سلام
مرد رو صندلی مترو نشسته بودو در افكار خوش غوطه ور بود.قطار بهایستگاه رسید ومسافرای دیگه ای سوار شدند.یكی از اونا درست بالای سر ش ایستاد.یه نگاهی به بالا كرد وپیر مردی حدودا هفتاد وچند ساله رو دید.صمیمیت خاصی تو صورت پیرمرد موج میزد.با اینكه خسته بود ولی بلند شد وجاش رو به پیرمرد داد.پیر مرد هم تشكر كرد ونشست.همونطور كه ایستاده بود متوجه شد پیرمرد بصورت عجیبی به اون خیره شده ولبخند میزنه....این مسئله براش عجیب بود
ناگهان پیرمرد به صدا در اومد وگفت :
شما آقای اكبری نیستید..مرد متعجب گفت:
بله ..ولی شما منواز كجا می شناسید..پیرمرد گفت اگه یه مقدار با نگاه خریدارانه تر منو تگاه كنی شاید چیزهایی رو به یاد بیاری..
مرد جوون به پیرمرد خیره شده ودر ذهنش به دنبال یادی از اون گشت.انگار یواش یواس داشت چیزهایی یادش می اومد..ناگهان شادی تمام چهره شو پر كرد وبا ذوق گفت:
شما آقای تفكری نیستید...معلم دوران دبستان من..
پیرمرد:چرا عزیزم خودم هستم
مرد جوون مشتاقانه دست معلم پیر رو گرفت وبه اون بوسه زد وگفتك
آقای تفكری ...چقدر امروز روز خوبی برای من شد.سالها از اون موقع گذشته ولی خاطرات ایامی كه با شما كلاس داشستیم همیشه در یاد منه..هر وقت برای بچه هام هم صحبت از ایام تحصیلم می كنم ..شما اولین كسی هستید كه ازش صحبت میكنم.من فكر نكنم اخلاق خوب شما...صمیمیتی كه با بچه ها داشتید وتلاشی كه همیشه در راه حل كردن مشكلات ما ازخودتون نشون میدادید از یاد هیچكدوم از بچه ها رفته باشه...
مغلم پیر گفت:
شما لطف داری عزیزم..من فقط وظیفه ی خودم رو انجام دادم...همینكه می بینم بعد از سالها شاگردهام اینطور در باره من فكر می كنند برام بسه..باور كن من هروقت هر كدوم از شاگردهام رومی بینم كه در اجتماع به جایی رسیده وموفقه از صمیم قلب خوشحال میشم.ودر این ایام بازنشستگی دلخوشی من همین چیزهاست..
راستی آقای تفكری...شما چطور هنوز اسم منو به خاطر داشتید؟؟!!
:عزیزدلم...شما مثل بچه های من بودید...من اسم هیچكدومتون از یادم نمیره..
مرد جوون به مقصد رسیده بود.با معذرب خواهی از معلم خوبش ورد وبدل كردن شماره تلفن صحبتهای بعدی رو به دیدارها ی بعد موكول كرد....ولی تا وقتی كه به خونه رسیدلبخند رضایت این دیدار از لبهاش دور نشد....
(روز معلم بر تمامی معلمهای زحمتكش مباركباد)