• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 7294)
جمعه 12/5/1386 - 11:1 -0 تشکر 12226
داستان بگوو

 سلام

توو يه سايت ديگه يه تاپيک داريم به عنوان داستان بگوو...با مزه شده البته با همکاري شديد بچه هاش

گفتم اينجام اين بحثو داشته باشيم شايد بد نباشه...البته اب توو چشمم نميره که همکاري شديد باشه

اولين نفر مياد يه کلمه يا جمله ميگه يا مياد يه نخ ميده از اول داستانو و بعدي مياد اضافه اش ميکنه با يه کلمه يا يه جمله يا هرچي دلش خواست،فقط اين وسط ماجرايي که ديگران شرووع ميکنند رو واسش ارزش قائل شيد...(تلاش کنيم حتي اگه بد شد چون تا بينمک نباشه که نمکش زياد نميشه)

تا بعد

يکشنبه 7/11/1386 - 9:35 - 0 تشکر 26885

سلام 

ما كه  از كار شما سر در نیاوردیم  بابا یكی به ما بگه این جا چه خبره؟؟

يکشنبه 7/11/1386 - 18:1 - 0 تشکر 27008

بسم رب الحسین

ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة

*************************************

سلام

خوبه آقا مجتبی که بالاخره به نتیجه رسیدی

در مورد صندلی داغ هم خواهش میکنم چون خودت ضرر کردی!!!!

سوالات موند تو گلوت هه هه

به چند ماه بزرگیم میبخشمت...دفعه آخرت باشه ولی...

و اما دوست جدیدالورود عدد:841137

اینجا قراره یه سری داستان ها نوشته بشه

یه تعداد دیووونه که تویه بیمارستانن و میخوام بزنن بیرون...فرار کن و..........

همین...

**سلام بر حسین**

بگذار سرنوشت هر راهي که ميخواهد برود،راه ه من جداست
بگذار اين ابرها تا ميتوانند ببارند.... چتر من خداست
 

----------------------------------------------------------------
مسئول انجمن خانواده و صندلي داغ
 
دوشنبه 8/11/1386 - 0:33 - 0 تشکر 27064

روزی پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده پرنده
پرواز میكردنندكه به یك درختی میرسند اه بقیه چی بگم یكم كمك كنید بقیه رو بنویسم.

گر مرد رهی ، غم مخور از دوری و دیری / دانی که رسیدن هنر گام زمانست
دوشنبه 8/11/1386 - 11:42 - 0 تشکر 27145

سلام بر دیوانگان عزیز و دیوانه دووستان محترم

mjtrhz

خب این باعث خوشحالیه که شما بالاخره واسه خودتوون شخصیت پیدا کردید...(کیلوو چند خریدید؟؟؟اگه وسعموون میرسه مام بی نصیب نموونیم)...در مورد تاپیک توو انجمن اجتماعی کسی مخالفتی نکرد اما اوونجا پتانسیل چنین تاپیکی رو داره؟؟؟(اگه فکر میکنید شدنیه خب تاپیکش رو بزنید...)...درمورد اینکه هر شخص چندتا نقش داشته باشه باید بگم اینجا دیوونه زیاد داره ولی تا داستانی نوشته نشه که اسامی روو نمیشه...شما هر چندتا شخصیت که خواستید میتوونید تعریف کنید اما واسه هرکدووم اسم بذارید تا بشه در داستان سهیمشوون کرد...

تا بعد

سه شنبه 9/11/1386 - 0:43 - 0 تشکر 27257

سلام بر مجنون مشربان معقول گرا

همونطور که قبلا گفتم من دو شخصیت رو دارم. اولی مجتبی است یعنی خودم، بیوگرافیش رو می دونین فقط اینو اضافه کنم که بخاطر خوش رفتاری گاهی به عنوان پرستار ازش کمک میگیرن و یه سر وگردن از بقیه عاقلتره.... دومی، آهوا. یک سرخپوست و البته نه کاملا اما آرزو بر جوانان عیب نیست چه برسه به دیوانگان. این آهوا خان یه آتیش پاره ایه که حد نداره. نوع صحبتش به آدمیزاد رفته فقط گاه گاه بشدت ادبی چرت و پرت میگه و اعمالشم که معلومه معمولا سرخپوستی... داستان زیر رو آقا مجتبی تعریف میکنه...فقط اضافه کنم که عبارات داخل پرانتز توضیحات راوی است...

امروز یه خوش تیپه جدید قراره که بیاد، همه جمع شده بودیم حتی رئیس گفته بود که انیشتین رو از شر تفکرات زیادی درمورد گوشه اون اتاقه خلاص کنن و بیارنش، آخه یاسان میگفت قراره که باهاش، همون آهوا ست دیگه، اینقد ازم حرف نکش قاطی میکنم هاااا...چی مگفتم؟ آهان... قراره باهاش، همون آهوا ست...قراره باهاش، همون آهوا ست... قراره باها (ببخشید مثل اینکه واکمنم پیچید... درستش ش ششش،... ااااااا...آآآآآآ درست شد، خوب بریم) قراره با آهوا یه بازرس بیاد و دیدن کنه، نمیدونم چرا شاید میخواد ببینه اگه جای خوبیه خودشم بیاد پیش ما... اما نمیدونم چرا دیرکردن...یه بوهایی میاد... واقعا داره بو میاد انگار دوده... خواستم ببینم چیه که یهو آهوا سواره یه چوب به قطره یه تیرچراغ برق شده و عین چیییییییییز (از ذکر نام این حیوان نجیب بخاطرجلوگیری از گرانی بیش از حد لبنیات معزوریم) وارد شد. یه دستش به افسار اسبش بود و دو دست دیگش به تیر کمونش... بدبخت دیوونست، چه میشه کرد.... اومد جلو وتیر تیرکمونش رو وسط دو ابروی یاسان کوبید، بیچاره یاسان، ردش یه خال هندی شده بود ولی بهش میومد.... تو چشمای مک لارن هم میشه خوند که چی فک میکنه، الان داره اون چیزی رو که اهوا سوارشه رو یک Ferrary اصیل میبینه و تو دلش قند آب میشه که میشه منم یکی بشم مثل اون. هیییی بیچاره، اینم دیوونه شد... رئیس روش به انیشتین بود داشت سرش داد میزد ولی انیشتین تو این فکر بود که چطور میشه با این وسیله نقلیه آهوا فرار کرد... هنوز رئیس برگشت ببینه موضوع از چه قراره که آهوا چون تیراش ته کشیده بود اسبش (منظور همون تیر چراغه) رو بلند کرد و وسط سر بی صاحاب (از اصطلاحات آقا مجتبی به معنی سر سری که وسطش رسما کچله) رئیس کاشت... اوه اوه بیچاره هنوز داغه نفهمیده چی شده....... حدس میزنین چی شد،بعله... سرنوشت آقا انیشتین نصیب این آهوا شد همین روز اولی... ولی رئیس با اون شکم قپولوش (پ تشدید داره. یکی دیگه ازاصطلاحات مجتبی خان و به معنی برآمده و گنده است) و اون تیرک وسط کلش شده بود عین یه دونه تسبیح تنها که از وسطش یه نخ بلند رد شده. هه هه خیلی خوشکلتر شده بود، تازه داشت ازش خوشم میومد (بله اینم از قوه تخیل مجتبی)...

 واما بشنویم از اوضاع و احوالات آهوا خان در اتاقک سفید...

آهوا تو اتاق سفید بود... بهش گفتن بگرد و یکی دیگه رو که همین گوشه کنارا قایمش کردیم پیدا کن تا بیاریمت بیرون.... بدبخت هرچی گشت گوشه ای رو پیدا نکرد که بخواد کسی رو اونجا پیدا کنه... دیگه داشت خسته میشد که یه فکری به دوگولش (اصطلاحی دیگه که از مجتبی بهم سرایت کرده به معنای کله و مغز) رسید... یاد اون موقعی افتاد که چطور حیوونا رو از سوراخشون میکشید بیرن... تصمیم گرفت یه آتیش پر دود روشن کنه، اما برگ نداشت چه برسه که بخواد اون سبزتراش رو انتخاب کنه. اصلا وسیله ای برای روشن کردن آتیش نداشت که یهو یه تیکه چوب دید که به آستینش آویزونه(از همون تیرکه). کوچیک بود اما چاره ای نبود. یکی از دندون های خرسی رو که به گردن داشت باز کرد و نشست رو زمین و دست بکار شد.......

تو تیمارستان بوی دود و یه خورده هم کله پاچه میومد... مک لارن با شنیدن بو تخته گاز به سمت اتاق سفید رفت (نمیدونم از کجا فهمیده بود) و انیشتین هم درحال محاسبه مقدار انرژی لازم برای درست شدن یه همچین بویی رو محاسبه میکرد تا بشه دمای داخل اتاق رو تشخیص داد. هیچ کس کاری نمیکرد چون کلید دست رئیس بود و اون هم عجله ای نداشت. همینطور دود بود که از اطراف در میزد بیرون... در رو که باز کردن!!!.... آهوا وسط اتاق آتیش روشن کرده بود و داشت دورش میچرخید، به سبک سرخپوستی لی لی میکرد. تازه داشتن میفهمیدن اون صداهای جیغ و داد بلند که میومد یه آواز سرخپوستیه... اونم بی اهمیت به اونا بلند بلند میخوند هی ها ها ها ،هوم هاهاها ،هی ها هوم هو، هاهاهاهاو... چون در و دیوار اتاق از پارچه و ابرهای پلاستیکی بود چنان دودی براه افتاده بود و بوی کله پاچه هم بخاطر یه آئین سرخپوستی بود که باید موقع چرخش و رقص بدور آتیش یه تکه از موهاشون رو تو آتیش بندازن تا اینطوری آمادگی شون رو در برابر یه سری چیزها اعلام کنن...

و اینگونه بود که اتاق سفید برای مدتی متمادی تعطیل شد... پس فعلا کسی رو اونجا نفرستین...

اگه خیلی خنک بود باید بگم که بار اولمه دارم داستان طنز مینویسم...من این داستان رو دو روزه آماده دارم اما نشد که بشه و به اینجا رسید...

در ضمن یلدا خانم، حالا که اینطور شد من اگه رو اون صندلی نسوزوندمت همینجا تو تیمارستان به آتیشت میکشم، بهتره آماده باشی یوهاهاهاهاها...

واما یدر جواب یاسان عزیز باید بگم که شما وسعتون میرسه اما اینی که من خریدم به کار ما فقیر بیچاره ها میاد، برای لارج جماعت پیشنهاد نمیشه... در مورد تاپیک اجتماعی هم باید بگم که اون دیگه طنز نیست هاااا، کاملا نزدیک به واقعیته. اگر درست نکردید، هروقت این سیتماسیون ما از خر شیطون پیاده شد اون رو هم پیاده میکنم...

 ممنون از توجه همه

یاحق

مجتبی

در نگاه آنانکه پرواز را نمی فهمند،                                                                        
هرچه اوج بگیری، کوچکتر می شوی...                                         
چهارشنبه 10/11/1386 - 13:30 - 0 تشکر 27483

سلام
امروز میخوام یه داستان كه خودم نوشتم رو براتون بزارم و این تازه قسمت اولش هست من میخوام این داستان رو چاپ كنم.
منتظر داستان های بعدی من هم باشید اگه خیلی متنش دراز هست منو ببخشید.

به نام خدا
مقدمه
من بر آنم كه به جوانان و نویسندگان ایرانی نشان دهم كه ما هم می توانیم داستان های پر هیجان و پر بیننده بنویسیم و اگر خام اندیشان جلوی تفكرات ما را نگیرند می توانیم بر قله های پیروزی بنشینیم و بگوییم كه ما از اروپایی ها كم نداریم بلكه از آنان بالاتر هستیم زیرا كه ما مسلمانیم و خداوند یكتا پشت ما می باشد پس تفكراتی را كه دارید بدون ترس روی ورق بریزید.این داستانی كه من نوشته ام از داستان های پرهیجان و ترسناك می باشد و ما را به سفری می برد كه در آن موجودات ترسناكی وجود دارد.
پس كولبار خود را ببندید و با ما همراه شوید و به یك سفر طولانی پا بگذارید برای نجات بشریت و زنده نگه داشتن ایران و ایرانی در جهان و از مشكلات هیچ باكی نداشته باشید.
قسمت اول
(راه نجات)
در كشور ایران مردمانی زندگی می كردنند كه بعضی از آن ها قدرت های خاصی داشتند مثلا بعضی در شمشیر زنی بعضی در جادوگری و بعضی دیگر تیر اندازی قدرت خاصی داشتند.
در میان این افراد یك تن از هر گروه مهارت بیشتری داشت این سه نفر كه به نام های سورنا(شمشیر زن) هوخشتره(جادوگر)و بردیا(تیرانداز) با یكدیگر قرار گذاشته بودند كه در تمام طول عمر خود به یكدیگر كمك كنند و در برابر پلیدی ها بجنگند.
هر سه آن ها فرمانده گروهای شمشیر زن و جادوگر و تیرانداز بودنند آنان زیر نظر پادشاه داریوش بودند و طبق نظر او به مناطق پلید حمله می كردنند و مردم را از جانوران وحشی نجات می دادند. روزی یكی از این سه نفر(جادوگر) به تنهایی به منطقه ممنوعه پاگذاشت(این منطقه به علت اینكه این منطقه محل حكومت وحشی ها بود به منطقه ی ممنوعه نامگذاری شد)او برای بدست آوردن قدرت بیشتر تا بتواند حكومت ایران را بر عهده گیرد با آن ها متحد شد و به دوستان خود پشت كرد.
در قصر پادشاه سیاهی
نگهبان:قربان یكی از انسان ها در پشت در منتظر دیدار شما هستند و می گوید كه من باشما می خواهم متحد شوم.
پادشاه:متعجب و در عین حال خشن ,بگو وارد شود.
وزیر:شاید حقه ای از طرف انسان ها باشد تا مارا شكست دهند.
در این حین تمام افراد دربار با یكدیگر در مورد این موضوع صحبت می كردند كه نگهبان به هوخشتره گفت وارد شو او وارد سالن شد همه به او خیره شده بودند وبه این فكر می كردند كه او به چه علت به مردم خویش پشت كرده است.
هوخشتره:بعد از تعظیم به پادشاه,ای فرمانروای پلیدی ها من از تو كمك می خواهم تا حكومت ایران را برای خود بگیرم و به شما برای جنگ با سایر قبایل كمك كنم.
پادشاه از این گفته  هوخشتره تعجب زده و خوشحال شد.
پادشاه گفت من چطور به این گفته ی تو اعتماد كنم.او در پاسخ گفت من یكی از فرمانده هان سپاه ایرانی را تبدیل به شرور ها می كنم اگر راه آن را به من آموزش دهید من او را برده ی شما خواهم كرد.
بعد از چند روز آموزش های لازم را به جادوگر دادند و او بعد از یك هفته به كشور خود بازگشت.
در قصر داریوش
نگهبان:قربان جادوگر امری را می خواهد به شما گزارش دهد.
پادشاه:بگویید وارد شود.
جادوگر وارد می شود و به پادشاه می گوید من در مناطقی كه رفته بودم شرورها پیشروی كرده بودند ومن نمی توانستم به تنهایی با آن ها مقابله كنم به همین علت چند روزی من را زندانی كرده بودند ولی من فرار كردم.
حال آمدم تا با یكی از فرماندهانت به جنگ با آن ها بروم.
پادشاه بردیارا بااو فرستاد تا به مبارزه با پلیدی ها برود.
منطقه ی سیاهی (بابِل)
در این منطقه بود كه جادوگر به انسان ها خیانت كرد تا طعم امپراتوری را بچشد.
در این منطقه سربازان سایه در كناره های كوه های بلند مخفی شده بودند وقتی كه سپاهیان انسان ها در این دره قرار گرفتند مورد حمله ی نیرو های دشمن قرار گرفتن در یك لحظه تمام نیرو های انسان ها از بین رفتند تنها بازمانده بردیا بود ولی او نیز به دست جادوگر كشته شد و به یكی از فرماندهان نیروی سایه تبدیل شد سربازان دیگر نیز به صورت اسكلت از زمین بلند شدند با جادوی جادوگر و سپاهی عظیم را تشكیل دادند.
منطقه ی ممنوعه
تقریبا قدرت سایه تكمیل شده بود ولی تنها مانع او سورنا بود.سورنا جنگجویی ماهر و به تمام فن های رزمی آشنایی كامل داشت جادویی داشت كه او را از دیگران جدا نگه می داشت شمشیر او از جنس فولاد سخت و نور سبزی از شمشیرش به اطراف انعكاس داده می شد پرسرعت ترین اسب جهان در دست او بود و او می توانست خود را از دید دیگران محفوظ بدارد وتنها كسی كه می توانست اورا ببیند همان جادوگر بود.
پادشاه:حال نیرو های ما افزایش پیدا كرده اند و بهترین فرمانده هان در نزد ما هستند.به تمام سربازان آموزش های لازم را بدهید تا در روز بزرگ ما انسان ها را از بین ببریم.
در این حین سورنا با سپاهیانش به سمت بابِل حركت كردند. خون ها را در دره دیدند و متوجه شدند كه جنگی در گرفته شده است.
یكی از سربازان سایه در آن منطقه مراقبت می كرد سورنا متوجه حضور او در این منطقه شد دستور داد تا او را دستگیر كنند و اورا بیاورند. سربازان او را دستگیر كردند و به نزد سورنا آوردند و سورنا از او سوالاتی كرد.
سورنا: ای شرور بگو بدانم كه نیرو های ما انسان ها چه شدند.
شرور:با خنده ای ترسناك,همه قتل و عام شدند ویكی یكی آنان جزو نیرو های ما شدند.
سورنا:با تعجب,چطور این امر صورت گرفت است فرزند پادشاه ما كجاست.
شرور:جادوگر به شما خیانت كرد و فرزند پادشاه شما نیز به یكی از فرمانده هان سپاه سایه ملحق شد.
شرور بعد از این سخنان جیغی كشید و ناگهان نیرو های سایه از زیر زمین بیرون آمدند.سورنا بسیار متعجب شد و به سربازان دستور داد تا بر دشمنان بتازند و آنان را به قتل رسانند.
سورنا خود در جلوی صف از روی اسب پیاده شد و شمشیر خود را بیرون درآورد با سرعت ویژه ی خود ده تن از دشمنان را نابود كرد ولی هر چه كه بیشتر نیرو های دشمن را ازبین می بردنند به آن ها نیروهای بیشتری اضافه می شد.در همین لحظات جادوگر و پسر شاه وارد شدند.سورنا كه دیده بود نیروهایش خسته شده اند دستور عقب نشینی به سربازان خود داد.
آنان با تمام سرعت به قصر برگشتندوسورنا ماجرا را برای شاه توضیح داد.
پادشاه:سریع سربازانت را به بالای برج ها ببر و آماده ی حمله ی آنان باش.
سورنا:اطاعت قربان.سربازان كماندار به بالای برج ها بروید سربازان شمشیر زن از شاه محافظت كنیدوشما شوالیه ها در پشت دیوارها منتظر فرمان من بمانید.
منطقه ی ممنوعه
پادشاه:ای فرمانده هان سربازانتان را آماده سازید تا به آخرین منطقه ی انسان ها حمله كنیم.
اطاعت قربان
تمام فرماندهان سپاه خود را آماده كردنند از تمام موجودات شرور گرفته تا آخر پلیدی  از سربازان این فرمانده هان بود.
سیاهی در جادوگران پیدا بود.نیروهای پلید انسانی بدون روح و تیر اندازان وحشی و....
سپاهیان آماده حركت شدند.
آخرین منطقه در ایران(پاسارگاد)
سپاهیان پلیدی شروع به حركت به آخرین منطقه ی انسان ها كردنند.(این منطقه دارای كوههای غیر عبور كردن بود ودر هر كوه چند برج دیدبانی باتمام امكانات جنگی بود. سپاهیان پلیدی باتمام شرارت ها به سوی پاسارگاد حركت كردنند و این برج ها نیز دربرابر این افراد دوام نیاوردنند و نابود شدنند.پرنده های پلیدی كار ازبین بردن برج ها را انجام دادنندو خون انسان ها را مكیدنند وبه آنان را به پلیدی بردنند وبه سپاه آنان اضافه شدنند.
در یك دره سورنا با نیرو های مخصوص خود كه هر یك از بهترین سربازان ایران بودنند منتظر بودنند این سپاه به نام رویینتنان نامگذاری شده بود.
سپاهیان پلیدی با این سپاه برخورد كردنند .
پادشاه پلیدی: ای سورنا از جلوی راه ما كنار برو وبه ما بپیوند اگر به ما نپیوندی شما كشته خواهی شد پس چه بهتر به ما بپیوندی تا در امان بمانی.
سورنا درجواب گفت: اگر من هم اكنون به تو بپیوندم به قطع كشته خواهم شد زیرا من در پلیدی جای نمی گیرم واگر قرار گیرم دیگر این قدرت را نخواهم داشت و به پلیدی ها تسلیم می شوم و تا آخر زندگی  خود با غمی انبوه خواهم بود پس من به شما نمی پبوندم زیرا من این سرانجام را دوست ندارم ودربرابر شما به مغابله خواهم پرداخت وتا آخرین نفر شما را خواهم كشت وانتقام فرزند پادشاه را از شما خواهم گرفت و ای جادوگر درو تو نیز روزی به دست من كشته خواهی شد.
سایه دستور داد تا به آنان حمله كنند وآنان را یكی یكی به قتل برسانند.
حمله شروع شد تیر اندازان انسانها تیر های خود را رها كردنند و تعدادی از آنان را به قتل رساندند تیر ها به سر آنان برخورد كرد و در همان لحظه ی اول كشته شدنند سربازان شمشیر زن به جلوی سپاه آمدند وتیر اندازان به عقب رفتند شمشیر زنان به طرف آنان حمله ور شدند جنگ سختی در میان آنان شكل گرفت انسان ها و سایه ها از بین رفتند ولی از سایه ها باقی مانده بود اینك نوبت به سواران انسانها و خود سورنا شد انسان ها تا جایی كه می توانستند با آنان جنگیدنند و فقط دو سه نفر زنده ماندن و عقب نشینی كردنند سربازان كماندار نیز از بین رفتند.
سایه: ای سورنا اكنون به ما می پیوندی یانه.
سورنا:من هنوز با شما به جدال می پردازم اگر تا سال ها بكشد. این حرف را زد وبه طرف قصر رفت.خبر به پادشاه رسید سورنا به پادشاه گفت كه ما باید به زیر زمین برویم تنها جایی كه برای ما باقی مانده فقط آن جاست كه من وتو از آن اطلاع داریم بهتر است قلعه را خالی كرده و با تمام مردان و زنان به آنجا رویم وتجدید قوا كنیم وعد حمله ی سختی به آنان كنیم.
پادشاه پذیرفت و همكی به زیر زمین رفتند.هنگامی كه سپاهیان سایه به آنجا رسیدنند قلعه را خالی دیدنند پس از این موضوع بسیار خوشحال شدنند و قلعه را به یغما بردنند.
واز آن به بعد آنجا مركز حكومت آنان شد.سایه از این موضوع با خبر بود ولی هرگز نمی توانست به آنجا حمله كند زیرا آنجا را نیرویی حفاظت می كرد.
انسان ها از نیرو های دیگری نیز برخوردار بودند كه آنان در كوهها زندگی می كردنند كه هیچ كس قادر به شكست آنان نبود. سورنا با پادشاه مشورت كرد تا به پیش آنان برود تا از آنان كمك بگیرد.پادشاه به علت شورش این افراد در نواحی مرزی ایران آنان را در كوه های البرز تبعید كرده بود.
اوایل پادشاه با این عقیده مخالف بود ولی به مرور زمان راضی شد تا به این نظر پاسخ مثبت دهد.
سورنا با پنج نفر از افراد كه آنان قلب پاكی داشتند واز دیگران قدرت بیشتری داشتند راه خود را به طرف كوههای وحشتناك البرز شروع كرد در این راه خطر هایی وجود داشت كه باعث از بین رفتن آنان می شد.افرادی كه به این منطقه پا گذاشته بودنند جان سالم به در نبرده بودند.
در قصر جدید پادشاه
سورنا:افراد من تمام ابزار سفر را با خود بگیرد و از بهترین سلاح های خود استفاده كنید كه راه بسیار سخت و خطرناكی در پیش داریم.
افراد پادشاه همه آماده سفر شدند اولین منطقه ای كه آنان از آن خواستند عبور كنند بیستون بود. در این منطقه خبری كه به ما رسیده آن است كه پیامبر خدا زرتشت در این منطقه ناپدید شد. اولین كار این افراد دانستن آن بود كه این ادعا درست بوده یا نه. خصوصیات این منطقه:ستون های بلند كه بر روی آنان مجسمه سر حیوانات وجود داشت.مانند شیر , ببر , مار و ...بود. شایع شده بود كه این حیوانات سربازان حیوانی زرتشت هستند و در موقع خطر آنان به شكل طبیعی در آمده و به متجاوزان حمله می كردند و آنان را ازبین یا اسیر می كردند.غیر از این افرادی نیز بودند كه صورت خود و سر خود را با پارچه ی سیاه بسته بودند و سربازانی بودند كه از دربار اخراج شده اند.
با این حال سورنا از این منطقه باید عبور می كرد.دلیل اول آنكه تنها راه به طرف كوه البرز همین مسیر بود و دلیل دوم باید از درست بودن این شایعه مطلع شود.
حال شما ادامه داستان را از زبان یكی از افرادی بشنوید كه در این سفر سورنا را همراهی كرده بود.
من در خانه بودم كه ناگهان سربازان امپراطور آمدند و به من گفتند كه تو باید با سورنا همراه شوی و او را تا كوه البرز همراهی كنی.من به دربار رفتم تا درباره این مسئله با بیشتر بدانم.در راه مردم را دیدم كه عاجزانه از من تقاضا می كردند كه به این سفر برو و ما را از شر این خبیث ها نجات بده من با خود اندیشه می كردم كه مگر در البرز چه چیزی وجود دارد كه پلدشاه من را برای اینكار خواسته است.
به هر حال راه خود را ادامه دادم تا به دربار پادشاه رسیدم.قبل از من چهار نفر از ماهرترین افراد پادشاه در آنجا آماده بودندودر كنار آنان سورنا بود.به داخل سالن وارد شدم كمی قدم نگذاشته بودم كه ناگهان سورنا را در كنار خودم دیدم او به من گفت آیا تو به این سفر می آیی من كه ترسیده بودم با ترس به او جواب دادم كه من كه از ماجرا با خبر نیستم.كمی قدم زدیم ودر سالن ماجرا را برای من توضیح داد كمی فكر كردم اگر به این مسیر بروم راه برگشتی برای من وجود ندارد و ممكن است كه كشته شوم.اگر این كار را انجام دهم برای مردم خود این كار را كرده ام  و نام مرا در كتاب ها می نویسند واینكه زندگی راحتی را برای خانواده ام رقم می زنم. درخواست او را قبول كردم به خانه رفتم تا بار سفر را ببندم و به آنان بپیوندم.
موضوع را برای همسر و فرزندانم توضیح دادم آنان ابتدا مرا از این سفر باز داشتند ولی من آنان را قانع كردم كوله بار سفر را بستم و تا فردا منتظر ماندم.شب آمد و وقت خواب رسید من فقط به سخنان خانواده و سورنا فكر می كردم. با این حال شب را با تمام این افكار سپری كردم و صبح از خواب بیدار شدم و به محل مقرر رفتم. افراد انتخاب شده منتظر من بودند.سورنا دوباره ناگهانی ظاهر شد و به من گفت تو آماده ای تا به مقصد اصلی حركت كنیم.پاسخ دادم بله و به هریك از ما اسب های پر سرعت دادند و ما سوار اسب هایمان شدیم و به طرف البرز حركت كردیم.
اولین وظیفه ما فهمیدن این بود كه آیا زرتشت هنوز زنده است یا نه.به تالار بیستون رسیدیم,سرهای حیوانات وحشی برروی ستون ها غوقا كرده بود انگار كه آنان زنده هستند و ما را تماشا می كنند. گیاهان سرسبز در آنجا فراوان یافت می شد وبهترین گل های دنیا در آنجا روییده بود گیاهان به دور این ستون ها پیچیده بودند و تا بالا كشیده شده بودند و در انتهای آنان گل های زیبا و خوش بویی روییده بود. خیلی آنجا زیبا بود تا به حال جایی به مانند آنجا ندیده بودم. به حركت خود ادامه دادیم تا به مقبره ای رسیدیم.برروی مقبره خطوط میخی بسیار قدیمی نوشته شده بود كه ما توان خواندن آنان را نداشتیم زیرا خط میخی ما اینگونه نبود.این خط از طرف راست نوشته شده بود و خصوصیات خط ایلامی ها را داشت.سورنا به ما دستور داد تااز كنار مقبره كنار روید ما كنار رفتیم او نوشته ها را خواند و ترجمه كرد و ما را از موضوعی كه بروی این مقبره نوشته شده است آگاه كرد.سورنا اینگونه به ما گفت: برروی این كتیبه نوشته شده است این مقبره پیامبر خدا است و شما حق باز كردن آن را ندارید و اگر آن را باز كنید مانند افراد دیگر شما نیز از بین خواهید رفت تنها كسانی جان سالم به در می برند كه روح پاك داشته باشند.سورنا دوباره آن كتیبه را با صدای بلند خواند ودر پایان كه تمام نوشته ها را خواند تصمیم گرفت تا مقبره را باز كند و به درون آن برود و از راز این مقبره با خبر شود.
هنگامی كه در مقبره را باز كرد زمین لرزه ای آمد و همه جا تكان خورد از حرارت گرما عرق از سر رویمان به زمین می ریخت.ستون ها تكان خوردند و سر حیوانات تكان خورد  ورنگ طبیعی خود را گرفت.ستون ها به بدن های حیوانات تبدیل شدند و آماده حمله به ما شدند,ما سلاح های خود را آماده كردیم و حالت دفاعی گرفتیم در جلوی ما سورنا قرار داشت دور تا دور ما حیوانات جمع شده بودند ناگهان از در مقبره افرادی با لباس های سیاهی پوشیده بودند و از سر تا پای آن ها با لباس پوشیده شده بود و تنها نقطه ای كه معلوم بود صورتشان بود.آنان دو شمشیر در پشت خود داشتند و شمشیر ها را در آوردند.سورنا به ما دستور داد تا با حیوانات مبارزه كنیم و خود به سراغ آن افراد رفت. هیچ كس حمله نكرده بود كه یكی از ما تیری به طرف آنان پرتاپ كرد و جنگ شروع شد.
جنگ سختی بود ما به همه آن حیوانات حمله كردیم و آنان را از بین بردیم هنگامی كه آنان را نابود می كردیم از آسمان نوری به آنان می خورد و از بین می رفتند سورنا نیز این گونه تمام آنان را از بین برد و به داخل مقبره رفت.
مدتی طول كشید و او از مقبره بیرون نیامد صبر كردیم تا او بیاید بعد از كمی او با پیامبر خدا از مقبره بیرون آمد و آن افرادی كه ما كشته بودیم دوباره زنده شدند. سورنا به پیامبر گفت اگر می شود به قلعه ما برو كه مردم به شما نیاز دارد.پیامبر گفت من فقط برای تبلیغ دین خداو هدایت مردم و دور نگه داشتن آنان با نیروهای خود به كمك مردم می روم.
ما به راه ود ادامه دادیم تا به صحرای سوزان لوت رسیدیم.بس هوای آنجا گرم بود عرق از سرورویمان می ریخت. با این حال به راه خود ادامه دادیم موجودات ترسناكی در این حوالی بودند كه فقط از خون انسان ها استفاده می كردند,استخوان بدن انسان ها در این منطقه بسیار یافت می شد.
این موجودات سری به مانند خفاش داشتند و تنی به مانند شیر و پایی به مانند یوز داشتند و سرعت بسیار بالایی داشتند.شب فرا رسید به نزدیكی صخره ای رسیدیم همانجا اطراق كردیم.
در نیمه های شب بود كه صدای مخوف این جانوران در آمد همه به ناگهان بیدار شدیم. آنان دورتادور ما را گرفته بودند لباس های خود را درآورده بودیم و وقتی نداشتیم تا لباس رزم را بپوشیم با عجله سلاح های خود را گرفتیم.
یك چیز نظر ما را جلب كرد آن هم نبودن سورنا بود تنها نمی دانستیم چه كار كنیم.یكی از آنان به طرف ما حمله كرد ما به طرف او نیزه پرتاب كردیم و او را از پا درآوردیم.ناگهان همه زوزه ای كشیدند و به طرف ما حمله ور شدند.كه نوری از آسمان تاپش كرد كه آن هم طلوع خورشید بود آنان به سرعت محل را ترك كردند.تنها زمانی كه این موجودات می توانستند به آسانی حركت كنند در هنگام شب بود.
سورنا ظاهر شد و به ما دستور داد تا سریعتر لوازم خود را جمع كرده و به راه خود ادامه دهیم.به كوهی رسیدیم و به بالای آن كوه رفتیم غاری وجود داشت وارد آن شدیم.
غار تاریك و طولانی بود ما به درون غار رفتیم عجیب آنجا بود كه در درون غار یك چشمه از زیر زمین بیرون آمده بود و در آنجا حوضی درست كرده بودند.
در روایت ها اینطور نوشته است كه نیك بانو بعد فرار كردن از دست سایه به درون این غار آمد و با خواندن دعایی ناپدید شد و این چشمه از زیر زمین به بیرون آمد.دور تا دور این غار با نوشته های میخی تزیین شده بود و یك زیبایی خاصی به آن جا نهاده بود.سورنا نزدیك نوشته ها شد و دستی برروی آنان كشید و نوری از درون آن ها بیرون آمد و ما به یك منطقه دیگر رفتیم.همان غار ولی خبر از نوشته ها نبود به بیرون غار رفتیم ولی خبر از بیابان گرم و خشك نبود بلكه سر تا سر زمین پر از گل های لاله پر شده بود رنگ سرخ و زرد تمام دشت را زیبا كرده بود و عطر این گل ها یك تراوت دیگر به این منطقه داده بود پرنده ها در آسمان پرواز می كردند و آواز عاشقانه سر می دادند.گویی در بهشت بودیم.درست است در بهشت بودیم و نمایی از آن را دیده بودیم,در آنجا شادی و سرور بود و همه از یكدیگر راضی بودند. در طرف فردی دیده می شد كه به ما می گفت به طرف من بیایید.به طرف او رفتیم او می رفت و مانیز به دنبال او حركت می كردیم تا به رودخانه ای رسیدیم كه چشیرین ترین آب جهان را داشت و در نهری قرار نداشت و در آن نیز قرق نمی شدیم.نزدیك تر رفتیم خانومی بود.به او گفتیم تو كیستی گفت من از تبار ایرانیان هستم.نام من نیك بانوست همه تعجب كردیم كه ما چرا به اینجا و باوی روبه رو شدیم.ما از او پرسیدیم كه چرا ما در اینجا هستیم؟درتمام مدت سورنا هیچ حرفی نزد و سخنی بر لب خود نیاورد.نیك بانو پاسخ داد به دلیل اینكه شما را به راه صحیح راهنمایی كنم و به راحتی به مقصد خود برسید.او آینده را دقیق می دید و می دانست چه اتفاقی می افتد راهی كه ما باید از آن عبور می كردیم را به ما نشان داد و ما به طرف كوهستان البرز هدایت كرد در كوهی به نام دماوند ولی آن كار آخرین هدف نبود و باید باز گردیم.ناگهان همه چیز به حالت قبلی بازگشت و گویی ما همه آن چیز ها را خواب دیده بودیم.
راه خود را به طرف كوه دماوند آغاز كردیم راهی سخت و مشكل در پیش داشتیم.
از آن كویر بیرون آمده و به درون یك جنگل رفتیم وزش باد قطع شده بود ولی درختان تنومند تكان می خوردند.این جنگل مشهور به جنگل ارواح بود و كسی از آنجا جان سالم به در نبرده بود و هركس به اینجا آمده بود ناپدید شده بود.در روایت ها اینگونه گفته شده بود كه اگر فردی در این جنگل كشته شود به روح جنگل می پیوندد و نمی تواند از این جنگل به سمت آسمان برود پس تمام ارواح می ترسند و هركس به این جنگل بیاید را قربانی می كردند.
وظیفه دیگر ما قطع درخت بزرگ بود تا این ارواح از بند او آزاد شوند باید ساكت و بدون سر و صدا حركت می كردیم تا ارواح ما را نبینند.اما همه چیز برعلیه ما بود.ارواح ما را پیدا كرده بودند و ما جز فرار راه دیگری نداشتیم و نمی توانست ارواح را نابود كرد زیرا بعد از مرگ آنان جاودانه می شدندو مرگ آخر زندگی نبود.به سرعت فرار كردیم ولی آستیاك نتوانست به ما برسد و ارواح روح او را از بدن او بیرون كشاندند و به خود ملحق كردند.با ترس به راه خود ادامه دادیم تا به درخت بزرگ رسیدیم این درخت را سایه در اینجا كاشته بود و ارواح را برای خود زندانی می كرد.تبری طلایی به ما داده بودند تا آن درخت را نابود كنیم.آن تبر را یكی از ما به نام مزدا گرفت و شروع به قطع كردن این درخت كرد.داشتیم درخت را قطع می كردیم كه نیرو های سایه وارد جنگل شدند اما بیشتر از هر دفعه بودند وارد جنگل شدند ارواح به آنان حمله كردند و یكی یكی آنان را از بین بردند وقت خوبی بود كه كار را تمام كنیم آخرین ضربه بود كه ارواح متوجه ما شدند و به طرف ما حمله ور شدند درخت را مزدا از بین برد وتمام جنگل سیاه به جنگ نورانی تبدیل شد و ارواح به آسمان رفتند.
جسم آستیاك را گرفتیم و او را همانجا زیر بلندترین درختان دفن كردیم و بر روی درخت نوشتیم كه این قسمت یكی از بزرگترین انسان های تاریخ دفن شده است. به راه خود ادامه دادیم وقتی نمانده بود.
به كوهپایه های دماوند رسیدیم و به بالا رفتیم تا به آخر آن كه نوك قله بود ولی سر قله باز بود و پله هایی به طرف پایین داشت.از پله ها پایین رفتیم پله های باریك و طولانی به كف آن رسیدیم خبری از آن سربازان نبود تنها چیزی كه دیده می شد سربازان كشته شده بود به جلو رفتیم آنان از زمین بلند شدند.سایه از ما زودتر رسیده بود و آنان را به یاران خود تبدیل كرده بود ناچار با آنان مبارزه كردیم.مبارزه ای طولانیب و سخت خسته شده بودیم ولی آنان تمام نشده بودند.در این هنگام بود كه سربازان سیاه پوش پیامبر ظاهر شدند و تمام آن شرور ها را كشتند ولی ما هنوز به افرادی احتیاج داشتیم كه در جنگ با سایه به ما كمك كنند.

گر مرد رهی ، غم مخور از دوری و دیری / دانی که رسیدن هنر گام زمانست
چهارشنبه 10/11/1386 - 14:52 - 0 تشکر 27497

سلام

حالتون خوفه

چه ابتکارو چه خلاقیتی  به به به منم سعی میکنم خودم برسونم و قول میدم دیگه نرم قاطی باقالیا

همین دیگه دوستون دارم

بای یا علی یاحق

يکشنبه 14/11/1386 - 8:46 - 0 تشکر 28075

سلامی دیوانه وار بر جمع دیوانگان

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای عسل نازنینم اوومده...من در مقام یک دیوونه(البته نه از نوع زنجیریش)از حضوورت تشکر میکنم و البته بهت خوشامد میگم...به تیمارستان...(اااااااااااااخ دیدی چی شد اسمشو نذاشتیم هنووز!)خوش اوومدی...حضوورت باعث دلگرمیه...حضوور دیگرانی که گفتند هستیم اما نیستند هم همینطور(میفهمی که)

ما هنووز پیش نرفتیم...ترمز کردیم باهم بریم...همین کووچه بغلی منتظرتیم گلم

unlokerیه توضیح اضافی هم داشتم خدمت دووست گرامی

فکر میکنم شما حتی یه پست هم از این تاپیک رو مطالعه نفرموودید...اینجا قراره داستان گفته بشه اما به صوورت طنر و البته نه به تنهایی با شرکت تک تک دووستانی که تمایل دارند...داستان اول برمیگرده به حضوور چند عدد دیوونه ی محترم و دووست داشتنی که وقتی جمعشوون جمع شد قراره از تیمارستان خارج بشن و ماجراهایی واسشوون پیش بیاد که بنا به سلیقه ی نویسندگان شکل میگیره...

..........................................................................................................

و اینک ادامه ی ماجرا(من منظوورم از دیوونه ی جدید یکی از شخصیتهای اقا مجتبی بوود اما خب ایشوون هر دو شخصیت رو سهیم کردند در داستان...بیمار جدید میتوونه عسل باشه با ذکر این نکته که در مورد جنسیتش اشتباه لپی صوورت گرفته و میتوونه هم اتاقی یاسان بشه)

بعد از اینکه شُکِ وارده از تیمارستان خارج شد عظیم آهوا رو از اتاق سیاه سفید ِخاکستری شده بیروون برد تا واسه لباساش یه کاری کنه...اوووووووووووووه یادم نبوود بگم در طی مراسم انداختن موو در اتش که آهوا در اتاق سفید انجام داد چون هوس کله پاچه کرد تصمیم گرفت غذاشو کامل کنه...جزئی از کله(هموون یه تار موو)در اتیش بوود و احتیاج به پاچه داشت پس قسمتی از پاچه رو هم انداخت تو اتیش اما وروود بی موقع کامبیز(رئیس مرکز)و دیگران نذاشت آهوا غذاشو میل کنه!

کامبیز و داوود برگشتند به دفتر رئیس تا مقدمات حضوور بازرس رو فراهم کنند...

اوونجووری که بووش میوومد...($#$@&*&)چیز خاصی نیست دارم بوو میکنم ببینم واقعا بووش میاد؟...اما انگار بوویی نیست!...ببخشید یادم نبوود سرما خوردم!...........خبرایی بوود از حضوور بازرس در تیمارستان...

اعظم داشت از راهرو جلوی اتاق یاسان عبوور میکرد و با خودش اتفاقایی که قرار بوود پشت سر بذارند رو مروور میکرد در اتاق یاسان باز بوود و طبق معموول مشغوول کشیدن عکس یه دیوونه ی واقعی روو دیوار بوود...خبر وروود بازرس که دید در اتاق بازه یواشکی سرک کشید و رفت و رفت تا رسید به منطقه ی سر و از جانب گووش راست وارد شد و همینجووری دنبال دری که باید میزدش میگشت که اووونقده گشت سرش گیج نه ببخشید خسته اش شد...از یکی از گلبوولای قرمز یاسان پرسید الان اینجا کجاس؟گلبووله گفت کف پا!...خبر که به دلیل محدوودیت فضا و مکان از در اوردن شاخ معذوور بوود به این نکته که یکی از عصبای یاسان هنووز بالا و پایینو یاد نگرفته(حتما این جهتا مهم نبوودن دیگه)و اشتباهی به جای مخ ادرس کف پا رو داده پی برد و از شعار راه رفتنی رو باید رفت پیروی کرد و رفــــــــــــــــت تا رسید به مخ همین که واردش شد به دلیل ایجاد بار اضافی در این ناحیه از مخ(سمت راست مخ)یاسان تعادلش شلووغ شد و به هموون طرف افتاد...یلدا که صدایی شنید وارد اتاق شد و پرسید یاسان واسه چی چپکی شدی؟؟؟(یاسان هنووزم نمیدوونه چرا یلدا چپ و راستشو یاد نگرفته؟!اخه اوون چپکی نشده راستکی شده...«به طرف راست افتاده نه چپ»...)یاسان ناحیه ای که خبر وارد شده رو میخاروونه(واسه باز شدن مطلب در ذهنش)و یه کووچوولوو بعد میگه یلدا جوون تو هم شنیدی؟؟؟قراره یه بازرس بیاد!!!...در این لحظه یلدا میره توو فکر...از اینوری نه از اونوری میره... که چه طور باید خودش رو جلوی بازرس ماموور نموونه ای نشوون بده!!!

تا بعد

دوشنبه 15/11/1386 - 0:48 - 0 تشکر 28205

سلام

وای ببخشید، واقعا شرمندم... دارم از خجالت آب میشم... بخدا حواسم بود که چطوری داستان یاسان  تموم شده اما نمیدونم چرا اونطوری شد...روم زغال سنگ... تو رو خدا ببخشید، بخصوص یاسان عزیز؛ می بخشید که نه؟

بزودی با یه داستان دیگه میام اما سعی میکنم از این خرابکاری ها دیگه نداشته باشم...

یاحق

مجتبی

در نگاه آنانکه پرواز را نمی فهمند،                                                                        
هرچه اوج بگیری، کوچکتر می شوی...                                         
سه شنبه 16/11/1386 - 2:35 - 0 تشکر 28480

سلام

وای من قصد بدی نداشتما فقط خواستم یکی یه هو اوومد توو بفهمه چی به چیه...شما هم خودتوون رو ناراحت نکنید

منتظر ادامه داستان میمانیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

تا بعد

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.