...
شنبه 27 تیر88
تو ماشین می شینیم و به سمت خونه حرکت میکنیم.. خسته و کوفته . اما امروز روز تولد پسرم هم هست.. واسش پیامک میزنم و تولدشو بهش تبریک میگم.. اولین نوه خاندان تیردراپ.. همو که عزیز بابایی و مامانیه.. و بقولی نوه ارشده.. روزی که به دنیا اومد پدرم به پرستار بخش نوزادان میگه که میخوام آقای دکتر " تیردراپ زاده" رو ببینم.. و پرستار با تعجب جواب میده که : دکتری با این اسم تو بیمارستان نداریم.. و پدرم بهش پاسخ میده که : ولی ایشون همین یه ساعت پیش دنیا اومدن :) و پرستار مشعوف و خندان از این شوخی پدرم ، میره و نوه اول ایشونو میاره و نشونش میده.. وه که چقدر زود بزرگ شد این محمد حسین ما!!
به خونه میرسیم..نرگس تو همون ماشین خوابش برده و مجبورم باقی راه بغلش کنم تا به ساختمون برسیم.. وارد خونه میشم.. نرگسو تو جاش میخوابونم و مشغول وظایف خانه داری میشم.. از جمله انداختن سفره شاااااام.
بعداز غذا متوجه میشم که بالاخره بیماری آنلوکر کار دستش داده .. در واقع به علت عود کردن آپاندیس مجبور میشن که بدنش دست جراح . آقای همسر با بچه های تبیان قرار گذاشتن که برن ملاقاتش.. فکر کنم جنابان مکس و سعیدان و عبدالله و هادی تک .. میخواستم منم باهاشون برم ولی آقای همسر گفتن که زنونه نداریم فلذا ما که بسیار همسر خوب و مطیع و حرف گوش کنی می باشیم این سخن را آویزه گوشمان نموده و در خانه در سرجایمان بنشستیم
برای فردا مغرب با باتنیست عزیز قرار میذارم .. تو صحن جامع رضوی و بعد هم از زور خستگی بیهوش میشم.
یکشنبه 28 تیر:
مغرب با باتنیست قرار دارم .. تا بعدازظهر مثل روزهای گذشته میگذره.. شامل صبحانه و تی وی و بعد هم نماز جماعت حرم و دوباره ناهار و استراحت . فکر کنم همون روز هم آقای همسر با برو بچه های تبیان رفتن بیمارستان ملاقات آنلوکر.
بالاخره غروب میشه و ما میریم سمت حرم.. شب عید مبعثه و طبیعیه که مشهد اونقدر شلوغ باشه که نشه تو پیاده روهاش راه رفت.. خیلی شلوغه .. دوباره جلوی گیت ورودی یه صف چند لا پهنا تشکیل شده که داره با زبون بی زبونی بهمون میگه حداقل نیم ساعتی مهمونش هستیم.. چاره ای نیست .. تو صف میایستیم و درحالیکه نرگس رو بغل کردم تا از فشار جمعیت در امان باشه.. به اطراف نگاه میکنم. بعضی از خانمها که خیال میکنن خیلی زرنگ هستن.. بقیه جمعیتو مثل علف میزنن کنار و از لاشون رد میشن.. دقیقاً مثل آدمی که میخواد از لای انبوهی از شاخ و برگ درختا رد بشه دستشونو حائل میکنن و آدمو هل میدن به یه طرف و بعد از روت رد میشن.. دقیقاً مثل اینکه تو از سر بیکاری اومدی تو این صف وایسادی و یا اینکه محض زیباسازی دکور در اونجا قرار گرفتی.. انگار نه انگار که صفی هست و بقیه هم تو اون صف منتظرن تا نوبت ورودشون برسه.
بالاخره وارد میشیم .. چند بار با باتنیست تماس میگیرم.. ولی اون هنوز اون سر حرمه.. نماز شروع میشه .. واسه همینم قرارمونو میذاریم بعد نماز و به بقیه نمازگزارا ملحق میشیم.
نماز تموم میشه.. ازاونجایی که طبق قرار ما باید جلوی آبخوری ها وایسیم.. میریم و کنار آبخوری روی لبه حوض می شینیم.. دخترم میگه حداقل ازش نشونی لباسشو میگرفتی تا اگه اومد بشناسیمش. گفتم که اگرم ما اونو نشناسیم .. با این جمعیتی که ماداریم اون حتماً مارو پیدا میکنه.. مخصوصاً با این نشان بزرگی که ما داریم .. نرگس!!
بعداز شصتاد بار تماس بالاخره متوجه شدم که باتنیست هم توی صحن جامع و همون نزدیکی هاست ولی اونقدر ازدحام جمعیت زیاد بود که به سختی میشد کسی رو پیدا کرد.. لبه حوض نشسته بودیم و هر دختر جوانی که رد میشد من با صدایی نه چندان آروم صدا میزدم : خانم گیاه شناس!! گیاه شناس.. گیااااااااااه شناااااس و دخترها میخندیدند.. منظورم دخترای خودمه.
دخترم میگفت مامان مردم نگاه میکنن.. گفتم خوبه که حالا این وسط یکی فامیلیش گیاه شناس باشه اونوقت چی میشه!!.. و باز ادامه دادم هر دو ثانیه یکبار.. گیاااااه شناااااس!
بالاخره گیاه شناس زنگ زد که من همینجا جلوی آبخوری وایسادم.. اااا خب منم همونجا وایسادم.. پس چرا من شمارو نمی بینم.. اتفاقاً منم تورو نمی بینم.. گیاه شناس: من یه نایلکس زرد دستمه.. دورو برمو نگاه کردم و یه دختر جوونو دیدم که تقریباً سه متری ما موبایل درگوششه و یه نایلکس زرد دستشه.. بهش گفتم تکون نخور پیدات کردم و به طرفش رفتم.. حیف که روشو به طرف ما برگردوند وگرنه حسابی غافلگیرش میکردم..