از خواب بیدار شدم آقای همسر و آنلاکر برای اقامه نماز صبح به حرم رفته بودند، من اما به خاطر بچه ها همینجا می مانم. صبح زود شروع کردیم به آماده شدن و همچنین آماده کردن صبحانه.. بعداز خوردن صبحانه .. به سرعت به سمت محل حرکت اتوبوس روانه شدیم.. البته تا همینجاشم یک ربع تأخیر داریم از آنلاکر دعوت کردیم که همراهمان باشد اما گفت که باید به منزل خاله اش برگردد. پس جداشدیم و ما به سمت اتوبوس رفتیم.. در طول راه بازهم انجمنها رو گشتم و بیشتر از همه شورشی برگر رو خوندم.. هیچ اثری از اسمم و یا نمره و اظهار نظر نیست :(
این گوشی بیچاره هم که ویروسی شده و پاسخ ثبت نمیکنه دست به دامن مرکز پشتیبانی تبیان می شم آرسووووووووووووووو بنده خدا فکر کنم 200 مرتبه ای بهش زنگ زدم و از کار انداختمش موقع صبحانه.. موقع نهار.. موقع کار.. تو مترو .. خلاصه اینکه هیچ جا از دست من در امان نبود این آرسووووووووووو.
آرسو جون یادم نیست که اولین بار بود که بهت زنگ میزدم یا قبلاً هم زنگ زده بودم؟.. فقط یادمه دفعه اول جوابمو ندادی .. رفت رو صندوق صوتی.. منم واست پیغام گذاشتم که الهی صندوق صوتیت بترکه!! که جواب منو نمیدی .. و این شد که دفعه بعدی جواب دادی. واسه اولین مکالمه یه خورده زیاده روی کردم نه؟
از آرسو کمک خواستم .. که از جانب من پیغامی رو به شورشی برسونه و بهش بگه: حالا که اسم منو جا انداخته .. مگه دستم به اون گوسفنداش نرسه.. همشونو کباب میکنم میدم ملت بخورن. گفتم بگو وقتی برگردم یه مهمونی میدم همه اون گوسفندارو کباب میکنم میدم بچه های تبیان بخورن.. تا همه از شرشون خلاص شن
بالاخره به جاغرق رسیدیم.. عجب جای باصفایی.. یه جاییه مثل دربند و درکه خودمون.. روخدونه داره.. داراخ داره.. سربالایی داره که ما برای رسیدن به باغ مورد نظر کلی سربالایی رفتیم. بعد از حدود 100 متر .. دیگه آقای همسر نمیتونه ادامه بده.. و من میشم عصاش.. به هرمشقتی میرسیم به باغ مورد نظر البته بقیه راحتن ولی واسه ما سخت بود.
باغ خیلی قشنگیه که واسه همین نوع اردوهای خانوادگی ساختنش.. پره از آلاچیق هایی که هرکدوم یه شماره داره. در بدو ورود به هر خانواده یه سبد پیک نیک میدن که توش قندو چای و لیوان و بقیه ملزومات یه پیک نیکه. یه آلاچیق تو یه گوشه دنج پیدا کردم .. زیر یه درخت بزرگ توت با توتهایی که هرکدوم بیش از سه سانت طول داشتن.
خلاصه اینکه اونجا خیلی خوش گذشت .. ناهار ومیوه و بقیه چیزا فراهم بود و همینطور نماز جماعت و یه سخنرانی که قرار بود یه ساعت باشه ولی فکر کنم از دوساعت هم بیشتر شد.. روانشناسی و از این حرفا که .. ای ایها الناس.. هوای شوهراتونو داشته باشید.. هرچی گفتن بگید چشم و از این چیزا.. نه از شوخی گذشته سخنران که روانشناس مشهوری هم بود.. کلی حرفای مفید واسمون زد.
بالاخره عصر شد و موقع برگشتن.. همینجور که داریم از در باغ خارج می شیم نفری یه بستنی نونی میدادن.. خیلی جالب بود بستنیش.. مغز گردو و اینا داشت.. من که تاحالا بستنی نونی این مدلی نخورده بودم. جاتون خالی خوشمزه هم بود.
یه دستم بستنیه.. یه دستم کیف. . یه دستم به نرگس .. با یه دست دیگه مم زیر بغل جناب کلیفو گرفتم که کمکش کنم راه بره (مگه من چن تا دست دارم .. هوم؟) در همین حین همراهمم میزنگه.. آهنگ فوتبال برتره زنگش من اصولاً خیلی ورزشیم.. حتی تو زنگ موبایل