سر بدارند که در طعنه ی هر نامردند
حجله آراسته از خنجر و خون و دردند
نو عروسان به دونان عشوه به دونان کردند
چشم بد دور که دلبسته ی نازیم هنوز
رفت تاراج دل آنکه محبت اندوخت
چشم در چشم چنین مردم بی ایمان دوخت
گرگ ما گله دری از سگ چوپان آموخت
برق غیرت دل شمع و پر پروانه بسوخت
چشم بستیم که در راز و نیازیم هنوز
سنگدل بد گهران بی هنران هم دردند
نو گلان سیلی سختی ز زمستان خوردند
پریان دشنه به دل در تب دریا مردند
رهزنان آینه از خانه ی ایمان بردند
خو شدلانیم که مشغول نمازیم هنوز
مستی از چشم جدائی نکند پس چه کند؟
عاشق از خویش رهایی نکند پس چه کند ؟
اشک در چهره خدایی نکند پس چه کند ؟
کرکس ار میل همایی نکند پس چه کند ؟
ما که از کاه خسان کوه بسازیم هنوز
نازنین شیوه به جز شیوه ی چشمان تو نیست
غزلی جز غزل عشق به دیوان تو نیست
رقم مهر و وفا بر سر پیمان تو نیست
درد این غم بتر از غصه ی هجران تو نیست
عاشقانیم ... بسوزیم و بسازیم هنوز