خسته دل
از فراز ماسه تپه های زرد رنگ
از فراز کپه های خیالهای دور
زیر طاق ابروان آسمانی ات
ای فریب کهنه
ای فسانه ی غریب
من , چندمین مسافر غریب تشنه امدر سراب چشمهات گم ؟
روبروی من
آبشار ْ آفتاب دشت زلف تو
بی نهایتی که سا لها
می تواند آهوان سینه ی مرا
آن گریز پای خسته آهوان شنگ !
مأمنی بود ,بی هراس شیر ها ی پیر !
آمدی ولی عزیز دل
دیر , دیر , دیر
یافتم تو را
مثل خود اسیر !
خسته دل
در فراز تپه ی خیالهای دور
دستهای کوچک مسیح شعر من
در زلال چشم آبی ات
غسل می کند
در نشیب دشت لوت زلف های تو
بی گمان شبی
هم مسیح شعر من
عروج می کند !...
می پرم ز خواب !
نه کویر , نه سراب
در سرم ولی کسی هوار می زند :
خسته ام از این کویر »
خسته ام از این کویر
خسته ام از این کویر
« دستهای کوچک مرا بگیر