با سلام
امروز 26 آبان ماه مصادف است با سالروز شهادت سرلشگر پاسدار «مهدی زینالدین» فرمانده لشكر 17 علیبن ابیطالب(ع) در سال 1363
انشاءالله توفیق داشته باشم هر روزی كه میام، 5 خاطره كوتاه از این شهید قرار میدم- امیدوارم لذت ببرید
یا علی
سیبسرخ60- غریبیآشنا وبلاگم: ماه تابان من
کل آیتم ها 48
با سلام29- شناسایی عملات خیبر بود. مسئول محور بودم و باید خودم برای توجیه منطقه ، می رفتم جلو. با چند نفر از فرمانده گردان ها ، سوار قایق شدیم و رفتیم موقع برگشتن، هوا طوفانی شد. بارانی می آمد که نگو. توی قایق پر از آب شده بود با کلی مکافات موتورش را باز کردیم و پارو زنان برگشتیم. وقتی رسیدیم قرارگاه ، از سر تا پا خیس شده بودم . زین الدین آمد . ما قضیه را برایش تعریف کردیم. خندید و گفت « عیبی نداره . عوضش حالا می دونین نیروهاتون ، توی چه شرایطی باید عمل کنند.»یا علی
با سلام30- پنجاه روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند . یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم که آموزش دیده بودند ، تجدید آموزش هم شده بودند. اما از عملیات خبری نبود. نیروها می گفتند « بر می گردیم عقب . هر وقت عملیات شد خبرمون کنین.» عصبانی بودم . رفتم پیش آقا مهدی و گفتم « تمومش کنین . نیروها خسته ان . پنجاه روز می شه مرخصی نرفته ن ، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشین. من براشون صحبت می کنم. » گفتم « با صحبت چیزی درست نمی شه . شما فقط تصمیم بگیرین . » توی میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یک ماه ماندند.عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند . بچه ها، بعد از سخن رانی آن روز ، توی اردوگاه ، آن قدر روی دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود.یا علی
با سلام31- تا حالا روی آب عمل نکرده بودیم . برایمان نا آشنا بود توی جلسه ی توجیهی ، با آقا مهدی بحثم شد که از این جا عملیانت نکنیم . روز هفتم عملیات ، مجروح شدم . آوردندم عقب توی پست امداد ، احساس کردم کسی بالای سرم است. خود مهدی بود. یک دستش را گذاشته بود روی شانه ام و یک دستش را روی پیشانیم . با صدایی که به سختی مش شنیدم گفت «یادته قبل از عملیات مخالف بودی ؟ عمل به تکلیف بود. کاریش نمی شد کرد. حالا دعا کن که من سر شکسته نشم.» یاعلی
با سلام32- توی خشکی ، با هروسیله ای بود ، شهدا را می آوردیم عقب. ولی تجربه ی کار روی آب را نداشتیم. رفتم پیش آقا مهدی . گفت « سعی می کنیم یه جاده خاکی براتون بزنیم . ولی اگه نشد ، هرجوری هست ، یاید شهدا رو برگردونین عقب.» چند قدم رفت و رو کرد به من « حاجی ! چه جوری شهدا مونو بذاریم و بیام ؟» یا علی
با سلام33- عملیات که شروع می شد ، زین الدین بود و موتور تریلش. می رفت تا وسط عراقیها و برمی گشت. می گفتم « آقا مهدی ! می ری اسیر می شی ها.» می خندید و می گفت « نترس. این ها از تریل خوششون می آد. کاریم ندارن.»یا علی
با سلام34- هور وضعیت عجیبی دارد و بعضی وقت ها ، اسقه های نی جدا می شوند و سر را ه را می گیرند. انگار که اصلا راهی نبوده . ساعت ده شب بود که از سنگر های کمین گذشتیم . دسته ی اول وارد خشکی شده بود. ولی بقیه ی نیروها مانده بودند روی آب. وضع هور عوض شده بود؛ معبر را پیدا نمی کردیم . بی سیم زدیم عقب که « نمی شود جلو رفت، برگردیم؟ » آقا مهدی، پشت بی سیم گفته بود « حبیبیتون چشم انتظاره ، گفته سرنوشت جنگ به این عملیات بسته س ، انجام وظیفه کنید. » بچه ها ، تا معبر دسته ی اول را پیدا نکردند و وارد جزیره نشدند ، آرام نگرفتند.یا علی
با سلام35- عراقی ها ، نصف خاکریز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توی نیروهای ما . از گردان ، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن ، جلوی آب را بگیریم . وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز . دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر ، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند . گفتم « چرا شما ؟ از گردان نیرو آمده » گفت « نمی خواست . خودمون بندش می اوریم .» یا علی
با سلام36- عراق پاتک سنگینی کرده بود . آقا مهدی ، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم ، گفتند « رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور ، از این طرف به آن طرف . بعد از عملیات ، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود ، رفته بود عقب ، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.یا علی
با سلام37- سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم . جلوش پر بود از آذوقه . پرسیدیم « اینا چیه ؟ »گفتند « هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده ، می زننش. » زین الدین پشت موتور ، جعفری هم ترکش ، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده ، دیگر چیزی باقی نمانده بود.یا علی
با سلام38- شب دهم عملیات بود . توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد . تاریک بود. صورتش را ندیدیم . گفت « توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه ؟ » از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند « نه ، نداریم. » رفت. از عقب بی سیم زدند که « حاج مهدی نیامده آن جا ؟ » گفتیم « نه .» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده ؟ » یا علی