وی در راه حفظ پیامبر از پای ننشست و سه سال دربدری و زندگی در شکاف کوه و اعماق دره را، بر ریاست و سیادت مکه ترجیح داد، تا آنجا که این آوارگی سه ساله، او را فرسوده ساخت و مزاج خود را ازدست داد و چند روز پس از نقض محاصره اقتصادی که به خانه و زندگی برگشت، بدرود زندگی گفت.
ایمان او به رسول خدا به قدری قرص و محکم بود، که راضی بود تمام فرزندان گرامی وی کشته شوند ولی او زنده بماند علی را در رختخواب وی میخوابانید، تا اگر سوء قصدی در کار باشد به وی اصابت نکند بالاتر از آن روزی حاضر شد که تمام سران قریش به عنوان انتقام کشته شوند، و طبعاً تمام قبیله بنیهاشم نیز کشته میشدند اینک شرح آن:
سران قریش در خانه ابوطالب با حضور پیامبر انجمنی تشکیل دادند سخنانی میان آنان رد و بدل گردید، سران قریش بدون اینکه نتیجهای از مصاحبه خود بگیرند از جای خود بلند شدند، در حالی که عقبة بن ابی معیط، بلند بلند میگفت: او را به حال خود باقی بگذارید، پند و نصیحت سودی ندارد و باید او را ترور کرد و به زندگی وی خاتمه داد.
ابوطالب از شنیدن این جمله، سخن ناراحت گردید ولی چه میتوانست بکند، آنان به عنوان میهمان وارد خانه او شده بودند اتفاقاً رسول گرامی همان روز از خانه بیرون رفت و دیگر به خانه برنگشت طرف مغرب، عموهای آن حضرت به خانه وی سر زدند، اثری از او ندیدند ناگهان ابوطالب، متوجه گفتار قبلی «عقبه» گردید، و با خود گفت حتماً برادرزادهام را ترور کردهاند و به زندگی او خاتمه دادهاند.
با خود فکر کرد که کار از کار گذشته، باید انتقام محمد را از فرعونهای مکه بگیرم تمام فرزندان هاشم و عبدالمطلب را به خانه خود دعوت کرد، دستور داد که هر کدام، سلاح برندهای را زیر لباسهای خود پنهان کنند، و دسته جمعی وارد مسجد الحرام گردند، هر یک از از آنها در کنار یکی از سران قریش بنشینند و هر موقع صدای ابوطالب بلند شد و گفت: «یا معشر قریش ابغی محمداً = ای سران قریش محمد را از شما میخواهم»، فوراً از جای خود برخیزند و هر کس شخصی را که در کنارش نشسته است ترور کند، تا به این وسیله جملگی به قتل برسند.
ابوطالب عازم رفتن بود که ناگهان «زیدبن حارثه» وارد خانه شد، و آمادگی آنها را دید دهانش از تعجب بازماند، و گفت هیچ گزندی به پیامبر نرسیده، و حضرتش در خانه یکی از مسلمانان مشغول تبلیغ است این را گفت و بیدرنگ دنبال پیامبر دوید، و حضرت را از تصمیم خطرناک ابوطالب آگاه ساخت پیامبر نیز برق آسا، خود را به خانه رساند چشم ابوطالب به قیافه جذاب و نمکین برادر زاده افتاد در حالی که اشک شوق از گوشه چشمان او سرازیر بود، رو به وی کرد و گفت: «این کنت یا ابن اخی اکنت فی خیر؟ برادرزادهام کجا بودی؟ در این مدت شاد و خرم و دور از گزند بودی؟» پیامبر جواب عمو را داد و گفت: از کسی آزاری به من نرسیده است.
«ابوطالب» تمام آن شب را به فکر فرو رفته بود، و با خود می اندیشید و می گفت: اگر امروز برادرزادهام مورد هدف دشمن قرار نگرفت، ولی قریش تا او را نکشند آرام نخواهند گرفت صلاح در این دید که فردا پس از طلوع آفتاب موقع گرمی قریش، با جوانان بنیهاشم و عبدالمطلب، وارد مسجد گردد و آنها را از تصمیم دیروز خود آگاه سازد، شاید رعبی در دل آنها بیفتد و بعدها نقشهکشتن محمد را نشکند آفتاب مقداری بالا آمد، وقت آن شد که قریش از خانهها به سوی محافل خود روانه شوند، هنوز مشغول سخن نشده بودند که قیافه ابوطالب از دور پیدا شد و دیدند جوانان دلاوری به دنبال او می آیند همه دست و پای خود را جمع کردند و منتظر بودند که ابوطالب چه می خواهد بگوید، و برای چه منظوری با این دسته، وارد مسجد الحرام شده است؟.
ابوطالب در برابر محفل آنان ایستاد و گفت: دیروز محمد، ساعاتی از دیدههای ما غائب گردید من تصور کردم که شما به دنبال گفتار «عقبه» رفته، و او را به قتل رسانیدهاید از این رو تصمیم گرفته بودم با همین جوانان وارد مسجد الحرام شوم و به هر یک دستور داده بودم در کنار یکی از شماها بنشیند و هر موقع صدای من بلند شد همگی بیدرنگ از جای برخیزند و با حربههای پنهانی خود، خون شما را بریزند ولی خوشبختانه محمد را زنده یافتم و او را از گزند شما مصون دیدم، سپس به جوانان دلاور خود دستور داد، که سلاحهای پنهانی خود را بیرون آوردند، و گفتار خود را با این جمله پایان داد به خدا قسم اگر او را می کشتید، احدی از شما را زنده نمی گذاشتم و تا آخرین نیرو با شما می جنگیدم و...
شما ای خوانند گرامی، اگر صفحات تاریخ زندگی حضرت ابوطالب را از نظر بگذرانید، ملاحظه خواهید نمود که وی چهل و دو سال تمام پیامبر را یاری نمود و بالاخص در ده سال اخیر زندگانی او، که مصادف با بعثت و دعوت آن حضرت بود جانبازی و فداکاری بیش از حد در راه پیامبر از خود نشان داد یگانه عاملی که او را تا این حد استوار و پای برجا ساخته بود، همان نیروی ایمان و عقیده خالص او نسبت به ساحت مقدس پیامبر اسلام بوده است، و اگر فداکاریهای فرزند عزیز او علی را، به خدمات پدر ضمیمه کنید، حقیقت اشعار یاد شده در زیر که ابن ابی الحدید، در این باره سروده است برای شما روشن می شود اینک ترجمه بخشی از آن اشعار:
«هرگاه ابوطالب و فرزند او نبود، هرگز دین، قد، راست نمی کرد.
وی در مکه پناه داد و حمایت کرد، و فرزند او در «یثرب» در گردابهای مرگ فرو رفت.