سلامی دیوانه وار بر جمع دیوانگان
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای عسل نازنینم اوومده...من در مقام یک دیوونه(البته نه از نوع زنجیریش)از حضوورت تشکر میکنم و البته بهت خوشامد میگم...به تیمارستان...(اااااااااااااخ دیدی چی شد اسمشو نذاشتیم هنووز!)خوش اوومدی...حضوورت باعث دلگرمیه...حضوور دیگرانی که گفتند هستیم اما نیستند هم همینطور(میفهمی که)
ما هنووز پیش نرفتیم...ترمز کردیم باهم بریم...همین کووچه بغلی منتظرتیم گلم
unlokerیه توضیح اضافی هم داشتم خدمت دووست گرامی
فکر میکنم شما حتی یه پست هم از این تاپیک رو مطالعه نفرموودید...اینجا قراره داستان گفته بشه اما به صوورت طنر و البته نه به تنهایی با شرکت تک تک دووستانی که تمایل دارند...داستان اول برمیگرده به حضوور چند عدد دیوونه ی محترم و دووست داشتنی که وقتی جمعشوون جمع شد قراره از تیمارستان خارج بشن و ماجراهایی واسشوون پیش بیاد که بنا به سلیقه ی نویسندگان شکل میگیره...
..........................................................................................................
و اینک ادامه ی ماجرا(من منظوورم از دیوونه ی جدید یکی از شخصیتهای اقا مجتبی بوود اما خب ایشوون هر دو شخصیت رو سهیم کردند در داستان...بیمار جدید میتوونه عسل باشه با ذکر این نکته که در مورد جنسیتش اشتباه لپی صوورت گرفته و میتوونه هم اتاقی یاسان بشه)
بعد از اینکه شُکِ وارده از تیمارستان خارج شد عظیم آهوا رو از اتاق سیاه سفید ِخاکستری شده بیروون برد تا واسه لباساش یه کاری کنه...اوووووووووووووه یادم نبوود بگم در طی مراسم انداختن موو در اتش که آهوا در اتاق سفید انجام داد چون هوس کله پاچه کرد تصمیم گرفت غذاشو کامل کنه...جزئی از کله(هموون یه تار موو)در اتیش بوود و احتیاج به پاچه داشت پس قسمتی از پاچه رو هم انداخت تو اتیش اما وروود بی موقع کامبیز(رئیس مرکز)و دیگران نذاشت آهوا غذاشو میل کنه!
کامبیز و داوود برگشتند به دفتر رئیس تا مقدمات حضوور بازرس رو فراهم کنند...
اوونجووری که بووش میوومد...($#$@&*&)چیز خاصی نیست دارم بوو میکنم ببینم واقعا بووش میاد؟...اما انگار بوویی نیست!...ببخشید یادم نبوود سرما خوردم!...........خبرایی بوود از حضوور بازرس در تیمارستان...
اعظم داشت از راهرو جلوی اتاق یاسان عبوور میکرد و با خودش اتفاقایی که قرار بوود پشت سر بذارند رو مروور میکرد در اتاق یاسان باز بوود و طبق معموول مشغوول کشیدن عکس یه دیوونه ی واقعی روو دیوار بوود...خبر وروود بازرس که دید در اتاق بازه یواشکی سرک کشید و رفت و رفت تا رسید به منطقه ی سر و از جانب گووش راست وارد شد و همینجووری دنبال دری که باید میزدش میگشت که اووونقده گشت سرش گیج نه ببخشید خسته اش شد...از یکی از گلبوولای قرمز یاسان پرسید الان اینجا کجاس؟گلبووله گفت کف پا!...خبر که به دلیل محدوودیت فضا و مکان از در اوردن شاخ معذوور بوود به این نکته که یکی از عصبای یاسان هنووز بالا و پایینو یاد نگرفته(حتما این جهتا مهم نبوودن دیگه)و اشتباهی به جای مخ ادرس کف پا رو داده پی برد و از شعار راه رفتنی رو باید رفت پیروی کرد و رفــــــــــــــــت تا رسید به مخ همین که واردش شد به دلیل ایجاد بار اضافی در این ناحیه از مخ(سمت راست مخ)یاسان تعادلش شلووغ شد و به هموون طرف افتاد...یلدا که صدایی شنید وارد اتاق شد و پرسید یاسان واسه چی چپکی شدی؟؟؟(یاسان هنووزم نمیدوونه چرا یلدا چپ و راستشو یاد نگرفته؟!اخه اوون چپکی نشده راستکی شده...«به طرف راست افتاده نه چپ»...)یاسان ناحیه ای که خبر وارد شده رو میخاروونه(واسه باز شدن مطلب در ذهنش)و یه کووچوولوو بعد میگه یلدا جوون تو هم شنیدی؟؟؟قراره یه بازرس بیاد!!!...در این لحظه یلدا میره توو فکر...از اینوری نه از اونوری میره... که چه طور باید خودش رو جلوی بازرس ماموور نموونه ای نشوون بده!!!
تا بعد