به نام خدا
سلام
بعضی وقتا فکر میکنم که اطاعت در همه موارد از پدر و مادرم اشتباه بوده و حد اقل در موارد شخصی خودم اگر اطاعت میکنم باید نظرم رو هم در کنارش میگفتم.
در مورد صحبت های جناب پارسا زاهد باید بگم که به قول خودتون، شاید لازم بوده که در کمال احترام به والدینتون، کمی هم روی خواسته ی خودتون تأکید می کردبد.
حقیقتاً نمی دونم باید چکار کرد، اما به نظرم صحبت با یک مشاور می تونه خیلی مفید باشه.
و ترانه ی عزیز، به نظر من دلیل مشکل شما یکی همون کسالت های پی در پی در سنین پایین بوده، و دیگه این که تک دختری.
منظورم اینه که یه بیماری خاص یا کشنده نبود که باعث برانگیختن حس پدر مادر بشه
ترانه جان، نیازی نیست که فرزندان خدای نکرده مشکل یا بیماری خاصی داشته باشن، همون کسالت های کوچیک هم بدجوری پدر و مادرها رو ناراحت و متأثر می کنه، شک نکن.
و این که می گی یک یار هم مشکل جدی ای برات پیش اومده، خوب این خودش پدر و مادرت رو حساس تر از قبل کرده.
اینی که می گی پدر و مادرت به ظاهر (تأکید می کنم، به ظاهر) یه جاهایی کمتر توجه می کردن بهت، خوب این سؤال رو برام پیش اورد که پس چطور حالا که بزرگتری این رفتارها برعکس شده، منظورم برخوردهای پدر و مادرته، به خصوص پدرت.
و به این نتیجه رسیدم که شاید اون وقت ها ناراحتی و نگرانی شون رو بروز نمی دادن چون نمی خواستن نگرانی شون رو باور کنن. البته می گم شاااااید ها، اما شاید واقعاً به طور مثال اون وقتی که مامانت فقط وقت ملاقات پیشت می یومده، شاید می خواسته به خودش بقبولونه که دختر گلم هیچ مشکلی نداره که بخواد منو نگران کنه. البته می دونم که واقعاً کسالتت چیز خاصی نبوده، اما به هر حال اونا دقیقاً به دلیل پدر و مادر بودنشون، نگران بودن، و شاید این طوری می خواستن به خودشون بقبولونن که نگران نیستن؛ می دونی چی می گم؟
به هر حال همون موضوع و ضمناً تک دختر بودنت باعث شده همش تو فکرت باشن و نتیجه ش شده اینی که می گی. این که پدر و مادرت این قدررررر به فکرت هستن؛ این که نمی ذارن حتی یه لحظه بری توی غار تنهاییت، و خیلی چیزای دیگه که گفتی.
راستی برخوردهای پدر و مادرت تا حدی هم بین اکثر پدر و مادرها هست ها! البته اگر این رفتار همیشگیه، خوب این باید کمی تعدیل بشه.
وگرنه خود من با این سن و سال(!) (یه کم از شما بزرگترم)، هنوز گاهی بابام جوری باهام مهربون حرف می زنه که انگار بیست سال از الآن کوچیکترم!
یا مثلاً مامان و بابام خیلی به من وابسته هستن، به این دلیل که من تنها فرزندشون هستم که تا حالا ازشون دور نشدم، البته برای مدت طولانی منظورمه. اونای دیگه یا ازدواج کردن یا برای دانشگاهشون یه مدت شهر دیگه ای بودن. ضمناً من یه کم از بقیه عاطفی تر هستم، شاید به این خاطره که این قدر بهم وابسته شدن (البته توی خانواده کلاً همه مون خیلی احساساتی هستیم).
خوب حالا در این باره یه چیز جالب(!) بهت بگم! من چند ماه پیش یه مسافرت یک روز و نیمه رفتم! وقتی برگشتم بابام طوری به استقبالم اومد که انگار دخترش رو یه ماهه ندیده! اشک توی چشماش جمع شده بود! (البته بابام همواره همین طوره، یعنی تا یه کم احساساتی می شه چشماش پر اشک می شن! عموهام هم این طورین! کلاً ما توی خونه بیشتر اشک بابام رو دیدیم تا مامان!) خلاصه تا رفتم توی خونه، مامانم با یه محبتی خاص و با کلی خوشحالی خواست بغلم کنه!! بهشون گفتم چه خبرتونه!! فلان شهر که یه ساعت بیشتر راه نیست تا این جا! منم که یه روز و نیم نبودم همش!
یا چند وقت بعدش که یه مسافرت حدوداً یه هفته ای رفتم، کلی دلشون برام تنگ شده بوده. یه عکس از بچگیم هست که مامانم خیلی دوستش داره، ظاهراً در نبودم اون عکسه رو گذاشته بوده یه جای جلو چشم و به کرّات قربون صدقه ش می رفته!!!
اینا رو که گفتم، می خوام بگم که این چیزایی که گفتی فقط برای تو نیست. اما خوب توی خانواده های مختلف کم و زیاد داره. تو خونه ی ما فقط گاهی این طوره، اما هیچ وقت اون مشکلی که تو داری رو من حس نکردم، چون این رفتار اگرچه گاهی خیلی وحشتناکه، اما فقططط گاهی این طوریه، یعنی تعدیل شده ست. یا مثلاً مامانم با همه ی وابستگیش، بهم می گه هیچ وقت زندگیت رو به خاطر ما محدود نکنی ها، هر وقت هر جا لازم بود برو. به همه مون اینو می گه. و این در حالیه که می دونم اگر من نباشم، اگر ما نباشیم، خیلی بهش سخت می گذره... از همه جهت...
ولی می خوام بگم به هر حال این برخوردها رو همه جا می شه دید. فقط پدر و مادر باید تعدیلش کنن.
انگار خیلی طولانی شد، پس ادامه در پست بعد...