگر نشسته بودند و اطراف آنها را دوستان دانشگاهیشان احاطه كرده بودند.

كوروش و آرش دائم در رفت و آمد بودند و پیوسته مراقبت میكردند تا چیزی در مراسم كم نباشد و همه چیز فراخور حال عزیز از دست رفته شان بوده و تمام تداركات را زیر نظر داشتند.

آرش با تمام گرفتاریهایش دائم به اتاق خواب بهنام نیز در رفت و آمد بود چرا كه از روز فوت بهنام تا امروز كه دو روز گذشته و تازه ساعتی بود از مراسم خاكسپاری برگشته بودند این پنجمین بار بود كه آناهیتا به علت افت فشار و شرایط بد روحی و عصبی به زیر سرم رفته بود.

ماندانا در حالیكه زیر بغل مامان بزرگ را گرفته بود كمك كرد تا او را به سالن پذیرایی بیاورد و با ورود مامان بزرگ یكی از زن عموها كه در كنار مهین خانم نشسته بود سریع از جایش برخاست تا مامان بزرگ در كنار مهین خانم بنشیند.

مهین خانم با دیدن مامان بزرگ بار دیگر اشك و ناله اش به هوا برخاست:ای وای...مامان...قربون اون قلب مریضت بشم كه بهنام همیشه مراقبت بود...مامان چرا دوباره اومدی اینجا؟..شما قلبت ناراحته...دیگه بهنام نیست كه دلواپست باشه...مانی جان چرا مامان بزرگ رو آوردی اینجا؟...

مامان بزرگ در حالیكه آهسته آهسته قدم برمیداشت دائم میگفت:بمیرم برات مهینم...مهین جان اینجوری بیقراری نكن مادر...نكن مادرجان مریض میشی عزیزم...الهی قربون اون بهنام بشم من...گل نازنینم بود به خدا...

مهستی و هستی از جایشان بلند شدند و برای ساكت كردن مهین خانم كه دیگر رمقی در جان نداشت شروع كردند به دلداری او و در میان دلداریهایشان دائم نیز تكرار میكردند:مامان بسه...مامان تو رو خدا...مامان آنیتا الان دوباره شروع میكنه به جیغ زدنها...مامان شما آروم باشی اونم آرومه...

مهین خانم دوباره شروع كرد:ای وای بمیرم برای آنیتا...بمیرم برای دل تنها شده ی آنیتا...

و سپس رو كرد به مامان بزرگ و ادامه داد:ای وای مامان...روزی كه داداش منوچهر و ناهید توی تصادف مردن نفهمیدم چه دردی توی دلت لونه كرده...اون روز نمیفهمیدم مرگ فرزند چقدر سخته...یادته هی میگفتم مامان گریه نكن مامان گریه نكن...یادته بهم میگفتی مهین جیگرم سوخت مهین قلبم آتیش گرفت...حالا من جیگرم سوخته...قلبم آتیش گرفته...حالا میفهمم اون روز چی كشیدی...ای وای مامان بگو چطوری اینهمه سال تحمل كردی...بگو...به منم یاد بده مرگ بچه ام رو تحمل كنم...

مامان بزرگ وقتی به كمك ماندانا روی مبل در كنار مهین خانم نشست دست دخترش را گرفت و شروع به دلداری او كرد ولی همه میدانستند كه مامان بزرگ بعد از فوت پسر و عروسش حالا با مرگ نوه غم جانسوز تر دیگری  به جانش ریشه دوانده...اما بزرگوارانه سعی در آرام كردن دخترش داشت.

آناهیتا كه در اتاق خواب بهنام او را خوابانده بودند و زیر سرم بود با دارویی كه شاهرخ و امیر برای چندمین بار به رگش تزریق كرده بودند او را وادار به خواب نموده و تقریبا"از هیاهوی ایجاد شده بی خبر مانده بود.

آرش وقتی وارد اتاق شد امیر در حال گرفتن مجدد فشار خون از آناهیتا بود وشاهرخ نیز دارویی دیگر به سرم آناهیتا وارد میكرد كه مسلما"چیزی جز آرام بخش نمی توانست باشد.

آرش جلو رفت و به صورت زیبای خواهرش كه حالا در اثر گریه ها و فریاد هایی كه هنگام خاكسپاری بهنام از اعماق وجودش كشیده بود حالتی از یاس مطلق را به نمایش گذارده بود خیره ماند.

آرش بعد از فوت منوچهر خان و ناهید خانم تمام زندگی اش را به پای خواهرها و برادرش گذاشته بود ولی در میان خواهرها و برادرش آناهیتا را به گونه ای دیگر دوست داشت و با وجود حضور دائم مامان بزرگ بعد از فوت والدینشان در كنار خود...ولی آناهیتا دقیقه ای از آرش جدا نشده بود و حتی آناهیتا را به مدت4سال یعنی بعد از شش سالگی تا10سالگی اش هرشب در آغوش خود گرفته و میخوابیدند...

حالا كه سالها از آن روزها و شبها گذشته و آناهیتا برای خود خانمی گشته بود ولی آرش هنوز او را همان دختر بچه ی6ساله میدید و به همان اندازه و روزهای پرتنش و عذاب آور از دست دادن والدینشان او را دوست داشت و از رسیدن هر نوع آسیب و ناراحتی به وی شدیدا"غصه دار میشد.

امیر وقتی فشار آناهیتا را گرفت تازه متوجه حضور آرش شد و رو كرد به او و گفت:آرش جان...نگران نباش...فشارش به حالت عادی داره برمیگرده...داروهایی هم كه شاهرخ بهش تزریق كرده آروم نگهش میداره...فكر میكنم چند ساعتی بخوابه...

آرش در حالیكه صورت خیس از اشكش را پاك میكرد گفت:خدا كنه...خدا كنه آروم بگیره...كاش قبول میكرد ببریمش خونه ی خودمون...اینجا سر و صدا زیاده...طفلك عمه مهین هم...

امیر از روی صندلی بلند شد و دستگاه فشار را جمع كرد و در همان حال گفت:نه آرش جان...اینجا باشه بهتره...بگذار توی محیط باشه...درسته ما دائم سعی میكنیم كه با دارو بخوابونیمش ولی واقعیتش رو بخوای كار چندان درستی هم نمیكنیم...سر مزار موقع خاكسپاری...تو و كوروش نمیگذاشتین جیغ بكشه...نمیگذاشتین راحت گریه هاش رو بكنه...در حالیكه به نظر من...البته الان داشتم این رو به شاهرخ هم میگفتم كه كاش بگذارین هر قدر دلش میخواد جیغ بكشه...گریه كنه...فریاد بكشه...وقتی گریه میكنه و دلش میخواد فریاد بكشه سعی نكنید ساكتش كنید...وقتی به زور و التماس و تهدید از اینكه میبرینش خونه اگه گریه كنه ساكتش میكنید...وضعش همین میشه كه الان داری میبنی...خوب هی میریزه توی خودش...بغض رو قورت میده جای اینكه بریزه بیرون...بعد فشار عصبی كه زیاد بشه اینجوری بیهوش میشه و باید به ضرب و زور دارو و سرم فشارش رو كنترل كنیم...

شاهرخ گفت:راست میگه آرش... هی بهش اصرار نكنید كه گریه نكنه یا جیغ نكشه...بگذارید خودش رو حتی با فریاد هم شده تخلیه كنه...الان بهترین چیز براش اینه كه بگذارید گریه كنه...نه اینكه جلوش رو بگیرید...

آرش در حالیكه خیره به صورت آناهیتا نگاه میكرد گفت:آخه میترسم با اونهمه جیغ و گریه ایی كه این میكنه...بلایی سرش بیاد...

امیر به طرف آرش رفت و گفت:نه...بلا موقعی سرش میاد كه بخواد به زور بغضش رو قورت بده و بیرون نریزه...خودتم حال خوشی نداری...بهنام برای همه ی ما عزیز بود ولی خوب میدونم رابطه ی شما ها خیلی صمیمی بوده و حق دارین غصه دار باشن اما...

كوروش درب اتاق خواب را باز كرد و گفت:آرش تو اینجایی؟!. داشتم دنبالت میگشتم...بیا بیرون بچه ها و كاسبهای پاساژ همه اومدن...عمو مرتضی سراغت رو میگیره...بیاین بیرون...

آرش و امیر از اتاق خارج شدند و شاهرخ بار دیگر سرعت تزریق سرم را تنظیم كرد و نبض آناهیتا را كنترل كرد و سپس او نیز از اتاق خارج شد.......

ادامه دارد...پایان قسمت اول

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 21/9/1389 - 16:22 - 0 تشکر 261288

behroozraha گفته است :
[quote=behroozraha;558041;261239]دست مریزاد

متشكرم از توجه شما

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 22/9/1389 - 16:46 - 0 تشکر 261720

رمان((پاورقی2))قسمت9 - شادی داودی
شاهرخ با ریموت ماشینش را قفل كرد و سپس وارد قطعه شد.هوا تاریك بود ولی چراغهای محیط كه به مدد مدیریت بوستان روشن گشته بود با نورهای زرد و بی روحی كه به اطراف روشنایی می بخشیدند محدوده را روشن كرده بود.

شاهرخ از همان فاصله آناهیتا را كه روی زمین در كنار مزار بهنام و در تنهایی وهم آلود محیط به آرامی نشسته بود را شناخت...گوشی موبایلش را باز كرد و سریع شماره ی امیر را گرفت.

امیر در منزل پدری آناهیتا در كنار آرش كه شدیدا" نگران بود نشسته و به محض بلند شدن صدای زنگ موبایلش خوشحال از اینكه شاهرخ با او تماس گرفته سریع پاسخ داد:كجایی تو پسر؟!!!

. امیر...من آنی رو پیدا كردم.

. جدی؟!!!...كجا؟!!!...همون جایی كه میگفتی؟

. آره...تو الان كجایی؟

. من الان پیش آرشم.

امیر رو كرد به آرش و گفت:آرش نگران نباش...شاهرخ پیداش كرد...

آرش كلافه و عصبی رو كرد به امیر و گفت:كجاس؟

شاهرخ متوجه شد كه امیر به آرش خبر لازم را داده ولی سریع گفت:امیر فقط بهشون بگو من میارمش...نگو كجاس...باشه؟

امیر حرف شاهرخ را تایید كرد چرا كه او نیز حس میكرد آرش از این حركت آناهیتا عصبی شده و ممكن است برخوردی تند با او بكند بنابراین ترجیح داد در جواب ارش كه از او پرسیده بود آناهیتا كجاست پس از خداحافظی با شاهرخ و قطع ارتباط رو كرد به آرش و سریعا"پاسخ داد:حالا كجا بوده فعلا" زیاد مهم نیست...مهم اینه كه سالم و زنده اس...شاهرخم گفت نگران نباشید و خودش آنی رو برمیگردونه...

آرش در حالیكه كمی خیالش آسوده گشته بود رو كرد به ماندانا و از او خواست با كوروش تماس بگیرد و بگوید كه نگران نباشد و سپس به اقوام نیز تلفن كرده و بگوید آناهیتا را پیدا كرده اند تا آنها نیز از نگرانی خارج شوند.

.......................

.......................

شاهرخ پس از قطع ارتباطش با امیر به سمت آناهیتا رفت. وقتی نزدیك شد دید آناهیتا چهار زانو در كنار مزار بهنام روی زمین نشسته است...سرش پایین بود و تمام روی مزار را با انواعی از گلهای رنگارنگ پوشانده بود...شاهرخ در كنار اناهیتا روی دوزانو نشست...اناهیتا در ابتدا اصلا متوجه ی حضور او نشده بود...صدای نفسهای بغض آلود آناهیتا در آن سكوت شب تنها موسیقی غم انگیزی بود كه نشان از ساعتها گریستن وی بر سر مزار را داشت.

شاهرخ دسشت را به آهستگی پشت آناهیتا گذاشت و به آرامی گفت:آنی؟

آناهیتا سرش را بلند كرد...رنگش به شدت پریده بود...كاملا" مشخص بود كه از صبح تا آن لحظه هیچ كاری به جز گریه نكرده است!

شاهرخ به صورت غمزده ی آناهیتا چشم دوخت و سپس به آرامی گفت:آنی...حالت خوبه؟

آناهیتا با صدایی غمگین و بسیار آهسته گفت:برای چی اومدی اینجا؟

شاهرخ كمی مكث كرد...میخواست بگوید چون نگرانتم...چون دوستت دارم...چون الان مدتهاست كه تمام فكرم را مشغول كرده ای...چون...اما هیچیك از این جملات را نتوانست به زبان بیاورد و ترجیح داد همه را فعلا" در قلب خویش نگه داشته تا شاید روزی فرصت این موقعیت را به دست آورد و حقیقت درونی خویش را برآناهیتا آشكار نماید.

بار دیگر اشكهای آناهیتا جاری گشت...اما بی صدا بود و در سكوتی غمگین تر از اشكهایش به گریستن ادامه داد.

شاهرخ گفت:آنی...میدونی ساعت چنده؟

آناهیتا اشكهایش را پاك كرد و با صدایی كه حاكی از ضعف او بود گفت:ساعت؟!...چه اهمیتی داره؟!

شاهرخ به نیمرخ زیبا و جذاب آناهیتا چشم دوخت و چیزی نگفت...او میدانست كه آناهیتا پس از فوت بهنام نسبت به خیلی چیزها بی اهمیت گشته ولی دیدن اینهمه غم در چهره ی او برایش قابل تحمل نبود.

آناهیتا به نقطه ای نامعلوم خیره بود و در همان حال با صدایی لبریز از غم گفت:شاهرخ؟

. جانم؟

. دلم برای بهنام تنگ شده...دارم دیوونه میشم...

. میدونم...میدونم.

. دارم دق میكنم...هیشكی نمیتونه بفهمه چقدر دلتنگشم...هیچی و هیشكی نمیتونه این دلتنگی رو برام از بین ببرده...

. میدونم.

. شاهرخ...دلم میخواد ببینمش...دلم میخواد صداش رو بشنوم...امروز هر چی صداش كردم...هر چی باهاش حرف زدم...هر چی التماسش كردم...هیچ فایده ای نداشت...شاهرخ...بگو با این دلتنگی چیكار كنم؟...بگو چیكار كنم...بگو...

آناهیتا بار دیگر گریه ی تلخ و پرغصه اش را از سر گرفت و شاهرخ نیز بی اختیار قطرات اشك بر صورتش جاری شد و ناخودآگاه آناهیتا را در آغوش گرفت...آناهیتا نیز سر بر سینه ی شاهرخ گذاشته و درحالیكه به لباس او چنگ میزد با گریه گفت:خیلی دلم براش تنگ شده...خیلی...ولی كاری نمیتونم بكنم...هیچ كاری...هیچی...

شاهرخ در حالیكه آناهیتا را در آغوش مردانه و عاشق خویش میفشرد بر سر او بوسههای پی در پی میگذاشت و تنها این جملات را تكرار میكرد:میدونم عزیزم...میدونم...ای كاش می تونستم این دلتنگی تو رو یه جوری از بین ببرم...

دقایقی به همین حال گذشت و وقتی شاهرخ احساس كرد آناهیتا اندكی آرام گرفته در حالیكه هنوز او را در آغوش داشت به آرامی گفت:آنی...بلند شو برگردیم خونه...همه نگرانت شدن...حالتم زیاد مساعد نیست...بلند شو عزیزم...هر قدر هم كه اینجا با بهنام خلوت كردی فكر كنم برای امروز دیگه كافیه...بلند شو كم كم برگردیم خونه...

آناهیتا گویا تازه به یاد اعضای خانواده اش افتاده باشد در حالیكه سعی داشت اشكهایش را از صورت پاك كند به شاهرخ نگاه كرد و سپس خود را ازآغوش او بیرون كشیده و گفت:از دستم خیلی عصبانی شدن آره؟...به خصوص آرش؟

شاهرخ كمك كرد تا آناهیتا از جایش بلند شود و سپس كیف آناهیتا را از روی زمین برداشت و گفت:خودت چی فكر میكنی؟

آناهیتا كه تمام بدنش به علت نشستن ساعات طولانی در آنجا درد گرفته بود و حتی پاهایش هم خواب رفته بودند در حالیكه بی اختیار به شاهرخ تكیه میكرد تا در راه رفتن دچار مشكل نشود گفت:ولی به خدا نمیخواستم كسی رو نگران یا عصبانی كرده باشم...فقط دلم تنگ شده بود...میخواستم پیش بهنام باشم...

شاهرخ آناهیتا را به سمت ماشین خودش میبرد در همان حال گفت:فكر میكنی اگه الان خود بهنام بود و از صبح بیخبر غیبت زده بود و هیشكی ازت خبر نداشت چی بهت میگفت؟...تو كه خوب اخلاقش رو میدونی...

آناهیتا لبخند تلخی به چهره ی گریانش نشاند و گفت:اولین كاری كه میكرد...وقتی من رو میدید...شاید یه كشیده ی جانانه بود كه میزد توی صورتم...

شاهرخ از یاداوری رفتارهای خشنی كه بهنام با آناهیتا در اوج عشق از خود نشان میداد نفس عمیق و صداداری كشید و سپس گفت:پس قبول داری كه كارت كار دستی نبوده...

آناهیتا نرسیده به ماشین شاهرخ ایستاد و گفت:یعنی حالا همه توی خونه از دستم عصبانی هستن؟

شاهرخ ایستاد و نگاهی كه لبریز از عشق بود به او كرد و گفت:بیشتر از اینكه عصبانی باشن مطمئنا"نگرانت شدن...اگه هم حرفی بهت بزنن فقط به خاطر نگرانی و بیخبری كه خودت باعث شدیه...نه چیز دیگه.

. تو فكر میكنی از اینكه باهام دعوا كنن میترسم یا ناراحتم؟

. با توجه به شناختی كه ازت دارم فكر میكنم زیاد برات مهم نیست...ولی مطمئنم از اینكه آرش رو نگران كردی اگه یه ذره فكر كنی...خودتم چندان از كارت خوشحال و راضی و نیستی...درسته؟

آناهیتا برای لحظاتی به آرش فكر كرد...به برادری كه دنیایی از محبت و مهربانی را همیشه به او هدیه كرده و حالا با این عمل چقدر توانسته بود او را دلنگران خویش كرده باشد...؟

در همین افكار بود كه درد و سوزش شدیدی در معده اش احساس كرد كه ناشی از خالی بودن معده اش از صبح تا ان وقت شب بود!

شاهرخ بلافاصله فهمید و در حالیكه سعی داشت كمك كند تا آناهیتا درست بایستد و او را به سما ماشین ببرد گفت:ببین با خودت چیكار میكنی...با اون وضع معده...مطمئنم از صبح هم هیچی نخوردی...

آناهیتا در حالیكه هنوز از درد كمی حالت خمیده به خود داشت گفت:با ماشین اومدم...خودم برمیگردم...

شاهرخ بدون توجه به حرفش او را به سمت ماشین خودش برد و گفت:بله...میدونم كه با ماشین خودت اومدی...ولی با وضعی كه داری صلاح نیست رانندگی كنی...خودم برت میگردونم...

شاهرخ درب ماشینش را باز كرد و آناهیتا را به داخل ماشین فرستاد و در همان حال گفت:نگران ماشینتم نباش...قفل پدال و فرمونش رو زدی؟

. نه...

. سوئیچت رو بده به من...

. میخوای چیكار كنی؟

. بده به من سوئیچت رو...هیچی میخوام چیكار كنم...قفلهاش رو میزنم بعدم میسپریمش به نگهبانی بوستان...نگران نباش...فردا ماشینت رو برمیگردونیم...

. ولی آخه...

شاهرخ دیگر به حرف آناهیتا گوش نكرد و كیف آناهیتا را از او گرفت و درش را باز كرد و سوئیچ را برداشته و كارهای لازم را انجام داد.هنگام خروج از انجا نیز با مبلغی پول كه به نگهبانی داد خواست تا فردا صبح مراقب ماشین باشند و سپس از آنجا خارج شدند...در طول مسیر هم برای آناهیتا غذایی مختصر و مناسب گرفت تا اندكی ازدرد معده اش كاسته شود.

وقتی جلوی درب منزل رسیدند آرش و كوروش و امیر به انتظار آنها دقایقی بود ایستاده بودند و تا رسیدنشان چندین باربا انها تماس گرفته بودند.

زمانیكه ماشین متوقف شد كوروش شدیدا"عصبی بود ولی بلافاصله آراش با صدایی آرام اما محكم به او گفت:كوروش...تو برو توی خونه...اینجا نباش...

كوروش عصبی بود و خود میدانست ممكن است با دیدن آناهیتا عنان اختیار از كف بدهد بنابراین صلاح را درآن دید كه به حرف ارش گوش كرده و به داخل خانه برود.

آناهیتا وقتی از ماشین پیاده شد آرش در حالیكه به شدت عصبی بود برای لحظاتی طولانی فقط به او خیره شد...وقتی شرایط بد روحی او را دید زنگ درب را زده و در پای اف اف به ماندانا گفت كه سریع بیاید و آناهیتا را به داخل منزل ببرد.
ادامه دارد...پایان قسمت9

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 26/9/1389 - 11:49 - 0 تشکر 263199

رمان((پاورقی2))قسمت10 - شادی داودی
بعد از اینكه اناهیتا به همراه ماندانا به داخل خانه رفت شاهرخ و امیر در كنار آرش نیم ساعتی جلوی درب ایستادند و با یكدیگر صحبت كردند.شاهرخ در عمق حرفهایش عاجزانه از آرش تقاضا داشت كه به خاطر اتفاق پیش آمده برخورد تندی با آناهیتا نكند و امیر نیز با توجه به شرایط آناهیتا كم و بیش از آرش می خواست كه هر تصمیمی هم میخواهد بگیرد سعی كند منطقی بوده و بیشتر از این اعصاب آناهیتا را به هم نریزد...آرش نیز در سكوتی كه اختیار كرده بود در درون خویش سعی داشت اعصابش را كنترل كند اما نمی توانست به راحتی از چنین عملی چشم پوشی كند!

شاهرخ برای برداشتن بعضی از وسایلش كه در بیمارستان جا گذاشته بود مجبور بود بار دیگر به بیمارستان مراجعه كند برای همین بر خلاف میل باطنی اش كه میخواست در كنار آنها بماند اما خداحافظی كرده و رفت.

امیر و الهام نیز ساعتی بعد خداحافظی كردند و رفتند.

آناهیتا روی یكی از مبلهای هال نشسته و به نقطه ای خیره بود.

كوروش سعی داشت با نگاه كردن به تلویزیون سكوت كند و اصلا به آناهیتا نگاه نمیكرد.

ماندانا لیوان شیر و عسل گرمی كه مامان بزرگ چند دقیقه پیش پس از برگشتنش از منرل مهین خانم آماده كرده بود را به دست آناهیتا داد و سپس چون علی همسر وی قصد رفتن داشت به همراه او برای بدرقه اش از هال خارج و به حیاط رفت.

آرش به بوفه تكیه داده بود و خیره به آناهیتا نگاه میكرد...نمی دانست با این دختر كه چنان شوریده گشته بود چه باید بكند؟!!! از سویی شدیدا" از كار او ناراحت و عصبی بود و از سویی دیگر عمیقا" به حالش غصه میخورد...

آناهیتا نیمی ازمحتوی لیوان شیرو عسل را خورد و سپس باقی مانده ی آن را روی میز كنارش گذاشت و سپس به آرش نگاه كرد و با صدایی غمزده گفت:میخوای باهام دعوا كنی؟...میخوای سرم داد بكشی؟...حق داری...من لیاقت هیچی رو ندارم...ولی به خدا دلم براش تنگ شده بود...تو بگو چیكار كنم...هر كاری بگی میكنم...فقط یكی به من بگه دوای این درد دلتنگی من كجاس؟...

و بار دیگر اشكهایش سرازیر گشت.

مامان بزرگ كه در آشپزخانه روی صندلی نشسته بود غمگین و بیصدا اشك میریخت.

آرش به سمت آناهیتا رفت و در حالیكه دلش از دیدن اشكهای آناهیتا لبالب از غصه گشته بود اما ترجیح داد این بار بر خلاف همیشه او را در آغوش نگیرد...مقابل او ایستاد و نگاهش كرد...با صدایی جدی و محكم گفت:آنیتا...تو چی فكر كردی؟...از صبح رفتی اونجا تا الان...این وقت شب...فكر نمیكنی بلایی سرت بیاد؟...ما به جهنم...ما رو كه آدم حساب نمیكنی...نه تلفن میزنی...نه جواب تلفنهامون رو میدی...چرا به خودت فكر نمیكنی؟...میدونی چیه؟...تو زیادی داری از استقلالی كه بهت دادم سواستفاده میكنی...خیلی بیشتر از اونی كه حقته داری پیش میری...سوئیچت رو بده...از فردا هم هر جا میخوای بری یا خود من یا كوروش میبریم و میاریمت...دانشكده...پیش دوستات...چه میدونم...هر جا كه بخوای بری...این وضع ادامه داره تا وقتی كه به خودت بیای...اینجوری كه تو پیش گرفتی نمیخوام چند وقته دیگه بشنوم كه باید بیام از بیابونهای اطراف ترهان جنازه ات رو جمع كنم...

آناهیتا در حالیكه اشكهایش یكی پس از دیگری از چشمانش سرازیر بود و به آرش نگاه میكرد سوئیچش را از كیفش بیرون آورده و در كف دست آرش كه در مقابلش ایستاده بود قرار داد.نه حرفی زد و نه اعتراضی...هیچ چیزی نگفت و در سكوتی دردناك از جایش بلند شد و كیفش را برداشت و از پله ها به آرامی بالا رفت و به اتاقش وارد شد.

كوروش از واكنش آناهیتا سخت متعجب شده بود چرا كه توقع داشت مانند گذشته در اینگونه مواقع كه سدی سر راه آناهیتا قرار میگرفت جیغ و فریادش را به هوا بلند میكرد این بار نیز شاهد همان صحنه باشد...ولی در كمال تعجب دید كه آناهیتا بی هیچ حرف و اعتراضی با دنایی از غم كاری كه آرش از او خواسته بود را انجام داده و سپس به اتاقش رفته بود!!!!...

وقتی صدای بسته شدن درب اتاق آناهیتا شنیده شد آرش سوئیچ را جلوی پای كوروش پرت كرد و گفت:فردا برو ماشین رو از اونجا بیار...

سپس به روی مبلی نشست و سرش را میان دو دستش كه روی زانوانش قرار داده بود گرفته وبه آرامی گریه ی مردانه ای را سر داد.

ماندانا وقتی به داخل خانه برگشت از دیدن آرش در آن حال گریه اش گرفت و او نیز به آشپزخانه رفته و در كنار مامان بزرگش نشست و به آرامی اشك ریخت.

.............................

.............................

شاهرخ با افكاری پریشان به بیمارستان رفت و وسایلی كه جا گذاشته بود را برداشته سپس به منزل رفت.اما دلش آرام و قرار نداشت و یك لحظه صورت گریان و حرفهایی كه از اناهیتا شنیده بود را از یاد نمیبرد.وقتی وارد اتاقش شد برای لحظاتی روی تخت نشست و سرش را میان دو دستش كه به روی زانوهایش بود گرفت...خدایا با این عشق كه همچون آتشی بی رحم تمام جانش را به اتش كشیده بود چه باید میكرد؟

بی اراده گوشی اش را برداشت و شماره ی آناهیتا را گرفت و بعد از چند بار زنگ خوردن در اوج ناباوری وی آناهیتا در حالیكه صدایش با هق هق گریه همراه بود گفت:بله؟

شاهرخ مكثی كرد و سپس گفت:آنی؟!!!...بازم داری گریه میكنی؟

آناهیتا حرفی نزد و فقط اشك میریخت و فقط صدای گریه و بغض دردآورش بود كه در گوش او طنین انداز بود.شاهرخ گفت:نگرانت بودم...میدونستم توی شرایط بدی هستی الان...آنی...دلم نمیخواد اینقدر غصه بخوری...ولی نمیدونم چیكار باید بكنم...اما میدونم چقدر دلتنگشی...میدونم هنوز عاشقشی...پس...میتونم فقط این رو بهت بگم...این رو بگم كه...میتونی به عنوان یه كسی كه حرفای دلت و دلتنگیهات رو براش بگی و اون بشنوه روی من حساب كنی...آنی...حرف بزن...اینجوری غصه رو توی دلت نگه ندار...میدونم هیچی و هیشكی جای خالیش رو برات پر نمیكنه...اما میتونی با حرف زدن در مورد عشق و علاقه ات به بهنام برام حرف بزنی...از دلتنگیهات بگو...آنی حرفهات رو توی دلت نگه ندار...احساس قشنگ عاشقیت رو توی دلت حبس نكن...برام حرف بزن...از بهنام بگو...برای من بگو كه چقدر دوستش داشتی و داری...بگو برام كه چقدر عاشقش بودی و هستی...آنی...

آناهیتا فقط اشك میریخت و هیچ پاسخی نمیداد.صدای نفسهای بغض آلودش برای شاهرخ آتشی دیگر بود بر دل بی قرارش...اما میدانست در حال حاضر آناهیتا فقط به این نیاز دارد كه حرف بزند...از عشقش...از حرفهایی كه همیشه میخواسته به بهنام بگوید و نگفته بوده...

شاهرخ ادامه داد:آنی...حرفات رو نگه ندار توی دلت...بگو...تو میدونی من صمیمی ترین دوست بهنام بودم...پس میتونم برای تو هم مثل یك دوست خوب شنونده ی حرفات باشم...آنی دوست نداری برام حرف بزنی؟

آناهیتا با بغض گغت:شاهرخ...دلتنگشم...تو میفهمی؟...می فهمی دلتنیگ یعنی چی؟...آره؟

شاهرخ كه از شنیدن صدای آناهیتا قلبش به لرزش عجیبی دچار میگشت و احساس میكرد نفس در سینه اش حبس میگردد پاسخ داد:آره...آره آنی...منم دلتنگی رو میفهمم...منم بهنام رو دوست داشتم...اون بهترین دوستم بود...پس فكر نكن كه من دلتنگش نیستم...من و اون با هم خاطره های زیادی با هم ساختیم...ولی قبول دارم دلتنگی تو خیلی بیشتر از منه...چون تو عاشقش هستی...اما من فقط یه دوست صمیمی بودم براش...ولی آنی به خدا میتونم بفهمم چی میگی...باور كن وسعت غم توی دلت رو درك میكنم...برای همینم میخوام تنهایی غم انگیزت رو پر كنم...روی من حساب كن آنی...فقط به عنوان یه دوست كه میتونه حرفات رو بشنوه...بگذار توی غصه هات كنارت باشم...بگذار دلم به این خوش باشه كه برای عشق صمیمی ترین دوستم میتونم یه جفت گوش شنوا باشم فقط همین...نمیخوام اینقدر توی عذاب تنهایی خودت رو غرق كنی...

آناهیتا نمی توانست به این مكالمه ادامه دهد چرا كه گریه مجالش نمیداد بنابراین گفت:شاهرخ...فقط میخوام گریه كنم...

شاهرخ مكثی كرد و گفت:باشه...باشه...میدونم از اینكه خلوتت رو به هم زدم ناراحتی...ولی به خدا نگرانتم...

. شاهرخ میخوام تلفن رو قطع كنم...نمیتونم حرف بزنم...

. باشه...فعلا" مزاحمت نمیشم ولی نگو كه میخوای تا صبح گریه كنی...آنی خواهش میكنم...بازم باهات تماس میگیرم...بگذار دلم به این خوش باشه كه فقط میتونم شنونده ی حرفهای كسی باشم كه روزی تنها عشق دوست صمیمیم بوده...

. خداحافظ...

آناهیتا گوشی را قطع كرد و به روی تخت دراز كشید و صورتش را در بالشت فرو برد و زار زار گریه را سرداد.

كوروش كه لحظاتی پیش به طبقه ی بالا آمده بود صدای گریه ی او را شنید و از همانجا با صدایی آهسته در حالیكه از نرده ها خود را خم كرده بود آرش را صدا كرد و گفت:آرش...آنیتا بد جوری داره گریه میكنه...نمیخوای بری پیشش؟

آرش در حالیكه روی مبل نشسته بود و با افكاری خسته و عصبی در حال خوردن چایی كه ماندانا برایش آورده بود از همان پایین نگاهی به كوروش كرد و گفت:نه...فعلا" نمیخوام باهاش رو به رو بشم...بگذار راحت گریه كنه...
ادامه دارد...پایان قسمت10

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 27/9/1389 - 11:43 - 0 تشکر 263588

رمان((پاورقی2))قسمت11 - شادی داودی
آن شب شاهرخ سه بار دیگر با موبایل آناهیتا تماس گرفت ولی آناهیتا گوشی اش را خاموش كرده بود و تماسهای شاهرخ بی جواب می ماند.

از فردای آن روز آناهیتا دیگر ماشینی در اختیارش نبود بنابراین برای رفتن به هر مكانی یا باید از آرش می خواست او را ببرد یا كوروش و یا اینكه در نهایت آژانس خبر كند و مقصد و زمان بیرون از منزل ماندن او كاملا" زیر نظر آرش كنترل میشد و این یكی دیگر از معضلاتی بود كه به روی مشكلات دیگرش انباشته گشته و آزارش میداد.او همیشه دختری آزاد و نسبت به سنش بسیار مستقل بود و حال ایجاد چنین شرایطی كه آرش در اوج عصبانیت برای او ایجاد كرده بود شدیدا" آزارش میداد!...محیط خانه برایش آزار دهنده گشته بود و به دلیل اینكه بیشتر اوقات خود را در بیرون منزل بگذراند به همراه چند تن از دوستانش كار پشت صحنه ی یكی از برنامه های تلویزیونی را پذیرفته و چون بیشتر اساتید به پشتكار و دقت او در انجام امور محوله بسیار ایمان داشتند با وجود اینكه به تازگی فارغ التحصیل شده بود ولیكن پشتكار و دقت نظرش مورد تایید بسیاری از دست اندركاران بود.

هر روز صبح به محل فیلمبرداری میرفت و شبها قبل از ساعت9به منزل بازمیگشت.

اواخر همان ماه آرش برای انجام یكسری كارهای تجاری مجبور شد به دبی سفر كند...در نبود آرش هیچ چیز تغییر نكرده بود و آناهیتا همچنان برای ورود و خروجش از منزل حال باید كوروش را در جریان میگذاشت واین بیشتر او را عصبی كرده بود چرا كه هنوز آناهیتا دلخوری خود را نسبت به كوروش از یاد نبرده بود و همچنان در حالتی از قهر با او به سر میبرد!

آرش قبل از رفتنش از ایران با شاهرخ تماس گرفته بود و در رابطه با داروهای خاص مادر بزرگ صحبت كرده و قرار بود بعد از رفتن آرش در یكی از همان شبهای نخست شاهرخ قرصها را كه از طریق دوستان و آشنایان پدرش تهیه میكرد به مامان بزرگ برساند.

از آخرین باری كه شاهرخ آناهیتا را دیده بود و تلفنی در ان شب با او صحبت كرده بود تقریبا" یك ماهی گذشته بود و دراین مدت فقط خدا میداند كه چقدر دلتنگ آناهیتا شده بود اما هر بار كه میخواست به دیدن او برود یا بهانه ایی مناسب نیافته بود و یا اینكه برنامه اش به كلی بهم ریخته بود...اما همچنان در تب و تاب عشق آناهیتا میسوخت و حالا با توجه به اینكه باید داروهای مامان بزرگ را به منزل آنها میبرد در دل خدا خدا میكرد بلكه آناهیتا را نیز ببیند.

شب پس از اتمام كارش در بیمارستان به ساعتش نگاهی كرد...تقریبا"از10گذشته بود...لباسش را عوض كرد و پس از جمع كردن وسایلش داروهای مورد نظر را هم در سامسونتش گذاشت و از بیمارستان خارج شد و به سمت منزل انها راهی گشت.

................................

................................

كوروش با عصبانیت چند قدمی در هال راه رفت و برای هزارمین بار به ساعت دیواری نگاهی انداخت...سابقه نداشت از یك ماه پیش به این طرف آناهیتا تا این وقت شب به منزل نیامده باشد.

مامان بزرگ دائم سعی داشت كوروش را به آرامش دعوت كند ولی كوروش نگران بود چرا كه در نبودن آرش احساس مسئولیت بیشتری نسبت به آناهیتا میكرد!

ساعت اندكی از10گذشته بود كه آناهیتا با منزل تماس گرفت و گفت كه شارژ گوشی اش تمام شده بوده و آژانش هم تا این زمان ماشین در اختیار نداشته ولی حالا ماشین فرستاده و او كه تا آن زمان مشغول به كار بوده اكنون عازم منزل است.

كوروش با صدایی عصبی گفت:تو شارژ گوشیت تموم شده بوده اونجا هیشكی دیگه گوشی نداشت بگیری به خونه زنگ بزنی بگی؟

آناهیتا با بی حوصلگی گفت:داد نزن كوروش حوصله ندارم.

وبعد بدون هیچ حرف دیگری تلفن را قطع كرد.

كوروش كه عصبی تر از قبل گشته بود جلوی درب حیاط به انتظار آناهیتا ایستاد.در همین لحظه شاهرخ جلوی درب رسید و در ضمنی كه ماشینش را خاموش میكرد متوجه ی عصبانیت كوروش كه در جلوی درب حیاط ایستاده بود نیز شد!..داروهای مورد نظر را از داخل سامسونتش در اورده و از ماشین پیاده شد.بعد از سلام و احوالپرسی كه با كوروش كرد داروها را به او داد و پرسید:چیزی شده كوروش؟...چرا این وقت شب عصبی جلوی درب ایستادی؟!!

كوروش با كلافگی گفت:آنی تا الان برنگشته...خانم تازه زنگ زده خونه و میگه گوشیش شارژ نداشته كه زودتر اطلاع بده...

شاهرخ عصبانیت را در چهره ی كوروش كاملا" حس كرده بود بنابراین با آرامش گفت:خوب سر كار بوده...درسته؟...كارهای تصویربرداری و تلویزیونی من شنیدم گاهی تا نیمه های شب هم طول میكشه...

كوروش كه هنوز عصبی بود جواب داد:ولی آنی باید تا قبل از ساعت9خونه باشه...خودشم این رو میدونه...

شاهرخ در همین چند جمله ی كوتاه متوجه فشار بیش از حدی كه روی اناهیتا در این مدت وارد كرده اند شد!..آناهیتا همان دختری كه در داشتن استقلال گاه از یك پسر فراتر میرفت حالا این دو برادر سعی كرده بودند این پرندهی آزاد و وحشی را درون قفسی كه ساخته بودند اینگونه اسیر و در بند نگه دارند!!!...اما چرا؟!!!...آیا این تنها راه ممكن برای كنترل او بود؟!!!...آناهیتا از نظر شاهرخ بچه نبود و با توجه به كار و حرفه اش مسلما" نیاز به آزادی عمل داشت درست مانند گذشته...ولی حالا...

شاهرخ نگاهی به صورت عصبی كوروش كرد و با تعجب گفت:آنی باید قبل از ساعت9خونه باشد؟!!!...مگه بچه اش؟!!!...یا مگه شما ها نمیدونین اون حرفه و شغلش زمان بردار نیست؟!!!

در همین لحظه ماشین آژانس جلوی درب توقف كرد و آناهیتا از آن پیاده شد و پس از پرداخت كرایه ماشین مربوطه از آنجا دور شد.

شاهرخ به صورت زیبا و خسته ی آناهیتا چشم دوخت...چهره اش خسته و در عین حال هنوز غمی عمیق را در خود پنهان كرده بود...با دیدن شاهرخ لبخند كمرنگی به لب آورد و به محض اینكه خواست با او سلام و احوالپرسی بكند كوروش با عصبانیت قدمی به سمت آناهیتا برداشت كه سبب شد آناهیتا متوجه ی عصبانیت بیش از حد او شده و دو قدم به عقب برود!

كوروش با صدایی عصبی گفت:تو تا الان كدوم گوری بودی؟...ساعت5دقیقه به11شب شده...

آناهیتا عصبی و خسته در جواب گفت:مگه كر بودی وقتی پای تلفن بهت گفتم كه كجا بودم...

شاهرخ بین آناهیتا و كوروش ایستاده بود...كاملا" حس میكرد كوروش بار دیگر عصبی شده و كم پیش می امد در این مواقع بتواند خمشم را كنترل كند!

كوروش گفت:تو غلط كردی...مگه قرار نبود هر شب قبل از ساعت9خونه باشی؟

شاهرخ با صدایی اهسته طوریكه كوروش را متوجه لحن بد گفتارش با اناهیتا كرده باشد گفت:كوروش...

آناهیتا جواب كوروش را به تندی داد:ببین كوروش با اعصاب من بازی نكن...نرفته بودم ولگردی كه اینجوری حرف میزنی...

كوروش با حالیت عصبی هجوم برد به سمت اناهیتا كه شاهرخ مانع او شد و گفت:كوروش چه خبرته؟...چیكار میخوای بكنی؟

آناهیتا كه توقع این حركت كوروش را در حضور شاهرخ نداشت بغض كرد و با عصبانیت گفت:مرده شورت رو ببرن...اصلا" به تو چه ربطی داره...از این به بعدم دیگه به تو مربوط نیست...نه به تو نه به هیچ كس دیگه...خسته شدم...دیگه هر وقت دلم بخواد میام هر وقتم دلم بخواد میرم...زیادی به حرفتون گوش كردم باورتون شده كه خیلی بزرگتر هستین آره؟...اصلا" امشب خونه نمیام...ببینم تو چه غلطی میكنی؟

و بعد به سمت انتهای خیابان حركت كرد.كوروش عصبانیتش شدت گرفته بود ولی شاهرخ او را به سمت درب حیاط كشاند و گفت:كوروش بس كن...چرا دیوونه بازی در میاری...تو برو توی خونه من خودم برش میگردونم...فقط تو داد و بیداد نكن...زشته به خدا...برو توی خونه...می برمش یه چرخی با ماشین میزنیم یه ذره باهاش صحبت میكنم بعد برش میگردونم...قول میدم...این راهش نیست كوروش...تو كه انیتا رو بهتر از من میشناسی...بگذار من میرم دنبالش...

كوروش با اصرار شاهرخ به داخل خانه رفت و خود شاهرخ به سرعت سوار ماشین شد و به سمت انتهای خیابان حركت كرد و نرسیده به انتهای خیابان اناهیتا را در حالیكه گریه میكرد و تند تند قدم برمیداشت دید.

ماشین را متوقف كرد و سریع از ماشین پیاده شد و به سمت اناهیتا دوید و بازویش را گرفت.

آناهیتا گمان برد كه كوروش دستش را گرفته با فریاد گفت:ولم كن احمق بیشعور...بر نمیگردم خونه...

و وقتی برگشت دید كه شاهرخ با لبخند به او نگاه میكند و تازه متوجه ی اشتباه خود شده و سریع عذرخواهی كرد و وقتی خواست به راهش ادامه بدهد شاهرخ محكم سر جایش ایستاده بود و هنوز بازوی وی را در دست داشت.

آناهیتا ایستاد و در حالیكه اشكش را پاك میكرد گفت:ولم كن شاهرخ...من خونه برنمیگردم.

شاهرخ به آناهیتا نزدیكتر شد و با صدایی آرام گفت:باشه...خونه برنمیگردیم...حالا بیا سوار ماشین شو...این وقت شب تنها و بدون وسیله كه توی خیابون ولت نمیكنم...خواهش میكنم آنیتا بیا سوار ماشین بشیم...
ادامه دارد...پایان قسمت11

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 28/9/1389 - 10:55 - 0 تشکر 263985

رمان((پاورقی2))قسمت12 - شادی داودی
آناهیتا برای لحظاتی به انتهای خیابان خیره شد و اشكهایش بار دیگر سرازیر گشت.شاهرخ به نیم رخ زیبا و دوست داشتنی او خیره و همچنان بازوی اناهیتا را نیز رها نكرده بود.

لحظاتی بعد هر دو سوار ماشین شدند وشاهرخ ماشین را به حركت دراورد.

نیم ساعتی بی هدف در شهر رانندگی كرد.نمیدانست در این شرایط چگونه آناهیتا را آرام كند و به دنبال جملاتی مناسب میگشت تا با او صحبت كند.در همین لحظه آناهیتا در حالیكه به جلو خیره بود گفت:شاهرخ خسته شدم...دارن دیوونه ام میكنن...من نمیدونم چرا نمیگذارن راحت باشم...بیخود و بی جهت بهم گیر میدن...اسم رفتارشونم میگذارن دلنگرانی برای من...مراقبت از من...ولی شاهرخ من دارم داغون میشم...

شاهرخ به آرامی ماشین را به كنار خیابان هدایت كرد و سپس آنرا متوقف و خاموش نمود.برگشت به سمت آناهیتا و در حالیكه آناهیتا صورتش را میان دو دست پنهان كرده و با صدای بلند به گریه افتاده بود او را در آغوش گر فت و گفت:آنیتا...آنیتا...تو داری خودت رو از بین میبری...اینهمه اشك...اینهمه بی قراری...به خدا از پا درت میاره...باور كن اینهمه كنترل كه به قول خودت داره عذابت میده فقط از روی عشق و علاقه ی اونهاس...دلیلشم اینه كه تو داری خودت رو توی غم غرق میكنی...خوب برای همه كسانی كه دوستت دارن دیدن غرق شدن تو توی دنیا و دریای غمی كه برای خود درست كردی قابل تحمل نیست...

آناهیتا دیگر كاملا" در آغوش شاهرخ فود و با گریه گفت:نمیخوام كسی نگرانم باشه...نمیخوام...نمیخوام...فقط میخوام كاری به كارم نداشته باشن...

شاهرخ در حالیكه آناهیتا را عاشقانه نوازش میكرد گفت:نمیشه...باور كن نمیشه...بهنام نیست و همه هم در غم نبودنش ناراحتن ولی دیدن رفتار تو دیگه داره غم نبودن اون رو به حاشیه میبره...همه ی كسانی كه دوستت دارن نمیخوان بلایی سرت بیاد چون هم تو رو دوست دارن هم اینكه میدونن بهنام چقدر دوستت داشته...

. بهنام اگه دوستم داشت اینجوری تركم نمیكرد...

. این حرف رو نزن آنی...بهنام دیگه دست خودش نبود...اون مدتی هم كه تحمل كرد یه معجزه بود...باور كن...اون فقط و فقط تنها دلیل بودنش در اون مدت سخت بیماریش عشق تو بود...به خدا الانم خود اون از اینكه اینقدر داری خودت رو عذاب میدی ناراحته...چرا نمیخوای قبول كنی؟...چرا نمیخوای منطقی باشی؟...تو اگه حقیقت رو بپذیری و سعی كنی به زندگی عادیت برگردی بقیه هم یواش یواش خیالشون از بابت تو راحت میشه و تو رو هم راحت میگذارن.

آناهیتا پاسخی نمیداد و شاهرخ همچنان او را در اغوش خود گرفته بود و اجازه میداد در پناه آغوش او گریه كند چرا كه در ان دقایق گریه های سوزناك اناهیتا به اوج خود رسیده بود.

شاهرخ از اینكه اینقدر اناهیتا را به خود نزدیك كرده بود در اوج احساس غمی كه از گریه ی او در قلب خویش حس میكرد اما تپشهای قلب عاشقش نیز از اینكه معبودش را در آغوش داشت به بی نهایت رسیده بود...چقدر دلش میخواست حتی در ان لحظات صورت آناهیتا را غرق بوسه كند و خالصانه و از صمیم قلب اعتراف به این عشق سوزان میكرد...اما هنوز زمان را مناسب نمیدانست!

دقایقی بعد آناهیتا كمی آرام شد و خود را از میان دستان و آغوش گرم شاهرخ بیرون كشید و به پشتی صندلی تكیه داد و گفت:ببخشید شاهرخ...نمیدونم چرا در این مدت هر وقت مشكلی برام پیش اومده دائم تو رو هم به زحمت انداختم...

شاهرخ نگاهی به آناهیتا كرد كه از ذره ذره ی ان شور عشق فریاد میكشید و سپس در حالیكه ماشین را بار دیگر روشن و به حركت در می آورد گفت:این حرف رو نزن آنی...یه بار هم قبلا" بهت گفتم الانم میگم...خوشحال میشم اگه بتونم كاری برات بكنم.

ساعت از نیمه شب گذشته بود و آناهیتا آرامش نسبی خود را باز یافته بود بعد از اینكه نگاهی به ساعتش انداخت گفت:میشه لطف كنی و من رو به خونه برگردونی؟

شاهرخ خیابان را دور زد و گفت: بله...حتما...راستی آرش كی برمیگرده؟

. چهار پنج روز دیگه.

. فردا هم میری سر كارت؟

. آره...ساعت6باید اونجا باشم...ای كاش آرش خودش بود...اصلا" دلم نمیخواد كوروش من رو اونجا برسونه.

. میخوای من بیام دنبالت؟...به خود كوروش هم میگم كه تا وقتی آرش برگرده من میبرم و میارمت...چطوره؟...موافقی؟

. نه بابا...تو خودت هزارتا كار داری.

. هزار تا كارم داشته باشم اون موقع صبح و اون وقت شب كه تو میخوای بری و بیای كاری ندارم...از همه ی اینها گذشته گفتم كه خوشحال میشم بتونم برای عشق دوست مرحومم كاری بكنم.

آناهیتا برای لحظاتی به شاهرخ نگاه كرد و سپس لبخند غمگینی به لب آورد و گفت:مرسی كه سعی داری كنارم باشی.

. سعی نمیكنم...از صمیم قلب دلم میخواد.

آناهیتا متوجه ی حقیقت احساسی جمله ی آخر شاهرخ نشد و به گمان اینكه او فقط به عنوان یك دوست قصد همراهی با اورا دارد قبول كرد كه در این چند روز شاهرخ او را همراهی كند.ولی شاهرخ با تمام وجودش آن جمله را گفته بود و از اعماق قلبش احساس رضایت میكرد كه توانسته اندكی خود را به آناهیتا حتی برای بهانه ی یك همراهی كوتاه نزدیكتر نماید!

...............................

...............................

كوروش در حیاط روی پله ها نشسته بود و حالا كه اندكی عصبانیتش فرو كش كرده بود به محض شنیدن صدای توقف ماشین در جلوی درب از جایش بلند شد و و از حیاط بیرون رفت.

آناهیتا و شاهرخ از ماشین پیاده شدند.

آنایهتا بدون هیچ حرف و نگاهی به كوروش بعد از خداحافظی از شاهرخ وارد حیاط شده و سپس به داخل خانه رفت.

كوروش كه با نگاه اناهیتا را دنبال میكرد با صدای شاهرخ به خود آمد.شاهرخ گفت:كوروش...خواهشا" سر به سرش نگذار اعصابش خیلی ضعیف شده...از فردا هم اگه اجازه بدی تا وقتی ارش برگرده من میام دنبالش می برمش سر كارش خودمم شبها برش میگردونم...میدونی كه وقتی عصبی و دلخوره بهتره زیاد با هم برخورد نداشته باشید.

كوروش سیگاری آتش زد و گفت:به خدا شاهرخ برای ما هم اعصاب درست و حسابی نگذاشته...

. باور كن خودشم اعصاب درست و حسابی براش نمونده...فوت بهنام داغونش كرد...خیلی داره به خودش فشار عصبی وارد میكنه...

. میدونی شاهرخ رفتارش در اوج سكوتی كه كرده بیشتر نگرانمون كرده تا اون وقتهایی كه لج میكرد...حالا در اوج سكوت و كم حرفی كه پیش گرفته بیشتر از هر وقت دیگه فكر همه ی ما رو مشغول كرده...آرش خیلی حوصله داره ولی من نمیتونم...دست خودم نیست ولی دلمم براش میسوزه...اما همیشه هم با هم درگیر میشیم...مشكل اینه كه آنی فقط به حرف آرش گوش میده...

. برای همین میگم سر به سرش نگذار تا آرش برگرده...بگذار به عهده ی من.

. نمیشه كه شاهرخ...

. چرا نمیشه؟...صبح میام دنبالش شب هم هر ساعتی باشه برش میگردونم خونه...اینجوری كمتر با هم درگیر میشین.

. بیمارستان رو چیكار میكنی؟...نمیشه كه...

. صبحها ساعتی كه میخواد بره من هنوز نرفتم بیمارستان...شب هم كه اصلا" شیفت ندارم...پس نگران كار من نباش.

. نمیدونم چی بگم...

. لازم نیست حرفی بزنی...فقط تا آرش برگرده بگذار به عهده ی من...

كوروش برای لحظاتی در حالیكه به صورت شاهرخ خیره شده بود گفت: شاهرخ؟

. بله؟

. میخوام یه سوالی ازت بپرسم...دوست دارم كه صادقانه جوابم رو بدی.

شاهرخ به چشمان كوروش كه خیلی دقیق به او خیره شده بود نگاه كرد و كاملا" متوجه ی سوال كوروش شد بنابراین قبل از اینكه او حرفی بزند با صدایی آرام و خیلی جدی گفت:آره...دوستش دارم...خیلی هم دوستش دارم...ولی نمیخوام فعلا" حرفی بهش بزنم...فقط به شرفم قسم میخورم كه از اعتمادت سواستفاده نمیكنم...آره عاشقشم و میدونم كه تو هم قبول داری این روزها آنی نیاز شدید به حمایت عاطفی داره...ولی نمیخوام فكر كنی حمایت من جنبه ی دلسوزی داره...نه اصلا" مسئله دلسوزی در بین نیست...كوروش میدونم شاید گفتن این حرف الان درست نباشه...ولی آره...من عاشق آنی شدم...نه الان نه دیروز نه توی این مدت...بلكه مدت زیادیه كه فهمیدم بی نهایت دوستش دارم...از گفتن این موضوع هم به تو اصلا" ناراحت نیستم...نه من بچه ام و نه تو و نه آنی...ولی خواستی صادقانه بهت بگم كه گفتم...اما نمیخوام فعلا" متوجه ی این احساسم بشه...تا كمی آروم بگیره...فقط كوروش نمیخوام این موضوع رو بهش بگی...میخوام خلا عاطفیش رو پر كنم...زمان میبره ولی مطمئنم میتونم از این دریای غم نجاتش بدم.

كوروش سكوت كرده بود و اوج صداقت و عشق را در تك تك كلمات شاهرخ احساس میكرد اما در ذهن خویش میدانست شاهرخ در این راه ممكن است با مشكلات زیادی مواجه شود چرا كه فكر میكرد آناهیتا شاید تا مدتها نتواند شخص دیگری را به طور جدی در زندگی خویش پذیرا باشد ولی قاطعیت شاهرخ در راهی كه قدم در ان گذاشته بود در اوج صداقت و عشقی كه از خود نشان میداد برایش قابل تحسین بود.

شاهرخ گفت:من فردا صبح میام دنبالش.

كوروش سرش را به علامت موافقت با حرف او تكان داد سپس با یكدیگر دست داده و خداحافظی كردند و شاهرخ سوار ماشین شده و او نیز به داخل خانه رفت.

....................................

....................................

آناهیتا صبح كه از خواب برخاست اصلا" به یاد نداشت كه شب گذشته با شاهرخ چه قراری گذاشته است.وقتی كه برای خروج از منزل آماده شد دید كه كوروش با آرامش هنوز در حال خوردن صبحانه است!...با كلافگی خاصی رو كرد به او وگفت:میشه یه كم عجله كنی...من باید برسونم خودم رو سر كار...

كوروش نگاهی به او كرد و گفت:خوب برو...شاهرخ الان20دقیقه اس كه جلوی درب منتظرته...

آناهیتا برای لحظاتی متعجب به او نگاه كرد و تازه به یاد آورد كه شب گذشته شاهرخ به او چه گفته است بنابراین با عجله از خانه خارج شد.وقتی از حیاط بیرون رفت شاهرخ در ماشین نشسته و جلوی درب منتظر او بود!

شاهرخ با دیدن او لبخندی زد و بعد از سلام و احوالپرسی آناهیتا گفت:ای وای ببخشید...اصلا" یادم نبود تو میای دنبالم.

شاهرخ ماشین را به حركت دراورد و گفت:حدس میزدم.

آناهیتا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:چطور؟!!

شاهرخ با لبخند گفت:معمولا"وقتی مسئله ای مهم نباشه توی ذهن هم نمی مونه...

. نه به خدا...قصدم این نبود كه بگم اومدنت بی اهمیت بود...

. شوخی كردم...نگران نباش...زیاد معطل نشدم.

تا رسیدن به مقصد دیگر حرفی میان انها زده نشد ودر سكوتی عجیب مسیر را طی كردند.

آناهیتا در تمام طول مسیر به فكر برنامه های امروزش بود و شاهرخ در فكر این بود كه آناهیتا تا به كی میخواهد خود را غرق در مسائل حاشیه ای گرداند و از زندگی واقعی اش فاصله بگیرد؟

وقتی به مكان مورد نظر رسیدند شاهرخ ماشین را متوقف و رو كرد به اناهیتا و گفت:شب چه ساعتی بیام دنبالت؟

. شاهرخ نمیخوام توی زحمت بیفتی...شب آژانس...

شاهرخ به میان حرف آناهیتا امد و گفت:بس كن انیتا...تعارف رو كنار بگذار...فقط بگو كی بیام دنبالت؟

در ضمنی كه این جملات را میگفت به صورت آناهیتا نیز خیره بود و گویا میخواست تمام صورت او را در چشمان خود غرق نماید...

آناهیتا برای لحظاتی كوتاه در نگاه او معنی خاصی را احساس كرد ولی سریع ذهن خود را از تصور انچه حس نموده بود خارج كرد و در حالیكه از ماشین پیاده میشد گفت:تعارف نمیكنم...ساعت مشخصی رو نمی تونم بگم...اگر دیر بشه حتما" آژانش میگیرم...نمیخوام توی زحمت بیفتی...جدی میگم.

شاهرخ با صدایی جدی گفت:خانم...بنده شما رو به امانت از برادرتون گرفتم و قرار شده تا برگشتن آرش در خدمتتون باشم...میشه خواهش كنم بفرمایید چه ساعتی باید دنبالتون بیام؟

آناهیتا كه از لحن كلام شاهرخ خنده اش گرفته و متوجه بود او در عین جدی بودن این لحن را نیز به شوخی بیان كرده به سوی او برگشت و در حالیكه لبخندی به چهره ی زیبایش نشسته بود گفت:شاهرخ تو هم مسخره بودی و من خبر نداشتم؟!!!

شاهرخ خندید و گفت:آخه هر چی به زبون خودمونی گفتم دیدم داری حرف خودت رو میزنی خواستم تشریفاتی باهات برخورد كنم شاید بیشتر به مذاقت خوش بیاد...

بعد هر دو خندیدند.سپس شاهرخ گفت:پس منتظر تماست هستم...هر وقت كارت تموم شد باهام تماس بگیر...سریع میام دنبالت...

بعد از خداحافظی آناهیتا وارد ساختمان شد و شاهرخ نیز به سمت بیمارستان حركت كرد.

چقدر از دین لبخند به چهره ی آناهیتا با تمام وجود احساس رضایت میكرد...چقدر دیدن آن لبخند برایش شیرین بود...تمام مسیر در این فكر بود كه ای كاش می توانست كاری كند هیچ وقت آن لبخند از صورت زیبای آناهیتا محو نمیشد.
ادامه دارد...پایان قسمت12

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 29/9/1389 - 13:15 - 0 تشکر 264425

رمان((پاورقی2))قسمت13 - شادی داودی
زمانیكه آناهیتا از ماشین شاهرخ پیاده شده بود اصلا" متوجه ی حضور مهستی در ماشین كنار خیابان نشد!

مهستی به همراه دوست پسر خود سینا كه خواهرش را چند دقیقه پیش جلوی مكان فیلمبرداری پیاده كرده بود به آنجا آمده و حال كه اناهیتا را در حال پیاده شدن از ماشین شاهرخ آنهم با لبخندی كه به چهره داشت نظاره گر بود تمام وجودش در شعله ی كینه و نفرت به آتش نشست!!!خواهر سینا یكی از بازیگران فیلمی بود كه آناهیتا و دوستانش كار پشت صحنه ی آنرا انجام میدادند.

وقتی آناهیتا به داخل ساختمان مربوطه رفت مهستی برای دقایقی از شدت عصبانیت نمی توانست خود را كنترل كند بنابراین از سینا خواست كه هر چه زودتر او را به دانشگاه برساند.

آن روز بر خلاف روزهای پیش كار آناهیتا خیلی زود تمام شد و ساعت تقریبا" نزدیك8بود كه شروع كرد به جمع كردن وسایلش.

شاهرخ در آن ساعت منزل بود و مادرش نیزتازه از مطب به منزل آمده و برای خودش و شاهرخ چایی آماده كرده بود.

خانم دكتر واحدی دو فنجان چای ریخت و به هال آمد و وقتی روی یكی از راحتی ها نشست و كمی احساس آرامش به او دست داد در ضمنی كه با لبخند به شاهرخ نگاه میكرد متوجه بود كه چشمان شاهرخ برق خاصی به خود گرفته است و بر عكس همیشه گوشی موبایل خود را نیز در روی میز كنار دستش قرار داده...او به خوبی می توانست این حالات شاهرخ ا برای خود معنی كند و مطمئن بود كه پسرش امشب به انتظار یك تماس تلفنی است...تماسی كه ارتباط مستقیم به همان مسائل احساسی و عاطفی اخیر او دارد!

خانم دكتر واحدی قدری از چایی اش را نوشید و سپس گفت:منتظر تماس كسی هستی؟

شاهرخ كه همیشه مادرش را امین ترین دوست زندگی خویش نیز میدانست با لبخند نگاهی به مادرش كرده و گفت:آره..منتظر تماس آنی هستم.

. آناهیتا؟!!!...نامزد بهنام خدابیامرز رو میگی؟!!!

. آره...نامزد نبودن مامان!

. نه خوب...نامزد رسمی نبودن ولی همه میدونستیم كه...

خانم دكتر واحدی به دلیل رفت و آمد خانوادگی كه با خانواده ی بهنام داشتند آناهیتا را به خوبی می شناخت و با توجه به روحیاتی كه در مراسم تدفین بهنام از آناهیتا دیده بود حالا شنیدن این حرف كه شاهرخ منتظر تماس تلفنی اوست كمی برایش غیرقابل باور می آمد!

او به خوبی از دوستی عمیقی كه میان پسرش و بهنام وجود داشت باخبر بود و همین برایش ایجاد سوال كرده بود كه آیا با توجه به صمیمت میان شاهرخ و بهنام در گذشته آیا امكان دارد اناهیتا همان دختری باشد كه چندیست افكار پسرش را به خود مشغول داشته؟!!!...یا اینكه...؟

با تردید رو كرد به شاهرخ و گفت:شاهرخ نمیخوام توی كارت كنجكاوی كرده باشم ولی...چرا منتظر تماس آنی هستی؟!

شاهرخ میدانست كه ذهن هوشیار و قلب مهربان مادرش در رابطه با او حدسیاتی زده و طبق عادت همیشگی دوست ندارد به زور شاهرخ را وادار به حرف زدن نماید و همیشه ترجیح داده كه خود شاهرخ مسائلش را با او در میان بگذارد...برای همین شاهرخ كمی روی راحتی كه نشسته بود جا به جا شد و سپس گفت:مامان...دست خودم نیست...این حرفی كه میخوام بهت بگم رو شاید باور نكنی...ولی حتی زمانیكه بهنام هم زنده بود من انی رو دوست داشتم...اما هیچ وقت به خودم اجازه ی بال و پر دادن به احساسم رو نمیدادم...ولی الان...

. خودشم میدونه؟

. نه...هیچی نمیدونه...یعنی الان در موقعیتی نیست كه بخوام بهش بگم...میخوام آروم آروم وارد زندگیش بشم...

. شاهرخ...آناهیتا دختر خیلی حساسیه و بی نهایت هم بهنام رو دوست داشته...من به عنوان یك كسی كه از جنس آناهیتاس عمق احساس و عشقش رو توی مراسم بهنام در رفتارش دیدم...ولی من فكر میكنم باید سنجیده تر عمل كنی...به نظرم فكر كردی كه ممكنه هیچ وقت مجال این رو پیدا نكنی كه به...

. نه مامان...اینطوری صحبت نكن...من مطمئنم كه میتونم...چون واقعا" عاشقشم و برای اینكه از اون شرایط بد روحی نجاتش بدم هر كاری میكنم...مطمئنم در طول زمان هر قدر هم طول بكشه برام مهم نیست ولی بالاخره زمانی میرسه كه فرصت لازم رو به دست میارم و اونم میفهمه كه چقدر دوستش دارم...

. و اگه اون روزی كه میفهمه اوضاع خرابتر بشه و نسبت بهت احساس تنفر پیدا كنه به جای عشق...اون وقت چیكار میكنی؟

. این اتفاق نمیفته مامان...اونقدر احمق نیستم كه كاری كنم تا ازم متنفر بشه...من عاشقشم...دوستش دارم...خیلی هم دوستش دارم...

. خوب الان برای چی میخواد با تو تماس بگیره؟

شاهرخ جریان پیش امده را برای مادرش گفت و در انتهای حرفهایش خانم دكتر واحدی شور عشق را در ذره ذره ی وجود شاهرخ به خوبی احساس كرد و در درون خویش از خدا می خواست كه پسرش را در رسیدن به خواسته اش یاری دهد.او بارها و بارها آناهیتا را دیده بود و همیشه خصوصیات و استقلال او را تحسین میكرد اما نمیدانست آیا واقعا" شاهرخ می تواند در این راه موفق شود یا خیر!!!

وقتی آناهیتا با شاهرخ تماس گرفت دقایقی بیش طول نكشید كه او حاضر شد و از مادرش خداحافظی كرده و به سمت مكان مورد نظر حركت كرد.زمانیكه به آنجا رسید آناهیتا كنار خیابان به انتظار وی ایستاده بود.شاهرخ به وضوح تپشهای قلبش كه از دیدن آناهیتا شدت میگرفت را احساس میكرد.

آناهیتا سوار ماشین شد و بعد از سلام و احوالپرسی كوتاه باز هم از اینكه شاهرخ را به زحمت انداخته بود عذرخواهی كرد.

شاهرخ لبخندی زد و گفت:من از تعارف خوشم نمیاد و بلدم نیستم جواب تعارف رو بدم...ولی خیلی خوشحالم كه امشب كارت رو زود تعطیل كردی...

آناهیتا كه در كیفش به دنبال چند ورق كاغد مربوط به كارش میگشت با تعجب به او نگاه كرد و گفت: چطور؟!

شاهرخ در ضمنی كه رانندگی میكرد گفت:هیچی همین طوری...گفتم اگه موافق باشی با هم بریم خونه یالهام و امیر یه سری به اونها بزنیم...

آناهیتا خندید و گفت:ولی من تا همین یك ساعت پیش با الهام بودم.

شاهرخ در جواب گفت:ولی من امروز اصلا" امیر رو ندیدم...آخه دنبال كاراشون بود...میدونی كه...

. آره خبر دارم...میخوان از ایران برن...امیر خیلی پسر دانائیه...میخواد پل پشت سرش رو خراب نكنه...یك سال مرخصی بدون حقوق بگیره كه اگه اونجا نتونستن بمونن اینجا كارش رو از دست نداده باشه...خوشم میاد بچه ی خوش فكریه...

. موافقی با هم بریم خونشون؟

. نه...من حوصله ندارم.

. حوصله ی چی رو نداری؟...مگه میخوام ببرمت جشن عروسی یا پارتی شبانه؟...با هم میریم خونه ی اونها یك ساعتی اونجا هستیم بعدش برمیگردونمت خونتون...هر چقدرم توی خونه كار داشته باشی دیگه بعد از پایان ساعت كاری حداقل یكی دو ساعت كه استراحت میكنی...این یكی دو ساعت رو خونه ی اونها استراحت كن...

. وای شاهرخ تو چقدر حرف میزنی؟!!...هیچ وقت فكر نمیكردم اینقدر پرچونه باشی...

. یعنی اینقدر حرف زدم؟!!

. خدائیش وقتی به حرف میفتی مثل اینه كه باید تا اخر یه فصل رو كنفرانس بدی...

شاهرخ در حالیكه لبخند شیرینی به چهره ی جذابش نشانده بود ماشین را هم به سمت منزل امیر هدایت میكرد و در همان حال گفت:حالا به نظر تو این خوبه كه پر حرفم یا نه؟

. نظر من؟!!...به من چه ربطی داره...بیچاره كسی كه مجبوره یك عمر تحملت كنه...

. خوب...بله...درسته...

آناهیتا متوجه ی مسیر حركت شاهرخ شد و گفت:هیچ معلومه داری كجا میری؟!!!...گفتم من نمیام.

. لوس نشو آنی...دیگه رسیدیم.

. شاهرخ بهت گفتم من حوصله ی دور هم نشینی ندارم...در ضمن توی خونه كلی كار دارم...

. فقط نیم ساعت...خوبه؟...به جون خودم زیاد معطل نمی كنم.

. پس من نمیام بالا...توی ماشین میشینم...خودت برو بالا...اصلا من رو ببر خونمون بعد برگرد اینجا.

حالا دیگر جلوی درب منزل امیر رسیده بودند و شاهرخ ماشین را متوقف كرد و برگشت به سمت آناهیتا و نگاهی همراه با لبخند به او كرده و گفت:جدی یعنی میخوای توی ماشین بشینی؟...من برم بالا؟

. نه...نه...من رو ببر خونمون بعد بیا برو خونشون.

شاهرخ با صدای بلند خندید و گفت:ما الان جلوی درب آپارتمان اونها هستیم...اونوقت تو رو ببرم خونتون دوباره برگردم اینجا؟

در همین لحظه امیر كه به قصد خرید نوشابه برای شام از درب آپارتمان خارج شده بود با دیدن ان دو در ماشین به سمت انها رفت.ابتدا از دیدن آناهیتا به همراه شاهرخ بی نهایت تعجب كرد وبعد از سلام و احوالپرسی متوجه ی بحث كوتاهی كه بین آن دو مطرح بود گشت.در حالیكه لبخند میزد رو كرد به آناهیتا و گفتلوس نشو دختر...بیا برو بالا الهامم تنهاس...بیا برو...من و شاهرخم میریم یه دور میزنیم و من یه ذره خرید باید بكنم چون الهام خانم دستور خرید دادن...بیا برو بالا...ما الان برمیگردیم.

امیر برخلاف میل باطنی آناهیتا او را وادار كرد كه از ماشین پیاده شده و به داخل ساختمان برود و خودش به هماره شاهرخ به بهانه ی خرید نوشابه سوار ماشین شده و از انجا دور شدند.

الهام وقتی درب خانه رو گشود از دیدن اناهیتا در جلوی درب فریادی از شوق كشید و محكم او را در آغوش گرفت و او را به داخل خانه برد.

...............................

...............................

كمی از مسافت را كه طی كردند امیر حرفی را كه مدتها در سینه نگه داشته بود در ضمنی كه سعی داشت عصبانیت خود را كنترل كند بی مقدمه با شاهرخ مطرح كرد:شاهرخ؟!!!...هیچ معلومه چه غلطی داری میكنی؟!!!...تو موقعیت فوق العاده ایی داری...خودتم خوب میدونی كه دست روی هر دختری بگذاری طرف با كله میاد پیشت...ولی آنی رو بیخیال شو...

شاهرخ با جدیت گفت:چرا؟

. شاهرخ...نگو چرا...خودت بهتر از هر كسی دلیلش رو میدونی...آنی عشق بهنام بوده...

. خودت میگی بوده...منم برای بهنام اخترام زیادی قائلم...ولی قضیه ی آنی و بهنام مربوط به گذشته میشه...

. اینجوری احترام قائلی؟!!!...كه دست گذاشتی روی عشقش...

. مگه خواستم بهش خیانت كنم كه اینجوری حرف میزنی؟...بهنام الان فوت كرده...منم عاشق آنی هستم...

. خجالت بكش شاهرخ...

. از چی؟!!!

. از همین كه میگی عاشق آنی هستی...

. چرا؟!!...مگه خلاف شرع كردم؟!!...ببین امیر...ما هر دو با بهنام دوست بودیم...هر دو هم میدونیم بهنام چقدر آنی رو دوست داشت...شاید خود من از تو هم بیشتر در این مورد بدونم...ولی امیر...بهنام الان فوت كرده...چرا باید آنی رو تنها بگذارم در حالیكه واقعا" عاشقشم...واقعا" دوستش دارم و مطمئنم كه میتونم خوشبختش كنم.

. اون چی؟...اون میدونه؟...آنی میدونه كه تو چه احساسی بهش داری؟...میدونه كه عاشقشی؟...به این فكر كردی كه اگه یه روز بفهمه صمیمی ترین دوست بهنام حالا عاشقش شده در حالیكه خودش هنوز عاشق بهنام هست...چه حالی میشه؟

. ببین امیر...همونقدر كه تو شعور داری منم میفهمم...منم حالیمه...اونقدر احمق نیستم كه به راحتی احساسم رو براش فاش كنم...ولی نمی تونم به خاطر اینكه اون هنوز به بهنام فكر میكنه...

امیر با عصبانیت گفت:فكر نمیكنه...چرا نمفهمی؟...آنی هنوزم عاشقشه...

شاهرخ با صدایی كه بی شباهت به فریاد نبود به میان حرف امیر رفته و گفت:خیلی خوب...ولی من به خاطر اینكه آنی هنوز عاشقشه خودم رو كنار نمیشكم...تنهاش نمیگذارم...آنی باید از این دنیای غم بیرون بیاد...این عشق و علاقه اشم به بهنام نمیتونه همیشگی باشه...فعلاگ داغه...اون زمان لازم داره...و منم هیچ عجله ای ندارم...

امیر با حالتی از طعنه گفت:آره دارم میبینم كه هیچ عجله ای نداری...شاهرخ گوش كن...آنی بچه نیست...خیلی هم دقیق و باهوشه...فقط میتونم این رو بهت بگم كه مطمئنم روزیكه بفهمه حس تو چیه شاید اون روز اصلا" روز خوبی برات نباشه...

. اگه بود چی؟

. یعنی تا این حد مطمئنی؟!

. خیلی بیشتر از اونچه كه فكرش رو بكنی...فقط باید زمان بگذره...امیر من انی رو دوستش دارم...عاشقشم...درسته كه دوست صمیمی بهنام بودم ولی این دلیل نمیشه كه چون یه روزی دوست صمیمیش بودم حالا كه نیست عاشق آنی نباید باشم...
ادامه دارد...پایان قسمت13

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 30/9/1389 - 11:53 - 0 تشکر 264818

رمان((پاورقی2))قسمت14 - شادی داودی
امیر برای لحظاتی به صورت مصمم شاهرخ خیره شد و سپس در حالیكه هنوز از تصمیم او كلافه به نظر می رسید دیگر صحبتی نكرد و صورتش را به سمت شیشه ی كنارش برگرداند.

....................

....................

الهام از اینكه آناهیتا بعد از مدتها به منزل او آمده بود بی نهایت ابراز خرسندی میكرد ولی آناهیتا اصلا" از این وضع خشنود نبود چرا كه خوب به خاطر داشت زمانیكه بهنام هنوز در قید حیات بود بارها و بارها به همراه یكدیگر برای صرف شام به منزل آنها می آمدند و از وقتی بهنام فوت كرده بود آناهیتا دیگر به انجا نیامده بود!...

و حالا بعد از مدتها به طور ناخواسته به همراه شاهرخ مجبور شده بود به آنجا بیاید.

الهام خیلی سریع مقدار شام را كه سوسیس و تخم مرغ بود را اضافه كرد...آناهیتا بلافاصله متوجه این موضوع شد و با بی حوصلگی گفت:الهام چرا غذا رو زیاد میكنی؟...من شام اینجا نمیمونم...باید زودتر برگردم خونه...كلی كار دارم.

. تو غلط میكنی...مثلا" چیكار داری؟...تا ساعت5 كه با هم بودیم همه ی كارها رو انجام دادیم...مثلا" میخوای بری خونه چه غلطی بكنی؟...بعد از مدتها اومدی اینجا فكر كردی به همین سادگی و راحتی میگذارم بری؟...نخیر...خواب دیدی خیر باشه...امیر و شاهرخ هم الان برمیگردن دور هم شام میخوریم.

. ببین الهام...

. در حال حاضر بنده كورم و هیچی هم نمیبینم...بلند شو مانتوی تنتم در بیار مثل ادم بگیر بشین...نه اصلا" چرا بشینی...بلند شو بیا ظرفهای شام رو ببر بگذار روی میز...بلند شو ببینم.

آناهیتا در حالیكه قلبا" از وضع پیش آمده ناراضی بود اما دیگر حرفی نزد و بدون اینكه مانتوی خود را از تن خارج كند تنها روسری اش را روی لبه ی مبل گذاشت و سپس به آشپزخانه رفت و به همراه الهام میز شام را آماده كرد.در همین موقع امیر و شاهرخ نیز از بیرون برگشتند.

آناهیتا هیچ میلی به شام نداشت و به نوعی فشار بغضی كه در گلویش احساس میكرد بیشتر او را عذاب میداد...اما برای اینكه جو دوستانه ی آن شب را خراب نكند به سختی خود را كنترل میكرد...

ولی شاهرخ در میان صحبت كاملا" متوجه ی حال او بود و سعی داشت با گفتن حرفهایی در رابطه با سفر امیر و الهام و چگونگی زندگی آنها در خارج از كشور و وارد كردن آناهیتا به میان بحثها و صحبتها او را از مرور خاطراتش منع كرده باشد...و تا حدودی نیز در بعضی مواقع كاملا در این امر موفق بود ولی به محض اینكه آناهیتا را به حال خود میگذاشت بار دیگر هجوم غصه را در چشمان زیبای او به وضوح احساس میكرد!

ساعت9:10 بود كه كوروش با آناهیتا تماس گرفت و آناهیتا به او گفت كه در منزل امیر و الهام است و فعلا برای بازگشت به خانه عجله ندارد...

گرچه دلش می خواست هر چه زودتر بر گردد اما از پس اصرارهای الهام و امیر بر نمی امد! و به ناچار همراه شاهرخ تا ساعتی از نیمه شب گذشته نیز در آنجا ماند.

شب هنگام خداحافظی امیر كاملا"به حرف شاهرخ ایمان آورده بود كه آناهیتا نیاز به زمان دارد و احتمال زیادی وجود دارد كه پس از گذشت زمانی لازم شاهرخ بتواند نظر آناهیتا را به خود جلب نماید!

وقتی شاهرخ و آناهیتا در ماشین نشستند و از امیر والهام خداحافظی كرده و از انجا دور شدند الهام تا لحظاتی به دور شدن اتومبیل خیره ماند...سپس گرمای دست امیر كه به دور كمر او حلقه شده بود او را به خود آورد...امیر در حالیكه با لبخند به او نگاه میكرد گفت:به چی فكر میكردی؟

الهام نفس عمیقی كشید و سپس لبخندی به لب اورد و با زیركی گفت:به همون چیزی كه تو داشتی فكر میكردی.

. من به چیزی فكر نمیكردم...!

. آره...و حتما" با شاهرخ هم رفته بودید نوشابه بخرید هیچ حرفی هم با هم درباره ی آناهیتا نزدید جون خودت...

امیر خندید و در حالیكه به همراه الهام وارد ساختمان میشدند گفت:شما زنها عجب هوشی دارین...

الهام كه وارد خانه شده بود و در حال جمع كردن پیش دستی های میوه از روی میز وسط هال بود گفت:حالا كجاش رو دیدی...خیلی باهوش تر از اونی كه شما مردها فكر میكنید هستیم...

. بله...البته فقط در همین زمینه...در زمینه های دیگه كه...

الهام سیبی را برداشت و به حالت شوخی به سمت امیر پرتاب كرد و امیر خیلی سریع برای فرار از حملات بعدی جهت مسواك زدن به دستشویی رفته و درب را بست و با صدای بلند شروع كرد به خندیدن...

..........................

..........................

كوروش در آشپزخانه روی صندلی نشسته بود و در حالیكه سیگارش را آتش میزد به حرفهایی كه شاهرخ در رابطه با آناهیتا به او گفته بود می اندیشید...

با ورود مامان بزرگ به آشپزخانه به دلیل رعایت بیماری قلبی و احترام به او مجبور شد سیگارش را خاموش كند.

مادر بزرگ كه به روحیات آنها به خوبی آشنا بود میدانست موضوعی فكر كوروش را به خود مشغول داشته...لذا پس از آنكه مقداری آب در كتری اضافه كرد و كمی آشپزخانه را مرتب نمود گفت:كوروش جان...چیه مادر...چرا نگرانی؟...آنیتا كه زنگ زد و گفت كجاس دیگه نگران چی هستی؟

كوروش با لبخند به مادر بزرگ نگاهی كرد و سپس گفت:هیچ وقت نمیشه چیزی رو از شما پنهان كرد...دقیق میدونی كه حتی چه چیزی فكرمون رو مشغول كرده...صاف میزنی به هدف...

مادر بزرگ لبخندی زد و گفت:مادر...شما بچه های من هستین...معلومه كه میتونم بفهمم چی ذهن بچه هام رو مشغول كرده...

كوروش بدون مقدمه گفت:مامان بزرگ...شاهرخ از آنیتا خوشش اومده...یعنی یه جورهایی میشه گفت...

. تو تازه این رو فهمیدی؟!

. شما این رو میدونستی؟!!!!

. خیلی وقته...

. چطوری؟!!!...كی به شما گفته بوده؟!!!

. لازم نبود كسی بهم بگه...من دیگه بعد از78سال سن حالا دیگه توی شرایطی نیستم كه در این مواقع كسی چیزی بهم بگه...خودم از رفتار و نگاهاش به آنیتا فهمیده بودم...شاهرخ پسر خیلی خوبیه...هم محجوبه هم مودب...خانواده ی خیلی محترمی هم داره...ما همه سالهاست كه خانواده ی دكتر نبوی رو میشناسیم...حالا كه تو متوجه این موضوع شدی چی باعث شده اینقدر فكرت مشغول بشه؟
ادامه دارد...پایان قسمت14

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 30/9/1389 - 13:39 - 0 تشکر 264875

در بعضی موارد معدود کلماتی تکرار میشن که اگه مترادفش بیاد قشنگتر به نظر میرسه
مثلا ممکنه کلمه بود در ترکیباتب مثل گذاشته بود کرده بود نسشته بود و یا مثل اینها اگه در فاصله ای کوتاه کنار هم بیان احساس میشه زیبایی نداره
با توجه به تمامی پستها این اظهار نظرو کردم
بعضی موقع کلمه کند میتونه نقش بکند را اجرا کنه و زیبا هم باشه
پس میشه به جای بکند بشود بزند بخورد و مثل اینها کلمات کند شود زند خورد و.. را آورد
همچنان مشتاق کلام دلنشینتان هستم

سه شنبه 30/9/1389 - 16:45 - 0 تشکر 265019

behroozraha گفته است :
[quote=behroozraha;558041;264875]در بعضی موارد معدود کلماتی تکرار میشن که اگه مترادفش بیاد قشنگتر به نظر میرسه
مثلا ممکنه کلمه بود در ترکیباتب مثل گذاشته بود کرده بود نسشته بود و یا مثل اینها اگه در فاصله ای کوتاه کنار هم بیان احساس میشه زیبایی نداره
با توجه به تمامی پستها این اظهار نظرو کردم
بعضی موقع کلمه کند میتونه نقش بکند را اجرا کنه و زیبا هم باشه
پس میشه به جای بکند بشود بزند بخورد و مثل اینها کلمات کند شود زند خورد و.. را آورد
همچنان مشتاق کلام دلنشینتان هستم

بی نهایت سپاسگزارم از راهنمایی های شما استاد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 30/9/1389 - 22:42 - 0 تشکر 265210

shadidh گفته است :

بی نهایت سپاسگزارم از راهنمایی های شما استاد

behroozraha گفته است :
[quote=shadidh;571716;265019]

[quote=behroozraha;558041;264875]در بعضی موارد معدود کلماتی تکرار میشن که اگه مترادفش بیاد قشنگتر به نظر میرسه
مثلا ممکنه کلمه بود در ترکیباتب مثل گذاشته بود کرده بود نسشته بود و یا مثل اینها اگه در فاصله ای کوتاه کنار هم بیان احساس میشه زیبایی نداره
با توجه به تمامی پستها این اظهار نظرو کردم
بعضی موقع کلمه کند میتونه نقش بکند را اجرا کنه و زیبا هم باشه
پس میشه به جای بکند بشود بزند بخورد و مثل اینها کلمات کند شود زند خورد و.. را آورد
همچنان مشتاق کلام دلنشینتان هستم

حسارتم را ببخشید

ما شاگرد شمائیم

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.