با سلام!
بزن زنگ رو که شاه دیوونه ها اومده!
یاسان: شاه شووریده سران و مک لارن...یعنی کجا میتوونن باشن؟؟؟مگه دستم به این اهوا نرسه...یه جووری رفتار کرد که فک نکنم بچه های گناهکی مردم دیگه کلاهشوونم بیان بردارن
کی کا مو؟(قبلا هم گفتم ژاپنی نیست فارسی خودمونه) من از این یه الف سرخپوست فرار کنم؟ اسمش چی بود؟ آهان یه هوا( ا+ هوا)! چه اسم عجیبی هم داره! آخه یه هوا هم شد اسم؟ غیبت چند روزه ی من هم به این دلیل بود که من درگیر تبیین و تالیف مبانی جدیدی برای علوم مختلف توی اوراق امتحانی بودم! البته بعدش هم یه چند روزی در حال ریکاوری بودم.
مجتبی: درخواستی که دارم اینه که داستانی که نوشتم رو برام نقد کنین
برای اینکه داستان هات نقد بشه، اون ها رو روی کاغذ خیلی تمیز و درشت بنویس(هر چی درشت تر بنویسی بیشتر نقد میشه) و نگهدار تا مقدار کاغذهایی که داستان روشون نوشتی به اندازه ی کافی زیاد بشه. بعد اونها رو با خودت به نزدیک ترین مرکز بازیافت ببر و از مسئولین بازیافت بخواه که برات نقدشون کنن. الآن دقیقا یادم نیست که کاغذ رو کیلویی چند تومن نقد می کنن. زیاد نیست ولی خوب بهتر از هیچیه!!!
خوب می رسیم به اصل ماجرا یعنی داستان:
داستان بدانجا رسید که سعید و یاسان و مجتبی و عسل (که این آخری رو من نفهمیدم کی و با چه بیماری ای وارد بخش شده) می خواستند یه فکری به حال یلدا کنن که چطور مامور خوبی جلوه کنه در حالی که بازرس از پشت پنجره شاهد این جریانات بود. بازرس یکدفعه در رو باز کرد و به اونها گفت: شما چرا همتون توی این اتاق جمع شدید؟ اینجا مگه قانون نداره؟ اصلا جرا خانم ها و آقایون از هم جدا نشدن؟
سعید: برو بابا دلت خوشه مگه اینجا دانشگاه آزاده که آقایون و خانوم ها جدا بشن؟ نکنه تو هم دیوونه ی جدید هستی؟
بازرس که حسابی بهش برخورده بود سرش رو از در بیرون برد و داد زد: رئیس اینجا کیه؟ بیاد ببینم چطوریه که این دیوونه ها هر کاری می خوان می کنن و هر چی می خوان میگن؟
اما به جای مسئولین یکدفعه با آهوا رو به رو شد(رئیس و کارکنان از اونجایی که برای هماهنگی در مواجهه با بازرس جلسه ای توی اتاق رئیس داشتن صدای بازرس بیچاره رو نشنیدن). آهوا با دست جلوی دهن بازرس رو گرفت و اون رو به دیوار اتاق چسبوند. بعد یه نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت و رو به سعید گفت: دو دقیقه من رفتم با ارواح مقدس مشورت کنم اینجا مهمونی راه انداختید؟
سعید که انگار یکدفعه کشف مهمی کرده باشه گفت: آهوا جان! من وقتی درمورد حرف های تو درباره ی ارواح مقدس فکر کردم به نظرم خیلی جالب اومد برای همین بقیه رو هم دعوت کردم تا تو براشون در مورد این اعتقادات سرخپوستی بیشتر صحبت کنی. ولی این یارو میگه ارواح مقدس وجود ندارن و تو الکی میگی. میگه تو دیوونه ای(و بعد مظلوم ترین قیافه ای رو که می تونست به خودش گرفت تا تاثیر حرفش بیشتر بشه).
آهوا که انگار روح سرخپوستیش خیلی جریحه دار شده بود نعره ای زد (که اینبار صداش تا دفتر رئیس هم رسید) و شروع کرد به کتک زدن بازرس بخت برگشته حالا نزن و کی بزن! سعید و بقیه قبل از رسیدن کامبیز و داوود و بقیه ی کارکنان یکی یکی به سمت حیاط تیمارستان فرار کردن. چند لحظه بعد داوود خطر رسید و یه آمپول بیهوشی به آهوا زد بازرس نیمه جون رو که اون هم بر اثر ضربات آهوا بیهوش شده بود از زیر دست و پای اون بیرون کشید.
*
در باقی اون روز اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه معلوم شد بازرس بخت برگشته بر اثر کتک هایی که خورده حافظه اش رو از دست داده. کامبیز هم از این فرصت استفاده کرد و به سکار (1) خبر داد که بازرسی که فرستاده بودند در نزدیکی آسایشگاه مورد حمله ی زورگیرها قرار گرفته و الآن در بیمارستان بستری شده. سکار هم در پاسخ خبر داد که فردا بازرس جدیدی رو برای بازرسی خواهد فرستاد.
از طرف دیگه دیوونه ها اون شب به عنوان تنبیه بدون شام موندن و انیشتین و آهوا هم به تختشون زنجیر شدند تا مشکل بیشتری ایجاد نکنند.
*
صبح روز بعد ساعت هشت کاکنان تیمارستان داشتن از آخرین دقایق چرت صبحگاهیشون لذت می برن یه جوون بیست و دو سه ساله از راه رسید و محکم با مشت شروع کرد به کوبیدن در تیمارستان. مش رجب بیچاره که از هول صدای در از روی صندلی ای که روش چرت می زد روی زمین افتاد، به زحمت از زمین بلند شد و رفت طرف در. در رو باز کرد و به جوونه گفت: چه مرگته؟ مگه سر آوردی؟
جوونه یه نگاه به سر تا پای مش رجب انداخت و بعد پرسید: آقا اینجا چیکاره باشن؟
مش رجب: به تو چه! مگه مفتشی؟
جوون: اتفاقا مفتش هم هستم. سریع برو به رئیست بگو بازرس جدید اومده.
مش رجب که از سوتی ای که داده بود دستپاچه شده بود گفت: سلام عرض شد جناب بازرس! خیلی خوش اومدید! بفرمایید شما رو به دفتر رئیس راهنمایی کنم که بی صبرانه منتظر اومدنتون بودن.
بازرس و مش رجب به دفتر کامبیز رفتن و بعد از معارفه و صحبت های معمول بازرس و کامبیز برای بازدید از قسمت های مختلف تیمارستان با هم راه افتادند از گوشه و کنار تیمارستان که بر خلاف معمول به شکل عجیبی مرتب و تمیز بود دیدن کردند تا بالاخره به قسمت اتاق های دیوونه ها رسیدند. از قضا اولین اتاق هم اتاق سعید انیشتین و مکلارن و آهوا بود. بازرس از پشت در یه نگاهی به داخل اتاق انداخت و دید که انیشتین همین طور که به تخت بسته شده، زل زده به در و داره اون رو نگاه می کنه. زبونش رو درآورد برای انیشتین تکون داد تا ببینه چیگار می کنه که یهو سعید داد زد: خدایا ببین چه کسی رو بستن و چه کسی رو باز گذاشتن!
بازرس که دید ضایع شده از خیر بازدید بقیه ی اتاق ها گذشت و این کار رو به بعد از ظهر موکول کرد به جاش گفت که همه ی دیوونه ها رو یکجا جمع کنن که می خواد براشون صحبت کنه.
کامبیز: براشون صحبت کنید؟ آخه اینها چه می فهمنن که شما چی بهشون میگید؟ این ها دیوونه اند.
بازرس: اتفاقا اشتباه شما همین جاست! نباید از این ها دوری کرد. باید رفت قاطیشون، باید باهاشون دوست شد تا بتونی راحت تر باهاشون برخورد کنی. سریع جمعشون کنید که می خوام براشون صحبت کنم.
کامبیز: هر طور شما مایلید. (و زیر لب گفت: جوونک تازه کار فکر کرده اومده کنفرانس.)
بعد رو به داوود کرد و گفت: سریع برو این دیوونه ها رو جمعشون کن و هر چیزی آقای بازرس می خوان در اختیارشون قرار بده و باهاشون کمال همکاری رو داشته باش.
نیم ساعت بعد همه چیز برای سخنرانی بازرس آماده بود. دیوونه ها رو توی حیاط جمع کرده بودند (چون جای دیگه ای نداشتن که بشه این همه دیوونه رو جمع کرد.) دیوونه ها هم که خوششون نمیومد توی این سرما توی حیاط سر پا وایسن داشتن غر می زدن. بالاخره بازرس شروع سخرانیش رو شروع کرد.
بازرس: دیوانگان عزیز! من امروز اینجا هستم که از کیفیت خدمات ارائه شده به شما بازدید کنم و وضعیت اینجا رو مورد بررسی قرار بدم تا موجبات آسایش شما به طور کامل برقرار باشه...
یکدفعه آهوا داد زد: بوزونگا! بوزونگا!
بازرس آروم از کامبیز پرسید: این چرا اینجوری حرف می زنه؟
کامبیز: فکر میکنه سرخپوسته. بوزونگا هم احتمالا یه کلمه ی سرخپوستی برای تشویق و تاییده.
بازرس که خوشش اومده بود. سخنرانیش رو ادامه داد: بله. شما هم مثل من و بقیه از شهروندان این جامعه هستید وبه اندازه ی ما حق دارید از این جامعه بهره ببرید.
دوباره آهوا داد زد: بوزونگا! بوزونگا!
داوود هم خودش رو کامبیز نزدیک کرد و گفت: این چرا داره اینطوری واسه این دیوونه ها خالی می بنده. هر کی ندونه فکر می کنه طرف کاندید مجلسه این هام می خوان بهش رای بدن.
کامبیز آروم جواب داد: اینها رو به در میگه که دیوار بشنوه. طرف از اون جاه طلب هاست و عمدا داره این طوری رفتار می کنه که ما اون رو به عنوان یه روشنفکر با عقاید جدید بشناسیمش نه دیوونه ها!
داوود:آهان...!
القصه حدود نیم ساعت بازرس هی صحبت می کرد و آهوا هر از گاهی هی داد می زد: بوزونگا! بوزونگا!
بعد از سخنرانی بازرس به عنوان یک دیگه از قسمت های نمایشش رفت قاطی جمع دیوونه ها و بین اونها یکراست رفت سراغ آهوا که این همه تشویقش کرده بود. و رو به اون کرد و گفت: ببینم اینجا از اون اسبهای سرخپوستی اصیل هم داری.
آهوا گفت: بله. اون طرف حیاط بستمش.
بازرس: بریم بهم نشونش بده.
آهوا: باشه بریم فقط حواستون باشه که پاتون رو توی بوزونگاها نگذارید.
بازرس: حواسم هست...
و بعد یه لحظه گفت: چی؟ پس بوزونگا یعنی....؟
و از عصبانیت سرخ شد ولی خودش رو کنترل کرد و بعد از چند لحظه مکث گفت: دیگه ظهر شده فعلا بهتره بریم ناهار بخوریم بعد از ظهر از بخش و اتاق ها دیدن می کنیم.
کامبیز و بقیه ی کارکنان که داشتن آروم به ضایع شدن بازرس می خندیدن سریع خندشون رو خوردن و کامبیز گفت: بله قربان! بفرمایید از این طرف...
....................................................................
پاورقی:
1) سکار در لغت به معنی زغال، زغال افروخته و آتش آمده است ولی در اینجا مخفف «سازمان کل آسایشگاه های روانی» است.
فعلا خداحافظ!