• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن معارف > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
معارف (بازدید: 1971)
شنبه 14/5/1391 - 23:3 -0 تشکر 491447
داستان راستان 2 (شهید مطهری) خواندنی و بسیار آموزنده

پسر حاتم

قبل از طلوع اسلام و تشكیل یافتن حكومت اسلامی ، رسم ملوك الطوایفی در
میان اعراب جاری بود . مردم عرب به اطاعت و فرمانبرداری رؤسای خود
عادت كرده بودند . و احیانا به آنها باج و خراج می‏پرداختند . یكی از
رؤسا و ملوك الطوایف عرب ، سخاوتمند معروف حاتم طائی بود ، كه رئیس‏
و زعیم قبیله طی به شمار می‏رفت . بعد از حاتم پسرش عدی جانشین پدر شد
قبیله طی طاعت او را گردن نهادند . عدی سالانه یك چهارم در آمد هر كسی‏
را به عنوان باج و مالیات می‏گرفت . ریاست و زعامت عدی مصادف شد با
ظهور رسول اكرم ( ص ) و گسترش اسلام . قبیله طی بت پرست بودند ، اما
خود عدی كیش نصرانی داشت و آن را از مردم خویش پوشیده می‏داشت .
مردم عرب كه مسلمان می‏شدند و با تعلیمات آزادی بخش اسلام آشنایی پیدا
می‏كردند ، خواه ناخواه ، از زیر بار رؤسا كه طاعت خود را بر آنها تحمیل‏
كرده بودند آزاد می‏شدند . به همین جهت عدی بن حاتم ، مانند همه اشراف و
رؤسای دیگر عرب ، اسلام را بزرگترین خطر برای خود می‏دانست و با رسول خدا
دشمنی می‏ورزید . اما كار از كار گذشته بود ، مردم فوج فوج به اسلام‏
می‏گرویدند و كار اسلام و مسلمانی بالا گرفته بود . عدی می‏دانست كه روزی به‏
سراغ او نیز خواهند آمد ، و بساط حكومت و آقایی او را بر خواهند چید .
به پیشكار مخصوص خویش ، كه غلامی بود ، دستور داد گروهی شتر چاق و
راهوار همیشه نزدیك خرگاه او آماده داشته باشد ، و هر روز اطلاع پیدا كرد
سپاه اسلام نزدیك آمده‏اند او را خبر كند .
یك روز آن غلام آمد و گفت : " هر تصمیمی می‏خواهی بگیری بگیر ، كه‏
لشكریان اسلام در همین نزدیكیها هستند " . عدی دستور داد شتران را حاضر كردند ، خاندان خود را بر آنها سوار كرد و از اسباب و اثاث آنچه‏
قابل حمل بود بر شترها بار كرد ، و به سوی شام كه مردم آنجا نیز نصرانی و
هم كیش او بودند فرار كرد . اما در اثر شتابزدگی زیاد از حركت دادن‏
خواهرش " سفانه " غافل ماند و او در همانجا ماند .
سپاه اسلام وقتی رسیدند كه خود عدی گریخته بود . سفانه خواهر وی را در
شمار اسیران به مدینه بردند ، و داستان فرار عدی را برای رسول اكرم نقل‏
كردند . در بیرون مسجد مدینه ، یك چهار دیواری بود كه دیوارهایی كوتاه‏
داشت . اسیران را در آنجا جای دادند . یك روز رسول اكرم از جلو آن محل‏
می‏گذشت تا وارد مسجد شود ، سفانه كه زنی فهمیده و زبان آور بود ، از جا
حركت كرد و گفت : " پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر من منت‏
بگذار ، خدا بر تو منت بگذارد " .
رسول اكرم از وی پرسید : " سرپرست تو كیست ؟ " گفت : " عدی بن‏
حاتم " . فرمود : " همانكه از خدا و رسول او فرار كرده است ؟ ! " رسول اكرم این جمله را گفت و بی درنگ از آنجا گذشت .
روز دیگر آمد از آنجا بگذرد باز سفانه از جا حركت كرد و عین جمله روز
پیش را تكرار كرد . رسول اكرم نیز عین سخن روز پیش را به او گفت . این‏
روز هم تقاضای سفانه بی نتیجه ماند . روز سوم كه رسول اكرم آمد از آنجا
عبور كند ، سفانه دیگر امید زیادی نداشت تقاضایش پذیرفته شود ، تصمیم‏
گرفت حرفی نزند اما جوانی كه پشت سر پیغمبر حركت می‏كرد به او با اشاره‏
فهماند كه حركت كند و تقاضای خویش را تكرار نماید . سفانه حركت كرد و
مانند روزهای پیش گفت : " پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر
من منت بگذار خدا بر تو منت بگذارد " .
رسول اكرم فرمود : " بسیار خوب ، منتظرم افراد مورد اعتمادی پیدا
شوند ، تو را همراه آنها به میان قبیله‏ات بفرستم . اگر اطلاع یافتی كه‏
همچو اشخاصی به مدینه آمده‏اند مرا خبر كن " .
سفانه از اشخاصی كه آنجا بودند پرسید ، آن شخصی كه پشت سر پیغمبر
حركت می‏كرد و به من اشاره كرد حركت كنم و تقاضای خویش را تجدید نمایم كی است ؟
گفتند او علی بن ابی طالب است .
پس از چندی سفانه به پیغمبر خبر داد كه گروهی مورد اعتماد از قبیله ما
به مدینه آمده‏اند ، مرا همراه اینها بفرست . رسول اكرم جامه‏ای نو و
مبلغی خرجی و یك مركب به او داد ، و او همراه آن جمعیت حركت كرد و به‏
شام نزد برادرش رفت .
تا چشم سفانه به عدی افتاد زبان به ملامت گشود و گفت : " تو زن و
فرزند خویش را بردی و مرا كه یادگار پدرت بودم فراموش كردی ؟ ! "
عدی از وی معذرت خواست . و چون سفانه زن فهمیده‏ای بود ، عدی در كار
خود با وی مشورت كرد ، به او گفت :
" به نظر تو كه محمد را از نزدیك دیده‏ای صلاح من در چیست ؟ آیا بروم‏
نزد او و به او ملحق شوم ، یا همچنان از او كناره گیری كنم . "
سفانه گفت : " به عقیده من ، خوب است به او ملحق شوی ، اگر او
واقعا پیغمبر خداست زهی سعادت و شرافت برای تو ، و اگر هم پیغمبر
نیست و سر ملك داری دارد ، باز هم تو در آنجا كه از یمن زیاد دور نیست ،
با شخصیتی كه در میان مردم یمن داری ،
خوار نخواهی شد و عزت و شوكت خود را از دست نخواهی داد " .
عدی این نظر را پسندید . تصمیم گرفت به مدینه برود ، و ضمنا در كار
پیغمبر باریك بینی كند و ببیند آیا واقعا او پیغمبر خداست تا مانند یكی‏
از امت از او پیروی كند ، یا مردی است دنیا طلب و سر پادشاهی دارد ،
تا در حدود منافع مشترك با او همكاری و همراهی نماید .
پیغمبر در مسجد مدینه بود كه عدی وارد شد ، و بر پیغمبر سلام كرد .
 رسول‏ اكرم پرسید : " كیستی ؟
- عدی پسر حاتم طائیم " .
پیغمبر او را احترام كرد و با خود به خانه برد .
در بین راه كه پیغمبر و عدی می‏رفتند ، پیره زنی لاغر و فرتوت جلو
پیغمبر را گرفت و به سؤال و جواب پرداخت . مدتی طول كشید و پیغمبر با
مهربانی و حوصله جواب پیره زن را می‏داد .
عدی با خود گفت ، این یك نشانه از اخلاق این مرد ، كه پیغمبر است .
جباران و دنیا طلبان چنین خلق و خوی ندارند كه جواب پیره زنی مفلوك را
این قدر با مهربانی و حوصله بدهند .
همینكه عدی وارد خانه پیغمبر شد ، بساط زندگی پیغمبر را خیلی ساده و بی‏
پیرایه یافت . آنجا فقط یك توشك بود كه معلوم بود پیغمبر روی آن‏
می‏نشیند . پیغمبر آن را برای عدی انداخت . عدی هر چه اصرار كرد كه خود
پیغمبر روی آن بنشیند پیغمبر قبول نكرد . عدی روی توشك نشست و پیغمبر
روی زمین . عدی با خود گفت این نشانه دوم از اخلاق این مرد ، كه از نوع‏
اخلاق پیغمبران است نه پادشاهان .
پیغمبر رو كرد به عدی و فرمود :
" مگر مذهب تو مذهب ركوسی نبود " " چرا " .
- " پس چرا و به چه مجوز ، یك چهارم در آمد مردم را می‏گرفتی ؟
در دین تو كه این كار روا نیست " .
عدی كه مذهب خود را از همه حتی نزدیكترین خویشاوندانش پنهان داشته‏
بود ، از سخن پیغمبر سخت در شگفت ماند . با خود گفت این نشانه سوم از
این مرد كه پیغمبر است .
سپس پیغمبر به عدی فرمود : " تو به فقر و ضعف و بنیه مالی امروز
مسلمانان نگاه می‏كنی و می‏بینی مسلمانان بر خلاف سایر ملل فقیرند ، دیگر
اینكه می‏بینی امروز انبوه دشمنان بر آنها احاطه كرده ، و حتی بر جان و
مال خود ایمن نیستند . دیگر اینكه می‏بینی حكومت و قدرت در دست دیگران‏
است به خدا قسم طولی نخواهد كشید كه این قدر ثروت به دست مسلمانان‏
برسد كه فقیری در میان آنها پیدا نشود . به خدا قسم آنچنان دشمنانشان‏
سركوب شوند و آنچنان امنیت كامل بر قرار گردد كه یك زن بتواند از عراق‏
تا حجاز به تنهایی سفر كند و كسی مزاحم وی نگردد به خدا قسم نزدیك است‏
زمانی كه كاخهای سفید بابل در اختیار مسلمانان قرار می‏گیرد " . عدی از روی كمال عقیده و خلوص نیت اسلام آورد و تا آخر عمر به اسلام‏
وفادار ماند . سالها بعد از پیغمبر اكرم زنده بود . او سخنان پیغمبر را
كه در اولین برخورد به او فرموده بود ، و پیش بینیهایی كه برای آینده‏
مسلمانان كرده بود ، همیشه به یاد داشت و فراموش نمی‏كرد . می‏گفت :
" به خدا قسم نمردم و دیدم كه كاخهای سفید بابل به دست مسلمانان فتح‏
شد . امنیت چنان بر قرار شد كه یك زن به تنهایی می‏توانست از عراق تا
حجاز سفر كند ، بدون آنكه مزاحمتی ببیند . به خدا قسم اطمینان دارم كه‏
زمانی خواهد رسید فقیری ، در میان مسلمانان پیدا نشود

يکشنبه 15/5/1391 - 2:13 - 0 تشکر 491803

بازنشستگی

پیرمرد نصرانی ، عمری كار كرده و زحمت كشیده بود ، اما ذخیره و
اندوخته‏ای نداشت ، آخر كار كور هم شده بود . پیری و نیستی و كوری همه با
هم جمع شده بود و جز گدایی راهی برایش باقی نگذارد ، كنار كوچه می‏ایستاد
و گدایی می‏كرد . مردم ترحم می‏كردند و به عنوان صدقه پشیزی به او می‏دادند
. و او از همین راه بخور و نمیر به زندگانی ملالت بار خود ادامه می‏داد .
تا روزی امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب - علیه السلام - از آنجا عبور كرد
و او را به آن حال دید . علی به صدد جستجوی احوال پیرمرد افتاد تا ببیند
چه شده كه این مرد به این روز و این حال افتاده است ؟
ببیند آیا فرزندی ندارد كه او را تكفل كند ؟
آیا راهی دیگر وجود ندارد كه این پیرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگی كند
و گدایی نكند ؟
كسانی كه پیرمرد را می‏شناختند آمدند و شهادت دادند كه این پیرمرد
نصرانی است ، و تا جوانی و چشم داشت كار می‏كرد ، اكنون كه هم جوانی را
از دست داده و هم چشم را ، نمی‏تواند كار بكند ، ذخیره‏ای هم ندارد ، طبعا
گدایی می‏كند . علی - علیه السلام - فرمود :
- " عجب ! تا وقتی كه توانایی داشت از او كار كشیدید و اكنون او را
به حال خود گذاشته‏اید ؟ ! سوابق این مرد حكایت می‏كند كه در مدتی كه‏
توانایی داشته كار كرده و خدمت انجام داده است . بنابراین بر عهده‏
حكومت و اجتماع است كه تا زنده است او را تكفل كند ، بروید از بیت‏
المال به او مستمری بدهید "

يکشنبه 15/5/1391 - 2:17 - 0 تشکر 491804

حتی برده فروش

ماجرای علاقه مندی و عشق سوزان مردی كه كارش فروختن روغن زیتون بود
نسبت به رسول اكرم ، معروف خاص و عام بود . همه می‏دانستند كه او
صادقانه رسول خدا را دوست می‏دارد و اگر یك روز آن حضرت را نبیند
بیتاب می‏شود . او به دنبال هر كاری كه بیرون می‏رفت ، اول راه خود را به‏
طرف مسجد - یا خانه رسول خدا یا هر نقطه دیگری كه پیغمبر در آنجا بود -
كج می‏كرد و به هر بهانه بود خود را به پیغمبر می‏رساند ، و از دیدن پیغمبر
توشه بر می‏گرفت و نیرو می‏یافت ، سپس به دنبال كار خود می‏رفت .
گاهی كه مردم دور پیغمبر بودند و او پشت سر جمعیت قرار می‏گرفت و پیغمبر دیده نمی شد ، از پشت سر جمعیت‏ گردن می‏كشید تا شاید یك بار هم شده چشمش به جمال پیغمبر اكرم بیفتد . یك روز پیغمبر اكرم متوجه او شد كه از پشت سر جمعیت سعی می‏كند پیغمبر را ببیند ، پیغمبر هم متقابلا خود را كشید تا آن مرد بتواند به‏
سهولت او را ببیند . آن مرد در آن روز پس از دیدن پیغمبر دنبال كار خود
رفت اما طولی نكشید كه برگشت ، همینكه چشم رسول خدا برای دومین بار در
آن روز به او افتاد ، با اشاره دست او را نزدیك طلبید ، آمد جلو پیغمبر
اكرم و نشست . پیغمبر فرمود :
" امروز تو با روزهای دیگرت فرق داشت ، روزهای دیگر یك بار می‏آمدی‏
و بعد دنبال كارت می‏رفتی ، اما امروز پس از آنكه رفتی ، دو مرتبه‏
برگشتی ، چرا ؟ "
گفت :
" یا رسول الله ! حقیقت این است كه امروز آن قدر مهر تو دلم را
گرفت كه نتوانستم دنبال كارم بروم ، ناچار برگشتم " .
پیغمبر اكرم درباره او دعای خیر كرد . او آن روز به خانه خود رفت اما
دیگر دیده نشد . چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثری نبود . رسول خدا
از اصحاب خود و سراغ او را گرفت ، همه گفتند : " مدتی است او را
نمی‏بینیم " رسول خدا عازم شد برود از آن مرد خبری بگیرد و ببیند چه بر
سرش آمده ، به اتفاق گروهی از اصحاب و یارانش به طرف " سوق الزیت‏
" - یعنی بازاری كه در آنجا روغن زیتون می‏فروختند - راه افتاد ، همین كه‏
به دكان آن مرد رسید دید تعطیل است و كسی نیست . از همسایگان احوال او
را پرسید ، گفتند : " یا رسول الله ! چند روز است كه وفات كرده است‏" .
همانها گفتند : " یا رسول الله ! او بسیار مرد امین و راستگویی بود ،
اما یك خصلت بد در او بود " .
- " چه خصلت بدی ؟ "
- " از بعضی كارهای زشت پرهیز نداشت ، مثلا دنبال زنان را می‏گرفت "
- " خدا او را بیامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد . او مرا آن چنان‏
زیاد دوست می‏داشت كه اگر برده فروش هم می‏بود خداوند او را می‏آمرزد "

يکشنبه 15/5/1391 - 2:21 - 0 تشکر 491805

خیار فروش


در قرن دوم هجری ، مسئله سه طلاقه كردن زن در یك مجلس و یك نوبت ،
مورد بحث و گفتگوی صاحب نظران بود . بسیاری از علماء و فقهای آن عصر
معتقد بودند كه سه طلاق در یك نوبت - بدون اینكه رجوعی در میان آنها
فاصله شود - درست است . اما علما و فقهای شیعه به پیروی از امامان‏
عالیقدر خود اینچنین طلاقی را باطل و بی اثر می‏دانستند . فقهای شیعه‏
می‏گفتند سه طلاق كردن زن در صورتی درست است كه در سه نوبت صورت گیرد ،
به این معنی كه مرد زن را طلاق دهد و سپس رجوع كند ، دوباره طلاق دهد ،
باز رجوع كند ، آنگاه برای سومین نوبت طلاق دهد . در این هنگام است كه‏
حق رجوع در عده از مرد سلب می‏شود . بعد از عده نیز حق ازدواج مجدد ندارد ،
مگر بعد از آنكه تشریفات " محلل " صورت گیرد . یعنی آن زن با مرد دیگری ازدواج‏
كند و با یكدیگر آمیزش كنند ، بعد میانشان به طلاق یا وفات جدایی بیفتد
مردی در كوفه ، زن خود را در یك نوبت سه طلاقه كرد و بعد از عمل خود
پشیمان شد ، زیرا به زن خود علاقه‏مند بود و فقط یك كدورت و شكر آب جزئی‏
سبب شده بود كه تصمیم جدایی بگیرد . زن نیز به شوهر خود علاقه داشت . از
این رو هر دو نفر به فكر چاره جویی افتادند .
این مسئله را از علمای شیعه استفتاء كردند ، همه به اتفاق گفتند ، چون‏
سه طلاق در یك نوبت واقع شده باطل و بی اثر است ، و بدین علت شما هم‏
اكنون زن و شوهر قانونی و شرعی یكدیگر هستید . اما از طرف دیگر ، عامه‏
مردم به پیروی از سایر علما و فقها می‏گفتند ، آن طلاق صحیح است . و آنها
را از معاشرت یكدیگر بر حذر می‏داشتند .
مشكله عجیبی پیش آمده بود ، پای حلال و حرام در امر زناشویی در میان بود . زن و شوهر هر دو مایل بودند كه مثل‏
سابق به زندگی خود ادامه دهند ، اما نگران بودند كه نكند طلاق صحیح باشد و
آمیزش آنها از این به بعد حرام ، و فرزندان آینده آنها نامشروع باشند .
مرد تصمیم گرفت به فتوای علمای شیعه عمل كند و طلاق واقع شده را " كان‏
لم یكن " فرض كند . زن گفت تا خودت شخصا از امام صادق این مسئله را
نپرسی و جواب نگیری دل من آرام نمی‏گیرد .
امام صادق - علیه السلام - در آن وقت در شهر قدیمی حیره ( نزدیك كوفه‏
) به سر می‏برد . مدتی بود كه سفاح ، خلیفه عباسی ، آن حضرت را از مدینه‏
احضار و در آنجا او را به حال توقیف و تحت نظر نگاه داشته بود ، و كسی‏
نمی‏توانست با امام رفت و آمد كند یا هم سخن بشود .
آن مرد هر نقشه‏ای كشید كه خود را به امام برساند موفق نشد . یك روز كه‏
در نزدیكی توقیفگاه امام ایستاده بود و در اندیشه پیدا كردن راهی برای‏
راه یافتن به خانه امام بود ، ناگهان چشمش به مردی دهاتی از مردم اطراف كوفه افتاد كه ، طبقی خیار روی سر گذاشته بود و فریاد می‏كشید :
آی خیار ! آی خیار !
با دیدن آن مرد دهاتی ، فكری مثل برق در دماغ وی پیدا شد . رفت جلو و
به او گفت :
" همه این خیارها را یك جا به چند می‏فروشی ؟ "
- " به یك درهم " .
- " بگیر این هم یك درهم " .
آنگاه از آن مرد دهاتی خواهش كرد چند دقیقه روپوش خود را به او بدهد
بپوشد و قول داد بزودی به او برگرداند .
مرد دهاتی قبول كرد . او روپوش دهاتی را پوشید و نگاهی به سراپای خود
انداخت ، درست یك دهاتی تمام عیار شده بود . طبق خیار را روی سرگذاشت‏
و فریاد " آی خیار ! " " آی خیار " را بلند كرد ، اما مسیر خود را در
جهت مطلوب یعنی از جلو خانه امام صادق قرار داد .
همینكه به مقابل خانه امام رسید ، غلامی بیرون آمد و گفت آهای خیار فروش بیا اینجا .
با كمال سهولت و بدون اینكه مأمورین مراقب متوجه شوند ، خود را به‏
امام رساند امام به او فرمود :
- " مرحبا خوب نقشه‏ای به كار بردی ! حالا بگو چه می‏خواهی بپرسی ؟ "
- " یا ابن رسول الله ! من زن خود را در یك نوبت سه طلاقه كرده‏ام ،
با اینكه از هر كس از علمای شیعه پرسیده‏ام همه گفته‏اند این چنین طلاقی‏
باطل و بی اثر است ، باز قلب زنم آرام نمی‏گیرد ، می‏گوید تا خودت از
امام سؤال نكنی و جواب نگیری من قبول نمی‏كنم . از این رو با این نیرنگ‏
خودم را به شما رساندم تا جواب این مسئله را بگیرم " .
- " برو مطمئن باش كه آن طلاق باطل بوده است ، شما زن و شوهر قانونی‏
و شرعی یكدیگر هستید "

يکشنبه 15/5/1391 - 2:25 - 0 تشکر 491806

گواهی ام‏علاء

مسلمانان در مدینه مجموعا دو گروه بودند : گروه ساكنین اصلی ، و گروه‏
كسانی كه به مناسبت هجرت رسول اكرم به مدینه ، از خارج به مدینه آمده‏
بودند . آنها كه از خارج آمده بودند " مهاجرین " ، و ساكنین اصلی "
انصار " خوانده می‏شدند . مهاجرین چون از وطن و خانه و مال و ثروت و
احیانا از زن و فرزند دست شسته و عاشقانی پاك باخته بودند ، سرو سامان‏
و زندگی و خانمانی از خود نداشتند ؟ از این رو انصار با نهایت جوانمردی‏
، برادران دینی خود را در خانه‏های خود پذیرایی می‏كردند . حساب مهمان و
میزبان در كار نبود ، حساب یگانگی و یكرنگی بود . آنها را شریك مال و
زندگی خود محسوب می‏كردند و احیانا آنها را بر خویشتن مقدم می‏داشتند
عثمان بن مظعون یكی از مهاجرین بود كه از مكه آمده بود و در خانه یكی‏
از انصار می‏زیست . عثمان در آن خانه مریض شد . افراد خانه ، مخصوصا "
ام علاء انصاری " كه از زنان با ایمان بود و از كسانی بود كه از ابتدا با
رسول خدا بیعت كرده بود ، صمیمانه از او پرستاری می‏كردند . اما بیماریش‏
روز بروز شدیدتر شد و عاقبت به همان بیماری از دنیا رفت .
افراد خانه كاملا به قدرت ایمان و پایه عمل عثمان بن مظعون پی برده و
دانسته بودند كه او براستی یك مسلمان واقعی بود . میزان علاقه و محبت‏
رسول اكرم را نسبت به او نیز به دست آورده بودند . برای هر فرد عادی‏
كافی بود كه به موجب این دو سند ، شهادت بدهد كه عثمان اهل بهشت است‏
در حالی كه مشغول تهیه مقدمات دفن بودند رسول اكرم وارد شد ،
ام علاء همان وقت رو كرد به جنازه عثمان و گفت :
" رحمت خدا شامل حال تو باد ای عثمان ، من اكنون شهادت می‏دهم كه‏
خداوند تو را به جوار رحمت خود برد " .
تا این كلمه از دهان ام علاء خارج شد ، رسول اكرم فرمود :
- " تو از كجا فهمیدی كه خداوند عثمان را در جوار رحمت خود برد ؟ !
- " یا رسول الله ! من همین طوری گفتم و گرنه من چه می‏دانم " .
- " عثمان رفت به دنیایی كه در آنجا همه پرده‏ها از جلو چشم برداشته‏
می‏شود . و البته من درباره او امید خیر و سعادت دارم . اما به تو بگویم‏
، من كه پیغمبرم درباره خودم یا درباره یكی از شما این چنین اظهار نظر
قطعی نمی‏كنم " .
ام علاء از آن پس درباره احدی این چنین اظهار نظر نكرد ، درباره هر كس‏
كه می‏مرد اگر از او می‏پرسیدند ، می‏گفت :
" فقط خداوند می‏داند كه او فعلا در چه حالی است " .
پس از مدتی كه از مردن عثمان گذشت ، ام علاء او را در خواب دید در
حالی كه نهری از آب جاری به او تعلق داشت . خواب خود را برای رسول‏
اكرم نقل كرد . رسول اكرم فرمود :
" آن نهر عمل او است كه همچنان جریان دارد "

يکشنبه 15/5/1391 - 2:35 - 0 تشکر 491807

اذان نیمه شب

در دوره خلافت امویان ، تنها نژادی كه بر سراسر كشور پهناور اسلامی آن‏
روز حكومت می‏كرد و قدرت را در دست داشت نژاد عرب بود ، اما در زمان‏
خلفای عباسی ایرانیان تدریجا قدرتها را قبضه كردند و
پستها و منصبها را در اختیار خود گرفتند .
خلفای عباسی با آنكه خودشان عرب بودند از مردم عرب دل خوشی نداشتند ،
سیاست آنها بر این بود كه اعراب را كنار بزنند و ایرانیان را به قدرت‏
برسانند ، حتی از اشاعه زبان عربی در بعضی از بلاد ایران جلوگیری می‏كردند
. این سیاست تا زمان مأمون ادامه داشت پس از مرگ مأمون ، برادرش معتصم بر مسند خلافت نشست . مأمون و معتصم از دو مادر بودند :
مادر مأمون ایرانی بود و مادر معتصم از نژاد ترك .
به همین‏ سبب خلافت معتصم موافق میل ایرانیان - كه
پستهای عمده را در دست داشتند - نبود :
ایرانیان مایل‏ بودند عباس پسر مأمون را به خلافت برسانند . معتصم این مطلب را درك‏
كرده بود و همواره بیم آن داشت كه برادر زاده‏اش عباس بن مأمون ، به‏
كمك ایرانیان ، قیام كند و كار را یكسره نماید . از این رو به فكر افتاد
هم خود عباس را از بین ببرد و هم جلو نفوذ ایرانیان را كه طرفدار عباس‏
بودند بگیرد . عباس را به زندان انداخت و او در همان زندان مرد . برای‏
جلوگیری از نفوذ ایرانیان ، نقشه كشید پای قدرت دیگری را در كارها باز
كند كه جانشین ایرانیان گردد . برای این منظور گروه زیادی از مردم‏
تركستان و ماوراءالنهر را كه هم نژاد مادرش بودند به بغداد و مركز خلافت‏
كوچ داد و كارها را به آنان سپرد . طولی نكشید كه تركها زمام كارها را در
دست گرفتند و قدرتشان بر ایرانیان و اعراب فزونی یافت .
معتصم از آن نظر كه به تركها نسبت به خود اعتماد و اطمینان داشت ،
روز به روز میدان را برای آنان بازتر می‏كرد ، از این رو در مدت‏ كمی اینان یكه‏تاز میدان حكومت اسلامی شدند . تركها همه مسلمان بودند و
زبان عربی آموخته بودند و نسبت به اسلام وفادار بودند ، و زبان عربی‏
آموخته بودند و نسبت به اسلام وفادار بودند ، اما چون از آغاز ورودشان به‏
عاصمه تمدن اسلامی تا قدرت یافتنشان فاصله زیادی نبودند ، به معارف و
آداب و تمدن اسلامی آشنایی زیادی نداشتند ، و خلق و خوی اسلامی نیافته‏
بودند ، بر خلاف ایرانیان كه هم سابقه تمدن داشتند و هم علاقه‏مندانه‏
معارف و اخلاق و آداب اسلامی را آموخته بودند و خلق و خوی اسلامی داشتند و
خود پیش قدم خدمتگزاران اسلامی به شمار می‏رفتند . در مدتی كه ایرانیان‏
زمام امور را در دست داشتند ، عامه مسلمین راضی بودند ، اما تركها در
مدت نفوذ و در دست گرفتن قدرت آنچنان وحشیانه رفتار كردند كه عامه‏
مردم را ناراضی و خشمگین ساختند .
سربازان ترك هنگامی كه بر اسبهای خود سوار می‏شدند و در خیابانها و
كوچه‏های بغداد به جولان می‏پرداختند ، ملاحظه نمی‏كردند كه انسانی هم در جلو
راه آنها هست ، از این رو بسیار اتفاق می‏افتاد كه زنان و كودكان و پیران سالخورده و افراد عاجز در زیر دست و پای اسبهای آنها لگد مال می‏شدند .
مردم آنچنان به ستوده آمدند كه از معتصم تقاضا كردند پایتخت را از
بغداد به جای دیگر منتقل كند . مردم در تقاضای خود یادآوری كردند كه اگر
مركز را منتقل نكند با او خواهند جنگید . معتصم گفت : " با چه نیرویی‏
می‏توانند با من بجنگند ، من هشتاد هزار سرباز مسلح آماده دارم " .
گفتند :
" با تیرهای شب ، یعنی با نفرینهای نیمه شب به جنگ تو خواهیم آمد
معتصم پس از این گفتگو با تقاضای مردم موافقت كرد و مركز را از بغداد
به سامرا منتقل كرد .
پس از معتصم ، در دوره واثق و متوكل و منتصر و چند خلیفه دیگر ، نیز
تركها عملا زمام امور را در دست داشتند و خلیفه ، دست نشانده آنها بود .
بعضی از خلفای عباسی در صدد كوتاه كردن دست تركها بر آمدند ، اما شكست خوردند . یكی از خلفای عباسی كه به‏
كارها سرو صورتی داد و تا حدی از نفوذ تركها كاست " المعتضد " بود .
در زمان معتضد ، بازرگان پیری از یكی از سران سپاه مبلغ زیادی طلبكار
بود و به هیچ وجه نمی‏توانست وصول كند ، ناچار تصمیم گرفت به خود خلیفه‏
متوسل شود ، اما هر وقت به دربار می‏آمد دستش به دامان خلیفه نمی‏رسید ،
زیرا دربانان و مستخدمین درباری به او راه نمی‏دادند .
بازرگان بیچاره از همه جا مأیوس شد و راه چاره‏ای به نظرش نرسید ، تا
اینكه شخصی او را به یك نفر خیاط در " سه شنبه بازار " راهنمایی كرد و
گفت این خیاط می‏تواند گره از كار تو باز كند . بازرگان پیر نزد خیاط
رفت . خیاط نیز به آن مرد سپاهی دستور داد كه دین خود را بپردازد و او هم بدون معطلی پرداخت .
این جریان بازرگان پیر را سخت در شگفتی فرو برد ، با اصرار زیاد از
خیاط پرسید :
 " چطور است كه اینها كه به احدی اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت می‏كنند ؟ "
خیاط گفت : " من داستانی دارم كه باید برای تو حكایت كنم " :
روزی‏ از خیابان عبور می‏كردم ، زنی زیبا نیز همان وقت از خیابان می‏گذشت ،
اتفاقا یكی از افسران ترك در حالی كه مست باده بود از خانه خود بیرون‏
آمده و جلو در خانه ایستاده بود و مردم را تماشا می‏كرد ، تا چشمش به آن‏
زن افتاد دیوانه وار در مقابل چشم مردم او را بغل كرد و به طرف خانه خود
كشید . فریاد استغاثه زن بیچاره بلند شد ، داد می‏كشید : ایها الناس به‏
فریادم برسید ، من اینكاره نیستم ، آبرو دارم ، شوهرم قسم خورده اگر یك‏
شب در خارج خانه به سربرم مرا طلاق دهد ، خانه خراب می‏شوم ، اما هیچ كس‏
از ترس جرأت نمی‏كرد جلو بیاید . من جلو رفتم و با
نرمی و التماس از آن افسر خواهش كردم كه این زن را رها كند ،
 اما او با چماقی كه در دست داشت محكم به سرم كوبید كه سرم‏
شكست و زن را به داخل خانه برد . من رفتم عده‏ای را جمع كردم و اجتماعا
به در خانه آن افسر رفتیم و آزادی زن را تقاضا كردیم ، ناگهان خودش با گروهی از
خدمتكاران و نوكران از خانه بیرون آمدند و بر سر ما ریختند و همه ما را كتك زدند .
جمعیت متفرق شدند ، من هم به خانه خود رفتم ، اما لحظه‏ای از فكر زن‏
بیچاره بیرون نمی‏رفتم ، با خود می‏اندیشیدم كه اگر این زن تا صبح پیش این‏
مرد بماند زندگیش تا آخر عمر تباه خواهد شد و دیگر به خانه و آشیانه خود
راه نخواهد داشت . تا نیمه شب بیدار نشستم و فكر كردم . ناگهان نقشه‏ای‏
در ذهنم مجسم شد ، با خود گفتم این مرد امشب مست است و متوجه وقت‏
نیست ، اگر الان آواز اذان را بشنود خیال می‏كند صبح است و زن را رها
خواهد كرد . و زن قبل از آنكه شب به آخر برسد می‏تواند به خانه خود برگردد .
فورا رفتم به مسجد و از بالای مناره فریاد اذان را بلند كردم . ضمنا
مراقب كوچه و خیابان بودم ببینم آن زن آزاد می‏شود یا نه ، ناگهان دیدم‏
فوج سربازهای سواره و پیاده به خیابانها ریختند و همه می‏پرسیدند این كسی‏
كه در این وقت شب اذان گفت كیست ؟
من ضمن اینكه سخت وحشت كردم‏ خودم را معرفی كردم
 و گفتم من بودم كه اذان گفتم .
گفتند : زود بیا پائین‏ كه خلیفه تو را خواسته است .
مرا نزد خلیفه بردند . دیدم خلیفه نشسته‏
منتظر من است ، از من پرسید چرا این وقت شب اذان گفتی ؟ جریان را از
اول تا آخر برایش نقل كردم . همانجا دستور داد آن افسر را با آن زن حاضر
كنند ، آنها را حاضر كردند ، پس از بازپرسی مختصری دستور قتل آن افسر را
داد . آن زن را هم به خانه نزد شوهرش فرستاد و تأكید كرد كه شوهر او را
مؤاخذه نكند و از او بخوبی نگهداری كند ، زیرا
نزد خلیفه مسلم شده كه زن‏ بی تقصیر بوده است .
آنگاه معتضد به من دستور داد ، هر موقع به چنین مظالمی برخوردی همین‏
برنامه ابتكاری را اجرا كن ، من رسیدگی می‏كنم . این خبر در میان مردم‏
منتشر شد . از آن به بعد اینها از من كاملا حساب می‏بردند . این بود كه تا
من به این افسر مدیون فرمان دادم فورا اطاعت كرد

يکشنبه 15/5/1391 - 2:38 - 0 تشکر 491809

شكایت از شوهر

علی - علیه السلام - در زمان خلافت خود كار رسیدگی به شكایت را شخصا به‏
عهده می‏گرفت و به كس دیگری واگذار نمی‏كرد . روزهای بسیار گرم كه معمولا
مردم ، نیمروز در خانه‏های خود استراحت می‏كردند او در بیرون دارالاماره در
سایه دیوار می‏نشست كه اگر احیانا كسی شكایتی داشته باشد بدون واسطه و
مانع شكایت خود را تسلیم كند . گاهی در كوچه‏ها و خیابانها راه می‏افتاد ،
تجسس می‏كرد ، و اوضاع عمومی را از نزدیك تحت نظر می‏گرفت .
یكی از روزهای بسیار گرم ، خسته و عرق كرده به مقر حكومت مراجعت كرد
، زنی را جلو در ایستاده دید ، همینكه
چشم زن به علی افتاد جلو آمد و گفت شكایتی دارم :
" شوهرم به من ظلم كرده ، مرا از خانه بیرون نموده ، به علاوه مرا
تهدید به كتك كرده و اگر به خانه بروم مرا كتك خواهد زد . اكنون به‏
دادخواهی نزد تو آمده‏ام " .
- " بنده خدا ! الان هوا خیلی گرم است ، صبر كن عصر هوا قدری بهتر
بشود ، خودم به خواست خدا با تو خواهم آمد و ترتیبی به كار تو خواهم داد
- " اگر توقف من در بیرون خانه طول بكشد ، بیم آن است كه خشم او
افزون گردد و بیشتر مرا اذیت كند " .
علی لحظه‏ای سر را پائین انداخت ، سپس سر را بلند كرد و در حالی كه با
خود زمزمه می‏كرد و می‏گفت :
- " نه به خدا قسم نباید رسیدگی به داد خواهی مظلوم را تأخیر انداخت‏
. حق مظلوم را حتما باید از ظالم گرفت و رعب ظالم را باید از دل مظلوم‏
بیرون كرد ، تا با كمال شهامت و بدون ترس و بیم در مقابل ظالم بایستد و حق خود را مطالبه كند ".
- " بگو ببینم خانه شما كجاست ؟ "
- " فلان جاست " .
- " برویم " .
علی به اتفاق آن زن به در خانه‏شان رفت ، پشت در ایستاد و به آواز بلند فریاد كرد :
- " اهل خانه ! سلام علیكم " .
جوانی بیرون آمد ، كه شوهر همین زن بود . جوان علی را نشناخت ، دید
پیرمردی كه در حدود شصت سال دارد ، به اتفاق زنش آمده است . فهمید كه‏
زنش این مرد را برای حمایت و شفاعت با خود آورده است ، اما حرفی نزد
علی - علیه السلام - فرمود : این بانو كه زن تو است از تو شكایت دارد ، می‏گوید : تو به او ظلم و
او را از خانه بیرون كرده‏ای . بعلاوه تهدید به كتك نموده‏ای . من آمده‏ام‏
به تو بگویم از خدا بترس و با زن خود نیكی و مهربانی كن " .
- " به تو چه مربوط كه من با زنم خوب رفتار كرده‏ام یا بد ، بلی من او
را تهدید به كتك كرده‏ام ، اما حالا كه رفته تو را آورده و تو از جانب او
حرف می‏زنی او را زنده زنده آتش خواهم زد " .
علی از گستاخی جوان بر آشفت ، دست به قبضه شمشیر برد و از غلاف بیرون‏ كشید . آنگاه گفت :
" من تو را اندرز می‏دهم و امر به معروف و نهی از منكر می‏كنم ، تو این‏
طور جواب مرا می‏دهی ، صریحا می‏گویی من این زن را خواهم سوزاند ، خیال‏
كرده‏ای دنیا این قدر بی حساب است " .
فریاد علی كه بلند شد مردم عابر از گوشه و كنار جمع شدند ، هر كس كه‏
می‏آمد در مقابل علی تعظیمی می‏كرد و می‏گفت :
" السلام علیك یا امیرالمؤمنین " .
جوان مغرور ، تازه متوجه شد با چه كسی رو به رو است ، خود را باخت و
به التماس افتاد . یا امیرالمؤمنین مرا ببخش ، به خطای خود اعتراف‏
می‏كنم . از این ساعت قول می‏دهم مطیع و فرمانبردار زنم باشم ، هر چه‏
فرمان دهد اطاعت كنم . علی رو كرد به آن زن و فرمود :
" اكنون برو به خانه خود ، اما تو هم مواظب باش كه طوری رفتار نكنی‏
كه او را به این چنین اعمالی وادار كنی ! "

يکشنبه 15/5/1391 - 2:45 - 0 تشکر 491811

كارهای خانه


علی بن ابیطالب - علیه السلام - و زهراء مرضیه - سلام الله علیها - پس‏
از آنكه با هم ازدواج كردند و زندگی مشترك تشكیل دادند ، ترتیب و تقسیم‏
كارهای خانه را به نظر و مشورت رسول اكرم واگذاشتند ، به آن حضرت گفتند
" یا رسول الله ما دوست داریم ترتیب و تقسیم كارهای خانه با نظر شما باشد " .
پیامبر ، كارهای بیرون خانه را به عهده علی و كارهای داخلی را به عهده‏
زهراء مرضیه گذاشت . علی و زهرا از اینكه نظر رسول خدا را در زندگی‏
خصوصی خود دخالت دادند و رسول خدا با مهربانی و محبت خاص از پیشنهاد
آنها استقبال كرد و نظر داد ، راضی و خرسند بودند . مخصوصا زهراء مرضیه از اینكه رسول خدا او را از كار بیرون معاف كرد خیلی‏ اظهار خرسندی ، می‏كرد . می‏گفت :
" یك دنیا خوشحال شدم كه رسول خدا مرا از سر و كار پیدا كردن با
مردان معاف كرده است " .
از آن تاریخ كارهایی از قبیل آوردن آب و آذوقه و سوخت و خرید بازار
را علی انجام می‏داد ، و كارهایی از قبیل آرد كردن گندم و جو به وسیله‏
آسیا دستی و پختن نان و آشپزی و شستشو و تنظیم خانه به وسیله زهرا صورت‏ می‏گرفت . در عین حال علی - علیه السلام - هر وقت فراغتی می‏یافت در كارهای داخلی‏ به كمك زهرا می‏پرداخت . یك روز پیامبر به خانه آنان آمد و آنان را دید
كه با هم كار می‏كنند . پرسید كدامیك از شما خسته تر هستید تا من به جای‏
او كار كنم ، علی عرض كرد : یا رسول الله زهرا خسته است " .
رسول اكرم به زهرا استراحت داد و لختی خود به كار پرداخت . از آن‏
طرف هر وقت برای علی گرفتاری یا مسافرت یا جهادی پیش می‏آمد ،
 زهراء مرضیه كار بیرون را نیز انجام می‏داد .
این روش همچنان ادامه داشت ، علی و زهرا كارهای خانه خود را خودشان‏
انجام می‏دادند و خود را به خدمتكاری نیازمند نمی‏دیدند .
تا آنكه صاحب فرزندانی شدند و كودكانی عزیز در كلبه محقر ولی روشن و
با صفای آنها چشم گشودند . در این هنگام طبعا كار داخلی خانه زیادتر و
زحمت زهرا افزون گشت .
یك روز علی - علیه السلام - دلش به حال همسر عزیزش سوخت ، دید رفت‏
و روب خانه و كارهای آشپزی جامه‏های او را غبار آلود و دودی كرده ، بعلاوه‏
از بس كه با دستهای خود آسیا دستی را چرخانیده دستهایش آبله كرده ، و
بند مشك آب كه در مواقعی به دوش كشیده و از راه دور آورده روی سینه‏اش‏
اثر گذاشته است . به همسر عزیزش پیشنهاد كرد ، به حضور رسول اكرم برود
و از آن حضرت خدمتكاری برای كمك خودش بگیرد .
زهرا پیشنهاد را پذیرفت و به خانه رسول اكرم رفت . اتفاقا در آن وقت‏
گروهی در محضر رسول اكرم نشسته و مشغول صحبت بودند .
زهرا شرم كرد در حضور آن جمعیت‏ تقاضای خود را عرضه بدارد ، به خانه برگشت .
رسول اكرم متوجه آمد و رفت‏ زهرا شد ،
 فهمید كه دخترش با او كار داشته و چون موقع مقتضی نبود مراجعت كرده است .
صبح روز بعد رسول اكرم به خانه آنها رفت ، اتفاقا علی و زهرا در آن‏
وقت پهلوی یكدیگر آرمیده بودند و یك روپوش روی خود كشیده بودند . رسول‏
خدا از بیرون اطاق با آواز بلند گفت :
" السلام علیكم " .
علی و زهرا از شرم جواب ندادند ،
بار دوم گفت : " السلام علیكم " .
باز هم سكوت كردند .
سومین بار فرمود : " السلام علیكم " .
رسول اكرم رسمش این بود كه هرگاه به خانه كسی می‏رفت ، از پشت در
خانه یا در اطاق با آواز بلند سلام می‏كرد ، اگر جواب می‏دادند ، اجازه‏
ورود می‏خواست و اگر جواب نمی‏دادند . تا سه بار سلام خود را تكرار می‏كرد ،
اگر باز هم جواب نمی‏شنید مراجعت‏ می‏كرد .
علی - علیه السلام - دید اگر جواب سلام سوم پیغمبر را ندهند ، پیغمبر
مراجعت خواهد كرد و از فیض زیارت آن حضرت محروم خواهند ماند ، از این‏
رو با آواز بلند گفت :
" و علیك السلام یا رسول الله ، بفرمایید " .
پیغمبر وارد شد و بالای سر آنها نشست ، به زهرا گفت :
" تو دیروز پیش من آمدی و برگشتی ، حتما كاری داشتی ، كارت را بگو ! "
علی عرض كرد : " یا رسول الله اجازه بدهید من به شما بگویم كه زهرا
برای چه كاری آمده بود . من زهرا را پیش شما فرستادم . علتش این بود من‏
دیدم كارهای داخلی خانه زیاد شده و زهرا به زحمت افتاده است ، دلم به‏
حالش سوخت ، دیدم رفت و روب خانه و پای اجاق رفتن ، جامه‏های زهرا را
غبار آلود و دودی كرده ، دستهایش در اثر گرداندن آسیا دستی آبله كرده ،
بند مشك آب روی سینه‏اش اثر گذاشته است . گفتم بیاید به حضور شما تا مقرر فرمایید از این پس ما خدمتكاری داشته باشیم كه كمك‏ زهرا باشد " .
رسول اكرم نمی‏خواست كه زندگی خودش یا عزیزانش از حد فقراء امت - كه‏
امكانات خیلی كمی داشتند - بالاتر باشد ، زیرا مدینه در آن ایام در فقر و
احتیاج به سر می‏برد . مخصوصا عده‏ای از فقرای مهاجرین با نهایت سختی‏
زندگی می‏كردند . از آن طرف با روحیه دخترش زهرا آشنایی داشت و
می‏دانست زهرا چقدر شیفته عبادت و معنویت است و ذكر خدا چقدر به او
نیرو و نشاط می‏دهد از این جهت فرمود :
" میل دارید چیزی به شما یاد بدهم كه از همه اینها بهتر باشد ؟ "
- " بفرمایید ، یا رسول الله ! "
- " هر وقت خواستید بخوابید ، سی و سه مرتبه ذكر سبحان الله و سی سه‏
مرتبه ذكر الحمدلله و سی و چهار مرتبه ذكر الله اكبر را فراموش نكنید .
اثری كه این عمل در روح شما می‏بخشد ، از اثر كه یك خدمتكار در زندگی شما
می بخشد بسی افزونتر است " .
زهرا كه تا این وقت هنوز سر را از زیر روپوش بیرون نیاورده بود ، سر
را بیرون آورد و با خوشحالی و نشاط سه بار پشت سر هم گفت :
" به آنچه خدا و پیغمبر خشنود باشند خشنودم "

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.