• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن صندلی داغ > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
صندلی داغ (بازدید: 7240)
دوشنبه 7/5/1392 - 16:24 -0 تشکر 627128
§کدام رؤیایت را بوسیده ای§

به نام خدا

سلام بر همگی

چرا رویا؟
 چرا بوسه؟
بوسه رو نماد وصال و رسیدن گرفتم. رسیدن یا تحقق رویاهایی که در سر داشته اید.
ما خیلی آرزوها داریم. اما برخی، چیزی بیش از آرزو هستند. مثل رویا می مانند؛ عجیب و دست نایافتنی. دست کم گمان داریم  مگر در وادی خیال به رویت جمال رویشان نائل شویم:) و وقتی محقق می شوند گویی که خواب شیرینی تعبیر شده...
کسی هست که رویایی در سر نداشته باشه؟! بعید میدونم...اما اینکه چه کسی به رویایش دست یافته ...بنظرم موضوع خوبیست برای پرسش و بحث.
شما دوست عزیز چطور؟
حال رویاهایتان چطوره؟
با کدام ها روبوسی داشته اید؟
کدام را درآغوش گرفته و از شادی اشک ریخته اید؟
از رویاهای تعبیر شده تان بگویید
یا از رویاهای واقعی که رویای تعبیرش را دارید!



خودم که فکر میکنم
تا به الان
شاید چهار رویای روشن رو در ذهن دارم
که بصورت رویایی در زندگی ام نقش حقیقت یافتند.

یکی شون قبولی در دبیرستانم بود
که ابدا احتمال قبولی نمیدادم
واقعا باورم نشد که پذیرفته شدم
هم آزمون فوق العاده سختی داشت
هم گزینش سخت گیرانه ای
خیلی از بچه های هوشمند و باانگیزه مدرسه راهنمایی مون هم در آزمونش شرکت کرده بودند
شاید از من هم خیلی سرتر بودند
اما همیشه فکر میکنم این توفیق بزرگی بود
نه چونکه استحقاق و لیاقت داشتم
شاید امتحان زندگی بود
شاید زمینه رو مهیا کرد برای رشد فرهنگی و عقیدتی و فکری ام
و مقدمه شد برای قبولی در دانشگاهی که
اون هم به رویا می مانست
واقعا ورود به هر دو مکتب رو
لطف خاص خدا میدونم
و
سومین رویا:
یک مسئله خانوادگی بود
که بسیار باورنکردنی
متحقق شد و فیصله یافت
بسی زیباتر از آنچیزی که به مخیله مان خطور میکرد
که در بهترین حالت خیلی بدتر از واقع امر فرض میکردیم
خداروشکر
و رویای دیگر
به اندازه اینها مهم نبود
اما شیرین شیرین
واقعا شیرین و دوست داشتنی:)
با رنگ دوستی رایحه محبت :)
که بماند:)

حال اگر دوست دارید از خودتان بگویید
فرقی نداره خودتون برای رویا چه نقشی ایفا کرده اید
بگویید چه بر سر آن رویاهای دیرینه آمد؟

------------------------------------------------------------

چقدر انتخاب عنوان سخت بود. چند تا رو خواستم بذارم دیدم مورددار میشه! کدام رویا را بوسیده ای؟/بوسه بر رویا/...!

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


چهارشنبه 9/5/1392 - 0:25 - 0 تشکر 627563

نفس صبحدم گفته است :

تا لو ندادیم خودت لو بده
بحث رو عوض نکن خانم:دییی
samare93 گفته است :
[quote=نفس صبحدم;705102;627443][quote=samare93;707283;627143]هان؟! بوسه؟!

قضیه ی منکراتیه ! منو از بحث معاف کنین

چی رو میخواین لو بدین؟!!!:دی ببین توروخدا!! آش نخورده و دهن سوخته شدم!!!:))
باعشههه طی پست های بعدی خودمو لو میدم:دیی

چهارشنبه 9/5/1392 - 0:50 - 0 تشکر 627565

اگه از آرزو بگم که من از بچگی آرزوهایی داشتم که فکر کنم به هیچ کدوم به جز قبولی در کنکور نرسیدم! (الان برا چی زنده ام من؟!!:)) البته شوخی بود به بعضیاش رسیدم:دیی

من همیشه دوست داشتم (و دارم) که دانشکده افسری میرفتم ...عاشق تفنگ بازی و اسلحه کشی بودم!
(و هستم) عاشق کارای پر خطر ...:)

 دوست داشتم تیراندازی  یاد بگیرم...حتی دفاع شخصی هم میخواستم برم! ولی کلا هیچ کدوم بنا به دلایلی محقق نشد:(

البته امید دارم بعد درس برم تو افسری دوره اش رو ببینم ...اگه خــــــــــدا بخــــــــــواد و همسر آیندم! اجازه بده حتما میرم:دییییی (مگه جرات داره بگه نــــــــه!!!):))

اوفففففف یه آرزوم که شاید برای شما کوچیک باشه و بهش رسیدین ولی من نرسیدم رانندگیههه!:))
هر بار میخوام برم ثبت نام کنم نمیشه!امسال اگه ثبت نام نکردم از سمت بزرگ! جانشینی استعفا میدم!!:دیییی 

یه آرزوی بزرگ هم دارم که هنوز بهش نرسیدم ....خخخخخ( مدیونیـــــــن اگه فکر بد کنین!:)) ) باور کینن اون چیز نیستاا ولی نمیگم! :))

چهارشنبه 9/5/1392 - 5:51 - 0 تشکر 627582

Histogram گفته است :

سلام. ممنون بابت خوشامد گویی قبلیتون. این ورا زیاد سر میزنم ولی بیشتر مستمع بودم تا صاحب سخن!!

این پستتون رو که دیدم ناخودآگاه یاد فیلم ماتریکس افتادم، مخصوصا این دیالوگش:

"کپسول آبی رو برداری قصه تمامه تو تختت بیدار میشی و به باورهات ادامه میدی کپسول قرمز رو برداری تو سرزمین عجایب میمونی و می‌فهمی که لانه خرگوش چقدر عمیقه."

احتمالا به عنوان یک فیلسوف جوان این فیلمو که به اعتقاد خیلیا فلسفی ترین فیلم تاریخه دیدین؟ البته اینو همینجوری گفتم و منظوری خیلی خاص و عمیقی نداشتم! کلا خوشم میاد در مورد این جور فیلما صحبت کنم!


اما چیزی که در اصل به ذهنم میرسه اینه که تحول پذیری از ویژگی های اصلی سن و سال جوانیه و قطعا نباید سرکوب بشه. ولی فکر میکنم اون جنبه هایی از زندگیمون که مبتنی بر حقیقت پی ریزی شده رو نباید برای چشیدن واقعیت تغییر داد. پدر و مادری که واقعیت رو چشیدن و حقیقت رو درک کردن، یک زندگی منطبق بر حقیقت رو برا فرزنداشون میخوان  و خیلی راحت هم نمیتونیم بگیم درک اونا از حقیقت و واقعیت غلطه. عمر برا آزمون و خطا کوتاهه و یه مقدار باید محتاط بود. اما نه به این معنی که ریسک نکرد. به نظر من هر کس مطابق با مقاومت و تحملش در برابر شکست و البته چیزی که از ریسک نصیبش میشه باید ریسک کنه.

لیلای او گفته است :
[quote=Histogram;829323;627525][quote=لیلای او;399461;627414]
امروز ،بعد اذان صبح، یک رویای جدید در من تولد یافت...

رویای فرار از زندان!

ساعت 5 رفتم بخوابم که یک طوفان سنگین اومد و منو به شدت به در و دیوار تالار ذهنم کوبید. شوکه شدم. یک روشن بینی ناگهانی. یک شهود غیر منتظره. تا بحال این حس عجیب رو اینقدر قوی و پرهیاهو بخود ندیده بودم. گویی یک درد عمیق رو که مدتها پیش در وجودم زنده به گور کرده بودم، سر از گور بیرون آورده و منو سخت در آغوش گرفته بود. نفسم در بند... داشتم پر میشدم. پر و پرتر...از خیلی خواستهایی که تا پیش از این سرکوب کرده بودم. پر از خواست رهایی...

من اسیرم.

زندانی از کتابها برای خودم ساخته ام.

زندانی از افکار انتزاعی و معقولات

زندانی از خیالات و رویاها و توهمات

میخواهم از اسارت دانسته های بی فایده، از مشتی اطلاعات درهم و برهم، از اسارت توهمات پوچ و توخالی و سحرکننده خلاصی یابم. بگریزم...به هرجا

از خودم بدم اومد.

منی که سهراب سپهری رو مثل آب روان دوست دارم، تمام اشعارش رو خونده ام،بعضی رو بارها. اما متوجه شدم که به خوبی درکی از آنچه گفته ندارم. "طبیعت" رو هنوز نفهمیده ام. نه با طبیعت مأنوسم، نه با حس و تجربه.

من میخوام پوست بندازم.

هجرتی کنم از عقل گرایی به تجربه گرایی، از ایده آلیستی به رئالیستی. از ذهن به خارج. از رویا به واقعیت. از فکر به عمل. از فرضیه به آزمایش. از منطق به ریسک.

نه!

من تا به الان منطقی نبوده ام. من یک "ترسو" بوده ام.
ترسی مبهم یا بدبینی نسبت به هر چه در واقعیت درجریان است.

مقصر کیست؟ پدر و مادرم؟

مادرم همیشه منو دست کم گرفت. مثل کودک با من رفتار کرد. نذاشت دست به عمل بزنم. همه کارها و مسئولیت ها رو خودش به عهده گرفت. همیشه چه کنم یا چه نکنم شنیدم. هیچ وقت این قدرت رو ندیدم که دست به آزمون و خطا بزنم. حداقل درآشپزی. خودم کشف کنم تجربه کنم امتحان کنم ببینم چه هستم چکاره ام چه بلدم:|

پدرم همیشه نگران. بیش از حد مواظب و نگران. گویی از پس خودم بر نمیام. همیشه جامعه و بیرون رو برام تهدید دونسته. همیشه از اینکه خودم تجربه بکنم و زمین بخورم، از زمین خوردن من واهمه داشته. از اشتباه کردن من. ترس از ضرر دیدن و شکست خوردن. به چه بهایی؟!!!!!!! به بهای اینکه نیاموزم؟ که چی؟ آدمی مصون از آسیبها و خطرات جامعه، اما ضعیف اما ترسو اما بی تجربه اما رشد نیافته:|

چراااااااااا

نه. پدر و مادرم مقصر نیستن. اونها هرچه در توان داشتند برای من بها گذاشتند. من بی انصاف نیستم. آنها همان طور مرا تربیت کردند که "تصور" میکردند درسته. نیت آنها حفاظت و تربیت من بوده. ولو اشتباه داشتند.

مادرم خودش از 16 سالگی کار میکرد. تدریس در مدارس. تا چند سال پیش که بازنشست شد. همیشه زرنگ همیشه فعال. همیشه اهل کار و عمل. حتی وقتی من خردسال بودم در کنار کار منزل و کار بیرون تحصیلاتش رو هم ادامه داد. اما من بزرگ میشدم و او هیچ وقت اینرا نمیدید. من برای او همیشه دختربچه ای بودم که نیاز به مراقبت و دلسوزی داشت و هیچ کاری را بر دوشم نمیگذاشت.

پدرم خودش از کودکی مطلقا آزاد بوده. آزاد بوده هرجا برود هرکار میخواهد بکند. حتی مسافرت های چند روزه تنها در اوج جوانی. به کوه و کمر و طبیعت و...بعدها سفر به خارج و اروپا و دیدن خیلی کشورها و تجربه خیلی موقعیت ها

آنوقت من...:|

نه!

باز هم نمیتوانم آنها را مقصر بدونم. من تا به الان هرچه شدم. علت اصلی و حقیقی اش ذهن ترسوی خودم بوده. من اسیر افکار محدود کننده خودم بوده ام. من با خودم رودربایستی داشته ام. دیگر انقدر روانشناسی میدانم که تشخیص بدم ژنتیک و تربیت عامل مطلق تعیین موفقیت و شکست آدم نیستند. در روحیات موثرند اما

من از پدر و مادرم واهمه نداشته ام
من از خودم واهمه داشتم.
اسیر کم دل و جرئتی خودم بوده ام
.
.
.

"عادتها" را خودم ساخته ام.
.
.
.
من این عادتها را درهم خواهم شکست
.
.
.
تا به امروز، من یا خیلی کودک بوده ام. یا خیلی مسن.
تفکراتم یا خیلی رویایی و بچگانه بوده. یا خیلی پخته و عقلانی و کمالی
اما پس سهم جوانی چه میشود؟
میخواهم جوانی کنم

جوان
جوان
جوان
.
.
.
من میخواهم گم شوم
.
.
.


من اعتماد به نفس میخواهم
 جسارت میخواهم
قدرت میخواهم
چطور
چطور
چطور
باید اینها رو بدست بیارم؟
کسی میتونه کمکم کنه؟
برای فرار از زندان

زندان کودکی و پیری؟
زندان تعقلات و توهمات؟






سلام عزیز

خوب از این جور فیلما خوشت میاد

بیا انجمن سینما و تلویزیون تبیان !!!!!!

انجمنی با هزاران شگفتی ....

با جانشینی بدون مدیر ....

انجمنی با هزاران حرف نگفته ....

اصلا یه انجمنی که نگو .....

( طرح جذب کاربر - از اید های جدید تیم R&D تیم مدیریتی انجمن )

لبخند تنها گلی است که خار ندارد .
-------------------------------------------------

 

چهارشنبه 9/5/1392 - 6:3 - 0 تشکر 627588

سلام

تو سینما با  اینهایی که شما گفتی فیلم میسازن :))

حالا بماند تا منشوری نشدم ...

**********************
راستش حدودا 5 سال پیش بود که نجف زاده مجری بیست و سی بود
اون موقع در شهر غیر از تهران سکنی گزیده بودیم به صورت اجبار ...

یه جمله ای گفت که خیلی قشنگ بود بعدا اس ام اس شد

شاید هم اس ام اسی که براش اومده بود خوند

آرزوهایت را در دفترچه ای یادداشت کن
تا یادت نرود آنچه که امروز داری ،
آرزوی دیروزت بوده است ...


********************
و منم شروع کردن به نوشتن

از گرفتن گواهینامه گرفته

تا پاس شدن فیزیک مکانیک ....

و هنوز هم می نویسم
*******************

اگه من کتاب چاپ کنم

فکر کنم تحولی بزرگ در ادبیات ایجاد میشه
و بعد از چاپش رییس فرهنگستان زبان و ادبیات علیه من اقامه دعوا کنه :)))

الان رو خودم تاثیر گذاشته شگرف چند وقتیه که جای فعل و فاعل و غیره رو می ترکونم ...
از آروزهای دیگه ای که دارم اینه که مهندسی مکانیک که مثل بختک افتاده روم تموم بشه

برم سراغ رشته دیگه ....!!!

بشم مصداق زگهواره تا گور هی درس بخون .......

******************
تا ساعاتی دیگر هم شب آخر قدر هست

میرویم تا مذاکراتی با خدا داشته باشیم .....

و ببینیم تا دور بعدی مذاکرات چی میشه ....

لبخند تنها گلی است که خار ندارد .
-------------------------------------------------

 

چهارشنبه 9/5/1392 - 12:30 - 0 تشکر 627672

samare93 گفته است :
[quote=samare93;707283;627565]اگه از آرزو بگم که من از بچگی آرزوهایی داشتم که فکر کنم به هیچ کدوم به جز قبولی در کنکور نرسیدم! (الان برا چی زنده ام من؟!!:)) البته شوخی بود به بعضیاش رسیدم:دیی

من همیشه دوست داشتم (و دارم) که دانشکده افسری میرفتم ...عاشق تفنگ بازی و اسلحه کشی بودم!
(و هستم) عاشق کارای پر خطر ...:)

 دوست داشتم تیراندازی  یاد بگیرم...حتی دفاع شخصی هم میخواستم برم! ولی کلا هیچ کدوم بنا به دلایلی محقق نشد:(

البته امید دارم بعد درس برم تو افسری دوره اش رو ببینم ...اگه خــــــــــدا بخــــــــــواد و همسر آیندم! اجازه بده حتما میرم:دییییی (مگه جرات داره بگه نــــــــه!!!):))

اوفففففف یه آرزوم که شاید برای شما کوچیک باشه و بهش رسیدین ولی من نرسیدم رانندگیههه!:))
هر بار میخوام برم ثبت نام کنم نمیشه!امسال اگه ثبت نام نکردم از سمت بزرگ! جانشینی استعفا میدم!!:دیییی 

یه آرزوی بزرگ هم دارم که هنوز بهش نرسیدم ....خخخخخ( مدیونیـــــــن اگه فکر بد کنین!:)) ) باور کینن اون چیز نیستاا ولی نمیگم! :))


یا ابوالفضل !!!!!همه روسا و جانشیناشون خطرناک هستن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

از پله های ابر

پایین می آید

بی ذوقی نکن چتر سیاه!

    (M.V.M

چهارشنبه 9/5/1392 - 13:29 - 0 تشکر 627701

soltan_azdad گفته است :

سلام
عادت میکنی
الان من چهار پنج سالی میشه تنهایی هستم ولی واقعا اوایل سخت بود.سختیش ازین بابت بود خونه که میرفتی نمیدونستی باید دقیقا چه کاری بکنی.باور کن فکر میکردی ببینی چه کاری کنی:))
ولی خب یه جورایی من زیاد هم خونه نیستم.شب میرم درجا منهدم میشم تا اینکه صبح بیدار میشم.بعضی وقتا به خودم میخواستم عادت بدم بعد از نماز صبح بیدار بمونم دیدم محاله:))
خودم هم راضی هستم و هم ناراضی ولی خب بیشتر ناراضی هستم.اینطوری زندگی کردن نیست...فقط نفس کشیدنه و یه جوری ادامه دادنه.با اینکه به واسطه کارم هر روز کاریم یه طوریه و کلا با اتفاقای عجیب هر روزه طرفم ولی بازم دوست دارم بیشتر بتونم جا باز کنم.قبلا در این مورد صحبت کرده بودیم زیاد ادامه نمیدم:)
در مورد رزومه واقعا خوشحالم.چون خیلی چیزا ید گرفتم.واقعا 1 ساعت کارم برابر بود با 10ساعت کلاس درسم.جدی میگم بی اغراق!حداقل برای من اینطوری بود...ان مع العسر یسرا:) البته من دیگه تقریبا کار قبلیم رو ادامه نمیدم چون واقعا با ادامه دادنش شاید به این زودیا به جایگاه مناسبی نمیرسیدم.ترجیح دادم چیزی که پایش رو داشتم رو به انرژیه علاقم یه سینرژی کردم و بدون ازین شاخه به اون شاخه پریدن تو این حیطه دارم ادامه میدم.امیدوارم تو این وادی هم به "یسرا" برسم:))
نفس صبحدم گفته است :

ای وااای
من اصلن طاقت زندگی اینطوری رو ندارم...واقعن در تعجبم چطوری دووم اوردین تا الان
خیلی سخته زندگی ادم یکرنگ بشه و هرروز همون نقش دیروز.همون کار دیروز.ولی تبریک میگم که تاالان دووم اوردین

خیلی سخته واقعن.پدر من هم یک مدت کلن تهران بودن.سخت ترین روزهای عمرمون بود.اصلن نبود بابام.کار و در امدش تو تهران خوب بود.اما خوب نبود چه فایده...
نه تفریح نه شادی نه مهمونی
فقط خونه بودیم و نهایت با دوستا میرفتیم بیرون و فوقش یه کلاسی چیزی هم داشتم
تفریح خونوادگی رو بیشتر از هرچیزی دوس دارم.نباشه انگار ادم زندگیش روح نداره.تو اون یکسال واقعن احساس بدی داشتم:|
ولی خوب اون سختی هارو تحمل کردین که الان رزومه کاری خوبی دارین...
همیشه در پس هر سختی یک شیرینی راحتی هم وجود داره که خداوند تو قران هم تاکید کرده

soltan_azdad گفته است :
[quote=soltan_azdad;507077;627526][quote=نفس صبحدم;705102;627448][quote=soltan_azdad;507077;627209]سلام
تاپیک خیییییلی عالی ایه...
خوشم اومد
تو شب خوبی هم زده شد!!!!
راستش من این چند روز پیش یکم درگیر بودم نشد بیام نظرم رو بگم ولی الان فکر میکنم میبینم یکم دچار روزمرگی شدم.یعنی صبح ها پا میشم میرم بیرون یه سری فعالیت انجام میشه و برمیگردم خونه و تمام!!!
آدم بدون آرزو میشه این.البته آرزو که خیلی دارم ولی خب اصلا بهشون فکر نکردم و تو ذهنم پررنگ نشدن تا هدف گذاری درستی براشون انجام بدم.میگم که روزمرگی!!!
اما اینکه کدوم آرزو رو بوسیدم(حالا رویا یا ارزو فرقی نداره:))  )
تو کنکور زیاد خوشحال نشدم ... المپیاد چندتا مقام الکی و شانسی آوردیم اونم زیاد کیف نکردم.البته بهم حس غرور میدادا.خیلی هم پزشو میدادم:)) ولی اینکه جزو رویاهام باشه نه.بیشتر بخاطر اینکه عاشق رقابت بودم و اون پیروزیش برام مهم بود شرکت میکردم یعنی مثلا اگر المپیاد ریاضی نبود مطمئن باشید تو المپیاد زیست میرفتم:))
در مورد پیشنهادهای کاری هم چون واقعا شرایطشون برام سخت بود زیاد خوشحال نمیشدم فقط واسه اینکه مجبور بودم میرفتم:)) آخریا یکم بهتر شد.یکم رزومه جمع کردیم کارای ایزو انجام میدیم یکم کلاسمون بالا رفت ولی اوایل مثلا یادمه اولین کار رسمی مرتبط با رشته تحصیلیم ترم دوم و سوم دقیقا از خونمون (شهرک ژاندارمری-بلوار مرزداران) تا نظر اباد باید میرفتم که ماهی 200 تومن بگیرم.آقا ماهی 100 تومن فقط کرایه تا اونجا بود و هر مسیری 2.5 ساعت راه بودم.خانم نفس اینو خوب درک میکنه:)) به هر زوری و کلاس پیچوندن و هرکاری میرفتیم دیگه
کلا بگم نمیگم خوشحال نمیشدم ولی خب اونطوری نبود جزو آرزو یا رویاهام باشه
امااااا دو سه سال پیش یه اتفاق خوب بزرگی تو زندگیم افتاد که شاید از کوچیکی تا الان با اون درگیر بودم که به عنوان یکی از بدترین اتفاقات زندگی یه نفر میتوسته باشه...خوشبختانه این موضوع بعد از سالها برطرف شد و این روزا تقریبا داره مثل استخونی که جدا شده کم کم به هم جوش میخوره و گرمتر میشه, شاید این رویای من نبود چون از همون کوچیکی دیگه اصلا فکر نمیکردم این اتفاق بی افته ولی وقتی افتاد بیش از هرچیزی تو زندگیم خوشحال شدم.موضوع خانوادگیه اقا:))هی وارد حریم خصوصی میشن!!!
البته دیگه چه حریمی مونده.وقتی مجبورم میکنید عکس موقع درس خوندن تو 4 صبح رو بزارم دیگه چه حریمی چه کشکی:))


سلام...
عـــــــــــادت؟اصلن...
تنهایی برای من یک فرض محاله
من نمیتونم اصلن تنها باشم.تنهایی از یکطرف یکرنگی زندگی هم یکطرف.دوتاش برام سخته تحملش.


بله.من هنوز هم همون پیشنهاد های قبلی رو دارم براتون.اینطوری زندگی کردن ادم رو خسته میکنه.
بعضی اوقات اگه فردای زندگی مشخص نباشه.یعنی اینکه هرروزت یک مدل خاص باشه.نه زندگی کاری
باعث میشه ادم شادابی بیشتری داشته باشه
اما اینکه بدونین فردا صبح دفترین.نهار دفترین.شب دفترین.برسین خونه هم وقت استراحته یکم سخت میکنه کار رو..
من هم امیدوارم به زودی در این حیطه هم به یسرا برسین:)

 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

چهارشنبه 9/5/1392 - 15:24 - 0 تشکر 627730

soltan_azdad گفته است :

سلام
افکاری آماده پوست اندازی!!!
این زمانی رخ میده که مجموعی از اطلاعات دور سر ادم هوار بزنه
این کتاب و اون مقاله و اون حکمت و ....بچرخه و بچرخه و بچرخه تا سر آدم گیج بره
یادمه تو یکی از کتابای جیم ران میخوندم میگفت همیشه بعد از یک سری تلاش اجازه بده تفکراتت تو عقایدت جا بگیرن همونطوری که خمیر برای جا گیری تو یه ظرفی زمان میخواد به افکار هم باید فرصت بدیم تا بعد از اینکه ورزشون دادیم به حال خودشون باشن
منظورش پروسه ی انتقال از تفکر به عقیده بود.چرا که ادم دیگه واو به واو اون اطلاعاتی که کسب کرده رو یادش نمیمونه.یه مفهومی از اونا تو قالب عقیده شکل میگیره
برای همینه دنبال عمل میره ادم...دیگه پر میشه از تئوری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هرچند آدمی خیلی پیچیده هست
دقیقا مثل محیط اطرافش
طبیعت دورمون و قوانین اون
یاد یه شعری افتادم.اول بخونیدش!!خیلی بی ربط نیست
یه قسمتیشه:

این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

شعر بالا تقریبا یه سری اندیشه های دنیوی(مادی گرایان) رو قبول داره ولی جالبیش اینه که کلا میشه فهمید از نظرش چیزی پایدار نیست.کلا نباید همه چیز رو با علت و معلول سنجید
نمیشه گفت حتما این پیش نیازه اونه...کمی داره اسونتر و بی پرده تر میگیره
من شخصا گاهی به خودم استراحت میدم
با خود هیپنوتیسم
میرم تو دنیای خودم قدم میزنم
ساعت ها
تا اونقدر که تفسم به خاطر کاهش ریتم کلی بدنم کم میشه و بدن اکسیژن کم میاره و لاجرم مجددا ازون دنیا میاییم این طرف.البته اگر رو تنفس کنترل داشته باشم میشه بیشتر چرخید و بدون دیوار ذهنی و چهارچوبهایی که خودم ساختم تو مدینه فاضله خودم قدم بزنم
به هرچی بگم باش بشه!!!
یه مقداری از حرفام رو زدم
در مورد شجاعت و جسارت کردن تو زندگی که شاید واقعا بخش اعظم زندگیم رو به شکل خاصی میگذرونم رو ایشالله بعد از شنیدن صحبت دوستان و شما
لیلای او گفته است :
[quote=soltan_azdad;507077;627529][quote=لیلای او;399461;627414]
امروز ،بعد اذان صبح، یک رویای جدید در من تولد یافت...

رویای فرار از زندان!

ساعت 5 رفتم بخوابم که یک طوفان سنگین اومد و منو به شدت به در و دیوار تالار ذهنم کوبید. شوکه شدم. یک روشن بینی ناگهانی. یک شهود غیر منتظره. تا بحال این حس عجیب رو اینقدر قوی و پرهیاهو بخود ندیده بودم. گویی یک درد عمیق رو که مدتها پیش در وجودم زنده به گور کرده بودم، سر از گور بیرون آورده و منو سخت در آغوش گرفته بود. نفسم در بند... داشتم پر میشدم. پر و پرتر...از خیلی خواستهایی که تا پیش از این سرکوب کرده بودم. پر از خواست رهایی...

من اسیرم.

زندانی از کتابها برای خودم ساخته ام.

زندانی از افکار انتزاعی و معقولات

زندانی از خیالات و رویاها و توهمات

میخواهم از اسارت دانسته های بی فایده، از مشتی اطلاعات درهم و برهم، از اسارت توهمات پوچ و توخالی و سحرکننده خلاصی یابم. بگریزم...به هرجا

از خودم بدم اومد.

منی که سهراب سپهری رو مثل آب روان دوست دارم، تمام اشعارش رو خونده ام،بعضی رو بارها. اما متوجه شدم که به خوبی درکی از آنچه گفته ندارم. "طبیعت" رو هنوز نفهمیده ام. نه با طبیعت مأنوسم، نه با حس و تجربه.

من میخوام پوست بندازم.

هجرتی کنم از عقل گرایی به تجربه گرایی، از ایده آلیستی به رئالیستی. از ذهن به خارج. از رویا به واقعیت. از فکر به عمل. از فرضیه به آزمایش. از منطق به ریسک.

نه!

من تا به الان منطقی نبوده ام. من یک "ترسو" بوده ام.
ترسی مبهم یا بدبینی نسبت به هر چه در واقعیت درجریان است.

مقصر کیست؟ پدر و مادرم؟

مادرم همیشه منو دست کم گرفت. مثل کودک با من رفتار کرد. نذاشت دست به عمل بزنم. همه کارها و مسئولیت ها رو خودش به عهده گرفت. همیشه چه کنم یا چه نکنم شنیدم. هیچ وقت این قدرت رو ندیدم که دست به آزمون و خطا بزنم. حداقل درآشپزی. خودم کشف کنم تجربه کنم امتحان کنم ببینم چه هستم چکاره ام چه بلدم:|

پدرم همیشه نگران. بیش از حد مواظب و نگران. گویی از پس خودم بر نمیام. همیشه جامعه و بیرون رو برام تهدید دونسته. همیشه از اینکه خودم تجربه بکنم و زمین بخورم، از زمین خوردن من واهمه داشته. از اشتباه کردن من. ترس از ضرر دیدن و شکست خوردن. به چه بهایی؟!!!!!!! به بهای اینکه نیاموزم؟ که چی؟ آدمی مصون از آسیبها و خطرات جامعه، اما ضعیف اما ترسو اما بی تجربه اما رشد نیافته:|

چراااااااااا

نه. پدر و مادرم مقصر نیستن. اونها هرچه در توان داشتند برای من بها گذاشتند. من بی انصاف نیستم. آنها همان طور مرا تربیت کردند که "تصور" میکردند درسته. نیت آنها حفاظت و تربیت من بوده. ولو اشتباه داشتند.

مادرم خودش از 16 سالگی کار میکرد. تدریس در مدارس. تا چند سال پیش که بازنشست شد. همیشه زرنگ همیشه فعال. همیشه اهل کار و عمل. حتی وقتی من خردسال بودم در کنار کار منزل و کار بیرون تحصیلاتش رو هم ادامه داد. اما من بزرگ میشدم و او هیچ وقت اینرا نمیدید. من برای او همیشه دختربچه ای بودم که نیاز به مراقبت و دلسوزی داشت و هیچ کاری را بر دوشم نمیگذاشت.

پدرم خودش از کودکی مطلقا آزاد بوده. آزاد بوده هرجا برود هرکار میخواهد بکند. حتی مسافرت های چند روزه تنها در اوج جوانی. به کوه و کمر و طبیعت و...بعدها سفر به خارج و اروپا و دیدن خیلی کشورها و تجربه خیلی موقعیت ها

آنوقت من...:|

نه!

باز هم نمیتوانم آنها را مقصر بدونم. من تا به الان هرچه شدم. علت اصلی و حقیقی اش ذهن ترسوی خودم بوده. من اسیر افکار محدود کننده خودم بوده ام. من با خودم رودربایستی داشته ام. دیگر انقدر روانشناسی میدانم که تشخیص بدم ژنتیک و تربیت عامل مطلق تعیین موفقیت و شکست آدم نیستند. در روحیات موثرند اما

من از پدر و مادرم واهمه نداشته ام
من از خودم واهمه داشتم.
اسیر کم دل و جرئتی خودم بوده ام
.
.
.

"عادتها" را خودم ساخته ام.
.
.
.
من این عادتها را درهم خواهم شکست
.
.
.
تا به امروز، من یا خیلی کودک بوده ام. یا خیلی مسن.
تفکراتم یا خیلی رویایی و بچگانه بوده. یا خیلی پخته و عقلانی و کمالی
اما پس سهم جوانی چه میشود؟
میخواهم جوانی کنم

جوان
جوان
جوان
.
.
.
من میخواهم گم شوم
.
.
.


من اعتماد به نفس میخواهم
 جسارت میخواهم
قدرت میخواهم
چطور
چطور
چطور
باید اینها رو بدست بیارم؟
کسی میتونه کمکم کنه؟
برای فرار از زندان

زندان کودکی و پیری؟
زندان تعقلات و توهمات؟







باید تا یه ربع دیگه جایی باشم و فرصت جواب دادن به این تاپیک پربار رو ندارم.. اما ... یا خوندن این اشعار و این پست شما..... بهم ریخته تر شدم

فعلا

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

چهارشنبه 9/5/1392 - 15:29 - 0 تشکر 627731

soltan_azdad گفته است :

سبحانک یا لا اله الا انت , العفو العفو خلصنا من السبحان یا مدیر!!!
سبحان جان...
تو که نه تهدید سرت میشه ته ترغیب پذیری
آقا چند میگیری بکشی کنار؟:)))
sobhan127 گفته است :
[quote=soltan_azdad;507077;627537][quote=sobhan127;657359;627531]بوسه چی چیه؟! رویا کیه؟! میخواین تبیان رو فیلتر کنین؟! :D

ما خلاف سنگینمون صندلی داغ مدیر سیستم بود:D

وای این سبحانک یا لا...چقدر باحال بود:)))))
پیشنهاد من  ban ایشونه:D

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


چهارشنبه 9/5/1392 - 15:35 - 0 تشکر 627732

mitra_mvm گفته است :
[quote=mitra_mvm;699606;627557]سلام بچه های آرزومند من...

خیلی ببخشید ولی وقتی حرفای همتون رو خوندم خندیدم خنده نه لبخند!!

میدونید چیه همه چیزای خیلی قشنگی دارید که شاید زیاد خوشحالتون نکرده و تازه آرزوها و رویاهایی دارید که بوسیدیدشون!!!

چیزایی دارید که برای خیلیا یه رویای دست نیافتنیه!مثل یه ستاره دوره!!ستاره ای که همیشه چشمک میزنه!بعد طبق روال معمول هر بار یکی از این آدما میره بی اینکه لحظه ای آرزو کرده باشه که یه چشمک اون ستاره مال اوئن باشه!
بعد اون ستاره میمونه و چشمکش و آدمایی که چشمک اون زیاد براشون معنی نداره...!!!

خوش باشید با رویاهای بوسیده و نبوسیدتون بچه های من:-)

سلام میترای من:)

ما که چشم به ستاره ی مردم نمیدوزیم والا! ما مثل آفتابگردونیم که وقتی شبا ستاره ها بهش چشمک میزنن سرشو میندازه پایین تا به خورشیدش خیانت نکنه!

یه چیزی هم که خودم حس میکنم اینه که افراد از آنچه بنظر میرسه هستند،خوشبخت ترند؛و از انقدر که بنظر میرسه خوشبختند، بدبخت ترند!

من هیچ وقت نخواهم خواست جای کسی باشم...رویاهای خوشگل دیگران هم چه بوسیده چه نبوسیده ارزانی خود ایشان:)


یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


چهارشنبه 9/5/1392 - 15:42 - 0 تشکر 627735

samare93 گفته است :

سلام 
خیلی متن تاثیر گذاری بود...شاید منم کم از تو نباشم .یکی از دغدغه های منم تا حدودی همین بوده خودمو تو زندان یه سری افکار جا دادم...البته چند وقتیه (حدود چند ماه) که دارم شعاع این دایره ای که رو خودم و افکارم کشیدم رو بزرگ و بزرگتر کنم ...دارم جسارتم رو بالا میبرم. فعالیتم رو تو زمینه ای که علاقه مندم بیشتر کردم و  طوری شده که دیگه خودم تونستم تو  اون زمینه بدون کمک از کسی برم جلو...(البته تا حالام موفق بودم و کمی تونستم جلو برم) 
در مورد کمک برای فرار از زندان! به نظرم اولین قدم توکل به خداست.یه تکیه گاه مطمئن!.بعدش  سبک و سنگین کردن همه ی راه ها..اینکه توانش رو تو خودت میبینی یا نه..یه جورم باید به خودت تلقین مثبت بدی که من میییتونم! یادمه من برای اون کارم هر جا میرفتم تودلم یه بسم الله مَشتی! میگفتم بعدش همه ی راه های پس و پیش  رو تو ذهنم مرور میکردم انگار چند بار رفتم و اومدم! تا اینکه تو خودم به مطمئن شدم که میتونم..:)

تو هم کم کم  اگه اراده کنی صددرصد مطمئن باش جواب میگیری..

لیلای او گفته است :
[quote=samare93;707283;627560][quote=لیلای او;399461;627414]
امروز ،بعد اذان صبح، یک رویای جدید در من تولد یافت...

رویای فرار از زندان!

ساعت 5 رفتم بخوابم که یک طوفان سنگین اومد و منو به شدت به در و دیوار تالار ذهنم کوبید. شوکه شدم. یک روشن بینی ناگهانی. یک شهود غیر منتظره. تا بحال این حس عجیب رو اینقدر قوی و پرهیاهو بخود ندیده بودم. گویی یک درد عمیق رو که مدتها پیش در وجودم زنده به گور کرده بودم، سر از گور بیرون آورده و منو سخت در آغوش گرفته بود. نفسم در بند... داشتم پر میشدم. پر و پرتر...از خیلی خواستهایی که تا پیش از این سرکوب کرده بودم. پر از خواست رهایی...

من اسیرم.

زندانی از کتابها برای خودم ساخته ام.

زندانی از افکار انتزاعی و معقولات

زندانی از خیالات و رویاها و توهمات

میخواهم از اسارت دانسته های بی فایده، از مشتی اطلاعات درهم و برهم، از اسارت توهمات پوچ و توخالی و سحرکننده خلاصی یابم. بگریزم...به هرجا

از خودم بدم اومد.

منی که سهراب سپهری رو مثل آب روان دوست دارم، تمام اشعارش رو خونده ام،بعضی رو بارها. اما متوجه شدم که به خوبی درکی از آنچه گفته ندارم. "طبیعت" رو هنوز نفهمیده ام. نه با طبیعت مأنوسم، نه با حس و تجربه.

من میخوام پوست بندازم.

هجرتی کنم از عقل گرایی به تجربه گرایی، از ایده آلیستی به رئالیستی. از ذهن به خارج. از رویا به واقعیت. از فکر به عمل. از فرضیه به آزمایش. از منطق به ریسک.

نه!

من تا به الان منطقی نبوده ام. من یک "ترسو" بوده ام.
ترسی مبهم یا بدبینی نسبت به هر چه در واقعیت درجریان است.

مقصر کیست؟ پدر و مادرم؟

مادرم همیشه منو دست کم گرفت. مثل کودک با من رفتار کرد. نذاشت دست به عمل بزنم. همه کارها و مسئولیت ها رو خودش به عهده گرفت. همیشه چه کنم یا چه نکنم شنیدم. هیچ وقت این قدرت رو ندیدم که دست به آزمون و خطا بزنم. حداقل درآشپزی. خودم کشف کنم تجربه کنم امتحان کنم ببینم چه هستم چکاره ام چه بلدم:|

پدرم همیشه نگران. بیش از حد مواظب و نگران. گویی از پس خودم بر نمیام. همیشه جامعه و بیرون رو برام تهدید دونسته. همیشه از اینکه خودم تجربه بکنم و زمین بخورم، از زمین خوردن من واهمه داشته. از اشتباه کردن من. ترس از ضرر دیدن و شکست خوردن. به چه بهایی؟!!!!!!! به بهای اینکه نیاموزم؟ که چی؟ آدمی مصون از آسیبها و خطرات جامعه، اما ضعیف اما ترسو اما بی تجربه اما رشد نیافته:|

چراااااااااا

نه. پدر و مادرم مقصر نیستن. اونها هرچه در توان داشتند برای من بها گذاشتند. من بی انصاف نیستم. آنها همان طور مرا تربیت کردند که "تصور" میکردند درسته. نیت آنها حفاظت و تربیت من بوده. ولو اشتباه داشتند.

مادرم خودش از 16 سالگی کار میکرد. تدریس در مدارس. تا چند سال پیش که بازنشست شد. همیشه زرنگ همیشه فعال. همیشه اهل کار و عمل. حتی وقتی من خردسال بودم در کنار کار منزل و کار بیرون تحصیلاتش رو هم ادامه داد. اما من بزرگ میشدم و او هیچ وقت اینرا نمیدید. من برای او همیشه دختربچه ای بودم که نیاز به مراقبت و دلسوزی داشت و هیچ کاری را بر دوشم نمیگذاشت.

پدرم خودش از کودکی مطلقا آزاد بوده. آزاد بوده هرجا برود هرکار میخواهد بکند. حتی مسافرت های چند روزه تنها در اوج جوانی. به کوه و کمر و طبیعت و...بعدها سفر به خارج و اروپا و دیدن خیلی کشورها و تجربه خیلی موقعیت ها

آنوقت من...:|

نه!

باز هم نمیتوانم آنها را مقصر بدونم. من تا به الان هرچه شدم. علت اصلی و حقیقی اش ذهن ترسوی خودم بوده. من اسیر افکار محدود کننده خودم بوده ام. من با خودم رودربایستی داشته ام. دیگر انقدر روانشناسی میدانم که تشخیص بدم ژنتیک و تربیت عامل مطلق تعیین موفقیت و شکست آدم نیستند. در روحیات موثرند اما

من از پدر و مادرم واهمه نداشته ام
من از خودم واهمه داشتم.
اسیر کم دل و جرئتی خودم بوده ام
.
.
.

"عادتها" را خودم ساخته ام.
.
.
.
من این عادتها را درهم خواهم شکست
.
.
.
تا به امروز، من یا خیلی کودک بوده ام. یا خیلی مسن.
تفکراتم یا خیلی رویایی و بچگانه بوده. یا خیلی پخته و عقلانی و کمالی
اما پس سهم جوانی چه میشود؟
میخواهم جوانی کنم

جوان
جوان
جوان
.
.
.
من میخواهم گم شوم
.
.
.


من اعتماد به نفس میخواهم
 جسارت میخواهم
قدرت میخواهم
چطور
چطور
چطور
باید اینها رو بدست بیارم؟
کسی میتونه کمکم کنه؟
برای فرار از زندان

زندان کودکی و پیری؟
زندان تعقلات و توهمات؟







چقدر عالی که داری سعیت رو میکنی. راستش منم خودم یه گام هایی برداشتم. کلاسهای رنگارنگ رفتم که هم حس تنوع طلبیم ارضا بشه و هم تجربیات بیشتری کسب کنم. ولی ارضام نکرد...تو همون کلاسا احساس ماشینی بودن و کلیشه ای و محدود بودن باز هم آزارم داد. حس آزادی با این چیزا تامین نمیشه. البته خب  اقتضای سنم هست. جوون اگه آزادی و استقلال طلب نباشه هویت نداره! هرچند خیلیا زودتر از من به این رویا میرسن.
من دیر رسیدم به این رویا؛شاید بخاطر اینکه تا الان از زندگی رضایت داشتم و افکارم رو وفق داده بودم باهاش.
من با پدر و مادرم مشکل نداشتم و ندارم. با پدرم رابطه م عالی تر از اونه که بشه تصورش رو کرد. باهم دوستیم. خیلی هم دوستیم. خیلی هم منو میفهمه. منم میفهممش. درباره همه چیز خییییییلی راحت صحبت و بحث میکنیم. تنها موضوع اینه که بخاطر دوست داشتنش بیش از اندازه نگرانه. این نگرانی او و مادرم دست و پای منو میبنده. البته خودم هم مقصر نگرانی و حساسیت بالای آنها هستم. باید اعتمادشون رو قبل ها بدست میوردم:)

در مورد راهنماییت هم واقعا ممنون. سعی میکنم استفاده کنم. گل گفتی:)

یک نیمه ی من شعور افلاطون است، یک نیمه ی دیگرم دل مجنون است،،،من بر لب تیغ راه رفتم یک عمر،این رنگ حنا نیست به پایم، خون است

 


برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.