بسم الله الرحمن الرحیم
سر کلاس جغرافیا بودم . روز پنج شنبه بود. طبق معمول دلگیر و اعصاب خورد کن. اصلا نمی فهمیدم معلم چی داره میگه. سرم درد می کرد.مرتب به ساعت نگاه می کردم. از بس اینکارو کردم نسرین کلافه شد و گفت :
- چه خبرته سالومه؟! تو این نیم ساعت هزار بار به ساعتت نگاه کردی. با جغرافی قهر کردی یا با خانم مقصودی؟!
- چیکار کنم؟؟ هرچی می خوام گذر زمانو حس نکنم نمیشه. انگار ساعت با من لج کرده. حتی ثانیه شمارم لاک پشتی حرکت می کنه لعنتی...
در همین حین خانم مقصودی متوجه مان شد و آرام کنار گوشم گفت : چیزی شده خانم دباغ؟! امروز یه جورایی مضطربی اصلا دل به درس نمیدی؟
از وقفه ای که تو تدریس افتاده بود بقیه بچه ها متوجه من شدند. سرم پایین انداختمو با خجالت گفنم :
- نه خانوم. معذرت می خوام اگه حواس جمع رو پرت کردم.
خانوم مقصودی دوباره درسو از سر گرفت. تو دلم غوغایی بود. دانش آموز سال چهارم رشته انسانی بودم. درسم خیلی خوب بود. تمام فکر و ذکرم کنکور بود و درس.
پدرم معلم بازنشسته ابتدایی بود. از اونجایی که همیشه دوست داشت وکیل بشه و نتونسته بود همه آرزوهاش رو در من خلاصه کرده بود.
زنگ که خورد با عجله کتابامو توی کیفم ریختمو می خواستم برم بیرون که یکی گوشه لباسمو کشید.
- کجا با این عجله؟! هنوزم نمیخوای بگی چی شده؟!
نسرین بود.با من من گفتم :
چی بگم راستش.. راستش
- آره همین. راستشو بگو شاید بتونم بهت کمک کنم.
- اصلا ولش کن چیز مهمی نیس.
- سالومه خانوم من تو رو از اولین سالای ابتدایی می شناسم. رسمش این نیست . یعنی منم محرم نیستم؟!
- خب باشه بهت میگم چون تو تنها کسی هستی که می تونم بهت بگم.اما من باید زود برم خونه میشه تو راه حرف بزنیم؟!
- باشه بریم.
- دیروز...