سلام پنجره جونم نه خانومی چه عیبی داره ؟
همینجوری واسم سوال پیش اومده بود دیگه .
اصن قهرم ...
روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست .
غلامان دربار چون آن حال بدیدند ، به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پائین کشیدند .
هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را دید که گریه میکند .
از نگهبانان سبب گریه بهلول او را پرسید گفتند :
چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را زده از آنجا دور کردیم .
هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده نوازش نمود .
بهلول گفت :
من برای خود گریه نمی کنم بلکه بر حال تو می گریم ، زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم ،
در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید ،
و تو از عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی .