...
سه شنبه 30 تیر88 ساعت 40/7 صبح
بالاخره اطلاع ثانوی فرا میرسه و با یکساعت تأخیر قطار حرکت میکنه. این اولین باره که سوار قطار اتوبوسی میشم.. داخلش آدمو یاد این قطارهای قدیمی انگلیسی میندازه.. البته انگلیس افتخار نداشته که منو ببینه .. ولی خب تو این فیلمهای انگلیسی از این قطارا زیاد دیده بودم! واگن و یا اصطلاحاً سالنی که ماباید توش بشینیم سالن شماره چهاره. شماره صندلی های مام فکر کنم 51 تا 54 ه و صندلی قند عسل هم شماره 31.. وسط سالن یه درب شیشه ای قرار داره که اونو از وسط به دو قسمت مجزا تقسیم میکنه.. قندعسل میفته اونور شیشه و ما اینطرف! البته با هماهنگی مهماندار گل پسرو آوردیم پیش خودمون.. خیلی جالب شد آخه گل پسر میخواست شب قبل بره ترمینال و با اتوسو (همان اتوبوس با گویش نرگسی) برگرده تهرون ولی من نذاشتم و بهش گفتم که ده روزه ندیدمت حالام میخوای ازدستم دربری؟ محال ممکنه که بذارم بری !! وقتی توی قطار اومد روبروم نشست.. بهش گفتم که حالا خوب شد! حداقل خیالم راحته که چند ساعت پهلوم نشستی و هیچ راه فراری هم نداری.. نه تلفنی هست و نه موبایلی و نه دوست و رفیق و نه کاری.. و قندعسل هم فقط میخندید. بالاخره جابجا شدیم و هرکسی مشغول کار خودش شد.. اول صبحه و هوا زیاد گرم نیست.. از دریچه های فن که زیر پنجره های سالن قرار دارن (البته فقط شیشه بودن و سالن هیچ پنجره ای که قابل باز شدن باشه نداشت) هوایی نه چندان خنک به صورت نسیم کم جونی به داخل می وزید.
آقای همسر گفتن که احتمالاً مقداری طول میکشه تا سیستم تهویه سالن به صورت نرمال شروع به کار کنه و ماهم پذیرفتیم. مهمانداران ترن بعد از نطق خوشامدگویی رئیس قطار شروع به پذیرایی از مسافرین کردن با بسته های صبحانه.. ما که خیلی هم گرسنه مون بود صبحانه را نوش جان کردیم و درحالیکه از پنجره قطار بیرونو تماشا میکردم گاهی هم با دستم شدت هوای خارج شده از دستگاه تهویه رو چک میکردم.
کم کم سالن در اثر بالااومدن خورشید و دمای بدن مسافرین گرم و گرمتر میشد ولی هیچ تغییری تو نحوه کار کردن دستگاه تهویه حاصل نشده بود.. چندتایی از مسافرین از یکی از مهمانداران در این رابطه سئوال کردن و اوهم گفت که الان درست میشه و برای پیگیری از سالن خارج شد. بادبزنها دونه دونه از کیفها خارج میشد و کسانی که بادبزن نداشتن با استفاده از ورقی روزنامه خودشونو باد میزدن.. واگن شبیه اجتماع انبوهی از پروانه ها شده بود که مدام بال میزنن ولی پرواز نمیکنن.
مهمانداران محترم مجدداً با آبمیوه و آب معدنی خنک از مسافرین پذیرایی کردن.. آبمیوه رو خوردیم و کمی خنک شدیم.. دقایقی بعد آب معدنی بود که سرازیر میشد به حندق بلا !!
هنوز هیچ خبری از پیگیری فردی که به دنبال رفع اشکال دستگاه تهویه رفته بود نیست.. صدای مسافرین یکی یکی در میاد و اعتراض میکنن.. بالاخره پیک رئیس قطار میاد و پیغام ایشونو به مسافرا میده: دستگاه تهویه این واگن خرابه و هیچ کاری از دست ما برنمیاد!!!!!!!!!
تعداد معترضین زیاد میشه.. یعنی چی آقا؟ ما تا تهرون که از گرما تلف میشیم!! و هیچ پاسخی شنیده نمیشه.. هرچی به ساعات ظهر نزدیک میشیم.. گرما طاقت فرساتر میشه.. مسافرا تقاضای آب میکنن و دوباره براشون آب آورده میشه .. اینبار بطری های آب معدنی یخ زده است.. من برای فرار از گرما اونو به صورتم و گردنم میچسبونم و به این صورت کمی خنک میشم.. ردیف جلویی ما یک پیرزن و پیرمرد مهربون هستن که نرگس هم حسابی باهاشون دمخور شده و از سروکولشون بالا میره.. پیرمرد بنده خدا با وجود گرمای شدید.. همچنان با متانت و خوشرویی با نرگس بازی میکنه و گاهی خودش و همسرش رو باد میزنه.. بهشون پیشنهاد میکنم که بطری رو بذارن داخل لباسشون تا بدنشون خنک بشه و تقریباً اکثر مسافرا به پیشنهادم عمل میکنن .. به این وسیله کمی دمای بدنمون رو پایین میاریم .. اما این هم کارساز نمیشه چون در اثر تشنگی مجبوریم آب داخل بطری رو بخوریم.. و به مرور وقتی همه یخها آب میشن.. دیگه بطری هم نمیتونه کسی رو خنک بکنه !!
درخواست آب همچنان از سوی مسافرا ادامه داره ولی متأسفانه موجودی آب قطار تموم شده و دیگه نمیتونن آبی در اختیارمسافرا بذارن!!! تو یه ایستگاه که اسمش رو ندیدم قطار توقف میکنه.. از قرار معلوم دچار نقص فنی شده .. نمیدونم چقدر اونجا موندیم نیم ساعت ؟ یه ساعت یا بیشتر؟ اما اونقدر طولانی بود که به اندازه یک عمر واسمون گذشت.. مجدداً حرکت میکنیم و این بار با سرعتی بسیار کم به راهمون تو اون دشت بی انتهاادامه میدیم قطار مثل کرمی لاجون تو صحرای گرم و سوزان حرکت میکرد و مسافرینش هم محکوم به تجربه جهنم بودن.
هرچی مسافرا اعتراضشون بیشتر میشه.. حضور کارمندان قطار در واگن ما کمتره!! مسافرا که دیگه تاب تحمل گرما رو ندارن عین مولکولهای اجسام در اثر حرارت به جنب و جوش میفتن و هی از این سر سالن به اون سر میرن و یا اینکه دقایقی رو به میهمانی سالنهای مجاور میرن و برمیگردن.. یکی از اونا که یه مرد میانساله پشت درب شیشه ای مشغول صحبت با موبایلشه و از حرکات و سکناتش پیداست که داره وضعیت قطار رو تشریح میکنه.. دقایقی بعد رئیس قطار نگران ومضطرب در سالن حاضر میشه.....