با سلام
امروز 26 آبان ماه مصادف است با سالروز شهادت سرلشگر پاسدار «مهدی زینالدین» فرمانده لشكر 17 علیبن ابیطالب(ع) در سال 1363
انشاءالله توفیق داشته باشم هر روزی كه میام، 5 خاطره كوتاه از این شهید قرار میدم- امیدوارم لذت ببرید
یا علی
سیبسرخ60- غریبیآشنا وبلاگم: ماه تابان من
کل آیتم ها 48
با سلام39- جزیره را گرفته بودیم. اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلا احساس تثیت و آرامش نمی کردیم . سرِ ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر ، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت « هر یک تیری که زدن ، دو تا جوابشونو می دین. » همان شد.یا علی
با سلام40- اول من دیدمش . با آن کلاه خود روی سرش ، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد « حاج مهدی! » برگشت . گفت « شما کجا می رین ؟ » گفت « چه فرقی می کنه ؟ فرمان ده که همه ش نباید بشینه تو سنگر . منم با این دسته می رم جلو. »یا علی
با سلام41- بعد خیبر ، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود ؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح . با خودم گفتم « بنده ی خدا حاج مهدی . هیچ کس رو نداره . دست تنها مونده . » رفتم دیدنش . فکرمی کردم وقتی ببینمش ، حسابی تو غمه . از در سنگر فرمان دهی رفتم تو . بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود ، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی . زبانم نگشت بپرسم « با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»یا علی
با سلام42- ماشین ، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد.آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود . پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم. ، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر . گفت برایش کمپوت ببریم . چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت « ببرید تحویلش بدید. » بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون ، یک سره به مهدی نگاه می کرد. یا علی
با سلام43- چند تا سرباز ، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده ، عرق از سر و صورتشان می ریزد . یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا ، عرق دستش را با شلوار پاک می کند ، رسید را می گیرد و امضا می کند.یا علی
با سلام44- توی تدارکات لشکر، یکی دو شب ، می دیدم ظرف ها ی شام را یک شسته . نمی دانستیم کار کیه. یک شب ، مچش را گرفتیم . آقا مهدی بود. گفت « من روزرا نمی رسم کمکتون کنم . ولی ظرف های شب با من» یا علی
با سلام45- عملیات که تمام می شد، نوبت مرخصی ها بود . بچه ها برمی گشتند پیش خانواده هایشان. اما تازه اول کار زین الدین بود. برای تعاون شهرها پیغام می فرستاد که خانواده های شهدا را جمع کنند می رفت برایشان صحبت می کرد ؛ از عملیات ، از کار هایی ک بچه هایشان کرده بودند، از شهید شدنشان.یا علی
سلامچه خوب كه یاد شهید زین الدین رو زنده نگه می دارید...خدا حفظتون كنه...حق یارتون
السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله
ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلاآن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)
یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک