• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن خراسان > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
خراسان (بازدید: 6990)
يکشنبه 4/5/1388 - 6:4 -0 تشکر 135591
تیردراپ نامه

سلام

به دنبال توصیه آقای سعیدان ، خاطرات سفر امسالم به مشهدرو در این تاپیک به دوستان عزیز تقدیم میکنم.

    

خنجر آب‌دیده را زنگ عوض نمی‌کند
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی‌کند
بگوی با منافقین به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی‌کند

سه شنبه 13/5/1388 - 14:0 - 0 تشکر 138632

به نام خدا

دوستان سلام

خیلی جالبه

از خاطره گذشته

شده سفرنامه! اتفاقا سفرنامه جالبی هم شده . 

همه چیز اینجا پیدا میشه. خاطره آموزش  یادآوری! مچ گیری

یه نكته رو متذكر بشم كه آنلاكر تو نت بلده چجور شورش كنه.  خارج از نت از مظلوم هم مظلومتره.وخجالتی

بعدش اینكه داداش آنلاكر هم (نمی دونم دیدینش یا نه) می خواد بسكتبالیست بشه. اونو ببینید  میگین بابای آنلاكره

یه نمره بیست هم به  از طرف من به جودی و سارنگ بدین.

بهدش اینكه من كه كلی شیرینی از همه مدلگذاشتم اونجا!!!

تازه از توحرم نمیذارن شیرینی رد بشه والا حتما میاوردم

یه نكته دیگه. حیف نتونستیم مورچه رو هم خدمتتون برسونیم. چون هم از یه طرف روزای كنكورش بود. خونه شون از مشهد یكم فاصله داره همچنین مشغول كارورزی هستن.

اللَّهُــــــــمّے صَــــــلٌے  و سَلّـــــمّے علَےَ مُحمَّــــــــدْ وَ آلِےَ مُحمَّـــــــــدْ و عجِّـــــــلْ فرَجَهُــــــمّے
 
 
سه شنبه 13/5/1388 - 15:3 - 0 تشکر 138650

از خواب بیدار شدم آقای همسر و آنلاکر برای اقامه نماز صبح به حرم رفته بودند، من اما به خاطر بچه ها همینجا می مانم. صبح زود شروع کردیم به آماده شدن و همچنین آماده کردن صبحانه.. بعداز خوردن صبحانه .. به سرعت به سمت محل حرکت اتوبوس روانه شدیم.. البته تا همینجاشم یک ربع تأخیر داریم  از آنلاکر دعوت کردیم که همراهمان باشد اما گفت که باید به منزل خاله اش برگردد. پس جداشدیم و ما به سمت اتوبوس رفتیم.. در طول راه بازهم انجمنها رو گشتم و بیشتر از همه شورشی برگر رو خوندم.. هیچ اثری از اسمم و یا نمره و اظهار نظر نیست :(  

این گوشی بیچاره هم که ویروسی شده و پاسخ ثبت نمیکنه دست به دامن مرکز پشتیبانی تبیان می شم  آرسووووووووووووووو   بنده خدا فکر کنم 200 مرتبه ای بهش زنگ زدم و از کار انداختمش موقع صبحانه.. موقع نهار.. موقع کار.. تو مترو .. خلاصه اینکه هیچ جا از دست من در امان نبود این آرسووووووووووو.

آرسو جون یادم نیست که اولین بار بود که بهت زنگ میزدم یا قبلاً هم زنگ زده بودم؟.. فقط یادمه دفعه اول جوابمو ندادی .. رفت رو صندوق صوتی.. منم واست پیغام گذاشتم که الهی صندوق صوتیت بترکه!! که جواب منو نمیدی .. و این شد که دفعه بعدی جواب دادی. واسه اولین مکالمه یه خورده زیاده روی کردم نه؟

از آرسو کمک خواستم .. که از جانب من پیغامی رو به شورشی برسونه و بهش بگه: حالا که اسم منو جا انداخته .. مگه دستم به اون گوسفنداش نرسه.. همشونو کباب میکنم میدم ملت بخورن. گفتم بگو وقتی برگردم یه مهمونی میدم همه اون گوسفندارو کباب میکنم میدم بچه های تبیان بخورن.. تا همه از شرشون خلاص شن 

بالاخره به جاغرق رسیدیم.. عجب جای باصفایی.. یه جاییه مثل دربند و درکه خودمون.. روخدونه داره.. داراخ داره.. سربالایی داره که ما برای رسیدن به باغ مورد نظر کلی سربالایی رفتیم. بعد از حدود 100 متر .. دیگه آقای همسر نمیتونه ادامه بده.. و من میشم عصاش.. به هرمشقتی میرسیم به باغ مورد نظر البته بقیه راحتن ولی واسه ما سخت بود.

باغ خیلی قشنگیه که واسه همین نوع اردوهای خانوادگی ساختنش.. پره از آلاچیق هایی که هرکدوم یه شماره داره. در بدو ورود به هر خانواده یه سبد پیک نیک میدن که توش قندو چای و لیوان و بقیه ملزومات یه پیک نیکه. یه آلاچیق تو یه گوشه دنج پیدا کردم .. زیر یه درخت بزرگ توت با توتهایی که هرکدوم بیش از سه سانت طول داشتن.

خلاصه اینکه اونجا خیلی خوش گذشت .. ناهار ومیوه و بقیه چیزا فراهم بود و همینطور نماز جماعت و یه سخنرانی که قرار بود یه ساعت باشه ولی فکر کنم از دوساعت هم بیشتر شد.. روانشناسی و از این حرفا که .. ای ایها الناس.. هوای شوهراتونو داشته باشید.. هرچی گفتن بگید چشم و از این چیزا.. نه از شوخی گذشته سخنران که روانشناس مشهوری هم بود.. کلی حرفای مفید واسمون زد.

بالاخره عصر شد و موقع برگشتن.. همینجور که داریم از در باغ خارج می شیم نفری یه بستنی نونی میدادن.. خیلی جالب بود بستنیش.. مغز گردو و اینا داشت.. من که تاحالا بستنی نونی این مدلی نخورده بودم. جاتون خالی خوشمزه هم بود.

یه دستم بستنیه.. یه دستم کیف. . یه دستم به نرگس .. با یه دست دیگه مم زیر بغل جناب کلیفو گرفتم که کمکش کنم راه بره (مگه من چن تا دست دارم .. هوم؟) در همین حین همراهمم میزنگه.. آهنگ فوتبال برتره زنگش من اصولاً خیلی ورزشیم.. حتی تو زنگ موبایل

    

خنجر آب‌دیده را زنگ عوض نمی‌کند
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی‌کند
بگوی با منافقین به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی‌کند

سه شنبه 13/5/1388 - 15:16 - 0 تشکر 138661

با سلام

ای سعیدان آدم فروش مگه من بهت نگفتم اونجا پلوی حاجی ضایع بازی نباید در آورد؟ سه میشیم میریم!الان من بیام تو رو ضایع کنم؟ع ع ع عجبا این رسمش بود.

جناب تیردراپ گفتند که کلی سر به سرمون گذاشت این نرگسشون زلزله رو رد کرده فقط یک روز باهاش باشید خودتون میفهمید من چی میگم!

به هر حال کلی خوش گذشت چه وقتی که تو مشهد بودم چه وقتی که بستری بودم ولی دوران بستری مواقعی بود که خوش بودم اونم اون روزی که بچه ها همه اومدند خوشحالم کردند و خجالت زده بی چاره من که اونجا رو تخت بودم باید بلند میشدم سالم بودم باهم میرفتیم فوتبال.

با تشکر آنلاکر

گر مرد رهی ، غم مخور از دوری و دیری / دانی که رسیدن هنر گام زمانست
جمعه 16/5/1388 - 0:59 - 0 تشکر 139436

به هر زحمتی که شده جواب تلفنو میدم.. نوای آسمانیه بعلت وضعیت فوق العاده خنده داری که پیدا کرده بودم ازش خواهش کردم که 10 دقیقه دیگه زنگ بزنه.. تمام سر و وضعم شده بود بستنی !

به هر مشقتی بود از سرپائینی رفتیم پائین و سوار ماشین شدیم.. اینبار مینی بوس.. نوا دوباره زنگ زد .. ولی من فقط یه خط درمیون حرفاشو میشنیدم و هی الکی میگفتم بله.. باشه.. مرسی.. ممنون  بالاخره خودشم فهمید که جوابام بی ربطه.. خب تقصیر من که نبود.. ماشالاه.. به این موتور مینی بوسه.. آلودگی صوتی ایجاد کرده بود درحدتیم ملی.

ولی بالاخره با هر جون کندنی که بود فهمیدم که نوا خواب منو دیده ( امیدوارم که کابوسمو ندیده باشی نوا) و به همون خاطرم زنگ زده بود. اتفاقاً یه بخشش درست ازآب دراومد.. چون ما کفشای نرگسو جا گذاشته بودیم.. نگو خونه نوا اینا مونده بود  نوااااااااا بفرس کفشای بچمو بیاد بینم.. نپوشی باهاشون بری علوسی

بالاخره رسیدیم به خونمون.. وسایلو گذاشتیم .. کمی استراحت کردیم و بعدش رفتیم حرم.. هیچ جا حرم نمیشه.. هرچند خیلی شلوغه ولی آرامش توش موج میزنه.

راستی یادم رفت یه چیزیو تعریف کنم.. تو اون باغه که بودیم .. گفتم درخته توت داشت یکی این هواااااه.. منم شکمووووووووو..نتونستم خودمو کنتلر کنم، برای رسیدن به توت.. شروع کردم از یه دیواره سنگی بالا رفتن.. بین راه دخترم صدام کرد که یه چیزی بگه.. رومو برگردوندم ، حرفش که تموم شد و سرمو به طرف دیواره چرخوندم.. بومب .. شاتالاق.. آااااااااااااااااااااخ، اگه گفتین چی شد؟ هیچی نزدیک بود کورشم.. یه میله از لای سنگا زده بود بیرون که وقتی من برگشتم به سمت دیوار .. با شدت هرچه تمام تر خورد تو صورتم .. درواقع صورتم خورد به اون.. دقیقاً روی ابروم.. تاچندروز ورم داشت و درد میکرد.. شکمه دیگه.. از قدیم گفتن سروجانم فدای شکم. 

    

خنجر آب‌دیده را زنگ عوض نمی‌کند
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی‌کند
بگوی با منافقین به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی‌کند

دوشنبه 19/5/1388 - 17:32 - 0 تشکر 140746

...

چهارشنبه شب 24/4/88

فکر کنم اون شب بود که آقای هادی تک هم به جمع بچه های تبیان در حرم امام رضا(ع) اضافه شدن(احتمالاً) محل قرارشونم صحن جامع رضوی.. ورودی باب الجواد(ع).. فرش اول سمت راست بود البته ما که افتخار ملاقات با بقیه بچه ها رو نداشتیم ولی اخبارش دورادور میرسید.

و فکر کنم بازم همون شب بود که باتنیست بهم زنگ زد.. الو .. بفرمائید.. سلام.. سلام.. خانم (..)؟ بله خودم هستم، و تا اومد خودشو معرفی کنه بهش گفتم صبر کن خودم بگم کی هستی شما خانم باتنیستی؟ (صدای خنده) بله خودم هستم و ...

البته خودم به بچه ها سپرده بودم که اگه باتنیست مشتاق دیدار منه شماره مو بهش بدین که از فیض دیدار من محروم نمونه

شوخی میکنم. خیلی دلم میخواست ببینمش و باهاش آشنا بشم.. خلاصه اینکه باهم مقداری صحبت کردیم و یه قرار مدارایی هم گذاشتیم که اگه کمی صبر کنید بهش می رسیم.

شب شده بود و دوباره موقع برگشتن به خونه بود.. البته بعد از نماز جماعت حرم. به همین علت هم برگشتیم خونه و بعداز خوردن شام و کمی تی وی تماشا کردن خوابیدیم. از اتصال به نت با این گوشی هم بالکل ناامید شدم.. نمیدونم چش شد که دیگه اصلاً کانکت نشد .

5 شنبه

امروز عصر واسمون اختتامیه گذاشتن تو سالن همایش های نمیدونم کجا.. ساعت 4 شروع میشه.. پس ما هم همه کارهامونو میکنیم که سرساعت اونجا باشیم.. آخه یه مسابقه کتابخوانی هم داشت که دخملی زحمتشو کشید و همه سئوالا رو جواب داد.. و خیلی هم امیدوار بود که حتماً برنده میشه. موقع رفتنه متوجه شدیم که قراره دکتر احمدی نژاد به مشهد بیان  واتفاقاً ساعت استقبال از ایشون دقیقاً همزمانه با مراسم اختتامیه ما. من خیلی دلم میخواست برم استقبال ایشون ولی به خاطر بچه ها رفتم اختتامیه . برنامه خوبی بود. باز همون آقا روانشناسه واسمون سخنرانی کرد .. بعد یه قطعه فیلم از آخرین لحظات زندگی یکی از جانبازان عزیز اصفهانی رو گذاشتن.. خانواده شم اونجا حضور داشتن واتفاقاً دخترش بغل دست من نشسته بود.. ساعت آخر عمر اون عزیز رو نمایش میدادن و جمعیت های های اشک میریختن.. صحبتهای اون عزیز با همسرش.. با فرزندانش .. و بعد هم با دخترش. دراون زمان دخترش 13 ساله بود.. پدر اونو در آغوش کشید و بهش سفارش کرد که پیرو مکتب حضرت فاطمه زهرا باشه.. به مردم سفارش کرد که امام رو فراموش نکنند .. پشتیبان رهبری و انقلاب باشن.. و با هر نفسی که میکشید.. اشک بود که ازچشمان من و دیگران سرازیر می شد. دخترش که حالا تقریباً 20 ساله مینمود آنچنان باشدت اشک میریخت و گریه میکرد که دل سنگ هم به حالش آب میشد.. خلاصه اینکه اونقدر اشک ریختم و ریختند که دیگه اشکی واسمون نمونده بود.

بعداز دیدن چند کلیپ .. نوبت مراسم قرعه کشی و اهداء جوائز رسید.. به 12 نفر جایز میدادن به 12 پاسخ درست.. از حضار شماره می پرسیدن و اسم مربوط به اون شماره رو می خوندن.. از 100 تا 152 .. چون فقط 52 نفر پاسخ صحیح داده بودن. منم دستمو بالا بردم .. همه شماره های روند رو میگفتن.. 110- 118-119-120- و شماره های دیگه.. منهم همچنان دستم بالا بود و صدا میزدم 121 ولی مجری توجهی نمیکرد. بالاخره قرعه کشی تموم شد و اسم ماهم درنیومد.. آخر مراسم رفتم پیش مجری و پرسیدم که اصلاً ما جزو پاسخهای صحیح بودیم یانه؟ از تو پوشه ای که دستش بود لیستو در آورد و دنبال اسم دخملی گشت.. بله اسمش بود و شمارشم 121

    

خنجر آب‌دیده را زنگ عوض نمی‌کند
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی‌کند
بگوی با منافقین به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی‌کند

دوشنبه 19/5/1388 - 21:14 - 0 تشکر 140824

به نام خدا سلام

از مرکز پشتیبانی به مادر تیردراپ :دی

مادر جون اولین بار زمان مسابقات فوتبال بود . اسمس قطع بود و شما زنگ میزدی :دی .. منم که همیشه ی خدا پای سیستم بودم غیر از یه مورد که مترو بودم . خب من عادت ندارم کسی بهم زنگ بزنه ( به به ! عمق جمله رو دارید ؟ ) ! چون همه اهل تک نوازی هستیم در باورمون نمی گنجه زنگ زدن :دی .. چند بار صندوق پیام صوتیم مفتخر شد صدای شما رو تو دلش نگه داره تا من بشنوم  اما بعدش لطفتون همیشه شامل حالم شد . من از دستش ندادم 

قضیه شهر و داهات رو هم که یادته 

شاد باشین

دوشنبه 19/5/1388 - 23:14 - 0 تشکر 140854

سلام

واااااااااااای آرسووووووو راست میگی.. دفعه اول موقع مسابقات بود.. این دعاهه هم مال همون موقس.. چیکار کنم دیگه + 18 هستو فراموشکاری دیگه.

آره قضیه شهرو داهات هم یادمه .. مربوط به گوشی بود نه؟ نیم مگا پیکسل و اینا فک کنم.

    

خنجر آب‌دیده را زنگ عوض نمی‌کند
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی‌کند
بگوی با منافقین به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی‌کند

سه شنبه 20/5/1388 - 7:12 - 0 تشکر 140889

به نام خدا سلام

آفرین ! خودشه ! من یادم نبود .  گفتم که تو یادم بیاری قضیه چی بود  .. منم که 18- ! اصلا حافظه نمونده برام  مرسی .

شاد باشین

چهارشنبه 21/5/1388 - 9:24 - 0 تشکر 141177

سلام سلام سلام

ببخشید دیر نظر دادم ولی هر دفعه که می خوندم می خواستم نظر بدم یا برقمون می رفت یا کامپیوترم هنگ می کرد و ... 

همه کائنات دست به دست هم دادند تا من نظرم و نگم

کاشکی اسم تا پیک و می زاشتی سفرنامه تیردراپ تا ناصر خسرو زبان محاوره ای رو از شما یاد بگیره و تو ادبیات ما را نکشه تا لغاتشو معنی کنیم

ممنونم که در بدترین امکانات اینترنتی قصد سوختن من و داشتید ، ما هم به یاد شما بودیم و به انجمن زنان قسمت حرفهای خودمونی ، یاد شما می کردیم

فقط یک نکته جواب سوالات که ارسو از طرف شما گذاشته بود را دیدید ، من همش ترس از بازگشت شما را داشتم

گوسفندامم که کشته شد اخه دیدم کار گوسفند داری مال چوپون های سوسوله منم ولش کردم زدم تو کار گاو داری

ولی یه چیزی این سفرنامه تونو جوری می نویسید که ادم خیال می کنه خودش داره توخیابون و زیارت گاه و سوار ماشینه واقعا دست به قلمتون خوبه

و نکته اخر اینکه اگر در جایی حرفی زدم که باعث کدورت شده همینجا در همین سفرنامه از شما و جناب کلیف عزیز عذرخواهی می کنم

موفق و موید باشید

در وفای تو چنانم که اگر خاک شوم / آید از تربت من بوی وفاداری تو . . .

منتظر شما در وبلاگ دل شکسته
چهارشنبه 21/5/1388 - 12:30 - 0 تشکر 141240

....

بعد از اینکه متوجه شدیم شماره قرعه کشی مون 121 بوده دخترم پکر شد و من خندیدم.. ولی آقای مجری محترم نذاشت که دخملی دست خالی برگرده و یه جایزه بهش داد . اختتامیه به صرف شربت و شیرینی و میوه تموم شد و همه از سالن خارج شدیم و ما به سمت حرم حرکت کردیم. هرچی جلوتر میریم خیابون شلوغتر میشه.. کل خیابون که ترافیکه و ماشینا اصلاً حرکت نمیکنن وارد خیابون خسروی که می شیم.. دیگه تو پیاده رو هم جا واسه رفتن نیست.. به سختی از بین جمعیت حرکت میکنیم تا خودمونو به باب الجواد برسونیم.. صدای دکتر تا بیرون میاد.. البته واضح نیست ولی مشخصه که ایشون چیزهایی میپرسن و جمعیت هم جواب میدن.

دیگه از سر باب الجواد نمیشه جلوتر رفت .. اونقدر ازدحام جمعیت زیاده که باید خودمونو از لای مردم بکشیم جلو تا بتونیم رد شیم. یه عده در حال خارج شدن و عده دیگری درحال وارد شدن هستن.. وااای گیت بازرسی!! صفهای چند لاینه خانمها تا کجا اومده!! مام که وسیله دستمونه و نمیذارن ببریمشون تو.. حالا چیکار کنیم؟ رفتیم تو صف وایسادیم.. منم نرگسو بغل کردم که لای جمعیت خفه نشه. فکر کنم نیم ساعتی بیشتر تو صف بودیم تا بالاخره نوبتمون شد.. رفتیم جلو وقتی اون خانم محترم میخواست منو بگرده.. دخملی طی یه حرکت جیمزباندی لایی کشید و یه جوری از در رفت اونور که هیج کس نفهمید  آخه به خاطر جایزه ای که اونجا بهمون داده بودن باید میرفتیم قسمت امانات. البته رفتیما ولی گفتن که ظرفیتش تکمیله وباید صبرکنیم تا یه نفر بیاد امانتیشو پس بگیره تا جا واسه ما وابشه. یه ربع هم صبر کردیم ولی همه میومدن که امانتی بدن و نهایتاً تصمیم گرفتیم به خداتوکل کنیم و بریم تو که رفتیم.

وقتی رسیدیم اون طرف دیگه نه از سخنران خبری بود و نه از سخنرانی.. کنار آبخوریها ملت دور یه نفر جمع شده بودن و هی سئوال میکردن و یه خبرنگارهم فکرکنم بود  ملت هم گوشه و کنار مشغول نوشتن عریضه بودن که بدن به اون بنده خدا. پرسیدم که ایشون کی هستن؟ گفتن وزیر جهاد و کشاورزی! فکر کنم یه نیم ساعتی هم ایشون لای جمعیت بودن و به صحبتهای مردم گوش میدادن.. تا اینکه موقع نماز شد. من و بچه ها لب حوض نشسته بودیم و صحنه رو تماشا میکردیم خیلی جالب بود مخصوصاً تکاپوی مردم برای به دست آوردن تکه ای کاغذ و قلمی برای نوشتن درخواست و یا شکایتشون به آقای وزیر!

رفتم به سمت آبخوری و یه لیوان آب آوردم .. همون گوشه مشغول گرفتن وضو شدم البته بارعایت تمام نکات ایمنی. فکر میکنید چقدر آب مصرف شد؟ تقریباً یک پنجم لیوان .. به اندازه یه جرعه آب! با بقیه شم دخملی وضو گرفت و رفتیم که تو اون جمعیت انبوه به دنبال جایی برای اقامه نماز بگردیم و ماکه معمولاً تو روزهای قبلی همون ردیفهای اول می نشستیم این بار مجبور شدیم نزدیکی بست شیخ طوسی و به زور خودمونو یه جا جا بدیم. امام جماعت آیت الله مکارم شیرازی.

در مورد وضو گرفتن هم یه توضیح بدم .. اگه میخواستم برم دوراه المیاه لنساء فقط باید نیم ساعت تو صف ورودی وایمیسادم تا بتونم وارد شم و اونوقت خارج شدنم هم بیشتر از وارد شدنم طول می کشید!!

    

خنجر آب‌دیده را زنگ عوض نمی‌کند
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی‌کند
بگوی با منافقین به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی‌کند

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.