• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 7263)
جمعه 12/5/1386 - 11:1 -0 تشکر 12226
داستان بگوو

 سلام

توو يه سايت ديگه يه تاپيک داريم به عنوان داستان بگوو...با مزه شده البته با همکاري شديد بچه هاش

گفتم اينجام اين بحثو داشته باشيم شايد بد نباشه...البته اب توو چشمم نميره که همکاري شديد باشه

اولين نفر مياد يه کلمه يا جمله ميگه يا مياد يه نخ ميده از اول داستانو و بعدي مياد اضافه اش ميکنه با يه کلمه يا يه جمله يا هرچي دلش خواست،فقط اين وسط ماجرايي که ديگران شرووع ميکنند رو واسش ارزش قائل شيد...(تلاش کنيم حتي اگه بد شد چون تا بينمک نباشه که نمکش زياد نميشه)

تا بعد

چهارشنبه 17/11/1386 - 17:2 - 0 تشکر 28753

هوالمعشوق

دلخوش عشق شما نیستم ای اهل زمین به خدا معشوقه من بالایی است.

*******************************************************

سلام

حدود یه چند روزی میشد که یلدا ماجرا رو از زبون یاسان شنیده بود اما همچنان درگیر بود که بالاخره از کدوم ور بره تو!

ی: یاسااااااااان؟؟؟؟

بله؟؟؟

من دارم میرم

کجاااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تازه داره بازرس میاد

نه من نمیتونم باید حتما برم...

عسل: خودتو نگران نکن یاسان داره میره تو فکر

آره؟؟؟

اوهووووم

خب برو...

نمیرم...چرا من برم؟؟؟چرا سعید نمیره؟؟؟همش من میرم...چرا مجتبی نمیره؟؟؟؟

تا یه دقیقه میام بشینم هی برو نمکدون بیار هی یه لیوان کم گذاشتی...هی پاشو کنترلو بده....نییییرم...نیییییییخوام...

سعید که سرش تو دفتر و کتاباشه بی حوصله میگه:خب نرو

چرا نرم؟؟؟؟ چرا نرم؟؟؟؟چرا همیشه من نرم؟؟؟؟؟؟چرا همه میتونن برن من نمیتونم برم...همه رفتن...همه میرن...فقط من نرم...همیشه نسبت به من حسودی میکردی...چون من میخواستم تحویلت بدم...حالا نمیذاری برم...اصلا تو چیکاره ای؟؟؟؟

ولم کن مجتبی ببینم چی میگه...

ع: مجتبی کجاست بابا قاطی کردیااااااااااا...

نخیرم این چیه پس این چیه؟؟؟؟(کف زمین یه گودال کوچولو بود که توش آب جمع شده بود)

این چیه؟؟؟ اینه دیگه...من هر چی پست های بالا رو خوندم نفهمیدم جریان چی شد فقط دیدم مجتبی آب شد...

ی : اومدم بهت میگم!!!

چی داشتم میگفتم؟؟؟

س: داری میری...نمیری...خودت فهمیدی چی گفتی

آهان میخوام برم...

میخوام برم...

آآآآی میخوام برم...

دارم میرم ها...

اااااااااا چرا هیچی نمیگید؟؟؟

ع : خب بگیم باز میگی چرا نرم؟؟؟

اهان...نه واقعا دارم میرم...

من رفتم..دارم میرم...

ی: به سلامت...

همینجور این پا اون پا میکنم و نمیرم...

م: خب بروووووو دیگه

چیزه...اخه...اخه...

س: من میدونم مشکلت چیه؟؟؟

چیه؟؟؟ چیه؟؟؟ها؟؟؟ چیه؟؟؟؟(با عصبانیت)

س: با یه لحن بی خیال و بی حوصله در حالیکه هنوز سرش تو کتاباشه:

میخواد بره تو فکر که ببینه چطور مامور خوبی باشه...اما نمیدونه از کدوم طرف!!!

ی: آرههههههههه...آرههههههه یلدا

هوووم؟؟؟ چی میگی؟؟؟ آره خب...خب نییییدونم دیگه...

مجتبی بلند میشه و سعید از تو کتاباش میاد بیرون و عسل و یاسان هم حواسشون رو خووب جمع میکنن(همشون غافل از اینن که بازرس سرزده میاد و از دور داره نگاشون میکنن) که به یلدا حالی کنن از کدوم ور بره...

بازرس داره نگاشون میکنه و اونا....

**یا علی از تو مدد**

بگذار سرنوشت هر راهي که ميخواهد برود،راه ه من جداست
بگذار اين ابرها تا ميتوانند ببارند.... چتر من خداست
 

----------------------------------------------------------------
مسئول انجمن خانواده و صندلي داغ
 
پنج شنبه 18/11/1386 - 2:6 - 0 تشکر 28838

سلام

خیلی قشنگ بود یاسان خانوم؛ نمی دونستم تو ژانر تخیلی هم دستی داری اونم به چه درازا....! در هر صورت دو تا نکته جهت یادآوری؛ اولی از طرف آقا مجتبی است، ایشون فرمودن که گلبول قرمزه احتمالا تازه از پا به اینجا منتقل شده بوده و هنوز به مکان جدید عادت نکرده بوده، احتمالا جی پی اسش هم ایراد داشته..... دومی رو انیشتن بعد از کلی تحقیق و بررسی و آزمایشات بسیار مجّل (چنددرجه اونورتر از مشکل) و بصورت کاملا عینی (چطورش رو از خودش بپرسین) به این نتیجه رسید که سمت چپ بدن تحت کنترل سمت راسته مغزه و بالعکس، پس نتیجه میشه که بازم این یاسان خانوم از نبوغش اشتباه استفاده کرده (نمیخواستم از یلدا دفاع کنم اما چه کنم، دور از مردونگی بود دیگه...چیکار میشه کرد!!!).....واما یلدا خانوم، نمی خواستم تعریف کنم اما دلم برات سوخت گفتم یه چیزی بگم از اینی که هستی بدتر نشی یه موقع...ولی از حق نگذریم عجب دیوونه بازاری رو راه انداختی... دست مریضاد ... خیلی باحال بود ...

واما داستان این نوبه....البته این مال قبل از اینه که بازرسه بیاد ولی یادم رفت تعریفش کنم حالا میگم ...اگه حالشو نبردین ضدحالش رو ببرین...

به اینجا رسیدیم که آهوا رو از اون اتاقه کروی چهارگوش داشتن بیرون میاوردن درحالی که هنوز اون بدبختی رو که گفته بودن اون تو بوده رو پیدا نکرده بود و البته یه احساس عذاب داشت وجدانش رو میخاروند که نکنه تو آتیش سوخته باشه که البته با یه ضربه ناک اُت کردش و.... باقیش مهم نیست،بماند.

رئیس بیمارستان فرستادش تو اتاق مکی (مکلارن) و انیش؛ وقتی فهمید اینا زن نیستن چه برسه که بخوان خانوم هم باشن، با چه دردسرهایی چپوندنش تو اتاق هم بماند واما بعد از اون.....

پرستارا در اتاق رو بسته بودن تا آهوا نیاد بیرون اما یه صداهای ناجور و دلخراشی از تو اتاق میومد که رئیس دستور اپنینگ د دور را صادر نمود (طبق مدارک و شواهد موجود یحتمل بخاطر اینکه تو این هاگیرواگیر که بازرس هم قرار بوده بیاد نمیخواسته جنازه ای چیزی رو دستش بمونه)..... واما pause در صحنه اولیه و تشریح جزئیات...؛مکلارن درحال بالا رفتن از دیوار صاف بود ولی اگزوزش تو دست چپ آهوا گیر بود، انیشتین هم تمام عمر با قلم کشتی گرفته بود و تجربه درگیری با یه آدم ( اونم در خشنترین نوعش) رو نداشته بود در نتیجه بلاهایی به سرش اومد که...... پای چشم راستش توسط این سرخپوست گرامی یه عدد بادمجون با کلی شاخ و برگ رشد کرده بود. (این سرعت عمل سرخپوست جماعت رو نشون میده که تونسته با این سرعت بادمجونی با چه عظمت رو به عمل بیاره).... پای راست آهوا رو پشت انیشتین و دست راست هم درحال کندن پوست سر این فلک زده بود. در تشریح قیافه آهوا؛ دهانی کاملا باز باندازه در گاراژ و همراه با نعره ای که با نعره یه کرگدن برابری میکرد، چشمها کاملا درهم کشیده ، از بادوم کوچیک تر و .... خوب بهتره صحنه رو playکنیم و این بدبخت ها رو از این بلاتکلیفی نجات بدیم ... مکلارن با باز دیدن در اتاق چنان به موتورش فشار آورد که فکر میکنم یکی دو اسب هم از بوگاتی ویرون بالاتر رفت و مثل مارمولک که درمواقع خطر از خیر دمش میگذره، قید اگزوز رو زد و رفت به طرف در اما بخاطر سرعت بالا قبل از اینکه کامبیز خان بفهمه چی شده از روش رد شد و با لاستیکش رو کت شلوار سفید و نوش که بخاطر بازرس گرفته بود و همینطور روی صورت مبارک، یادگاری ای ثبت فرمودند. (حال این آقای رئیس بد گرفته شد آخه چندماه حقوقش رو جمع کرده بود تا این کت شلوار رو بخره. حتی توالت نمی رفت که نکنه شکمش خالی بشه و مجبور بشه چیزی بخره و بخوره و پولش کم بیاد.)........انیشتین بدبخت هم کاری جز محاسبه نیروی وارد بر سرش از طرف دست اهوا نداشت و همینطور محاسبه میکرد اگه این نیرو همینطور وارد بشه دقیقا چقد دیگه پوست سرش دَووم میاره؛ و اگه پرستارا به دادش نرسیده بودن احتمالا یه آبگوشت با پوست سر انسان نصیب این آهوا میشد، " ای بخشکی شانس!!!".

درهر صورت هرچی بود گذشت اما قرار شده بود به آهوا یه اتاق جدا بدن، اما چون اماده نبود، اون اتاق رو تقسیم کردن...واما تقسیم این اتاق 4*5 اینطوری شد حدود 19.99 متردایره (شایدم مثلث دقیقا اطلاعی ندارم) نصیب آهوا شد و باقیش هم بطور مساوی بین مکی و انیش تقسیمید، کاملا عادلانه....

یاحق

__ میدونم داستانهام زیاد جذاب نیست و شاید نتونم کلمات و حرفهای طنز مثل یاسان یا بقیه دوستان بزنم اما شرایط و تصاویر جالبی رو می تونم خلق کنم (حداقل تو فکرم خیلی کمدیه اما تو نوشته زیاد خوب در نیاد). البته سعی میکنم یواش یواش کلمات طنز رو هم قاطی کنم اما فعلا که ......... درخواستی که دارم اینه که داستانی که نوشتم رو برام نقد کنین و اگه ایرادی داره بدون رودربایستی بگید، ممنونتون میشم البته تاحالا هم بودم و هستم.__ راستی از آقا مهدی مکلارن و شاه شوریده سران چرا خبری نیست؟__

مجتبی

در نگاه آنانکه پرواز را نمی فهمند،                                                                        
هرچه اوج بگیری، کوچکتر می شوی...                                         
يکشنبه 21/11/1386 - 11:41 - 0 تشکر 29337

سلام بر دیوانگان دیوانستان(گل)

یلدا جوون خیلی دیوونه بازی بوود...واقعا بامزه بوود...مرسی عزیزم

اقا مجتبی اگه مخ یاسان با بقیه فرق نکنه که دیوونه نیست...یاسان باید راستکی میشد تا یه دیوونه باشه...

در ضمن نقد بلد نیستم اما داستانتوون قشنگ بوود...با این جالب نشد گفتنا موج منفی به خودتوون وارد نکنید...

شاه شووریده سران و مک لارن...یعنی کجا میتوونن باشن؟؟؟مگه دستم به این اهوا نرسه...یه جووری رفتار کرد که فک نکنم بچه های گناهکی مردم دیگه کلاهشوونم بیان بردارن...در هر صوورت حضوورشوون میتوونه شادی بخش باشه...و ما همچنان منتــــــــــــــــــــــــــــــــــظریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

تا بعد(چشمک)

دوشنبه 29/11/1386 - 0:28 - 0 تشکر 30521

با سلام!

بزن زنگ رو که شاه دیوونه ها اومده!

یاسان: شاه شووریده سران و مک لارن...یعنی کجا میتوونن باشن؟؟؟مگه دستم به این اهوا نرسه...یه جووری رفتار کرد که فک نکنم بچه های گناهکی مردم دیگه کلاهشوونم بیان بردارن

کی کا مو؟(قبلا هم گفتم ژاپنی نیست فارسی خودمونه) من از این یه الف سرخپوست فرار کنم؟ اسمش چی بود؟ آهان یه هوا( ا+ هوا)! چه اسم عجیبی هم داره! آخه یه هوا هم شد اسم؟ غیبت چند روزه ی من هم به این دلیل بود که من درگیر تبیین و تالیف مبانی جدیدی برای علوم مختلف توی اوراق امتحانی بودم! البته بعدش هم یه چند روزی در حال ریکاوری بودم.

مجتبی: درخواستی که دارم اینه که داستانی که نوشتم رو برام نقد کنین

برای اینکه داستان هات نقد بشه، اون ها رو روی کاغذ خیلی تمیز و درشت بنویس(هر چی درشت تر بنویسی بیشتر نقد میشه) و نگهدار تا مقدار کاغذهایی که داستان روشون نوشتی به اندازه ی کافی زیاد بشه. بعد اونها رو با خودت به نزدیک ترین مرکز بازیافت ببر و از مسئولین بازیافت بخواه که برات نقدشون کنن. الآن دقیقا یادم نیست که کاغذ رو کیلویی چند تومن نقد می کنن. زیاد نیست ولی خوب بهتر از هیچیه!!!

خوب می رسیم به اصل ماجرا یعنی داستان:

داستان بدانجا رسید که سعید و یاسان و مجتبی و عسل (که این آخری رو من نفهمیدم کی و با چه بیماری ای وارد بخش شده) می خواستند یه فکری به حال یلدا کنن که چطور مامور خوبی جلوه کنه در حالی که بازرس از پشت پنجره شاهد این جریانات بود. بازرس یکدفعه در رو باز کرد و به اونها گفت: شما چرا همتون توی این اتاق جمع شدید؟ اینجا مگه قانون نداره؟ اصلا جرا خانم ها و آقایون از هم جدا نشدن؟

سعید: برو بابا دلت خوشه مگه اینجا دانشگاه آزاده که آقایون و خانوم ها جدا بشن؟ نکنه تو هم دیوونه ی جدید هستی؟

بازرس که حسابی بهش برخورده بود سرش رو از در بیرون برد و داد زد: رئیس اینجا کیه؟ بیاد ببینم چطوریه که این دیوونه ها هر کاری می خوان می کنن و هر چی می خوان میگن؟

اما به جای مسئولین یکدفعه با آهوا رو به رو شد(رئیس و کارکنان از اونجایی که برای هماهنگی در مواجهه با بازرس جلسه ای توی اتاق رئیس داشتن صدای بازرس بیچاره رو نشنیدن). آهوا با دست جلوی دهن بازرس رو گرفت و اون رو به دیوار اتاق چسبوند. بعد یه نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت و رو به سعید گفت: دو دقیقه من رفتم با ارواح مقدس مشورت کنم اینجا مهمونی راه انداختید؟

سعید که انگار یکدفعه کشف مهمی کرده باشه گفت: آهوا جان! من وقتی درمورد حرف های تو درباره ی ارواح مقدس فکر کردم به نظرم خیلی جالب اومد برای همین بقیه رو هم دعوت کردم تا تو براشون در مورد این اعتقادات سرخپوستی بیشتر صحبت کنی. ولی این یارو میگه ارواح مقدس وجود ندارن و تو الکی میگی. میگه تو دیوونه ای(و بعد مظلوم ترین قیافه ای رو که می تونست به خودش گرفت تا تاثیر حرفش بیشتر بشه).

آهوا که انگار روح سرخپوستیش خیلی جریحه دار شده بود نعره ای زد (که اینبار صداش تا دفتر رئیس هم رسید) و شروع کرد به کتک زدن بازرس بخت برگشته حالا نزن و کی بزن! سعید و بقیه قبل از رسیدن کامبیز و داوود و بقیه ی کارکنان یکی یکی به سمت حیاط تیمارستان فرار کردن. چند لحظه بعد داوود خطر رسید و یه آمپول بیهوشی به آهوا زد بازرس نیمه جون رو که اون هم بر اثر ضربات آهوا بیهوش شده بود از زیر دست و پای اون بیرون کشید.

*

در باقی اون روز اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه معلوم شد بازرس بخت برگشته بر اثر کتک هایی که خورده حافظه اش رو از دست داده. کامبیز هم از این فرصت استفاده کرد و به سکار (1) خبر داد که بازرسی که فرستاده بودند در نزدیکی آسایشگاه مورد حمله ی زورگیرها قرار گرفته و الآن در بیمارستان بستری شده. سکار هم در پاسخ خبر داد که فردا بازرس جدیدی رو برای بازرسی خواهد فرستاد.

از طرف دیگه دیوونه ها اون شب به عنوان تنبیه بدون شام موندن و انیشتین و آهوا هم به تختشون زنجیر شدند تا مشکل بیشتری ایجاد نکنند.

*

صبح روز بعد ساعت هشت کاکنان تیمارستان داشتن از آخرین دقایق چرت صبحگاهیشون لذت می برن یه جوون بیست و دو سه ساله از راه رسید و محکم با مشت شروع کرد به کوبیدن در تیمارستان. مش رجب بیچاره که از هول صدای در از روی صندلی ای که روش چرت می زد روی زمین افتاد، به زحمت از زمین بلند شد و رفت طرف در. در رو باز کرد و به جوونه گفت: چه مرگته؟ مگه سر آوردی؟

جوونه یه نگاه به سر تا پای مش رجب انداخت و بعد پرسید: آقا اینجا چیکاره باشن؟

مش رجب: به تو چه! مگه مفتشی؟

جوون: اتفاقا مفتش هم هستم. سریع برو به رئیست بگو بازرس جدید اومده.

مش رجب که از سوتی ای که داده بود دستپاچه شده بود گفت: سلام عرض شد جناب بازرس! خیلی خوش اومدید! بفرمایید شما رو به دفتر رئیس راهنمایی کنم که بی صبرانه منتظر اومدنتون بودن.

بازرس و مش رجب به دفتر کامبیز رفتن و بعد از معارفه و صحبت های معمول بازرس و کامبیز برای بازدید از قسمت های مختلف تیمارستان با هم راه افتادند از گوشه و کنار تیمارستان که بر خلاف معمول به شکل عجیبی مرتب و تمیز بود دیدن کردند تا بالاخره به قسمت اتاق های دیوونه ها رسیدند. از قضا اولین اتاق هم اتاق سعید انیشتین و مکلارن و آهوا بود. بازرس از پشت در یه نگاهی به داخل اتاق انداخت و دید که انیشتین همین طور که به تخت بسته شده، زل زده به در و داره اون رو نگاه می کنه. زبونش رو درآورد برای انیشتین تکون داد تا ببینه چیگار می کنه که یهو سعید داد زد: خدایا ببین چه کسی رو بستن و چه کسی رو باز گذاشتن!

بازرس که دید ضایع شده از خیر بازدید بقیه ی اتاق ها گذشت و این کار رو به بعد از ظهر موکول کرد به جاش گفت که همه ی دیوونه ها رو یکجا جمع کنن که می خواد براشون صحبت کنه.

کامبیز: براشون صحبت کنید؟ آخه اینها چه می فهمنن که شما چی بهشون میگید؟ این ها دیوونه اند.

بازرس: اتفاقا اشتباه شما همین جاست! نباید از این ها دوری کرد. باید رفت قاطیشون، باید باهاشون دوست شد تا بتونی راحت تر باهاشون برخورد کنی. سریع جمعشون کنید که می خوام براشون صحبت کنم.

کامبیز: هر طور شما مایلید. (و زیر لب گفت: جوونک تازه کار فکر کرده اومده کنفرانس.)

بعد رو به داوود کرد و گفت: سریع برو این دیوونه ها رو جمعشون کن و هر چیزی آقای بازرس می خوان در اختیارشون قرار بده و باهاشون کمال همکاری رو داشته باش.

نیم ساعت بعد همه چیز برای سخنرانی بازرس آماده بود. دیوونه ها رو توی حیاط جمع کرده بودند (چون جای دیگه ای نداشتن که بشه این همه دیوونه رو جمع کرد.) دیوونه ها هم که خوششون نمیومد توی این سرما توی حیاط سر پا وایسن داشتن غر می زدن. بالاخره بازرس شروع سخرانیش رو شروع کرد.

بازرس: دیوانگان عزیز! من امروز اینجا هستم که از کیفیت خدمات ارائه شده به شما بازدید کنم و وضعیت اینجا رو مورد بررسی قرار بدم تا موجبات آسایش شما به طور کامل برقرار باشه...

یکدفعه آهوا داد زد: بوزونگا! بوزونگا!

بازرس آروم از کامبیز پرسید: این چرا اینجوری حرف می زنه؟

کامبیز: فکر میکنه سرخپوسته. بوزونگا هم احتمالا یه کلمه ی سرخپوستی برای تشویق و تاییده.

بازرس که خوشش اومده بود. سخنرانیش رو ادامه داد: بله. شما هم مثل من و بقیه از شهروندان این جامعه هستید وبه اندازه ی ما حق دارید از این جامعه بهره ببرید.

دوباره آهوا داد زد: بوزونگا! بوزونگا!

داوود هم خودش رو کامبیز نزدیک کرد و گفت: این چرا داره اینطوری واسه این دیوونه ها خالی می بنده. هر کی ندونه فکر می کنه طرف کاندید مجلسه این هام می خوان بهش رای بدن.

کامبیز آروم جواب داد: اینها رو به در میگه که دیوار بشنوه. طرف از اون جاه طلب هاست و عمدا داره این طوری رفتار می کنه که ما اون رو به عنوان یه روشنفکر با عقاید جدید بشناسیمش نه دیوونه ها!

داوود:آهان...!

القصه حدود نیم ساعت بازرس هی صحبت می کرد و آهوا هر از گاهی هی داد می زد: بوزونگا! بوزونگا!

بعد از سخنرانی بازرس به عنوان یک دیگه از قسمت های نمایشش رفت قاطی جمع دیوونه ها و بین اونها یکراست رفت سراغ آهوا که این همه تشویقش کرده بود. و رو به اون کرد و گفت: ببینم اینجا از اون اسبهای سرخپوستی اصیل هم داری.

آهوا گفت: بله. اون طرف حیاط بستمش.

بازرس: بریم بهم نشونش بده.

آهوا: باشه بریم فقط حواستون باشه که پاتون رو توی بوزونگاها نگذارید.

بازرس: حواسم هست...

و بعد یه لحظه گفت: چی؟ پس بوزونگا یعنی....؟

و از عصبانیت سرخ شد ولی خودش رو کنترل کرد و بعد از چند لحظه مکث گفت: دیگه ظهر شده فعلا بهتره بریم ناهار بخوریم بعد از ظهر از بخش و اتاق ها دیدن می کنیم.

کامبیز و بقیه ی کارکنان که داشتن آروم به ضایع شدن بازرس می خندیدن سریع خندشون رو خوردن و کامبیز گفت: بله قربان! بفرمایید از این طرف...

....................................................................

پاورقی:

1) سکار در لغت به معنی زغال، زغال افروخته و آتش آمده است ولی در اینجا مخفف «سازمان کل آسایشگاه های روانی» است.

فعلا خداحافظ!

شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
زانکه  در  کم خردی  از همه عالم بیشم
«حافظ»
سه شنبه 30/11/1386 - 18:13 - 0 تشکر 30746

سلام سلام سلام

حقیقتش جنس من منفیه پس موج منفی رو دفع میکنم ولی برای اینکه این موج دامن بقیه رو نگیره ازش میگذرم. ممنون یاسان خانوم که یاداوریش کردی.

و ممنون از شاه ژولیده خودمون که یه راه برای نقد داستانهام پیشنهاد داد، اما یه سوال؛ میتونن داستانهای شفاهی من رو هم نقد کنن؟....

فکر میکردم که سعید انیشتین توی علوم و فنون سرودست میشکنه اما میبینم که توی ادبیات هم سروگوشی آب میده... واقعا احسن به همون انیشتین.... یه چیز دیگه؛ من نقش سرخپوست رو بعهده دارم اونوقت تو لفظهای سرخپوستی میدونی؟ خوب یک کم هم به من برسون که اساسی توش موندم....

واما ....داستان به اونجا رسید که این جماعت جمیعا میخواستن برن برای نهار دسته جمعی و حالا ادامه ماجرا....

بازرس راه افتاد که همراه کامبیز و داوود و بقیه بره توی سالون ناهار خوری.....جهت یادآوری میگم که این تیمارستان...ببخشید آسایشگاه برای صبحانه و ناهار و شام و حتی عصرونه و هر میان وعده دیگه سالونهای جداگانه ای داره. آخه یلدا میگفت هربار که قراره چیزی بدن بخوریم برای دو وعده متوالی ما رو از سالن میارن بیرون و بعدا دوباره میبرنمون یه سالن دیگه، خوب اگه قرار بود یکی باشه که ما رو چرا بیارن بیرون و دوباره ببرن تو، مگه خلن یا دیوونه!!!!!!....خلاصه؛ داشتن میرفتن که آهوا قاطی کرد و گفت توی قبیله ما وقتی یکی با یکی دیگه قرار میذاره و نمیره یعنی اعلام جنگ؛ اگه نیای یعنی با من سرجنگ داری، آره؟ جنگ میخوای؟.... بازرس که تازه داشت میفهمید درآمیختن با دیوونه ها بخصوص سرخپوستش که زبونش رو هم نمیفهمه چقدر عذابه و همونجا توی دلش توبه کرد.... کار به اینجا رسید که بازرس فلک زده رفت که از اسب آهوا دیدن کنه. البته آوا خِرکشش میکرد.... وقتی رسیدن اثری از اسب رویت نشد آهوا بفکر فرو رفت. بازرس یه نفسی چاق کرد و کامبیز هم یه آخیش از ته دل گفتن و همه برگشتن رفتن تو برای ناهار. اما آهوا نرفت. همونجا نشست و.......

همه نشستن دارن ناهار میخورن. سر میز بازرس نشسته، بقل دستش کامبیز و روبروش هم داوود. اونورتر هم اون پرستار مهربونه و بقیه هم به همین ترتیب... توی این اوضاع بوی یه چیزی میومد!!! رئیس که یه بار برای همیشه براش تجربه شده بود فهمید که اتیشه اما نمیخواست به روش بیاره چون بازرس میفهمید و اونوقت... اینقده طبیعیش کرد که دیگه کار از کار گذشت. آهوا با یه نیزه چوبی با یه تیغه سنگی تیز سروکلش پیدا شد. آهوا خیلی خونسرد و اما با هیبت در رو شکست و اومد تو و داد کشید که"این است مرگتان..." ( گفتم این سرخپوست تحت تاثیر دنیای مدرنه، خوب اینم یه نمونش)... ااااااااااااا چییییییییییییییییییییییییییغغغغغغغغغغ هوااااااااااااار و...... همه از سروکول هم بالا میرفتن و هرکی برای نجات خودش هرکاری میکرد. مثلا کامبیز برای فرار بازرس رو که میخواست از پنجره بره بیرون رو گرفت و انداخت زمین تا بره روی پشتش تا قدش به پنجره برسه وبره بیرون... اما زهی خیال باطل، این مدعیان در طلبش بخبرانند خودشون نمیدونن. آهوا هم بی مقدمه رفت و...... این قسمت بخاطر خشونت بالا حذف گردیده است. اما صحنه آخر، وقتی آهوا کارش تموم شد رو براتو تفسیر میشه.... اهوا بلند شد و دست و بالش رو تکوند و از در رفت بیرون. اما.... کامبیز که داشت میخواست از پنجره بره بیرون همونطور به حفاظهای پنجره گره خورده بود. مکی و انیش هم با اینکه یه بار خوب مشت و مال شده بودن اما مثل اینکه هنوز براشون درس عبرت نشده بود و هنوز پیش لرزه ها رو نمیتونن حس کنن. آهوا اگزوز مکلارن رو توی ورودی هوای موتورش چپونده بود تا هرچی گازبده بیشتر خفه بشه و نتونه گاز بده. سر این بنده خدا انیش رو هم چپونده بود توی لیوان نوشابه روی میز و انیش هم توی این عالم که شش و آبشش خیلی از هم دور نیستن و اینا. ازاونجایی که آهوا به خانوم ها احترام بیشتری میذاشت نمیخواست کاری بکار یلدا داشته باشه اما تا فهمید که یلدا هم بازرسه (مامور) داغ کرد و انگشت پاشو کرد توی چشمش و بعد همونطور گلوله بزور فروش کرد توی کانال کولر. از اونجایی که دلش برای یاسان سوخت، فقط نقاشی دختر کوچولویی رو که توی ظرف غذاش با ماکارونی هاش درست کرده بود خراب کرد و بجاش آرم دزدان دریایی کارائیب رو کشید. اما چون عسل رو خوب نمیشناخت یه کار دیگه باهاش کرد. اومد و سر پاچه های شلوارش رو با هم به وسط پنکه سقفی گره زد و پنکه رو هم روشن کرد تا عسل رو حالی به حولی کنه....

این بود از بلایای اینبار آهوا... البته یاسان بعد از اینکه نقاشیش رو درست کرد (اینبار بجای یه دختر کوچولوی ناز یه نره غول بی شاخ و دم کشیده بود، مثل اینکه آهوا بد عصبانیش کرده بود؛ در هر صورت بعد از اتمام کارش بقیه رو نجات داد اما زورش به کامبیز نمیرسید آخه آوا اونو گره کور داده بود و کی میتونه گره کور سرخپوستها رو وا کنه؟ خوب هیچکی. به همین خاطر قرار شد زنگ بزنن آتیش نشانی اما چون تلفنش رو نداشتن، قضیه موکول شده بود به یه روز دیگه و سر فرصت....

راستی یادم رفت بگم که چه بلایی سر بازرس اومد. آهوا دستهای بازرسه رو به زین اسبش (اسمش رو یادم رفته، چی بود؟) بسته بود و داشت اونو دور آسایشگاه میچرخوند تا درس عبرتی بشه برای دیگران. البته توی همون حال، سر جناب بازرس به یه سنگ میخوره و این بنده خدا هم حافظش رو از دست میده وعاقبتش میشه مثل بازرس قبلی و روونه بیمارستان و احتمالا بعد هم میاد همینجا قاطی خودمون.

کامبیز هم که دستش بندهحالا بعد از این بازرس چی میشه؟..........

شاد و شنگول باشید (ولی بدون آب شنگولی)...

مجتبی

در نگاه آنانکه پرواز را نمی فهمند،                                                                        
هرچه اوج بگیری، کوچکتر می شوی...                                         
پنج شنبه 23/12/1386 - 2:16 - 0 تشکر 33533

سلام

وقت بخیر...

ببینم، در تیمارستان رو تخته کردن؟؟؟... بیماراش کجان که من اینجام...؟؟؟

مجتبی

در نگاه آنانکه پرواز را نمی فهمند،                                                                        
هرچه اوج بگیری، کوچکتر می شوی...                                         
پنج شنبه 23/12/1386 - 18:8 - 0 تشکر 33589

سلام دیوونه های نازنین داستان دیوونه های نازنین تیمارستان …از اوونجایی که اوونرووز شب شده بوود و کامبیز با گره کوورش موونده بوود دل بچه ها واسش سووختید و اوومدن فکر راه چاره کنندسعید بعد از یه خورده فکر همه رو دور خودش جمع کرد تا وظیفه ی بچه ها واسه باز کردن گره کامبیزو بگه...مکلارن وظیفه ی اصلیش تامین نوور مورد نیاز بوود واسه همینم در نقش چراغ به بچه ها کمک میکرد...یه دیوونه بین بچه ها بوود معرووف به دکی که سعید کار باز کردن گره رو به اوون سپرد...دکی کامبیز رو یه نگاه کرد و داشت فکر میکرد چه طور میشه این گره رو با دست باز کرد اما خب گره کوور که با دست باز نمیشه!!!دکی بر خلاف میلش مجبوور بوود که از دندووناش استفاده کنه!!!مکلارن با یه چراغ مطالعه اوومد توو جمع بچه ها...سعید پیش خودش گفت اینو ببین انگار میخوایم از روو کامبیز بخوونیم که برداشته چراغ مطالعه اورده!...یاسان که بیشتر نگاه می کرد فکر کرد بهتره یه پیشنهادم بده واسه همین به دکی و بقیه گفت میتوونیم واسه اینکه این گره از کووری در بیاد عینک مامان بزرگمو که واسه واقع بین تر شدنم به من هدیه داده بذاریم روو گره تا سووش برگرده!سعید یکم فکر کرد و گفت بدم نمیگی ها!*بچه ها از یلدا خواستن کاری که بلده انجام بده...یعنی پیدا کردن عینک توو اتاق یاسان...هر چی باشه اوون یه رگه ماموور مخفی هم داره دیگه...بچه ها کامبیزو گذاشته بوودن وسط سالن و خودشوون دورش روو زمین نشسته بوودنیلدا وارد اتاق شد...وااااااای خدایا بازم این دختر زده لامپو شیکوونده!!!انگاری دیوونه اس...یا هر شب باید لامپ بشکوونه یا اب بریزه روو برقا...یلدا یکم وسط اتاق به دوروبرش نگاه کرد و فکر کرد کجا دنبال عینک بگرده... *:دید سعید و یاسان خیلی باهم متفاوت بوود اما حرفشوون یکی شد...یاسان از رووی ساده نگاه کردن به هر چیز بین دو کلمه ی کوور و عینک ربط پیدا کرد و پیشنهاد عینکو داد...اما سعید در این حد میفهمید که یه عینک مامانبزرگوونه میتوونه مثه یه ذره بین کمکشوون کنه فکر میکنم گفته نشد کامبیز به کجا گره خورده!!!به خودش یا چیزی؟؟؟خب من توو تصورم اوومد میتوونه دست و پاهاش از بین هم رد شده باشن و از هر گووشه ی لباسش به انگشتاش گره بخورن و ... یه چیز توو این مایه ها دیگه...اگه قرار بوود خودم ادامه اش رو بنویسم اینو بگید چون من منظوورتوونو درست نفهمیدم(خوشحالتر میشم ادامه اش رو یکی بنویسه)......................................................................فکر میکنم شرایطم طوریه که تا همین حد کووتاه نوشتن بهتره(کلمه ها اصلا جوور نمیشن...)این یه ذره رو نوشتم تا تاپیک از این رکوود در بیاد...تا بعد

دوشنبه 5/1/1387 - 9:55 - 0 تشکر 34648

سلام

اول ازهمه سال نو مبارک

چه خبرا

خوش میگذره

من از سالهای مدید قبل میخواستم بیام اینجا ولی هی نمیشد

الانم اومدم نمیدونم چه کار کنم

اخه من فقط تا 13 میتونم  بیام اینترنتتو اینترانتو این طرفا بعدش دیگه نمیتونم تا تابستون

گفتم اگه الان خودم وارد داستان کنم

فایده نداره بذارم سروقت بیام

خودمم گیجم فقط موندم با چه شخصیتبی بیام نظر شما چیه

چه مدل دیوونه ای کم دارین زنجیری _منگل_روانی

ولی فک کنم بعدا بیام بهتره

دوباره سر میزنم

قربونتون

عسل

یا حق

سه شنبه 6/1/1387 - 10:9 - 0 تشکر 34732

اون چیه که درازه زرده موزه؟

موفق باشید
التماس دعا
يکشنبه 8/2/1387 - 10:47 - 0 تشکر 38309

سلام بر دیوانگان غیبیده

اهاااااااااااااااااااااااااااااااای دیوونه های نازنین کجایید؟؟؟

من کم کم اینجا دارم میترسماااااااااااااااااااااااااااااااا

بیاید گره کامبیزو باز کنید دیگه!!!

من تهنام زوورم نمیرسه...کشم نمیهادش

شماها که قرار بوود باشید...کجا رفتید؟؟؟اوونم بدوون من!!!(خدایا وقتی اقای رسوول نیست اینا چه مدلی پریدن به ماورا؟؟؟!!!)

یا خودتوون میپاشید یا من میپاشوونمتوون...

بابا اینقدر انتظار کشیدم اینجا جنگل در اوومد!!!:دی

عزیـــــــــــــــــــــــــزان اگه سختتوون شده ادامه اش رو خودم میگم(کی منکر تواناییهاتوون شد!!!کفر نگید ملت قهرشوون میهادش:دی)فقط لطفا اقای اهوا بگوو کجا رو به کجا گرهیدی ایا!!!

منتظـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

تا بعد

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.