• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن خراسان > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
خراسان (بازدید: 6997)
يکشنبه 4/5/1388 - 6:4 -0 تشکر 135591
تیردراپ نامه

سلام

به دنبال توصیه آقای سعیدان ، خاطرات سفر امسالم به مشهدرو در این تاپیک به دوستان عزیز تقدیم میکنم.

    

خنجر آب‌دیده را زنگ عوض نمی‌کند
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی‌کند
بگوی با منافقین به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی‌کند

يکشنبه 22/6/1388 - 14:7 - 0 تشکر 150796

...

سه شنبه 30 تیر :

خب هرچی فکر کردم از روز دوشنبه چیزی یادم نیومد .. به علت فاصله زمانی ایجاد شده بین نوشتن خاطرات و اون روز تقریباً هیچ چیزی یادم نمیاد. جز اینکه عکسهایی که آقای همسر دربیمارستان با بچه های تبیان انداخته بود که بسیار برام جالب بود.. منتظر بودم یکی از بچه ها رو با عبا و عمامه ببینم که برخلاف انتظارم ملبس نبود و خلاصه اینکه همه خیلی جوونتر از اونی بودند که من فکر میکردم.

بالاخره سه شنبه صبح رسید و موقع خداحافظی.. حرکتمون ساعت 40/6 دقیقه هستش و ما برای خداحافظی به حرم مطهر رفتیم.. طبق همیشه خیلی غمگین و با فضایی سنگین خداحافظی کردم.. البته خداحافظی که نه.. بلکه اجازه مرخصی گرفتم از حضرت. ولا جعله الله آخرالعهد منی لزیارتکم (درست نوشتم؟) به سمت منزل حرکت کردیم و وسایلمون رو که شب قبل جمع کرده بودم برداشتیم.. آژانس جلوی ساختمون منتظره.. سوار میشیم و در حالیکه دلمو تو حرم جاگذاشتم به سمت ایستگاه راه آهن حرکت میکنیم. گل پسر هنوز تو حرمه و قول داده که یه ربع مونده به حرکت خودشو به ما برسونه.. تو راه از شلوغی مشهد تو این روزا با راننده حرف میزنیم ولی ایشون میگن که باتوجه به تجربه ای که دارن هنوز شلوغی مشهد به اوج خودش نرسیده و در ایام اعیاد شعبانیه و نیمه شعبان ، جمعیت زائر در مشهد به اوج خودش خواهد رسید.

به ایستگاه میرسیم و وسایل رو از ماشین پیاده میکنیم.. بیش از نیم ساعت به زمان حرکت مونده ولی هنوز خبری از اعلام برای سوار شدن مسافرین نیست. یادم رفت بگم که نوع قطارمون توربو ترنه و خداد تومن پول بلیط دادیم تا 8 یا 9 ساعته برسیم به تهرون!!

از مسئول اطلاعات می پرسیم و پاسخ میدن که منتظرباشید هنوز قطار آماده نیست! پس می نشینیم و منتظر می مانیم.. در کنارمون خانواده ای پرجمعیت که قریب 30 نفری میشن شامل پدربزرگ مادربزرگ و عموها و عمه ها و عموزاده و عمه زاده ها! اهل جنوب هم هستن و گاهی باهم عربی حرف می زنن.. یادمه که تو نام فامیلیشون گل هم داشتن.. چون بلندگوی سالن یکیشونو پیج کرد وگرنه من که علم غیب نداشتم که بدونم.

بگذریم ما همچنان منتظریم و نگران که نکند قطار حرکت کند و گل پسرجابماند.. مرتبه بعدی که آقای همسر از اطلاعات جویای وضعیت حرکت قطار شد.. پاسخ دادند که نیم ساعتی تأخیر داره.. پس همچنان تو سالن منتظر می نشینیم و درهمین اثناء گل پسر هم خودشو میرسونه. اون خانواده پرجمعیت که گویا با قطار پردیس باید میرفتن.. به دنبال اعلام بلندگو ، ازجاشون بلند شدن و به سمت سکوها رفتن و بعد از دقایقی هم دیگه اثری ازشون تو سالن نبود. مدتی که گذشت متوجه شدم که یه ساک بزرگ زیر یکی از صندلی هایی که اونا نشسته بودن قرار داره.. مدتی حواسم به ساک بود ولی گویا تعلق به هیچ کس نداشت چون هیچ کس حواسش به ساک نبود.. به پسرم گفتم که احتمالاً مال همون خونواده جنوبیه.. پسرم ساک رو برداشت و به مأمور نیروی انتظامی داخل سالن مراجعه کرد.. بنده های خدا ساک پر از سوغاتیشونو جا گذاشته بودن.. پسرم میگفت مامان ساک تا خرخره پر بود از سوغاتی.. ولی چه فایده که قطار پردیس لحظاتی قبل حرکت کرده بود. ساک رو به قسمت انتظامی سالن سپردیم و دوباره به دنبال مشکل حرکت قطار خودمون رفتیم.. تو پیگیری بعدی بهمون گفتن که یک ساعت تأخیر داره و بلندگو هم اعلام کرد که قطار توربو ترن شماره فلان به مقصد تهران تا اطلاع ثانوی تأخیر دارد!!!!

    

خنجر آب‌دیده را زنگ عوض نمی‌کند
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی‌کند
بگوی با منافقین به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی‌کند

دوشنبه 23/6/1388 - 6:11 - 0 تشکر 151005

سلام سلام سلام

گفتم درست نیست خاطرات و بخوانم و نظر ندم

این پسر بنده خدای شما همش در حال رسوندنه

اون از کیش که باید خودشو به شما می رسوند اینم از مشهد

فکر کنم اون جنوبیها تا پایان سفرشون متوجه ساک نشن چون گرم حرف زدن بودند

حالا کی بهش می خورد روحانی باشه که روحانی نبود

ملاقات شما با بوتانیست چند ساعت یا چند دقیقه طول کشید

ایا شخصیت سعید که از نزدیک دیدید با شخصیت داخل انجمن مثل انلوکر فرق می کرد؟

سوال زیاده

اگه می شه سوال پرسید من بازم بپرسم اگه نمی شه سوال پرسید پس سوالات من و نادیده بگیرید

و در اخر یه خسته نباشید به خاطر زحمت تایپ و در اختیار قرار دادن خاطراتتون

چون ما رو از خرید کتاب سفرنامه معاف کردید

دلتان شاد و لبتان خندان

در وفای تو چنانم که اگر خاک شوم / آید از تربت من بوی وفاداری تو . . .

منتظر شما در وبلاگ دل شکسته
دوشنبه 23/6/1388 - 15:4 - 0 تشکر 151096

سلام

ظاهرا سفرنامه داره به آخراش میرسه

نبودین شبهای قدر ببینید چه جمعیتی حرم داشت

به جرات میتونم بگم بالای پونصد هزار نفر كه بیست درصدشون خارج از حرم نشسته بودن چون ظرفیت داخل پر بود.

سفرنامه تموم شد ولی سوالای حسین ظاهرا شروع شده.

یه حسین باشه همه انجمنا رو گرم می كنه

اللَّهُــــــــمّے صَــــــلٌے  و سَلّـــــمّے علَےَ مُحمَّــــــــدْ وَ آلِےَ مُحمَّـــــــــدْ و عجِّـــــــلْ فرَجَهُــــــمّے
 
 
دوشنبه 23/6/1388 - 15:12 - 0 تشکر 151101

سلام

ممنون جناب طهوری بابت نظرتون! البته بیشتر شبیه صندلی داخ شده تا نظر!

آره این قندعسل ما طفلکی همش درحال رسوندن خودش به ماست!! قندعسل ؟؟!! این اسمش تو گوشی منه.. هروقت زنگ میزنه .. نوشته میشه قند عسل!!! در مورد اون خانواده جنوبی هم درست گفتین.. ماشالا اینقدر حرف میزدن و شلوغ بودن که وقتی رفتن انگار سالن خالی شد!

اما در مورد بقیه سئوالاتون چون صندلی داغی هستن.. میذارم واسه اون موقع! باید همت کنم و به درخواست مدیر صندلی داغ جواب مثبت بدم.. اگه جواب مثبت دادم بهش.. بیایید اونجا بپرسید.

    

خنجر آب‌دیده را زنگ عوض نمی‌کند
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی‌کند
بگوی با منافقین به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی‌کند

دوشنبه 23/6/1388 - 17:18 - 0 تشکر 151135

سلام سلام سلام

سعید جان نه هنوز تموم نشده

تیردراپ گرامی یه سفر دیگه هم رفتند و این سفر و بدون خداحافظی رفتن 

فکر کنم در ادامه همین بحث اون خاطرات سفر جدید رو بنویسه درست می گم دیگه خانم تیردراپ نه

باشه سوالات و اون موقع می پرسم

سعید نشد که سوال بپرسیم دیگه پس فعلا از گرم کن خبری نیست

دلتان شاد و لبتان خندان

در وفای تو چنانم که اگر خاک شوم / آید از تربت من بوی وفاداری تو . . .

منتظر شما در وبلاگ دل شکسته
پنج شنبه 26/6/1388 - 9:8 - 0 تشکر 151894

...

سه شنبه 30 تیر88 ساعت 40/7 صبح

بالاخره اطلاع ثانوی فرا میرسه و با یکساعت تأخیر قطار حرکت میکنه. این اولین باره که سوار قطار اتوبوسی میشم.. داخلش آدمو یاد این قطارهای قدیمی انگلیسی میندازه.. البته انگلیس افتخار نداشته که منو ببینه .. ولی خب تو این فیلمهای انگلیسی از این قطارا زیاد دیده بودم! واگن و یا اصطلاحاً سالنی که ماباید توش بشینیم سالن شماره چهاره. شماره صندلی های مام فکر کنم 51 تا 54 ه و صندلی قند عسل هم شماره 31.. وسط سالن یه درب شیشه ای قرار داره که اونو از وسط به دو قسمت مجزا تقسیم میکنه.. قندعسل میفته اونور شیشه و ما اینطرف! البته با هماهنگی مهماندار گل پسرو آوردیم پیش خودمون.. خیلی جالب شد آخه گل پسر میخواست شب قبل بره ترمینال و با اتوسو (همان اتوبوس با گویش نرگسی) برگرده تهرون ولی من نذاشتم و بهش گفتم که ده روزه ندیدمت حالام میخوای ازدستم دربری؟ محال ممکنه که بذارم بری !! وقتی توی قطار اومد روبروم نشست.. بهش گفتم که حالا خوب شد! حداقل خیالم راحته که چند ساعت پهلوم نشستی و هیچ راه فراری هم نداری.. نه تلفنی هست و نه موبایلی و نه دوست و رفیق و نه کاری.. و قندعسل هم فقط میخندید. بالاخره جابجا شدیم و هرکسی مشغول کار خودش شد.. اول صبحه و هوا زیاد گرم نیست.. از دریچه های فن که زیر پنجره های سالن قرار دارن (البته فقط شیشه بودن و سالن هیچ پنجره ای که قابل باز شدن باشه نداشت) هوایی نه چندان خنک به صورت نسیم کم جونی به داخل می وزید.

آقای همسر گفتن که احتمالاً مقداری طول میکشه تا سیستم تهویه سالن به صورت نرمال شروع به کار کنه و ماهم پذیرفتیم. مهمانداران ترن بعد از نطق خوشامدگویی رئیس قطار شروع به پذیرایی از مسافرین کردن با بسته های صبحانه.. ما که خیلی هم گرسنه مون بود صبحانه را نوش جان کردیم و درحالیکه از پنجره قطار بیرونو تماشا میکردم گاهی هم با دستم شدت هوای خارج شده از دستگاه تهویه رو چک میکردم.

کم کم سالن در اثر بالااومدن خورشید و دمای بدن مسافرین گرم و گرمتر میشد ولی هیچ تغییری تو نحوه کار کردن دستگاه تهویه حاصل نشده بود.. چندتایی از مسافرین از یکی از مهمانداران در این رابطه سئوال کردن و اوهم گفت که الان درست میشه و برای پیگیری از سالن خارج شد. بادبزنها دونه دونه از کیفها خارج میشد و کسانی که بادبزن نداشتن با استفاده از ورقی روزنامه خودشونو باد میزدن.. واگن شبیه اجتماع انبوهی از پروانه ها شده بود که مدام بال میزنن ولی پرواز نمیکنن.

مهمانداران محترم مجدداً با آبمیوه و آب معدنی خنک از مسافرین پذیرایی کردن.. آبمیوه رو خوردیم و کمی خنک شدیم.. دقایقی بعد آب معدنی بود که سرازیر میشد به حندق بلا !!

هنوز هیچ خبری از پیگیری فردی که به دنبال رفع اشکال دستگاه تهویه رفته بود نیست.. صدای مسافرین یکی یکی در میاد و اعتراض میکنن.. بالاخره پیک رئیس قطار میاد و پیغام ایشونو به مسافرا میده: دستگاه تهویه این واگن خرابه و هیچ کاری از دست ما برنمیاد!!!!!!!!!

تعداد معترضین زیاد میشه.. یعنی چی آقا؟ ما تا تهرون که از گرما تلف میشیم!! و هیچ پاسخی شنیده نمیشه.. هرچی به ساعات ظهر نزدیک میشیم.. گرما طاقت فرساتر میشه.. مسافرا تقاضای آب میکنن و دوباره براشون آب آورده میشه .. اینبار بطری های آب معدنی یخ زده است.. من برای فرار از گرما اونو به صورتم و گردنم میچسبونم و به این صورت کمی خنک میشم.. ردیف جلویی ما یک پیرزن و پیرمرد مهربون هستن که نرگس هم حسابی باهاشون دمخور شده و از سروکولشون بالا میره.. پیرمرد بنده خدا با وجود گرمای شدید.. همچنان با متانت و خوشرویی با نرگس بازی میکنه و گاهی خودش و همسرش رو باد میزنه.. بهشون پیشنهاد میکنم که بطری رو بذارن داخل لباسشون تا بدنشون خنک بشه و تقریباً اکثر مسافرا به پیشنهادم عمل میکنن .. به این وسیله کمی دمای بدنمون رو پایین میاریم .. اما این هم کارساز نمیشه چون در اثر تشنگی مجبوریم آب داخل بطری رو بخوریم.. و به مرور وقتی همه یخها آب میشن.. دیگه بطری هم نمیتونه کسی رو خنک بکنه !!

درخواست آب همچنان از سوی مسافرا ادامه داره ولی متأسفانه موجودی آب قطار تموم شده و دیگه نمیتونن آبی در اختیارمسافرا بذارن!!! تو یه ایستگاه که اسمش رو ندیدم قطار توقف میکنه.. از قرار معلوم دچار نقص فنی شده .. نمیدونم چقدر اونجا موندیم نیم ساعت ؟ یه ساعت یا بیشتر؟ اما اونقدر طولانی بود که به اندازه یک عمر واسمون گذشت.. مجدداً حرکت میکنیم و این بار با سرعتی بسیار کم به راهمون تو اون دشت بی انتهاادامه میدیم قطار مثل کرمی لاجون تو صحرای گرم و سوزان حرکت میکرد و مسافرینش هم محکوم به تجربه جهنم بودن.

هرچی مسافرا اعتراضشون بیشتر میشه.. حضور کارمندان قطار در واگن ما کمتره!! مسافرا که دیگه تاب تحمل گرما رو ندارن عین مولکولهای اجسام در اثر حرارت به جنب و جوش میفتن و هی از این سر سالن به اون سر میرن و یا اینکه دقایقی رو به میهمانی سالنهای مجاور میرن و برمیگردن.. یکی از اونا که یه مرد میانساله پشت درب شیشه ای مشغول صحبت با موبایلشه و از حرکات و سکناتش پیداست که داره وضعیت قطار رو تشریح میکنه.. دقایقی بعد رئیس قطار نگران ومضطرب در سالن حاضر میشه.....

    

خنجر آب‌دیده را زنگ عوض نمی‌کند
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی‌کند
بگوی با منافقین به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی‌کند

پنج شنبه 26/6/1388 - 12:10 - 0 تشکر 151904

به نام خدا سلام

چه جالب !

دقیقا همون اتفاقی که برای ما تو هواپیما افتاد !

تا نصف راه تهویه رو روشن نکرده بودن . داشتیم زنده زنده تبخیر میشدیم . فقط آب خوردیم :دی / ولی ناهارشم خوب بود .

و صندلی عقب هم یک بچه ی شیطون بود که کمرمو داغون کرد ولی من سکوت کردم . میخواستم صبرمو بسنجم و تقویتش کنم

ادامه بده مادر جان

شاد باشین

جمعه 27/6/1388 - 14:30 - 0 تشکر 152351

سلام سلام سلام

من تا حالا به جز قطارهای مترو سوار هیچ قطاری نشدم

ولی چرا پنجره رو باز نکردید تا هوا بیاد تووووو

 رئیس قطار نگران ومضطرب در سالن حاضر میشه.....

خب بقیش

رئیس قطار چی می گه ؟

چرا جای حساس فیلم تمومش کردین

حداقل رئیس قطار و می گفتید بعد قطع می کردید

رئیس قطار گفت چرخ قطار پنچر شده یا دزدان صحرایی حمله کردن...

همچنان ما منتظر و مشتاقیم

دلتان شاد و لبتان خندان

در وفای تو چنانم که اگر خاک شوم / آید از تربت من بوی وفاداری تو . . .

منتظر شما در وبلاگ دل شکسته
جمعه 27/6/1388 - 17:58 - 0 تشکر 152415

...

از قرار معلوم اون آقای میانسال به یکی از مسئولین قطارهای رجا زنگ زده بود و وضعیت مسافرین رو تشریح کرده بود.. اونام با رئیس قطار تماس گرفته بودن و توبیخش کرده بودن و رئیس قطارهم موظف شده بود به هرشکلی که شده رضایت مسافرین روجلب کنه!!!

اما مگه وسط اون بیابون اون بنده خدا چیکار میتونست بکنه؟ بیاد یکی یکی مسافرارو بادبزنه؟ رئیس قطار با مرکزشون تماس گرفت و ما تازه متوجه شدیم که یکی از موتورهای قطار از کار افتاده و توقف طولانی در ایستگاه قبل به همین علت بوده.. تو دلم گفتم چه خوبه که قطار روی زمین راه میره و اگه همه موتوراشم از کار بیفتن .. حداقلش اینه که سقوط نمیکنه.. رئیس قطار از مسافرا خواست که آرامش خودشونو حفظ کنن و یه پیشنهاد جالب به همه داد .. در ایستگاه شاهرود میتونید همه پیاده شید و برید!!!!! یا اینکه تا تهرون با همین وضع بیایید و پول بلیط قطارتونو پس بگیرید!!! به ایشون گفتم که موقع حرکت اگه به ما میگفتید نفری 100 هزار تومن میدیم و باید این وضعو تحمل کنید محال ممکن بود که ما سوار شیم.. حالا شما میخوای بخاطر 20 تومن پول بلیط ما تو این گرما بشینیم؟ بهرحال چاره ای نداشتیم باید تا رسیدن به ایستگاه شاهرود صبر میکردیم و با این سرعتی که قطار ما داشت کو تا شاهرود!!

از زورگرما سرها همه کج و بروی گردن افتاده .. ملت دارن با بیحالی خودشونو باد میزنن ولی چه فایده فقط هوای داغه که جابجا میشه.. من تقریباً مثل بستنی آب شده روی صندلی وارفته بودم و زبونم عینهو این هاپوها از گوشه دهنم اومده بود بیرون.. یعنی همه مسافرا همین شکلی بودن.. دهنها خشک .. چشمهایی که دودو میزد و زبونهایی که از زورخشکی به لبها چسبیده بود. دیگه کم کم داشتم به این فکر میکردم که هرگز نخواهیم رسید و از زور گرما و تشنگی توی این قطار جهنمی جان به جان آفرین تسلیم خواهیم کرد.. بالاخره رئیس قطار و همکاراش یه ابتکار به خرج میدن و درهای واگن رو باز میکنن.. گفته بودم که واگن هیچ پنجره ای نداشت .. دربهای ابتدایی و انتهایی واگن باز میشن و حرارت و هرم گرمایی شدید از دل اون صحرای تفتیده به داخل واگن کشیده میشه.. هرچند باد خیلی گرمیه ولی تنها حسنی که داره اینه که هوای داخل واگن تهویه میشه و ازاون سنگینی غیر قابل تنفس در میاد.. کمی حالم بهتر میشه و نفسی تازه میکنم.. بقیه اعضای خانواده به مهمونی واگنهای همسایه رفتن.. و من همونجوری به صندلیم چسبیدم.. برای اینکه جریان باد بهتر و بیشتر به داخل واگن هدایت بشه.. کارمندای قطار نیمکت و تخته های بزرگی رو با خودشون میارن (ازکجا ؟ نمیدونم) و اونهارو به صورت اریب از جلوی در به سمت سالن قرار میدن تا هوارو به داخل واگن بکشونه.. بیچاره رئیس قطار از اول تا آخر یه قطعه تخته بزرگو نگه داشته بود فکر کنم جلوی اون همه گرما کاملاً مغز پخت شد بنده خدا....

    

خنجر آب‌دیده را زنگ عوض نمی‌کند
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی‌کند
بگوی با منافقین به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی‌کند

يکشنبه 5/7/1388 - 18:24 - 0 تشکر 154662

...

خلاصه اینکه همه کارمندای قطار در تکاپو بودن که مثلاً ما خنک بشیم.. ولی هیچ فایده ای نداشت.. درست مثل اینکه یه سشوار خیلی خیلی بزرگو روشن کرده بودنو گرفته بودن توی واگن.. بالاخره طبق قانون زندگی، این نیز بگذشت و به ایستگاه شاهرود رسیدیم و از اونجاییکه خیلی خوش شانس بودیم ، بیشترین فاصله رو واگن ما با نمازخونه داشت!! حالا با اون حال زار و نزار باید این همه راه رو هم توی گرما تا نمازخونه میرفتیم. بالاخره موفق شدیم که آبی به دست و صورتمون بزنیم و وضویی بگیریم و بعدش هم بریم نمازخونه تا نماز بخونیم. تا ما الله اکبر گفتیم.. بلندگو اعلام کرد که سریع سوار شید میخوایم حرکت کنیم!! با سرعتی مافوق صوت نماز رو به پایان بردیم و دوان دوان به سمت قطار حرکت کردیم. اینم بگم که رئیس قطار قبلاً پیشنهاد داده بود که هرکی ناراضیه شاهرود پیاده شه!! ولی هیچ کس پیاده نشد منظورم اینه که کسی نخواست که با وسیله ای غیر از قطار بره از جمله ما. دلیل ما این بود که حالا باید این همه ساک و چمدونو دست بگیریم و دنبال یه ماشین مناسب بگردیم واسه برگشتن.. و چون 5 نفر بودیم ، خواه ناخواه باید توی ماشین کمی فشرده می نشستیم و تازه معلوم نبود که ماشینه کولرش روشن بشه و اگر نمیشد خب هیچ فرقی با این قطار نداشت! درحالیکه حداقل ما توی قطار روی صندلیهامون راحت ولو بودیم و از این جهت احساس ناراحتی نمیکردیم. شاید بقیه هم همین فکرو کرده بودن که پیاده نشدن الله اعلم.

بعد از سوار شدن ما قطار حرکت کرد.. و حالا مهماندار قطار داشت ناهار مسافرینو توزیع میکرد.

البته غذا رو قبلاً ازمون سفارش گرفته بودن و بابت هرپرسش هم 4 هزارتومن ناقابل پول ازمون سُلفیده بودن. جوچه کباب با ماست و نوشابه که در ایستگاه شاهرود تحویل قطار شده بود به همراه آب معدنی که قبلاً قولشو داده بودن. به هر جون کندنی بود تو اون گرما غذامونو خوردیم و با این امید که زنده به تهرون میرسیم خودمونو سرگرم کردیم.

خلاصه اینکه این داستان گرما و آتیش بارون همچنان ادامه داشت تا ساعت 8 و خورده ای شب که بالاخره ما وارد ایستگاه تهران شدیم. منکه از گرما چشام اومده بود کف سرم.

بالاخره از قطار مرگ پیاده شدیم و وسایلمونو روی چرخ گذاشتیم و از ایستگاه خارج شدیم. یه تاکسی دربست برای خیابون ....

وقتی وارد کوچه مون شدیم تعداد زیادی پلاکارد تسلیت و یک حجله جلوی خونه یکی از همسایه ها جلب توجه میکرد. از ماشین پیاده شدم و با کمک بچه ها همه وسایل رو به داخل خونه بردم و بعد به مقابل خونه همسایه رفتم تا ببینم چه خبره.. البته همسایه هارو نمیشناسم از جمله همین همسایه رو ولی دلم طاقت نیاورد و رفتم جلو .. بیش از ده پلاکارد تسلیت تمام دیوار خونه شونو پوشونده بود .. تا طبقه دوم.. یه بنر بزرگ روی دیوار جانبی در ورودی زده بودن و یه بنر دیگه هم از این سرکوچه به اون سرکوچه (عرض کوچه) با این مضمون : ضایعه اسفناک درگذشت مهندس پرواز نیما صالحی رزوه را به خانواده آن مرحوم و کلیه بازماندگان تسلیت عرض می نمائیم. شرکت هواپیمایی کاسپین.

متوجه شدم این بنده خدا تو حادثه سقوط هواپیمای مسافری که عازم ارمنستان بوده کشته شده بود.. جزو کادر پرواز بوده ..خدا رحمتش کنه.. به سمت حجله ای که واسش گذاشته بودن رفتم.. یه عکس بزرگ رنگی با لباس فرم روی حجله نصب بود.. وقتی عکسو دیدم آه از نهادم برآمد.. صاحب عکس رو چندین بار هنگام ورود یا خروج از خونه شون دیده بودم.. باهمون لباس فرم.. بغض گلومو گرفته بود و اشک مجال نمیداد .. بعد از کمی مکث به سمت خونه برگشتم درحالیکه سختی راه و غم وغصه ی خودم یادم رفته بود و همش تو فکر این بنده ی خدا بودم.

خب سفری که قرار بود 8 یا 9 ساعته باشه بیش از 12 ساعت طول کشید و همه مارو از پا انداخت.. اولین نفر هم نرگس بود که از همون شب تب کرد  تبش اصلاً قطع نمیشد و اونقدر دمای بدنش بالا رفته بود که هرلحظه می ترسیدم دچار تشنج بشه ، راستی پس فردا یعنی 5 شنبه اول مرداد جلسه مدیران داریم نمیدونم اگه حال نرگس همینجوری بمونه میتونم برم جلسه یانه؟

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست...

    

خنجر آب‌دیده را زنگ عوض نمی‌کند
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی‌کند
بگوی با منافقین به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی‌کند

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.