• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 6855)
جمعه 27/12/1389 - 11:1 -0 تشکر 299957
رمان پرستارمادرم-شادی داودی

رمان پرستار مادرم - شادی داودی

 رمان((پرستارمادرم))قسمت اول-شادی داودی

آشنایی٬عشق نیست.عشق بسیار نادر است.اگر بخواهیم شخصی را در عمق ملاقات کنیم٬اول باید خودمان تغییر اساسی کنیم.باید پستی ها و بلندی های زیادی را بگذرانیم.اگر بخواهیم کسی را در عمقش ملاقات کنیم٬باید اول بگذاریم آن شخص هم به عمق ما وارد شود.ما باید حساس٬آسیب پذیر و دیدی باز داشته باشیم...
---------------------------------
داستان دنباله دار قسمت اول
وقتی از دفتر ثبت بیرون اومدم حس میكردم تمام وجودم رو عصبانیت پر كرده...
هنوز ازش متنفر بودم.
وقتی فكر میكردم كه چقدر این سالها زندگیم رو در كنار اون به تباهی گذروندم از خودم؛از زندگیم؛از دنیا بیزار میشدم.
صدای كفشهای پاشنه بلندش كه پشت سر من از پله ها پایین می اومد باعث میشد حس كنم روی مغزم قدم میزنه...
با اینكه همین چند دقیقه پیش حكم طلاق در محضر رویت شده و صیغه ی طلاق هم جاری شده بود و دیگه هیچ تعلقی نسبت بهش نداشتم اما حس نفرت و عصبانیت از تمام وجودم فریاد میزد...دلم میخواست هر چه زودتر این پله های لعنتی تموم میشد تا دیگه حتی صدای اون كفشهای پاشنه بلندشم تا آخر عمر نمیشنیدم.
وقتی از درب ساختمان قدم بیرون گذاشتم روشنایی محیط بیرون مثل تیغی بود كه به چشمم وارد میشد...حتی دیگه نمیخواستم برای یك ثانیه هم شده ریختش رو ببینم برای همین با عجله به سمت ماشینم رفتم و در همون حال سعی داشتم گره كراواتم رو هم شل كنم...آخ كه چقدر احساس خفگی میكردم!
با ریموتی كه توی دستم بود سریع درب ماشین رو باز كردم و به محض اینكه خواستم سوار ماشین بشم صدای اعصاب خوردكنش به گوشم رسید كه گفت:سیاوش؟
برگشتم نگاهش كردم.
حالم از اون تیپ و ریختش بهم میخورد...اون موهای دكلره كرده اش كه بیشترش از زیر اون روسری كوتاه و مسخره اش بیرون ریخته بود...اون صورت غرق آرایشش...و اون مانتو و شلوار تنگ و زننده ایی كه تنش بود...با اون آدامس گنده ایی كه چقدر ظاهرش رو مشكل دار تر از همیشه نشون میداد!
برای لحظاتی به سرتاپاش نگاه كردم.
من...مهندس سیاوش صیفی...یكی از برجسته ترین مهندسین كشور كه به قول خیلی ها همیشه ی خدایی توی پول و موقعیت اجتماعی داشته خفه میشده چطور ممكن بود مدت10سال این زن رو با اینهمه فضاحت تحمل كرده باشه؟!!!
حتی دلم نمیخواست جوابش رو بدهم.دوباره برگشتم به سمت ماشین كه با لحن كش دارتری گفت:وایسا كارت دارم.
به طرفش برگشتم و با عصبانیت گفتم:زود باش...حرفت رو بزن.
- چیه حالا كه دیگه زن و شوهر نیستیم...نكنه هنوزم از اینكه مردم ما رو ببینن احساس ناراحتی میكنی...؟
- الان دیگه بدتر...البته خیلی خوشحالم كه دیگه ریختت رو نمیبینم ولی حتی در این شرایط هم حاضر نیستم لحظه ایی تحملت كنم.
- خیلی خوب بابا...فقط خواستم بپرسم چكی كه بابت مهریه ام دادی رو هر وقت ببرم بانك میتونم نقدش كنم یا نه؟
- آره...همین الانم بری بانك نقد نقد میتونی همه اش رو یكجا بگیری...
- مثل همیشه دست و دلبازی...حتی توی این وقت.
- لحظه شماری میكردم برای این موقع.
- میدونم...درست مثل من.
برگشتم كه سوار ماشین بشم دوباره صدام كرد:سیاوش؟
- دیگه چیه؟
- من دو ماه دیگه از ایران دارم میرم.
- به جهنم...زودتر.
- خواستم بگم...میخوام بعضی وقتها تلفنی با امید حرف بزنم...
نگاه حاكی از تمسخر به سرتاپای جلفش انداختم و دیگه حرفی نزدم و سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت شركت.
از توی آینه ی مقابلم دیدمش كه سوار یه ماشین پروتون قرمز رنگ شد.مطمئن بودم راننده ی ماشین همون كسی هست كه از مدتها پیش با هم رابطه داشتن...
وای خدای من چقدر راحت شدم...دیگه همه چی تموم شد...زنیكه ی فاسد!
یك لحظه متوجه شدم چراغ قرمز شده...با شدت ترمز كردم...صدای گوشخراش ترمز ماشینم باعث شد افسر پلیسی كه سر چهار راه ایستاده با تعجب به من نگاه كنه و با حركت دست بگه:چه خبرته؟!!!
منم با همون حركت دست از داخل ماشین ازش عذرخواهی كردم...
لحظه ایی به چهره ی خودم توی آینه نگاه كردم.چقدر خسته بودم!
احساس میكردم تمام مدتی كه در پی گذروندن مراحل قانونی و به نوعی آبروریزی طلاق بودم حتی یك ساعت هم آرامش نداشتم...مشكلات شركت از یك طرف؛مشكلات قضایی و دادگاه طلاق و خانواده از طرف دیگه...نگرانی برای امید پسرم كه فقط8بهار زندگیش رو پشت سر گذاشته بود اما همیشه توی محیطی پر از تشنج و زد و خورد بزرگ شده بود و حالا توی این سن جدایی والدینش رو میدید...و از همه بدتر مادرم؛مادری كه واقعا"برام زحمت كشیده بود و حالا سه سال میشد بعد از اینكه یه موتور سوار نامرد قصد دزدیدن كیفش رو داشته در اثر كشیده شدن روی زمین و بعد هم برخورد به جدول كنار خیابون دچار اون حادثه شده بود...سه سال تمام در بستر بودن و قطع نخاع شدن و در آخر سر هم رفتن آخرین پرستارش...
توی بدترین شرایط در به در دنبال یه پرستار برای مادرمم باید میگشتم!
و حالا بعد از اینهمه مدت تازه صورت خودم رو توی آینه میدیدم كه چقدر خسته و كلافه هستم...اما چاره ایی نبود...رودخانه ی خروشان زندگی با شدت همیشگی خودش در جریان بود و منم یكی از میلیونها ماهی زنده در این رودخانه بودم!..نه قدرت ایستادن داشتم و نه توان شنایی بر خلاف جریان رود...پس باید با جریان آب ادامه میدادم.
چهار راه رو كه بعد از سبز شدن چراغ راهنمایی رد كردم گوشی موبایلم زنگ خورد.نگاهی به شماره انداختم...از منزل بود؛سریع پاسخ دادم:جونم بابا؟
- سلام بابا.
- سلام پسرم.
- كجایی بابا؟
- توی ماشین...دارم میرم شركت.
- بابا بیا خونه...مامان بزرگ از روی تخت افتاده پایین...لباسشم خیس شده...نمیگذاره من بهش دست بزنم...داره گریه میكنه...بابا بیا...
و بعد صدای گریه ی امید رو شنیدم.
به ساعتم نگاه كردم...دقیقا"12:30بود؛گفتم:گری ه نكن بابا؛همین الان خودم رو میرسونم...تا من بیام زنگ بزن خونه ی خانم شكوهی...
- هر چی تلفن زدم كسی جواب نداد...
- باشه پسرم الان خودم رو میرسونم.
گوشی رو قطع كردم و با عجله مسیر رو دور زدم و برگشتم.باید هر چه زودتر خودم رو به خونه میرسوندم.
تا به خونه برسم با شركت تماس گرفتم و به منشی شركت گفتم:جلسه ی ساعت2رو كنسل اعلام كن...در ضمن امروز بعدازظهر نمیتونم بیام شركت اما شاید ساعت آخر كاری یه سر بزنم...
و بعد گوشی رو قطع كردم.
وقتی با ماشین وارد حیاط شدم امید رو دیدم كه روی پله های بالكن نشسته و با دیدمن سریع از جا بلند شد و به طرفم دوید.
از ماشین پیاده شدم و بغلش كردم.
هنوز صورتش از اشك خیس بود! لبخندی زدم و گفتم:خجالت بكش امید...نبینم پسر بابا گریه كنه...چیزی نشده كه...مامان بزرگ افتاده مثل همیشه...حالا بیا بریم دو تایی كمكش كنیم.
دست امید رو گرفتم و به سمت پله ها رفتیم.
با یك نگاه تمام حیاط و ساختمون مجللی كه شاید آروزی هر كسی توی این مملكت باشه رو از جلوی چشمم گذروندم.اینهمه ثروت و زیبایی اما وقتی دل خوش و اعصاب درست وجود نداره پشیزی هم نمی ارزه...
ثروتی كه حالا بیشتر از اونچه كه آرامش بیاره دردسر ساز شده!
حتی برای پیدا كردن پرستار دچار مشكل شدم..!
توی این زمونه نمیشه به هر كسی هم اعتماد كرد و به عنوان پرستار راهش داد توی خونه ایی كه پر شده از اشیاء لوكس و قدیمی و عتیقه و فرشهای ابریشمی...فرشهایی كه وقتی جمعش میكنی قدر یه بقچه میشه!
از همه ی اینها گذشته وجود خود امید برام خیلی مهم بود...بچه ایی نبود كه با هر كسی سازش كنه..! به خصوص كه این اواخر به شدت بدخلق و بهانه گیر تر از سابق شده بود و حتی میدونستم بار آخری كه خانم شكوهی همسایه ی دیوار به دیوار لطف كرده بود و برای كمك به مادرم اومده بود منزل ما از لحن صحبت زشت و برخورنده ی امید به شدت رنجیده بود!
وقتی همراه امید وارد هال شدم بهم ریختگی و شلوغی و كثیفی خونه مثل پتك توی سرم میخورد...
این خونه فقط به یه پرستار نیاز نداشت...باید كسی رو هم می آوردم برای كارهای خونه ولی مطمئن بودم امید با رفتاری كه داره هیچكس نمی تونه این خونه رو تحمل كنه..! مگه قبلا"كسی رو نیاروده بودم؟...
خدایا چی میشد زندگی منم مثل خیلی از بنده های دیگه ات روی آرامش رو میدید؟
وقتی به سمت اتاق خواب مامان رفتم دیدم امید دیگه دنبالم نیومد و نشست جلوی تلویزیون و خیلی سریع سی دی كارتونی رو در سیستم گذاشت و مشغول تماشای اون شد!
لحظاتی ایستادم و نگاهش كردم...هیچ اثری از حالات نگران و مشوش دقایق پیش در اون به چشم نمیخورد!
به سمت اتاق مادرم رفتم...دلم برای مامانمم میسوخت!
میدونستم چقدر برایش زجرآوره كه تنها پسرش در این سن و سال بخواد لباسهای آلوده ی اون رو تعویض كنه...برای خودمم خیلی سخت بود...اما چاره ایی نداشتم! باید بی توجه به خیلی از مسائل به وضعیتش رسیدگی میكردم.
تمام مدتی كه میشستمش و لباس تنش كردم و روی تخت خوابوندمش؛چشماش رو بسته بود و فقط از گوشه ی چشمهاش اشكهای بی شمارش بودن كه جاری میشد...
وقتی همه ی كارها رو انجام دادم ساعت تقریبا" نزدیك3بود...صدای آروم مامان رو شنیدم كه گفت:خدا خیرت بده سیاوش جان...من كه شرمنده ی تو ام...خدا من رو مرگ بده كه اینقدر باعث زحمت تو هستم...
پیشونی مامان رو بوسیدم و دستی به موهای سفید مثل پنبه اش كشیدم و گفتم:این چه حرفیه مامان...من نوكرتم...
وقتی از اتاق بیرون رفتم با فیله های مرغی كه شب پیش خریده بودم وتوی یخچال بود غذایی برای ناهار درست كردم؛خودم زیاد نتونستم بخورم و فقط سعی كردم با شوخی و خنده به امید غذا بدهم و كمی هم به مامان غذا دادم...
ساعت نزدیك5بود كه دوباره از منزل خارج شدم و به شركت رفتم چون یكسری كارها رو یادم اومد كه حتما باید بهشون رسیدگی میكردم.
وارد شركت كه شدم در ضمنی كه به سمت اتاق خودم میرفتم تند تند گزارشهای لازم رو از منشی شركت گرفتم؛در پایان وقتی میخواستم وارد اتاقم بشم خانم افشار منشی شركت گفت:آقای مهندس...یه خانومی برای آگهی استخدام پرستاری كه در روزنامه داده بودین اومده...
با بیحوصلگی گفتم:بهش بگو بره فردا بیاد...الان خیلی كار دارم...فردا بیاد می بینمش...
- ولی آقای مهندس...این خانوم الان7ساعته كه توی سالن انتظار نشسته...حتی ناهارم نرفته...
برگشتم به سمت خانم افشار و با تعجب به اطراف نگاهی انداختم و گفتم:7ساعت؟!!!!!
در اون ساعت از روز چون زمانی به پایان ساعت اداری شركت نمونده بود سالن انتظار خلوت بود و نیازی به جستجو نبود...بلافاصله كسی رو كه خانم افشار ازش صحبت كرده بود رو دیدم.
از روی مبل های چرمی كنار سالن به آرامی بلند شد و با صدایی گرفته گفت:سلام آقای مهندس...ببخشید اما من واقعا به این كار نیاز دارم...برای همینم هست كه تا الان منتظرتون موندم...
خانم افشار با نگرانی نگاهی به من و سپس به او كرد و دوباره به سمت من برگشت و گفت: به خدا من خیلی بهشون گفتم كه شاید شما امروز اصلا تشریف نیارین شركت ولی گفت كه تا ساعت آخر اداری منتظر میمونه................
ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 27/12/1389 - 17:5 - 0 تشکر 300046

واقعا جالب بود لطفا زودتر قسمت بعدی رو بگذارید و طول متن ها رو هم بیشتر
با تشکر

بزرگترین عیب برای دنیا همین بس که بی‌وفاست - حضرت علی علیه‌السلام

جمعه 27/12/1389 - 17:6 - 0 تشکر 300048

راستش من خودم هم خیلی دوست دارم داستان بنویسم ولی کارهای زیاد نمی گذارد
خوش به حالتون
راستی شما کلاس نویسندگی رفتید؟

بزرگترین عیب برای دنیا همین بس که بی‌وفاست - حضرت علی علیه‌السلام

شنبه 28/12/1389 - 13:50 - 0 تشکر 300341

44442222 گفته است :
[quote=44442222;416041;300048]راستش من خودم هم خیلی دوست دارم داستان بنویسم ولی کارهای زیاد نمی گذارد
خوش به حالتون
راستی شما کلاس نویسندگی رفتید؟

ممنونم از نظر لطفتون.

بله در16سالگی این دوره را گذراندم.

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 28/12/1389 - 13:52 - 0 تشکر 300342

رمان پرستار مادرم - شادی داودی
قبل از هر چیز؛ترس را به دور بینداز و هر چه بیشتر و بیشتر جذب عشق شو؛ترس را با عشق جایگزین كن.
-------------------------------
داستان دنباله دار قسمت دوم
خانم افشار با نگرانی نگاهی به من و سپس به او كرد و دوباره به سمت من برگشت و گفت: به خدا من خیلی بهشون گفتم كه شاید شما امروز اصلا تشریف نیارین شركت ولی خودشون گفتن كه تا ساعت آخر اداری منتظر میمونه...

نگاهی به اون خانم كردم...
ظاهرش بالای50سال نشون میداد و چهره ایی بسیار خسته و كسل داشت؛از اون چهره هایی كه به هر چیزی شبیه هست جز یك پرستار!
میدونستم با اون اخمی كه در چهره داره آدم كاملا" بی حوصله ایی باید باشه و مادر من بیماری بود كه به یك پرستار با شرایطی ویژه نیاز داشت؛شرایطی كه با همون نگاه اول میشد فهمید اون خانم فاقد اونهاست.
گفتم:میدونم خیلی وقته انتظار كشیدین...ولی من الان واقعا" نمی تونم شرایط شما رو بسنجم...بهتره فردا بیاین...
اون خانم كه معلوم بود به شدت عصبی و بی حوصله شده با عصبانیت گفت:لازم نكرده...متوجه شدم...فردا هم بیام حتما" به منشی خودتون از قبل سپردین كه جوابم كنه...
و بعد بدون هیچ حرف دیگه ایی پشتش رو كرد و از دفتر خارج شد.
خانم افشار نفس عمیقی كه حاكی از به دست آوردن آرامش بود كشید و گفت:باور كنید آقای مهندس...مطمئن بودم حتی اگه باهاش حرفم میزدین اون رو برای پرستاری از مادرتون قبول نمیكردین.
به خانم افشار نگاهی كردم وگفتم:چطور؟
- چون اصلا" شخصیت خوبی نداشت...توی همین چند ساعتی كه اینجا بود كلی اعصابم منم خورد كرد...وقتی هم برگه ی فورم مشخصات رو بهش دادم تا پركنه كلی غر غر میكرد..بعدشم كه خوندم فهمیدم شوهرش سابقه زندان داشته و در حال حاضرم معتاد...و این درست چیزهایی بود كه میدونستم شما روشون خیلی حساسین...
- پس چرا همون موقع ردش نكردی بره پی كارش؟!!!...باید رك بهش میگفتی با شرایطی كه داره من نمی پذیرمش...از این به بعدم بار آخرت باشه كسی كه چنین مشكلاتی داره رو معطل میكنی...وقتی میدونی من روی چه چیزهایی حساسم پس دیگه معطل كردن نداره...سریع باید طرف رو جواب كنی بره پی كارش...متوجه شدی؟
- بله اقای مهندس.
دیگه منتظر نشدم حرف دیگه ایی بزنه و وارد دفترم شدم.
به كارهای عقب افتاده ام نگاهی انداختم و مواردی كه نیاز به رسیدگی فوری تری داشت رو در اولین مرحله بهشون رسیدگی كردم و چندین برگه هم كه لازم به امضا بود انجامشون دادم...به پشتی صندلی تكیه دادم و گره كراواتم رو شل شل كردم و پاهام رو روی میزم گذاشتم...
برای لحظاتی چشمانم رو بستم و تازه می خواستم برای چند دقیقه افكارم رو جمع كنم كه درب اتاقم باز شد و مسعود با كلی سر و صدا و شوخی كه عادت همیشگی اون بود وارد اتاقم شد.
مسعود یكی از قدیمی ترین دوستانم محسوب میشد...از اون تیپ دوستهایی كه چه در خوشی و چه در غم و ناراحتی هیچ وقت تنهام نگذاشته بود.شروع عمر این دوستی به سالهای دوران دبیرستان برمیگشت و بعد از اونم در دانشگاه با هم هم رشته بودیم...
از اون مردهایی بود كه هیچ وقت دوست نداشت خودش رو در قید و بند ازدواج قرار بده و همیشه یك دید خاصی نسبت به تمام زنها داشت و این تنها نقطه ی تفاوت من و اون محسوب میشد...چون من همیشه سعی داشتم برای خانمها احترام خاصی قائل بشم...چیزی كه مسعود اصلا بهش اعتقادی نداشت!
به محض اینكه وارد اتاق شد جعبه ی بزرگ شیرینی كه توی دستش بود رو بالا كنار صورتش گرفت و در حالیكه میخندید گفت:مبارك باشه...مبارك باشه...آزادیت رو تبریك میگم...بالاخره3ماه آخری هم گذشت و بر همگان مشخص شد جنابعالی دست از پا خطا نكردی...ای جان...قربون اون اصالتت بشم كه لنگه ی خودمی...
- بسه مسعود خجالت بكش...
- خجالت؟!!...از كی؟...از چی؟!!...ببینم نكنه هنوز یه روز از آزادیت نگذشته باز خر شدی و یه زن دیگه گرفتی و الانم همین گوشه و كنارها قایمش كردی؟!!
- چرند نگو مسعود...مگه مغز خر خوردم؟
- حیف مغز خر كه تو خورده باشی...آخ سیاوش به جون تو...امروز از صبح كه توی اون شركت لعنتی بودم همه اش به تو فكر میكردم...به اینكه بالاخره راحت شدی و شرش كم شد...
از روی صندلی بلند شدم و كتم رو از پشت صندلی برداشتم و تنم كردم.
مسعود نگاهی به من كرد و گفت:ای خاك برسرت...لااقل بابت شیرینی كه آوردم یك كلمه بهم بگو دستت درد نكنه...
خندیدم و گفتم:تو كه با یه دست درد نكنه راضی نمیشی...بلند شو جعبه ی شیرینیتم بردار بریم...من كه میدونم تا شام بهت ندم ول كن نیستی...
مسعود خندید و درب جعبه ی شیرینی رو باز كرد و یكی در دهان خودش گذاشت و یكی هم به من داد و بعد جعبه رو روی دستم خانم افشار قرار داد و در آخر كلی هم سر به سر خانم افشار گذاشت و اگه من صدام در نمی اومد بعید نبود چهار تا شوخی ناجور هم با خانم افشار كه البته اونم همچین از این وضع ناراضی نبود؛بكنه...اما با صدای من كه ازش میخواستم به دنبالم از شركت خارج بشه با خنده از دفتر خارج شدیم.
وقتی به خونه رسیدیم شامی كه از بیرون گرفته بودم رو به همراه مسعود و امید خوردیم...البته من تا غذای مامان رو بدم و سرمیز برگردم غذام كاملا" سرد شده بود و بازم طبق معمول این مدت اخیر با بی اشتهایی فقط تونستم چند لقمه ایی از غذا رو بخورم.
مسعود اون شب كلی سر به سر امید گذاشت و حتی بعد از شام هم كلی با همدیگه پلی استیشن(ps3 )بازی كردن.منم ظرفها رو شستم كمی هم آشپزخانه ی فوق العاده كثیف خونه رو مرتب كردم ...وقتی به هال برگشتم امید روی یكی از مبلها خوابش برده بود و مسعود اون رو از روی مبل بلند كرد و در آغوش گرفت و به اتاق خوابش برد.
وقتی به هال برگشت من تقریبا" روی یكی از مبلها ولو شده بودم و پاهام رو روی میز جلوی خودم دراز كرده بودم.
مسعود روی مبل رو به روی من نشست و با ریموت تلویزیون رو خاموش كرد...بعدم سیگاری آتش زد و گفت:سیاوش واقعا" حالم از زندگی كه برای خودت درست كردی داره بهم میخوره...میدونی چیه...برای لحظاتی حس كردم اومدم خونه ی یه زن بیوه ی بدبخت كه یه مادر مریض و یه بچه از شوهر مرده اش داره...این چه وضعیه برای خودت درست كردی؟
- میگی چیكار كنم؟...نكنه توقع داری مامان رو بسپرم به یه آسایشگاه؛امیدم بفرستمش یه مدرسه ی شبانه روزی...بعدشم به قول جنابعالی برم با یه زن خوش بگذرونم؟
- خوب اگه عقل داشتی كه خیلی وقت پیش باید این كار رو میكردی...ولی متاسفانه عقلم نداری...
- بس كن مسعود...تو كه میدونی دو دفعه ی قبلی دو تا پرستاری كه خیر سرشون اومدن توی این خونه هر كدوم با چه وضعیتی رو به روم كردن و چقدر مشكل ساز شده بودن برام...
- آره...آره...تو رو خدا باز شروع نكن...اما آخرش چی؟...تو تازه وارد38سال شدی...یعنی میخوای تا آخر عمرت به این وضع ادامه بدی...حالا كه دیگه از دست اون زن احمقتم راحت شدی و فكرت یه ذره آزاد شده...سیاوش واقعا" هیچ برنامه ایی برای زندگیت نداری؟!!!
- چرا دارم...كی گفته ندارم؟...الان میخوابم؛فردا صبح بیدار میشم؛صبحانه ی خودم و مامان و امید رو آماده میكنم؛میرم شركت؛ظهر برمیگردم خونه؛ناهار درست میكنم؛به وضع مامان میرسم؛دوباره برمیگردم به...
- بسه...بسه...بسه سیاوش...مرده شور این برنامه ریزیت رو برای زندگیت ببرن...
- مسعود من خسته ام الانم میخوام بخوابم...اینجا میخوابی یا میری خونه ی خودت؟
مسعود از جایش بلند شد و در حالیكه كتش را از روی صندلی برمیداشت گفت:تو همیشه اخلاقت همینه...تا میخوام چند كلمه جدی باهات حرف بزنم و بهت حالی كنم كه بدبخت تو هنوز زنده ایی و باید مثل آدمها زندگی كنی و از زندگیت لذت ببری؛زود میزنی توی ذوقم و از خونت بیرونم میكنی...
از روی مبل بلند شدم و خنده ام گرفت و گفتم:پس چقدر روت زیاده كه بازم حرفات و كارات رو تكرار میكنی...
مسعود كتش رو پوشید و در حالیكه سوئیچش رو از روی میز ناهار خوری برمیداشت گفت:سیاوش میخوای من بگردم یه پرستار خوب و قابل اعتماد برات پیدا كنم كه هم به وضع خونه ات برسه...هم امید رو نگه داره...هم مامان رو به طور كامل مراقبت كنه؟
- برو گمشو...خبر نداشتم شغلت رو عوض كردی...
- مسخره نكن سیاوش جدی میگم...یه بارم شده بگذار من توی این قضیه دخالت داشته باشم...
با هم وارد حیاط شدیم و قدم زنان به سمت درب حیاط رفتیم.
مسعود دوباره گفت:جوابم رو ندادی سیاوش...نظرت چیه؟...میخوای یه پرستار برات جور كنم یا نه؟
- مسخره؛من كه میدونم تو این كاره نیستی...حالا راستش رو بگو ببینم كدوم یكی از دوست دخترات دلت رو زده و میخوای از سر خودت بازش كنی و به اسم پرستار بندازیش گردن من؟
مسعود خندید و گفت:تو كاریت نباشه...فقط بگو اگه من یه آدم مناسب برات بیارم من رو سنگ روی یخ نمیكنی؟
- جدی داری حرف میزنی مسعود؟!!...واقعا آدم حسابی و خوبی سراغ داری؟!!...آدمی كه بشه از هر نظر بهش اعتماد كرد؟!!!
مسعود لبخندی زد و سوار ماشینش شد و گفت:تا دو روز دیگه خبرش رو بهت میدم...
وقتی مسعود رفت به داخل خونه برگشتم.اونقدر خسته بودم كه حتی لباسمم عوض نكردم و درست مثل یه جنازه روی كاناپه ی گوشه ی هال دراز كشیدم و خوابم برد.
نیمه های شب بود كه با صدای مامان بیدار شدم:سیاوش؟...سیاوش؟......سیاوش ؟.........
چشمهام به سقف خیره بود...به صدای مامان گوش میكردم...اما مثل این بود كه برای لحظاتی همه چیز رو فراموش كرده بودم و نمیدونستم باید چه واكنشی نسبت به صدای مامان از خودم نشون بدم!
دوباره صداش رو شنیدم:سیاوش مادر خوابی؟...سیاوش؟......من دستشویی دارم.........
یكدفعه همه چیز رو به خاطر آوردم!
سریع از روی كاناپه بلند شدم و با عجله به اتاق رفتم...اما مثل اینكه مدت زمان زیادی بوده كه مامان من رو صدا میكرده چون وقتی وارد اتاق شدم دیگه دیر شده بود...
خسته بودم...عصبی و كلافه بودم...به ساعت نگاه كردم بیست دقیقه به سه نیمه شب بود...
دست به كار شدم و در حالیكه باز هم دیدن چهره ی شرمنده و خجالت زده ی مامان تا مغز استخوانم رو می سوزوند سعی كردم به سرعت همه چیز رو مرتب كنم و این در حالی بود كه مامان دائم سعی داشت از من عذرخواهی كنه...
خیلی دلم براش میسوخت و خستگی و عصبانیت از وضع ایجاد شده كلافگی من رو بیشتر میكرد.
وقتی دوباره میخواستم بخوابم ساعت نزدیك4:30صبح بود...
با تمام خستگی جسمی و روحی كه به شدت تحت فشارم قرار داده بود اما هر كاری كردم نتونستم بخوابم!
یه فنجون چای آماده برای خودم درست كردم و به حیاط رفتم.
چراغهای رنگی و كم نور حیاط كه به روی چمنها در ارتفاعی پایین به طور پراكنده حیاط رو روشن كرده بود كم كم با اولین روشنایی های صبح رنگ پریده تر از همیشه به نظرم می اومدن...
نسیم ملایم سحر وقتی به صورتم میخورد حس میكردم انگار سالهاست از خودم دور بودم...برای خودم غریبه ایی محسوب میشدم كه هیچ آشنایی نسبت بهش نداشتم...
به موجهای ملایم و زیبایی كه در اثر وزش نسیم روی سطح آب استخر بزرگ حیاط ایجاد شده بود نگاه كردم...زندگی منم درست مثل همون موجهای لرزان و پشت سر هم شده بود...با این تفاوت كه وقتی نسیم صبحگاهی دیگه نوزید موجهای روی آب هم كم كم ناپدید میشدن اما امواج دردناك و لرزان زندگی من گویا تمامی نداشت...
ده سال زندگی با كسی كه از همون روز اول با هم درگیر بودیم حسابی داغونم كرده بود و این چند سال اخیر مریضی مامان هم مزید بر علت گرفتاریهای بیشمارمم گشته بود...
در اون لحظات صبح تنها صدایی كه توی گوشم طنین انداز میشد صدای مسعود بود كه میگفت:تو تازه وارد38سالگی شدی...یعنی میخوای تا آخر عمرت به این وضع ادامه بدی؟!!...بدبخت تو هنوز زنده ایی...باید مثل بقیه ی آدمها زندگی كنی و از زندگیت لذت ببری.......
ادامه دارد...پایان قسمت2

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 29/12/1389 - 13:46 - 0 تشکر 300506

رمان پرستار مادرم - شادی داودی
ما همه روزه افرادی را می بینیم كه ظاهرا" عاشق همدیگر هستند - ولی همدیگر را می كشند.آنان فكر میكنند كه عاشق هستند و می پندارند كه برای دیگری زندگی می كنند و بدون دیگری٬زندگیشان رنج آور خواهد بود.ولی زندگی با هم نیز برایشان رنج آور است.
------------------------------------
داستان دنباله دار قسمت سوم
ده سال زندگی با كسی كه از همون روز اول با هم درگیر بودیم حسابی داغونم كرده بود و این چند سال اخیر مریضی مامان هم مزید بر علت گرفتاریهای بیشمارمم گشته بود...
در اون لحظات صبح تنها صدایی كه توی گوشم طنین انداز میشد صدای مسعود بود كه میگفت:تو تازه وارد38سالگی شدی...یعنی میخوای تا آخر عمرت به این وضع ادامه بدی؟!!...بدبخت تو هنوز زنده ایی...باید مثل بقیه ی آدمها زندیگ كنی و از زندگیت لذت ببری...
وقتی چایی رو خوردم یخ یخ شده بود و تلخی اون بیشتر حس میشد.
دهنم از تلخی چای حالت گس به خودش گرفته بود و من بی توجه به طعم بدی كه هر لحظه با خوردن چای بیشتر برام ملموس میشد تمام فنجان را تا ته سركشیدم.
برگشتم به داخل خونه و صبحانه رو آماده كردم و در سكوتی عجیب و تا حدی آزار دهنده تنها روی صندلی در آشپزخانه نشستم و صبحانه ام رو خوردم.
میز رو برای امید آماده گذاشتم و بعد صبحانه ی مامان رو در سینی قرار دادم و به اتاقش رفتم.ساعت نزدیك شش صبح بود كه صبحانه ی مامان رو هم بهش داده بودم و لباسم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
بی هدف در شهر رانندگی میكردم! مطمئن بودم هیچ صاحب و مدیر شركتی اون وقت صبح توی خیابون نیست و همه توی خونه كنار همسر و خانواده در خواب ناز هستن...اما من چی؟
جلوی شركت كه رسیدم٬موقع ورود٬آبدارچی شركت از دیدنم تعجب نكرد...اونم به دیدن من اون وقت صبح در هر روز عادت كرده بود و چون سن و سالی ازش گذشته بود این سحر خیزی و اومدن این وقت صبح من رو به شركت از مردونگی و جوهره ی كاری زیاد در وجود من میدونست و همیشه با لبخندی تحسین آمیز و سلام علیكی گرم ورودم رو به شركت خوش آمد میگفت...اما از دل من خبر نداشت!
تا ساعت10:30 اونقدر خودم رو سرگرم كارهام كرده بودم كه گذر زمان رو از یاد برده بودم و این كه مش رحمت(آبدارچی شركت)چند بار چایی های سرد شده ی من رو عوض كرده بود هم دیگه از دستم در رفته بود!
از منزل یك بار تماس تلفنی داشتم كه وقتی پاسخ دادم فهمیدم اكرم خانم دختر عموی مامانم اونجاس و همین باعث شده بود از اینكه مامان و امید تا بعدازظهر تنها نیستن كمی خیالم راحت باشه و با آسودگی بیشتری به كارهای معوقه ی شركت رسیدگی میكردم.
ساعت نزدیك یازده بود كه خانم افشار آیفن رو زد.وقتی جواب دادم گفت كهشخصی برای مصاحبه پرستاری در خصوص همون آگهی مربوطه در روزنامه اومده.
چون كارم كمی سبك شده بود و تا حدی هم میخواستم استراحت كرده باشم از خانم افشار خواستم اون فرد رو به داخل اتاقم بفرسته.
نگاهم هنوز روی پرونده ی پخش شده بر روی میزم بود كه صدای باز و بسته شدن درب رو شنیدم و در ادامه صدای ظریف و جوانی كه گفت:سلام.
نگاهم رو از روی ورقها گرفته و به صاحب صدا نگاه كردم.
دختری بسیار ظریف با چهره ایی كودكانه و نگاهی به معصومیت دختران خردسال در جلوی درب ایستاده بود...به چهره اش میخورد17یا18سال بیشتر نداشته باشد و اصلا بهش نمیخورد كه دنبال كاری مثل پرستاری از یك مریض بدحال در منازل باشه!
برای لحظاتی سر تا پایش را برانداز كردم و متعجب از اینكه این شخص در اینجا و در دفتر من چه كاری می تواند داشته باشد سلامش رو پاسخ دادم و بعد بی اراده سوال كردم:بله؟...كاری دارین؟
حالا نگاه اون دختر متعجب شده بود...با انگشت شصتش گوشه ی بینی ظریفش رو كمی مالید و بعد گفت:ببخشید...به خاطر آگهی كه داده بودین مزاحم شدم...پرستار در منزل...
و بعد نزدیك میزم اومد و برگه ی فورم مشخصاتی كه قبلا" خانم افشار در بیرون از اتاق بهش داده و پر كرده بود رو به طرفم گرفت و گفت:بفرمایید...تمام مشخصاتم رو توی این برگه وارد كردم.
برگه رو از دستش گرفتم و ناشیانه گفتم:ولی شما خیلی جوون هستی برای این كار...
دو قدم عقب رفت و ایستاد و گفت:ولی شرایط سنی كه در ورق ذكر كردین رو دارا هستم.
هنوز داشتم به ظرافت بچه گانه و دلنشین چهره اش نگاه میكردم و بدون اینكه به ورق در دستم نگاهی بیندازم گفتم:اما من شرایط سنی رو زیر30سال ذكر كردم.
- یعنی به من میخوره بیشتر از30سال داشته باشم؟!!!
- نه...نه...شما خیلی كمتر از اونی كه مد نظر منه باید سن داشته باشید...البته اینطوری فكر میكنم...
لبخند فوق العاده ملیحی در چهره اش نقش بست و گفت:نمیدونم شما چی فكر میكنی...ولی من 22سالمه و لیسانس پرستاری دارم...فكر میكنم اگه مریض شما خیلی وضعش وخیم نباشه بتونم از پس مشكلاتشون بربیام...البته اگه قبولم كنید.
از اینكه می شنیدم22سالشه بیشتر تعجب كرده بودم چون من با توجه به ظاهری كه از چهره ی اون و ظرافت خاص و چشمگیری كه داشت گمون كرده بودم باید17یا18ساله باشه!
نگاهی گذرا به برگه ی فورم مشخصات انداختم و دوباره با حالتی حاكی از ناباوری براندازش كردم...
قد متوسطی داشت اما ظرافتش فوق العاده بود...درست مثل یك عروسك چینی كه هر لحظه هراس شكستنش در ذهن هر بیننده ای قبل از هر فكر دیگه ایی متصور میشد!
معصومیت و ظرافتی كه در چهره داشت هم بی تاثیر در كمتر نشان دادن سنش نبود.
به برگه ی فورم مشخصات نگاهی دوباره انداختم...هنوز چند سطری بیشتر از اون رو نخونده بودم كه شنیدم گفت:ببخشید مثل اینكه مشكلی این وسط وجود داره...باشه اشكالی نداره...ببخشید كه وقتتون رو گرفتم...
همانطور كه ورق در دستم بود نگاهش كردم.دیدم به سمت درب اتاق برگشت كه خارج بشه.
ورق رو روی میز گذاشتم و گفتم:من چنین حرفی به شما زدم؟
برگشت به سمت من و دوباره سرجایش ایستاد و گفت:نه...ولی حس كردم شرایط لازم رو ندارم...برای همین...
با حركت دستم به صندلی كنار میزم اشاره كردم و گفتم:لطفا" بشینید.
به آهستگی نزدیكترین صندلی به خودش رو انتخاب كرد و همونجا نشست و كیفشم روی پاش گذاشت.
مانتو كرم رنگی به تن داشت با شلوار مشكی و یه روسری چهارخونه ی كرم و مشكی هم سرش بود.كفشهای ساده و پاشنه كوتاهی هم به پا داشت...روی هم رفته میشد از تیپ ظاهرش به راحتی حدس زد كه از طبقه ی نیمه مرفه هم نیست اما بسیار سنگین و خانومانه رفتار میكرد.
برای لحظاتی بی اراده به صورتش نگاه كردم...چقدر برام عجیب بود...اون هیچ آرایشی به صورت نداشت!...درست به همون پاكی و معصومیت دختران خردسالی كه در همان لحظه ی نخست از اون در ذهنم نقش بسته بود!
دوباره مشغول خوندن بقیه ی فورم مشخصات و پاسخهایی كه به سوالات مربوطه داده بود شدم.
طبق اونچه كه در ورق پاسخ و توضیح داده بود تنها فرزند خانواده میشد كه در محله ایی واقع در جنوب شرقی تهران یك منزل استیجاری داشتن...پدرش چندین سال پیش از دنیا رفته و در حال حاضر با مادرش كه او نیز در یك كارگاه خیاطی شاغل بوده زندگی میكنه...و...
در پایان ورق وقتی چشمم به بخش ذكر نام ضامن خورد برای دقایقی خشكم زد!!!
پس مسعود این رو فرستاده!!!...ولی گفته بود دو روز دیگه...پس چطور اینقدر عجله به خرج داده؟!!!...
دوباره نگاهش كردم...اونم با نگاهی منتظر به من خیره شده بود.گفتم:شما رو مسعود فرستاده؟!
با حركت سر حرفم رو تایید كرد و گفت:بله...
- خوب پس با این حساب در واقع من با مسعود طرفم...
- نه...نه...اینطوری نباشه كه شرایط رو نداشته باشم و فقط به خاطر اینكه مسعود معرفم هست بخواین قبولم كنید...
از لحن صحبتش فهمیدم اعتماد به نفس بالایی رو در كنار نجابت و وقار خاص خودش داراست.
لبخندی زدم و گفتم:نه...اینطورها هم نیست...خوب شما جوون و با حوصله هستی...تحصیلات پرستاری هم كه داری؛مشكلاتی كه برای من مهمه هم در پیشینه ی شما وجود نداره مثل سابقه ی...
- نه...از اون نظرها خیالتون راحت باشه...اگه لازم میدونید برگه ی عدم سو پیشینه هم تهیه میكنم و براتون میارم...من فقط دنبال یه كار خوب با یه...
- با یك حقوق خوب هستید...درسته؟
- بله...دقیقا"
از صداقتش خوشم اومد.
نفس عمیقی كشیدم و بیشتر به میزم نزدیك شدم و دستهام رو روی میز گذاشتم و گفتم:فقط یك سوال...
روسریش رو مرتب تر روی سرش تنظیم كرد و گفت:بفرمایید.
- شما با توجه به اینكه لیسانس پرستاری دارید؛چرا در هیچ بیمارستانی مشغول به كار نمیشید و اصلا" چرا دنبال این هستید كه از یك بیمار بدحال در یك منزل نگهداری كنید؟
برای لحظاتی هجوم غم رو به وضوح در چشمان درشت و شفافش دیدم...سرش رو پایین انداخت و به پاركت كف اتاق خیره شد و دوباره به من نگاه كرد و گفت:به چند دلیل...اول اینكه استخدام در بیمارستانها پارتی میخواد كه من ندارم...دوما"حقوق اونجاها برخلاف كار طاقت فرسایی كه دارن خیلی پایینه...سوما"محیطهای بیمارستان برای من هضمش خیلی سخته و كلا روابط بین پرستارها با...
- بله...بله...متوجه شدم.خوب فقط یه سوال دیگه...
- بفرمایید.
- میخوام بدونم چرا مسعود شما رو به من معرفی كرده؟
لبخند كمرنگی روی لبهای خوش فورمش نقش بست كه باعث شد زیبایی صورتش رو چندین برابر بكنه بعد گفت:به عبارت دیگه میخواین بدونین چه رابطه ایی بین من و ایشون هست...درسته؟
از ذكاوتش متعجب شدم!...چون دقیقا"سوال اصلی من همین بود!..
دوباره به صندلیم تكیه دادم و دستهام رو به روی سینه ام گره كردم و گفتم:شایدم این صورت دیگه ی سوال من باشه؟
به محض اینكه خواست پاسخ سوالم رو بگه درب اتاقم باز شد و مسعود در حالیكه مشخص بود با عجله خودش رو به شركت رسونده وارد شد.
نگاه سریعی به اون دختر كه حالا میدنستم اسمش سهیلا گمانی هست انداخت و بعد با لبخند به طرف من اومد و با هم سلام و احوالپرسی كردیم.
خانم گمانی هم از روی صندلی بلند شد و فقط با گفتن یك كلمه سلام به حالت انتظار سرجایش ایستاد.
مسعود بعد از سلام و احوالپرسی با من پاسخ سلام خانم گمانی رو داد و گفت:خوب سهیلا...اینم از یه كار خوب در یه جای مطمئن و قابل اعتماد...فقط مونده مامان این شاخ شمشاد رو از نزدیك ببینی.
خانم گمانی با همون لبخندی كه چهره اش رو ملیح تر میكرد نگاهی به مسعود و سپس به من انداخت و گفت:ولی آقای مهندس كه هنوز نگفتن من مورد تاییدشون قرار گرفتم یا نه...
از لحن صحبت مسعود با خانم گمانی حدس زدم باید آشنایی دیرینه داشته باشن ولی بعد به این فكر كردم كه مسعود كلا" با جنس مخالفش خیلی زود صمیمی میشه كه اونم برای اهداف مسخره اش هست و بس...اما اینكه مسعود در اون لحظه به اسم كوچك صداش كرده بحث دیگه ایی بود برام!
نگاهی به حالات و رفتار مسعود كه با خانم گمانی صحبت میكرد انداختم...برعكس همیشه اثری از لودگی و شوخی در رفتار مسعود نبود!...به نوعی در كنار صمیمیت رفتاریش یك حس خاص دیگه هم به چشمم میخورد كه نمی تونستم اسمی روی اون رفتار بگذارم!
صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:نگران نباش سهیلا...من قبلا" قولش رو از این جناب بداخم و بداخلاق گرفتم...
خانم گمانی نگاهی به من كرد و گفت:ولی من خدمت ایشون عرض كردم كه اگه فقط به خاطر سفارش تو قراره قبولم كنن من...
مسعود لحن صدا و چهره اش جدی شد و گفت:سهیلا...تو خواستی یه جای مناسب برات كار پیدا كنم كه كردم...دیگه...
به میان حرف مسعود رفتم و رو كردم به خانم گمانی و گفتم:نگران نباشید...دلیل اینكه شما رو تایید كردم فقط این نیست كه مسعود معرف شما بوده گرچه این خودش خیلی مهمه...اما خوب با توجه به توضیحاتی كه در این برگه نوشتید هم دلیلی نمی بینم كه تاییدتون نكنم.
مسعود نگاه تشكر آمیزی به من كرد و سپس رو به خانم گمانی گفت:خوب سهیلا...میتونی تا ساعت ناهار اینجا منتظر باشی تا سیاوش ببرت خونه و خانم صیفی رو هم ببینی یا اینكه میخوای فردا صبح؟
خانم گمانی به من نگاه كرد و گفت:ممنونم آقای مهندس...
و بعد رو كرد به مسعود و گفت:نه دیگه...فردا صبح كه به امید خدا كارم رو شروع میكنم همون موقع هم مادرآقای مهندس رو می بینم.
و بعد خداحافظی كرد و برگشت به سمت درب كه گفتم:آدرس رو دارید؟...در مورد ساعتهای كاری...
دوباره برگشت به طرف من و پاسخ داد:بله...آدرس رو از خانم افشار میگیرم...تمام شرایط ذكر شده رو در برگه ی استخدام خوندم و زیرشونم امضا كردم...من مشكلی با ساعتهای ذكر شده ندارم...بازم ممنونم كه قبولم كردین..............
ادامه دارد...پایان قسمت3

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 2/1/1390 - 13:19 - 0 تشکر 300816

رمان((پرستارمادرم))قسمت4-شادی داودی
ترس می گوید:((عاشق نشو.اگر عاشق نشوی٬دیگر کسی تو را رد نمی کند)).در این صورت٬بدون عشق زندگی خواهید کرد که بسیار بدتر از پذیرفته نشدن است.کسانی که با ترس زندگی میکنند٬بیشتر مراقبند که مرتکب اشتباه نشوند.آن ها معمولا"خطایی نمی کنند٬اما هیچ کار دیگری هم انجام نمی دهند.زندگی آنها تهی و پوچ است...هیچ نقش مثبتی در هستی ندارند.آنها می آیند٬زندگی میکنند و بعد میمیرند...فقط همین.
--------------------------------------------
داستان دنباله دار قسمت چهارم
دوباره برگشت به طرف من و پاسخ داد:بله...آدرس رو از خانم افشار میگیرم...تمام شرایط ذكر شده رو خوندم و زیرشونم امضا كردم...من مشكلی با ساعتهای ذكر شده ندارم...بازم ممنونم كه قبولم كردین.
و بعد با مسعود هم خداحافظی كرد و بدون معطلی از اتاق بیرون رفت.
گیج و مات به رفتارش نگاه كرده بودم و متوجه شدم مسعود هم پشت سر او از دفترم خارج شد!
روی صندلیم نشستم و برگشتم به سمت پنجره ی قدی و بلندی كه پشت سرم بود و از اونجا به منظره ی دود گرفته و بی انتهای تهران در اون روز گرم تابستون چشم دوختم...دلم میخواست زودتر مسعود برگرده به دفترم تا چند سوالی كه توی ذهنم درباره ی اتفاقات چند دقیقه پیش نقش بسته بود رو بپرسم!
انتظارم خیلی طول نكشید چرا كه مسعود در همون لحظه به اتاقم برگشت و اومد به طرف من و روی لبه ی میزم نشست و به همون منظره ایی كه من خیره شده بودم نگاهی كرد و گفت:دنبال چی میگردی؟
همانطور كه خیره به منظره ی بد شكل تهران در اون ارتفاع خیره بودم گفتم:دنبال جواب سوالهای توی ذهنم...
همانطور كه خیره به منظره ی بد شكل تهران در اون ارتفاع خیره بودم گفتم:دنبال جواب سوالهای توی ذهنم...
متوجه شدم مسعود نگاهش رو از پنجره به سمت من برگردوند و برای لحظاتی كوتاه به من نگاه كرد و گفت:نگران نباش...دختر خیلی خوب و مطمئنیه...تحصیلات عالی كه داره...جوون و با حوصله هم كه هست...باباش فوت كرده داداشی هم نداره بخواد معتاد یا دزد باشه...خیالت راحت...
- مسعود؟
- چیه؟
- با این دختره چه رابطه ایی داری؟...اصلا" از كجا پیداش كردی؟
- تو مگه دنبال یه آدم خوب و مطمئن نبودی؟...اینم همون آدم دیگه...
- این جواب سوال من نبود مسعود...
- چی رو میخوای بدونی تو؟
- مسعود این اولین باری بود كه میدیدم در برخورد با یه دختر...اونم دختری با این مشخصات...از خودت لودگی و دله گی در نیاوردی!!!...اصلا" نگاههایی كه بهش میكردی انگار یه معنی خاصی داشت كه هیچ وقت توی برخوردهات با دخترها و زن ها ندیده بودم!!!...
- خوب شاید عاشقشم...
- چرند نگو...نگاههای تو عاشقانه هم نبود...
- پس چطوری بود؟
- یه جور خاص...یه احساس مسئولیت...یه تعهد...یه تعهد اخلاقی توی نگاهت به اون میدیدم...
- خوب مگه بده؟
- مسعود؟
- كوفت...مرض...
- جواب من رو بده...بین تو و اون دختر چه رابطه ایی وجود داره؟
- آقا جان مگه تو فضولی؟...اصلا" به تو چه...تو دنبال یه آدم مطمئن می گشتی كه برات پیدا كردم...اونم كه مشخصاتش رو همراه با فتوكپی شناسنامه و مدرك تحصیلی و...همه چی رو در اختیارت گذاشته...دیگه مرضت چیه كه هی این جوری مثل مفتش ها سین جینم داری میكنی؟
- مسعود؟
- ای مرگ و مسعود...
به سمت میزم چرخیدم و نگاهی به برگه ی فورم مشخصات سهیلا گمانی انداختم و بعد در حالیكه دوباره چهره اش توی ذهنم نقش می بست برای لحظاتی سكوت كردم و سپس گفتم:مسعود...چهره اش چقدر برام آشنا بود...یه جورهایی انگار قبلا" این صورت رو دیده بودم!!!...مسعود؟
مسعود از روی میز من بلند شد و رفت روی مبلی كه كنار اتاق بود نشست و سیگاری از جیبش بیرون آورد و آتش زد و گفت:هان؟
كمی پیشونیم رو با دست چپم مالیدم و سپس سرم رو به همون دستم روی میز تكیه دادم و گفتم:داره یادم میاد...میدونی...میدونی این دختره من رو یاد كی میندازه؟
مسعود با نگاهی دقیق صورت من رو كاوید و گفت:یاد كی؟
دوباره به پشتی صندلیم تكیه دادم و گفتم:من رو یاد چهره ی مرتضی میندازه...مرتضی رو یادته؟...همون كه باهاش توی دانشگاه دوست شده بودیم و سال دوم تصادف كرد...
مسعود از جایش بلند شد و جلوی پنجره ایستاد و از همان ارتفاع به خیابون چشم دوخت و گفت: سهیلا خواهر مرتضاس...
- چی؟!!!
- آره...سهیلا خواهر همون مرتضی سلیمی هستش...
- پس چرا...
- میخوای بگی چرا فامیلی این با مرتضی فرق داره...آره؟
- آره...
- خوب چون پدراشون با هم فرق دارن...
خنده ام گرفت و در همون حال گفتم:مسعود تو اینهمه اطلاعات رو از كجا به دست آوردی؟...اصلا" ببینم..اون روز آخر توی دانشگاه كه تو و مرتضی با هم گلاویز شدین و منم نفهمیدم سر چی مثل سگ و گربه كتك كاری كردین و بعدشم همون روز مرتضی تصادف كرد...تو اونقدر از مرتضی بدت می اومد كه حتی حاضر نشدی با من و بچه های دانشكده توی مراسمشم شركت كنی...حالا چطور شده كه اینقدر كامل و دقیق از وضع و حال خواهر و مادر اون خدا بیامرز مطلعی؟!!...نكنه خواهر این آقا مرتضی خدابیامرز باعث شده دل از كف...
متوجه شدم مسعود كمی عصبی شده چرا كه هر وقت عصبی میشد پكهای عمیق و پشت سر همی به سیگارش میزد...از اینكه عصبی شده بود متعجب شدم و گفتم: مسعود حالت خوبه؟!!!
دوباره پك عمیقی به سیگارش زد و گفت: سه سال پیش خیلی تصادفی دیدمش...بیشتر از این سوال نكن سیاوش...
احساس كردم واقعا" اگه بخوام بیشتر از این كنجكاوی كنم حسابی اعصاب مسعود رو بهم می ریزم...برای همین ترجیح دادم موضوع رو بیشتر كشش ندهم چون مطمئن بودم بالاخره در فرصتی مناسب خود مسعود همه چیز رو برام خواهد گفت...
فقط یك سوال ذهنم رو شدید مشغول كرده بود كه با تمام خودداری كه در خودم سراغ داشتم اما نتونستم این سوال رو نپرسم؛بنابراین گفتم:مسعود؟...جدی جدی نكنه چشمت دختره رو...
مسعود سیگارش رو در زیرسیگاری روی میز خاموش كرد و با جدیت گفت:سیاوش چرند نگو...من فقط میخوام كمكش كنم...همین.
حس كردم مسعود واقعا" داره كلافه میشه...!
دیگه حرف رو ادامه ندادم و مداركی كه از خانم گمانی روی میزم بود رو جمع كردم و در كشوی میزم قرار دادم و گفتم: ناهار پیش من هستی یا نه؟
مسعود به سمت درب اتاق رفت و در حالیكه داشت از اتاق خارج میشد گفت:نه...باید برم شركت...
و بعد بدون خداحافظی اتاق رو ترك كرد!
لحظاتی به فكر فرو رفتم و پیش خودم حدس زدم شاید مسعود به خاطر رفتار بد گذشته اش با مرتضی همیشه دچار عذاب وجدان بوده و حالا كه به قول خودش فرصتی پیدا كرده میخواد با محبت و كمك به خواهر مرتضی و خانواده ی اون كمی از فشار خاطرات گذشته اش كم كنه!
خوب به خاطر داشتم در اون سالهای اول و دوم دانشگاه مرتضی و مسعود كه هیچ وقت هم نفهمیدم دلیلش چیه؛همیشه با هم سر جنگ داشتن...بارها و بارها با هم گلاویز شده بودن...حتی یكی دو بار هم دفتر انضباطی اونها رو خواسته بود...چندین بار هم خود من و بچه های دیگه ی دانشگاه اون دو تا رو كه در محیط اطراف دانشگاه با هم گلاویز شده بودن رو از هم جدا كرده بودیم...تا اینكه بالاخره سال دوم دانشگاه مرتضی در اثر اون تصادف كه توی تاكسی بود به همراه دو نفر دیگه در مسیر تهران- كرج كشته شده بود و بعد از اون واقعه من و چندتایی از بچه های دانشگاه كه در مراسم خاكسپاری مرتضی شركت كردیم دیگه هیچ خبری از خانواده اش نگرفتیم...چون لزومی نداشت...درسته كه دوست بودیم اما دوستی من و اون عمیق نبود و فقط برای عرض تسلیت در مراسم شركت كردیم و بس...
حالا حدس میزدم تمام این سالها كه چیزی حدود18یا19سالی میشده؛احتمالا"مسعود همیشه در عذابی ناشناخته از رفتارش با مرتضی بوده و همیشه در پی فرصتی برای جبران می گشته...چرا كه مسعود كلا" بچه ی مهربونی بود...
اون روز تا پایان وقت اداری در شركت موندم و تونستم به خیلی از كارهام رسیدگی كنم و از این بابت ممنون دختر عموی مامانم بودم كه در اون روز با اومدنش پیش مامان حسابی فكر و خیال من رو آسوده كرده بود.
شب وقتی رسیدم خونه؛دختر عموی مامانم كه خاله صداش میكردم كمی خونه رو مرتب كرده بود و حتی مامان رو هم حموم برده بود.
برای شام هر چی من و مامان اصرار كردیم دیگه قبول نكرد بمونه و حتی نگذاشت من به منزل برسونمش و خودش آژانس گرفت و رفت.
شب بعد از شام امید خیلی زود به اتاقش رفت و خوابید و منهم سر فرصت با مامان در مورد پرستار جدیدی كه استخدام كرده بودم صحبت كردم.
مامان از اینكه به قول خودش زحمات من كمتر میشد بی نهایت خوشحال بود...خودمم هنوز هیچی نشده از اینكه میدونستم فردا شخصی به عنوان پرستار در منزل حضور خواهد داشت بی نهایت احساس رضایت میكردم و حتی شب هم به راحتی خوابیدم...مامان هم اون شب تا صبح راحت خوابید و اصلا" برای هیچ كاری بیدار نشد و صدام نكرد.
صبح ساعت7:00بود كه صدای زنگ درب منزل به صدا در اومد!
حدس زدم باید خانم گمانی باشه...
از روی تخت بلند شدم و سریع لباس مناسبی پوشیدم و درب خونه رو با اف.اف باز كردم.
وقتی وارد خونه شد از ته دل خدا رو شكر میكردم كه دیروز خاله كمی وضع خونه رو مرتب كرده بود وگرنه مطمئن بودم اگه با شرایط قبل كسی وارد این خونه میشد وحشت میكرد!
خانم گمانی به محض ورود و سلام و علیك خواست كه اتاق مامان رو نشونش بدهم.
با راهنمایی من به اتاق مامان وارد شد...مامان هنوز خواب بود.
برای لحظاتی به اتاق و اطرافش نگاه كرد و بعد گفت:مسعود گفته شما یه پسر كوچولو هم دارید...میتونم اونم ببینم؟
- بله...البته...اما فكر میكنم اتاقش حسابی بهم ریخته باشه...آخه8سالش بیشتر...
لبخندی زد و گفت:بله میدونم...مسعود همه چیز رو بهم گفته...
وقتی به اتاق امید وارد شدیم اونم هنوز خواب بود.
خانم گمانی برای لحظاتی به صورت امید خیره شد و بعد به آرومی طوریكه امید بیدار نشه گفت:چقدر شبیه خودتونه؟!!
لبخندی زدم و با سر حرف او را تایید كردم.
با هم به هال برگشتیم٬خواستم به آشپزخانه برم كه گفت:اجازه بدین من صبحانه رو حاضر میكنم...به هر حال از امروز كار من شروع شده...مسعود برام همه چیز رو گفته...درسته كه من فقط به عنوان پرستار مادرتون استخدام شدم اما میدونم چه كارهای دیگه ایی رو هم باید انجام بدم...
نمیدونم چرا ولی كمی احساس شرمندگی كردم...به هر حال اون یك دختر جوان بود با مدرك لیسانس پرستاری و توقعی كه من داشتم خیلی بیشتر از یك پرستار خانگی از اون بود...از یك سو خوشحال بودم كه مسعود همه چیز رو براش گفته و از طرفی از موضوع شرمنده هم بودم...اما انگار خودش از نگاه من متوجه موضوع شد چون با همون لبخند ملیحی كه چهره اش رو بیشتر از حد معمول دلنشین میكرد گفت:نگران نباشید...كار این خونه سخت تر از كارهای بیمارستان نیست...مادرتون كه نیاز به مراقبت دائم نداره...بنابراین به جای اینكه خیلی از ساعتهام رو بیكار در منزل بگذرونم میتونم با كمال میل به امور دیگه هم رسیدگی كنم...فقط امیدوارم از پس وظایفم به خوبی بربیام و شما رو پشیمون نكنم.
به سمت آشپزخانه رفت و در همون حال مانتو و روسریش رو در آورد و روی یكی از صندلیها گذاشت.تی شرتی بلند كه آستینهای كوتاهی داشت به تنش بود؛یك شلوارمشكی هم به پا داشت...موهایش را با یك گل سر ساده پشت سرش جمع كرده بود اما كاملا" مشخص بود كه باید موهای بلندی داشته باشد.
یكی از صندلیها را عقب كشیدم و نشستم و او خیلی سریع مشغول آماده كردن چای و میز صبحانه شد.
به حركاتش نگاه میكردم و در همان حال كه گاه جای بعضی از وسایل رو كه می پرسید بهش نشون میدادم گفتم:ببخشید خانم گمانی...فقط پسر من امید یك كم...
دوباره لبخند زیبایی به چهره نشاند و در حالیكه میز صبحانه رو می چید گفت:بله...در مورد امید هم مسعود همه چیز رو بهم گفته...میدونم بچه ی دیرجوش و عصبی هست...سعی میكنم با اون هم رابطه ی خوبی برقرار كنم...
- نه...فقط میخواستم بگم اگه یه وقت حرف نامربوط به شما زد یا كاری كرد كه باعث ناراحتیتون شد كافیه به خودم...
به میون حرفم اومد و گفت:خواهش میكنم آقای مهندس...شما نگران نباشید.
در همین لحظه امید با چهره ایی خواب آلود در حالیكه هنوز بلیز و شلوار خواب به تنش بود وارد آشپزخانه شد..................
ادامه دارد...پایان قسمت4

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 3/1/1390 - 13:28 - 0 تشکر 300972

رمان ((پرستار مادرم))قسمت5 - شادی داودی
عشق محصول تنها بودن است.باید آن را بباری.زمانی که ابر پر از باران می شود٬می بارد و زمانی که گل سرشار از عطر است٬آن را به باد می سپارد و بدون اینکه مقصد آن را بداند عطرش را رها می کند.گل منتظر نمی ماند که در ازای این عطری که آزاد میکند چه چیز دریافت خواهد کرد.گل شادمان است که باد به اندازه ی کافی لطف دارد که بار او را سبک می کند.
-----------------------------------------
داستان دنباله دار قسمت پنجم
دوباره لبخند زیبایی به چهره نشاند و در حالیكه میز صبحانه رو میچید گفت:بله...در مورد امید هم مسعود همه چیز رو بهم گفته...میدونم بچه ی دیرجوش و عصبی هست...سعی میكنم با اون هم رابطه ی خوبی برقرار كنم...
- نه...فقط میخواستم بگم اگه یه وقت حرف نامربوط به شما زد یا كاری كرد كه باعث ناراحتیتون شد كافیه به خودم...
به میون حرفم اومد و گفت:خواهش میكنم آقای مهندس...شما نگران نباشید.
در همین لحظه امید با چهره ایی خواب آلود در حالیكه هنوز بلیز و شلوار خواب به تنش بود وارد آشپزخانه شد...برای لحظاتی سر جایش ایستاد و خیره خیره به خانم گمانی نگاه كرد.
خانم گمانی با لبخند به طرف او رفت و گفت:به به...به به ببین چه پسر خوشگلی...
امید عقب عقب رفت و سپس برگشت و با عجله از آشپزخانه خارج شد؛متوجه شدم كه به اتاق خودش برگشت و درب اتاق را به شدت بهم كوبید!
خانم گمانی سر جایش ایستاد و دیدم كه لبخند از صورتش محو شد و بعد به من نگاه كرد.
نفس عمیقی كشیدم و گفتم:با كسی صمیمی نمیشه...حتی توی مدرسه هم با كسی دوست نیست و همیشه وقتی میرم مدرسه اش بهم میگن تنهایی رو به هر چیزی ترجیح میده...توی مدرسه هم وقتی بچه های همكلاسی بهش میخوان نزدیك بشن كارش به كتك كاری و دعوا میكشه..واقعا"بعضی وقتها نمیدونم باید چیكار كنم!
خانم گمانی چایی برای من در فنجان ریخت و خودش هم صندلی مقابل من رو عقب كشید نشست و گفت:مادرش رو خیلی دوست داشته؟
بی اراده خنده ی تمسخر آمیزی روی لبم آوردم و گفتم:مادرش؟...نه...اصلا"...هیچ وقت با مهشید رابطه ی خوبی نداشت...هیچ وقت...یعنی میشه گفت مهشید اصلا"مادری نكرد برای امید....به تنها چیزی كه اهمیت میداد لباساش و لوازم آرایشش بود و همیشه سعی داشت به امید حالی كنه كه برای اون یه مزاحم و یه موجود دست و پاگیره...
- شما چی؟...رابطه اش با شما چطوره؟
كمی از چایی رو خوردم و گفتم:میشه گفت عاشقشم...اون هم خیلی به من وابسته اس و دوستم داره...بعد از من فكر میكنم با تنها كسی كه حرف میزنه و بازی میكنه...
- مسعود...درسته؟
- آره...مسعود خیلی خوب با امید ارتباط برقرار میكنه...گرچه بعضی اوقات مسعود رو هم نمی پذیره...
- وضع درسش چطوره؟...فكر میكنم مهر امسال میره به كلاس سوم...درسته؟
- فوق العاده باهوشه...
- مثلا"چقدر؟
- خیلی...اونقدر كه الان سه ساله كه سالی یك بار تست آی.كیو كه ازش میگیرن جز بچه های تیزهوش معرفی میشه...نمراتشم هیچ وقت ندیدم غیر از20نمره ی دیگه ایی باشه...البته اینم بگم هیچ وقت توی خونه به غیر از انجام تكلیف مدرسه ندیدم كتاب درسیش رو مطالعه كنه...مشخصه همه چیز رو در همون مدرسه یاد میگیره...
خانم گمانی لحظاتی به فكر فرو رفت و بعد مستقیم به چشمهای من نگاه كرد و گفت:آقای مهندس...فكر میكنم امید چون به گفته ی شما به مادرش علاقه ایی نداشته و همه ی محبت رو در وجود شما برای خودش پیدا كرده از اینكه شخص دیگه ایی مثل من در این خونه باشه وحشت داره...دلیلشم اینه كه میترسه نكنه این شخص تازه وارد باعث بشه حضور شما در خونه كمرنگ بشه و شما بیشتر از گذشته خودتون رو در كارهای بیرون از منزل و شركت غرق كنید و دیگه دلواپسی برای منزل نداشته باشید و تقریبا"این كه امید رو در حاشیه قرار بدین...و فكر میكنم ناسازگار بودنش با پرستارهای قبلی مادرتونم به همین دلیل بوده...شما اینطوری فكر نمیكنید؟
- تا حالا این طوری به قضیه نگاه نكرده بودم!
- میشه یه خواهشی از شما بكنم؟
به قدری صادقانه و با صدایی آرام بخش صحبت میكرد كه برای لحظاتی احساس كردم مدتهاست از اینكه با كسی هم صحبت شده باشم اینقدر لذت نبرده ام!
نگاهی به صورتش كردم...چشمهای درشت و شفاف و مشكی داشت كه وقتی بهش نگاه میكردم حس میكردم چقدر این نگاه عمیقه...ابروهای كشیده و سیاه كه در حد یك دختر آرایش شده بود جذابیت چشماش رو صد برابر میكرد و این تنها آرایش صورتش بود...بینی ظریفی داشت كه باعث میشد برجستگی لبهای خوش فورمش بیشتر به چشم بیاد...لبهایی كه كاملا" صورتی بود و هنگام صحبت دندانهای سفید و مرتبش من رو به یاد مرتضی می انداخت...مرتضی هم تقریبا"چهره ایی دخترونه داشت و یادم می اومد بعضی وقتها توی دانشگاه سر به سرش میگذاشتیم و میگفتیم:مرتضی خدا میخواسته تو رو دختر بیافرینه...همه كار رو هم كرده بوده ولی آخر كاری پشیمون شده...
توی همین فكر بودم كه بی اراده به یاد شوخیهای دوران دانشگاه لبخندی به روی لبم نقش بسته بود كه متوجه نگاه متعجب خانم گمانی شدم و گفتم:ببخشید...شما چیزی از من پرسیدین؟
لبخند خاص خودش رو به لب آورد و گفت:خواستم ازتون خواهش كنم حداقل برای مدت كوتاهی هم كه شده بعد از ظهرها از شركت زودتر بیاین خونه و امید رو با خودتون به پارك و سینما ببرید و اینجوری بهش نشون بدین كه اومدن من در این خونه نه تنها باعث نمیشه شما خودتون رو غرق كارهاتون بكنید؛بلكه با خیال راحتتر و وقت بیشتری كه پیدا كردین و خیالتون هم از بابت مادرتون راحت شده اون رو به گردش برده و وقت بیشتری رو براش میتونید بگذارید...فكر میكنم این طوری امید زودتر حضور من رو بپذیره و منم بهتر بتونم باهاش ارتباط برقرار كنم...
حرفی كه میزد به نظرم كاملا"درست بود و من با تمام عشقی که به امید داشتم چقدر از این فكر غافل شده بودم!!!
وقتی خوب فكر كردم دیدم به راستی چقدر مدت زمان طولانی است كه من امید رو به گردش نبردم!!!
لبخندی زدم و گفتم:شما درست میگید...واقعا"من به خاطر مشكلاتی كه سر راهم بوده خیلی از این بچه غافل شدم و فكر میكردم همین قدر كه در درون خودم عاشقشم براش كافیه...
در همین لحظه صدای مامان به گوش رسید كه من رو صدا میكرد.
خانم گمانی گفت:تا شما به اتاق مادر بری منم صبحانه ای ایشون رو آماده میكنم...بعد میام.
حدس زدم میخواد اومدنش رو به مامان در تنهایی اطلاع بدهم و بعد مامان رو ببینه؛برای همین گفتم:مامان میدونه شما امروز میای.
- چه خوب...پس با هم میریم به اتاقشون.
به همراه همدیگه از آشپزخانه خارج شدیم.وقتی میخواستیم به اتاق مامان وارد بشیم صدای امید رو شنیدم كه از اتاقش من رو صدا میكرد.برای لحظاتی نمیدونستم به اتاق مامان برم یا به اتاق امید كه خانم گمانی گفت:شما بهتره بری پیش امید...من خودم به اتاق مامان میرم.
با سر حرفش رو تایید كردم وبه سمت اتاق امید رفتم.
وقتی خانم گمانی وارد اتاق مامان شد لحظه ایی برگشتم و نگاهش كردم...خیلی از رفتارش كه مملو از اعتماد به نفس بود خوشم اومده بود...و بعد وارد اتاق امید شدم.
امید با چهره ایی عصبی و خشمگین روی تختش نشسته و زانوهاش رو توی بغلش گرفته بود!
رفتم كنارش روی تخت نشستم و در حالیكه سعی داشت از كار من ممانعت كنه اما موفق نشد و من اون رو در آغوشم گرفتم و گفتم:چیه بابا؟...چرا صبح اول صبحی اینقدر بد اخلاق شدی؟
- این كیه اومده خونه ی ما؟
- این خانم از این به بعد میاد اینجا تا مواظب مامان بزرگ باشه...تو مخالفی؟
- ازش خوشم نمیاد...
- پسر خوب من كه الكی نباید از كسی بدش بیاد...حالا یه مدت اینجا بمونه اگه دیدیم به درد نمیخوره میگیم بره...باشه؟
- دوست ندارم كسی غیر از من و مامان بزرگ و شما توی این خونه باشه...
- ولی من فكر میكنم یه مدتی اینجا باشه تا حداقل من وقت كنم پسر خوبم رو یه ذره ببرم گردش...بریم پارك...بریم هر جایی كه تو دوست داری...اون اینجا باشه خیال من از بابت مامان بزرگ راحته و دوتایی بیشتر میتونیم بریم بیرون گردش كنیم...تو اینطوری فكر نمیكنی؟
امید برای لحظاتی به چشمهای من خیره شد و بعد خودش رو بیشتر توی بغلم جا داد و گفت:من دوستش ندارم...
روی موهای مشكی و نرمش رو بوسیدم و گفتم:لازم نیست كه دوستش داشته باشی...اونم به تو كاری نداره...مهم من و تو هستیم...مگه نه؟
- ولی پرستارهای قبلی من رو اذیت میكردن.
- این تو رو اذیت نمیكنه...بهت قول میدم...اگه اذیتت كرد به خودم بگو زودی بیرونش میكنم...چطوره؟...خوبه؟
- پس بهش بگو...
- چی بگم؟
- بگو كه به من كاری نداشته باشه...بهش بگو من هر كاری دوست داشته باشم میكنم...هر چی دوست داشته باشم میخورم...هر جا دوست داشته باشم توی خونه بازی میكنم...حق نداره به اسباب بازیهای منم دست بزنه...
خندیدم و بیشتر در آغوشم گرفتمش و گفتم:باشه پسرم...همه رو بهش میگم...حالا بلند شو با هم بریم صبحانه بخوریم...من باید بعد صبحانه زودی برم شركت.
- دیگه ظهرها برای ناهار نمیای خونه؟
- خوب حالا كه این خانم اومده دیگه ظهر نمیام ولی عصر كه اومدم با هم میریم...
- تو گفتی این اومده بیشتر من و تو با هم هستیم...پس چرا الان میگی دیگه ظهر نمیای خونه؟
- تو دوست داری بابا برای ناهار خونه باشه؟
- آره.
- باشه...ناهار میام...اما دوباره برمیگردم شركت ولی عصر كه برگشتم خونه؛پسر گل من باید حاضر و آماده باشه تا با هم بریم هر جایی كه دوست داره و حسابی خوش بگذرونیم...چطوره؟...موافقی؟
امید خنده ی شیرین و كودكانه ایی كرد و بعد در حالیكه هنوز اون رو توی بغلم گرفته بودم از روی تخت بلند شدم و با هم از اتاق خارج شدیم و به آشپزخانه رفتیم.
خانم گمانی رو دیگه تا وقت خداحافظی ندیدم.فقط وقتی به اتاق مامان رفتم اونم اونجا بود و داشت به مامان صبحانه میداد.
از اینكه به این سرعت اتاق و تخت مامان رو مرتب كرده بود كمی تعجب كردم ولی وقتی رضایت رو در چهره ی مامان دیدم انگار یك بار بزرگ و سنگین رو از روی دوشم برداشتن!
بعد از خداحافظی از مامان و خانم گمانی؛امید رو هم بوسیدم و به شركت رفتم.
عجیب بود...حضور این دختر در همین مدت كوتاه چه حس آرامش قوی رو به من بخشیده بود...انگار بزرگترین و سنگین ترین مسئولیتی كه تا اون روز بر دوشم بود رو یكباره برداشته بودن!
ساعت یك بود كه گوشی موبایلم زنگ خورد...وقتی نگاه كردم فهمیدم از منزل تماس گرفتن.
گوشی رو كه جواب دادم صدای امید رو شنیدم كه گفت:پس چرا نمیای؟!!!!
لبخندی زدم و گفتم:سلامت كو پسر خوب؟
صدای امید جدی و عصبی بود كه گفت:میگم چرا نمیای؟...مگه نگفتی برای ناهار میای خونه؟...بیا دیگه.
- باشه پسرم...كارم تموم شده...الان میام.
وقتی به خونه رسیدم برای اولین بار بعد از مدتها عطر مطبوعی از غذا در فضای خونه پیچیده بود...
امید با دیدن من سریع از روی مبلی كه روش دراز كشیده بود بلند شد و به طرفم دوید و در همان موقع خانم گمانی هم در حالیكه داشت دستهاش رو با دستمالی خشك میكرد از آشپزخانه خارج شد.
امید رو در آغوش گرفتم و بوسیدم و پاسخ سلام و خسته نباشیدی كه خانم گمانی گفت رو دادم و بعد به سمت اتاق مامان رفتم.
همه چیز مرتب و تمیز بود و لبخند رضایت روی لبهای مامان بیشتر از هر چیزی خوشحالم كرد.
به آرامی گفتم:چطوره مامان؟از پرستارت راضی هستی؟
مادرم نگاه تشكر آمیزی به من كرد و گفت:خدا خیرت بده...آره...دختر خوبیه...هم مودبه هم معلومه به كارش خیلی وارده...از همه مهمتر خوشحالم از اینكه تو دیگه اسیر زحمت من نیستی...
امید رو گذاشتم روی زمین و بعد پیشانی مامان رو بوسیدم و گفتم:زحمت چیه مامان...من تا جون دارم نوكرتم.
- برو غذات رو بخور مادر..دست پختشم خیلی خوشمزه اس.
- مگه شما ناهارتم خوردی؟!!!
- آره مادر...همه ی كارهای دختره روی نظمه...خیالت راحت باشه...
امید دست من رو كشید و به سمت درب اتاق برد و گفت:بیا بریم دیگه...سهیلا جون میز ناهار رو آماده كرده.
با تعجب به امید نگاه كردم و گفتم:سهیلا جون!!!!!!....امید بابا معلومه خیلی زود با خانم گمانی رفیق شدی...
صدای آرام مامان رو شنیدم كه گفت:نمیدونی چقدر قشنگ با امید حرف میزنه...خدا خیرش بده...امروز اصلا"این بچه هم یه حال و هوای دیگه داره...
امید برگشت و با اخم به مامان نگاه كرد و گفت:نخیرم...من اصلا" هم دوستش ندارم...خوشحالم چون بابا بهم قول داده من رو بعد از ظهر ببره بیرون؛ببره پارك...فقط برای اینه كه خوشحالم.
به مامان چشمكی زدم و در حالیكه به همراه امید از اتاق خارج میشدیم گفتم:درسته...و بابا هم سر قولش هست...مطمئن باش.
وقتی وارد آشپزخانه شدم امید با عجله روی یكی از صندلیها نشست.
میز ناهار كاملا" آماده بود و برنج و مرغ و سیب زمینی سرخ شده عطر مطبوعی رو در همه جا راه انداخته بود.
متوجه بودم كه امید به محض ورود به آشپزخانه دوباره چهره ایی اخمو به خودش گرفته و اصلا" به خانم گمانی نگاه نمیكنه.
لبخندی زدم و به خانم گمانی كه داشت یخ در پارچ می ریخت تا آب خنك درست كنه نگاه كردم و گفتم:دست شما درد نكنه...بعد از مدتها غذای خونه خوردن به آدم می چسبه...عطر و بوی غذایی كه درست كردین همه ی خونه رو گرفته...واقعا"ممنونم.
خانم گمانی لبخندی زد و در همون حال كه مشغول به كارش بود گفت:خواهش میكنم...كاری نكردم.
برای اینكه یه لباس راحت بپوشم و از شر اون كت و شلوار و كراوات راحت بشم و آبی هم به دست و صورتم بزنم از آشپزخونه بیرون رفتم.
صدای خان گمانی رو شنیدم كه گفت:آقای مهندس زودتر تشریف بیارین تا غذاتون سرد نشده.
در حالیكه تمام وجودم از حس آرامش پر شده بود در ضمنی كه به اتاقم وارد میشدم گره كراواتم رو باز كردم و گفتم:باشه...همین الان میام...امروز واقعا غذا مزه میده...
وارد اتاق شدم و كراواتم رو روی تخت گذاشتم و كتم رو از تنم خارج كردم كه ناگهان صدای شكستن پی در پی ظروف از آشپزخانه به گوشم رسید.
با عجله از اتاق خارج شدم و وقتی وارد آشپزخانه شدم دیدم امید در حالیكه هنوز گوشه ی رو میزی توی دستش است كنار دیوار ایستاده و تمام بشقابها و غذاها روی زمین ریخته و شكسته شده...
به خانم گمانی نگاه كردم...دیدم متعجب و تا حدودی وحشت زده به یخچال تكیه داده و به غذاها و ظروف شكسته شده ی روی زمین نگاه میكنه.............
ادامه دارد...پایان قسمت5

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 4/1/1390 - 21:13 - 0 تشکر 301208

رمان ((پرستار مادرم))قسمت6 - شادی داودی
مخالف ازدواج نباشید٬موافق عشق باشید.اگر عشق به ازدواج تبدیل شود خوب است ولی امیدوار نباشید که ازدواج بتواند عشق بیاورد این غیر ممکن است.عشق می تواند به ازدواج تبدیل شود.باید خیلی هشیارانه عمل کنید تا بتوانید عشق را به ازدواج بدل کنید.ولی مردم معمولا" با ازدواج کردن عشقشان را نابود کرده اند!
----------------------------------
داستان دنباله دار قسمت ششم
با عجله از اتاق خارج و وقتی وارد آشپزخانه شدم دیدم امید در حالیكه هنوز گوشه ی رو میزی توی دستش است كنار دیوار ایستاده و تمام بشقابها و غذاها روی زمین ریخته و شكسته شده...
به خانم گمانی نگاه كردم...دیدم متعجب و تا حدودی وحشت زده به یخچال تكیه داده و به غذاها و ظروف شكسته شده ی روی زمین نگاه میكنه...
برای لحظاتی نمیدونستم باید چیكار كنم!!!
امید با دیدن من گوشه ی رومیزی رو كه هنوز توی دستش بود رها كرد و با سرعت از كنار پای من رد شد و دوید به اتاقش و درب رو محكم به هم كوبید!
خانم گمانی كه گویا سریعتر از من تونسته بود به خودش مسلط بشه از یخچال فاصله گرفت و شروع كرد به جمع كردن ظروف و آنچه كه به روی زمین ریخته شده بود.
صندلی رو عقب كشیدم و با حالتی كه بی شباهت به آدمهای درمانده نبود به روی آن نشستم و در حالیكه به حركات خانم گمانی نگاه میكردم گفتم:چرا اینجوری كرد؟
- نمیدونم...شاید این غذا رو دوست نداره...شاید یاد چیزی افتاده...شایدم من كاری كردم كه باعث شد عصبانی بشه...
- مگه شما كاری كردی یا حرفی زدی؟
- نه به خدا...
- باشه...برم پیشش ببینم چرا این كار رو كرد...
خانم گمانی در حالیكه كف آشپزخانه رو تمیز میكرد دیگه حرفی نزد و منم از آشپزخانه خارج شدم.
وقتی به اتاق امید رفتم دیدم در بین حد فاصل تخت و كمدش روی زمین نشسته و زانوهاش رو در آغوش گرفته و با اخم به نقطه ای خیره شده.
نمیدونستم باید باهاش چیكار كنم!..تا توضیح نداده بود در واقع منم نباید عكس العملی نشون میدادم چون میدونستم اگه بخوام قبل از شنیدن حرفاش اون رو تنبیه كنم ممكن بود بعد پشیمون بشم.
روی تخت نشستم و برای دقایقی دستانم رو بهم گره كردم و با نگاه كردن به طرح كارتونی فرشی كه كف اتاق بود سعی كردم زمان لازم رو بهش بدهم تا بلكه كمی آروم بشه...
در همون موقع بوی سرخ شدن سوسیس از آشپزخانه هم به مشام می رسید و فهمیدم خانم گمانی حالا داره برای ناهار سوسیس سرخ میكنه چون دیگه چیزی از غذای ناهار نمونده بود!
میدونستم امید سوسیس خیلی دوست داره بنابراین گفتم:امید...غذای مورد علاقه ی من رو كه ریختی روی زمین...ولی مثل اینكه بدم نشد چون به قول تو((سهیلا جون))حالا داره سوسیس سرخ میكنه...
امید به من نگاه كرد و گفت:میخوای دعوام كنی؟
- نه...تا ندونم دلیل كارت چی بوده كه بیخودی دعوات نمیكنم...دیگه میدونم مثل دفعات قبل نباید زود عصبانی بشم...چون ممكنه ایندفعه هم تقصیر اصلی متوجه تو نبوده...مثل دفعه ی قبل كه خانم سعیدی پرستار قبلی اینجا بود و بهت گفته بود تو نباید نوشابه بخوری و عصبانی شده بودی و اون كار رو كردی..یادته؟
امید با حركت سرش جواب مثبت بهم داد كه یعنی همه چیز رو خوب به خاطر داره...بعد ادامه دادم:ببینم...ایندفعه از چی عصبانی شدی؟
نگاهی بهم كرد كه فهمیدم بغض كرده و چشماش پر از اشك شده...برای لحظه ای فكر كردم خانم گمانی بهش حرفی زده...از جایم بلند شدم و گفتم:باشه...اگه خانم گمانی باعث عصبانیتت شده همین الان میرم بهش میگم از اینجا بره...
و بعد به سمت درب اتاقش رفتم كه گفت:بابا؟
- جونم بابا؟
- نه...نگو بره...اون چیزی بهم نگفت...
- ایستادم و برگشتم نگاهش كردم و گفتم:پس چرا این كار رو كردی؟
با گریه گفت:نمیدونم...
و با صدای بلند شروع كرد به گریه كردن!
خواستم به طرفش برم كه چند ضربه ی ملایم به درب اتاق خورد و درب باز شد.
خانم گمانی در حالیكه لبخند به لب داشت اومد داخل اتاق و نگاهی به من و امید كرد و رو به من گفت:آقای مهندس میشه خواهش كنم شما تشریف ببرید ناهارتون رو بخورید...اگه اجازه بدین میخوام امید جون رو خودم بیارم سر میز تا ناهارش رو بخوره...
مردد بودم كه آیا به حرفش گوش كنم یا نه كه دیدم امید از روی زمین بلند شد و به طرف خانم گمانی اومد و در حالیكه از تعجب به حد انفجار رسیده بودم دیدم امید خودش رو در آغوش خانم گمانی انداخت و با شدت بیشتری شروع كرد به گریه!
خانم گمانی روی زانو نشست و امید رو به آغوش گرفت و گفت:اشكالی نداره عزیزم...اصلا"چیز مهمی نیست...حالا بیا بریم ناهار بخوریم.
و بعد اشكهای امید رو پاك كرد و اون رو سخت در آغوش گرفت و چندین مرتبه صورتش رو بوسید!!!
باورم نمیشد كه در یك نصفه روز اینقدر تونسته باشه با امید ارتباط خوبی برقرار كرده باشه...مات و متحیر به هر دوی اونها نگاه میكردم كه شنیدم امید در حالیكه هنوز در آغوش خانم گمانی بود گفت:میخوام من و تو توی این اتاق تنهایی غذا بخوریم...فقط من و تو.
خانم گمانی خواست حرفی بزنه كه گفتم:هیچ اشكالی نداره...شما و امید اینجا ناهار بخورید...منم ناهارم رو توی آشپزخانه میخورم...بعدش باید زود برگردم شركت.
خانم گمانی امید رو كمی از خودش فاصله داد و گفت:پس امید جان تو همین جا بمون تا من برم ناهارمون رو بیارم همین جا با هم دو تایی بخوریم.
امید لبخند رضایتی روی لبش نشست و بعد از خانم گمانی فاصله گرفت.
وقتی همراه خانم گمانی به آشپزخانه وارد شدم دیدم مقداری سوسیس سرخ شده با چند عدد تخم مرغ نیمرو روی میز آماده گذاشته...با اینكه خیلی دلم میخواست از مرغ و برنج و سیب زمینی سرخ شده ی قبل چیزی خورده بودم اما با شرایط ایجاد شده همین سوسیس و تخم مرغ هم غنیمتی بود.
وقتی نشستم روی صندلی تا ناهارم رو بخورم در همون حالیكه خانم گمانی برای خودش و امید غذا در بشقابها میكشید و گوجه و خیارشور خورد میكرد پرسیدم:خیلی عجیبه...چطور تونستی در عرض نصف روز اینقدر با امید صمیمی بشی؟...چیكار كردی باهاش كه اینطوری حضورت رو پذیرفت؟!!!
- نمیدونم...شاید به خاطر اینه كه از صبح تا الان هر كاری كرد هیچی بهش نگفتم.
- مگه از صبح تا الان چیكار كرده؟!!
لبخند كمرنگی زد و نگاهی بهم كرد و گفت:هیچی...
و بعد همراه یك سینی بزرگ كه حاوی بشقابهای غذای خودش و امید به همراه مخلفات لازم بود از آشپزخانه خارج شد.
حدس زدم احتمالا"امید از صبح تا الان كارهایی مثل همین كشیدن رومیزی و كثیف كردن خونه و شیطنتهای خاص خودش رو كرده كه صدای خانم گمانی رو دربیاره و این دختر هم با صبر و حوصله همه رو تحمل كرده كه حالا امید اینجوری متوجه شده این پرستار با پرستارهای قبلی فرق داره و به همین خاطر رابطه اش خیلی سریع رنگ صمیمت به خودش گرفته...
وقتی میخواستم دوباره به شركت برگردم متوجه شدم مامان خانم گمانی رو صدا میكنه و او هم بی معطلی از اتاق امید خارج و به اتاق مامان رفت.
برای خداحافظی دیگه داخل اتاق مامان نرفتم و از همون هال با مامان خداحافظی كردم.وقتی درب اتاق امید رو باز كردم دیدم دوباره عصبانی شده و نشسته روی تخت و به بشقابهای نیمه كاره ی غذای خودش و خانم گمانی نگاه میكنه...جلو رفتم ببوسمش اما با عصبانیت صورتش رو برگردوند و حتی جواب خداحافظی منم نداد...!
وقتی خواستم از اتاقش خارج بشم ایستادم و بهش نگاه كردم و گفتم:بعد از ظهر كه اومدم...پسر گلم حاضر باشه كه با هم بریم بیرون...باشه؟
جوابم رو نداد و من هم از اتاق خارج شدم و به شركت رفتم.
وقتی برگشتم خونه ساعت از7گذشته بود...میدونستم خانم گمانی هنوز نرفته چون ساعت كاریش از7صبح تا9شب بود بنابراین مطمئن بودم الان امید رو آماده كرده تا به پارك ببرمش.
زمانیكه وارد خونه شدم بر عكس انتظارم همه جا ساكت و مرتب بود...اطراف هال و پذیرایی و حتی ناهار خوری رو نگاه كردم...اما از امید خبری نبود!
به اتاق مامان رفتم و دیدم مامان خوابیده...آرامش عجیبی در چهره ی مامان میدیدم؛آرامشی كه مدتها بود در چهره اش گم شده بود اماحالا دوباره شاهد اون بودم.
سامسونتم رو روی یكی از مبلهای داخل هال گذاشتم و به آرامی صدا كردم:امید؟...كجایی بابا؟
چون با كلید درب خونه رو باز كرده و ماشینمم جلوی درب حیاط پارك كرده بودم برای همین خانم گمانی تقریبا" از حضور من در خانه كاملا" بی اطلاع بود و با شنیدن صدای من با حالتی حاكی از تعجب از آشپزخانه خارج شد و گفت:سلام...شما كی تشریف آوردین؟!!!
- سلام...همین الان...امید كجاس؟...قرار بود حاضر باشه تا ببرمش پارك.
- واقعیتش از دست من دلخور شد...یك كمی هم گریه كرد...اما...
- اما چی؟...مگه شما چی گفتی بهش؟...من كه به شما گفته بودم امید بچه ی حساسیه...پس چرا باعث عصبی شدنش شدی؟
صدای من هنگام گفتن این جملات كمی عصبی و با صوتی بلند بیان شده بود كه دیدم با چشمانی متعجب به من نگاه میكنه و كمی به من نزدیكتر ایستاد و مستقیم به صورت عصبی من نگاه كرد و با آرامشی خاص گفت:هیس...آقای مهندس...چرا شما اینقدر زود عصبی میشین؟...من كی گفتم امید رو عصبی كردم؟...من حرف خاصی به امید نزدم...تو رو خدا یه ذره آروم صحبت كنید...هم مامان خوابیده هم امید...ممكنه با صدای شما بیدار بشن.
- امید خوابیده؟!!!...الان؟!!!...الان چه وقته خوابه؟!!!...قرار بود ببرمش پارك...
- بله میدونم...ولی اصرار داشت منم همراه شما بیام پارك...وقتی بهش گفتم كه من نمیتونم با شما بیام خیلی ناراحت شد و كلی هم گریه كرد...بعدش هر كاری كردم نخواست لباسش رو عوض كنه و دائم گریه میكرد...منم بغلش كردم و برای اینكه ساكت بشه كنارش روی تختش دراز كشیدم...وقتی یك كم آروم شد از من خواست براش یكی از كتابهای قصه اش رو بخونم...منم این كار رو كردم...وسطهای قصه بود كه دیدم توی بغلم خوابش رفته...الانم توی اتاقش خوابیده...اگه اجازه بدین برم بیدارش كنم و هر طور شده راضیش كنم تا با شما بیاد پارك...
تمام مدتی كه حرف زده بود به صورت زیباش كه مهربانی از عمق چشمهای جذابش هر بیننده رو مجذوب میكرد؛خیره شده بودم.
چطوری این دختر اینقدر با خودش؛با حرفهاش و با حركاتش آرامش به این خونه آورده؟!!!
خدایا...این دختر با این رفتار چه آتشی رو داره در دل من روشن میكنه؟...نه...حتما" دارم اشتباه میكنم!
متوجه شدم كه داره به سمت اتاق امید میره كه گفتم:نه خانم گمانی...بیدارش نكنید...بگذارید بخوابه...هر وقت بیدار شد میبرمش...مشكلی نیست...اگرم خیلی دیر بشه فردا می برمش پارك...اصلا"لازم نیست بیدارش كنید...
برگشت و نگاهی به من كرد و گفت:باشه...هر طور میل شماست.
و بعد به سمت آشپزخانه رفت.
بی اراده دنبالش رفتم...نمیدونم چرا ولی واقعا" بی اراده این كار رو كرده بودم!
روی یكی از صندلیهای آشپزخانه نشستم و نگاهش كردم...متوجه شدم برای ناهار فردا داره گوشت و مخلفات دیگه ایی رو در آرامپز قرار میده...
همه جای آشپزخانه از تمیزی برق میزد...نمیدونستم چطوری ازش تشكر كنم ولی در درونم بیشتر ممنون مسعود بودم كه این دختر رو به منزلم فرستاده بود.
بعد از اینكه كارش تمام شد دستهاش رو زیر شیر آب شست و من بدون اینكه خودش متوجه باشه هنوز به رفتار و حركاتش نگاه میكردم.
نمیدونم چرا اما حس میكردم چیزی در وجود این دختر هست كه باعث میشه بی اراده آدم جذبش بشه...!
وقتی دستاش رو شست نگاهی به ساعت دیواری آشپزخانه انداخت و به سمت درب آشپزخانه رفت.
سریع گفتم:لازم نیست بیدارش كنید...گفتم كه...باشه اصلا"فردا میبرمش پارك...
سر جایش ایستاد و نگاه آكنده از محبتی كه در چشمان شفافش موج میزد به من انداخت و گفت:آقای مهندس!...یك بار گفتین...منم كاملا"متوجه ی حرفتون شدم...الانم نخواستم امید رو بیدار كنم...ساعت نزدیك8شده میخوام داروهای مامان رو بهشون بدم...بعدشم كم كم باید حاضر بشم چون وقتی به آژانش زنگ زدم گفتن تا ساعت10ماشین ندارن بعدش مسعود اینجا زنگ زد...وقتی فهمید شب ساعت9كارم تموم میشه و آژانسم ماشین نداره گفت ساعت8:30میاد دنبالم تا من رو برسونه خونه...ولی اگه شما بخواین تا ساعت9 اینجا هستم...اما فكر میكنم دیگه كاری نمونده...
از كار خودم كه گمان كرده بودم میخواد امید رو بیدار كنه خنده ام گرفت و در عین حال از تسلطی كه در كلام این دختر موقع حرف زدن بود غرق لذت شده بودم...
با اینكه22سالش بیشتر نبود و از مهشید همسر اولم خیلی كوچیكتر بود اما اصلا"مثل مهشید موقع حرف زدن لوس بازی و ناز و ادای بیجا نداشت...خیلی سنگین و پخته و شمرده شمرده و با آرامش صحبت میكرد...
عجیب بود...چرا هر كار این دختر اینقدر برام دلنشین بود؟!!!
وقتی از آشپزخانه خارج شد سریع بلند شدم و با آژانس تماس گرفتم و از اونجایی كه مدیر آژانس كاملا"من رو می شناخت وقتی خواستم به طور قراردادی راننده ایی رو استخدام كنم تا هر روز صبح به آدرس خانم گمانی بره و اون رو به منزلم بیاره و شبها هم راس ساعت9دوباره اون رو به آدرس منزلش برگردونه خیلی سریع قبول كرد كه از فردا به همون آدرسی كه داده بودم راننده ی مطمئنی رو خواهد فرستاد.
دیگه از بابت رفت و آمدش هم خیالم راحت شد...چون نمیشد هر وقت مشكلی پیش بیاد از مسعود بخوام این زحمت رو تقبل كنه...
توی همین فكرها بودم كه صدای زنگ درب بلند شد و وقتی اف.اف رو پاسخ دادم فهمیدم مسعود اومده...
ادامه دارد...پایان قسمت6

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 6/1/1390 - 3:33 - 0 تشکر 301410

رمان ((پرستار مادرم))قسمت7 - شادی داودی
ما معشوق را تصاحب می کنیم - موضوع عشق مورد تصاحب قرار میگیرد و عاشق می گوید٬هیچ کس دیگر را دوست نداشته باش.فقط عاشق من باش.آنگاه عشق نحیف و پژمرده می گردد و معشوق قادر به عشق ورزیدن نیست٬عشق ورزی غیر ممکن میگردد.این به آن معنی نیست که باید عاشق همه باشی بلکه باید در حالتی از ذهن که عاشقانه است قرار داشته باشی.درست مانند نفس کشیدن است:حتی اگر دشمنت نیز رو به رویت باشد٬باز هم نفس خواهی کشید.معنی این سخن مسیح(ع)که می گوید٬دشمنت را دوست بدار همین است.
--------------------------------------------
داستان دنباله دار قسمت هفتم
دیگه از بابت رفت و آمدش هم خیالم راحت شد...چون نمیشد هر وقت مشكلی پیش بیاد از مسعود بخوام این زحمت رو تقبل كنه...
توی همین فكرها بودم كه صدای زنگ درب بلند شد و وقتی اف.اف رو پاسخ دادم فهمیدم مسعود اومده...
مسعود اومد داخل٬مشخص بود عجله داره اما مثل همیشه با چهره ای خندان وارد شد.بعد از سلام و علیك دوباره به آشپزخانه برگشتیم و در همانجا روی صندلیها نشستیم.وقتی سراغ امید رو گرفت و ماجرا رو بهش گفتم اصلا" تعجب نكرد و گفت:میدونستم سهیلا خیلی راحت با امید ارتباط برقرار میكنه...از بس كه این دختر مهربونه...
در همین لحظه سهیلا وارد آشپزخانه شد و مسعود بعد از سلام و احوالپرسی با اون گفت كه زودتر حاضر بشه تا برسونش خونه منهم سریع موضوع آژانس و وسیله ی رفت و آمدی كه از این پس برای خانم گمانی در نظر گرفته بودم رو گفتم...
مسعود برای لحظاتی به من خیره شد و بعد گفت:نیازی نبود سیاوش...من خودم میتونم برنامه ام رو تنظیم كنم و سهیلا رو بیارم و ببرم...
خانم گمانی از من تشكر كرد و رو به مسعود گفت:نه مسعود...این طوری خیلی بهتره...البته میدونم برای آقای مهندس این موضوع هزینه برداشته ولی اینجوری خودمم راحتترم چون نمیشه هر روز و هر شب مزاحم تو بشم بالاخره تو هم برای خودت كار و زندگی داری...بیكار كه نیستی.
و بعد برای اینكه سریعتر حاضر بشه و به همراه مسعود بره از آشپزخانه خارج شد.
رو كردم به مسعود و گفتم:خیلی دلم میخواد زودتر بفهمم چرا تو اینقدر با خانم گمانی خودمونی هستی!
- این موضوع ناراحتت میكنه؟
- چی!!!...این كه تو با خانم گمانی خودمونی هستی؟...نه...اصلا"...فقط كنجكاوم بدونم چرا!
مسعود برای لحظاتی كوتاه به من نگاه كرد و بعد بدون اینكه پاسخ من رو بده به سمت یخچال رفت و برای خودش كمی آب در لیوان ریخت و خورد.
در همین موقع خانم گمانی در حالیكه آماده ی رفتن شده بود وارد آشپزخانه شد.
مسعود كمی به خانم گمانی نگاه كرد و گفت:راستی سهیلا مامانت كی انشالله عازم مكه اس؟
سهیلا با تعجب نگاهی به من و بعد به مسعود انداخت و گفت:دو روز دیگه پروازشونه...حالا چی شد تو یكدفعه یاد سفر مامان من افتادی؟
من سكوت كرده بودم و هر دوی اونها رو نگاه میكردم و حالا منتظر پاسخ مسعود بودم!
مسعود كمی گره كراواتش رو شل كرد و گفت:خوب بالاخره باید میدونستم دیگه...مگه كسیكه میخواد بره خونه ی خدا نباید افرادی برای بدرقه اش برن فرودگاه...خوب خواستم بدونم كی پرواز داره...
خانم گمانی خندید و گفت:چقدر هم تو به این چیزها اعتقاد داری...مسعود اصلا" بهت نمیاد ادای آدمهای مذهبی و متدین رو دربیاری...حالا اگه آقای مهندس رو بگی یه چیزی...
مسعود خندید و گفت:نفهمید چی شد...چی شد...چطور قیافه ی عبوس و بداخلاق این سیاوش شبیه پیغمبرهاس ولی من شبیه ابلیس مطلقم؟
خانم گمانی در حالیكه روسریش رو مرتب میكرد گفت:حالا كی گفت تو ابلیس مطلقی؟...ببین خودت داری روی خودت اسم میگذاری...
متوجه شده بودم كه مسعود اینهمه حرف نامربوط رو زده تا از پاسخ سوال من در حضور خانم گمانی طفره رفته باشه!...برای همین بدون اینكه به حرفهای اونها توجهی كنم از روی صندلی بلند شدم و كتم رو درآوردم و كراواتمم باز كردم...نمیدونم چرا اما این حركتم باعث شد لبخند از صورت خانم گمانی محو بشه و بعد از اینكه من رو در اون حال دید رو كرد به مسعود و گفت:بهتره دیگه بریم...آقای مهندس دیگه از چرندیات من و تو خسته شده و حتما میخوان استراحت كنن...بریم دیگه مسعود...خداحافظ.
و بعد از آشپزخانه خارج شد و به سمت درب هال رفت.
مسعود كه یك سیب بزرگ و قرمز از توی یخچال برداشت و گازی هم به اون زد سمت من اومد و با صدایی آروم طوریكه فقط من شنیده باشم گفت:سر فرصت درباره ی همه چیز با هم صحبت میكنیم...
و بعد در حالیكه با انگشت اشاره اش به وسط دو ابروی من اشاره كرد و كمی فشار آورد گفت:سیاوش حالم از این اخمی كه همیشه توی صورتت داری بهم میخوره...گرچه از خیلی دخترها و زنها شنیدم همین اخم توی صورتت جذابیتت رو صد برابر كرده ولی اگه من زن بودم محل سگ هم بهت نمیدادم...بدبخت حالا كه دیگه از دست زنت راحت شدی این اخم لعنتی توی صورتت رو بندازش دور...
و دوباره با ولع گاز دیگری به سیب زد و از آشپزخانه خارج شد.
لحظاتی بعد كه مسعود و خانم گمانی رفته بودن به اتاق خوابم رفتم و كتم رو به روی صندلی گذاشتم و روی تخت دراز كشیدم.
ناخودآگاه به زندگی گذشته ام فكر كردم...واقعا" من با تمام ویژگی های خاصی كه از نظر خیلی ها داشتم اما هیچ وقت از زندگیم لذت نبرده بودم!..مهشید كاری با من كرده بود كه اصلا" چیزی به نام لذت رو از یاد برده بودم...به قول مسعود با تمام ثروت و جذابیت خاصی كه برای خیلی از زنها در اولویت انتخاب و توجه قرار داره ولی واقعا"نسبت به زنها سرد شده بودم...از اینكه خیانت مهشید با ذكاوتی كه مسعود داشت بهم ثابت شده بود همیشه یه جورهایی بعد از اون وقایع برای فرار از دیدن خیانت مجدد سعی كرده بودم در كنار احترامی كه برای تمام جنسهای مخالفم قائل بودم اما میل و گرایشی هم بهشون در خودم ایجاد نكنم...و چقدر مسعود سر این موضوع با من بحث كرده بود...اما فایده ایی نداشت...دلم نمیخواست دیگه وابسته ی زنی بشم...دیگه ته دلم از خیانت ترسیده بودم!
عشق و عاشقی رو سالها بود از یاد برده بودم...وقتی فكر میكردم می دیدم من هیچ وقت طعم عاشقی رو در زندگی با مهشید نفهمیده بودم...اما نسبت به زندگیم و همسرم همیشه حس مسئولیت داشتم...همیشه سعی كرده بودم تا حد امكان از خطاهای مهشید چشم پوشی كنم و تمام تلاشم رو میكردم...با توجه به تمام سردی روابط زن و شوهری كه سالها بود بین ما به وجود اومده بود و هر دو در اتاقهایی جدا می خوابیدیم اما نمی خواستم حتی همین زندگی مزخرف هم به از هم پاشیدگی برسه...اونم فقط و فقط به خاطر امید.با اینكه میدونستم مهشید نسبت به امید هم هیچ حسی نداره اما دلم نمیخواست امید به عنوان بچه ی طلاق شناخته بشه!
ولی روزی كه مسعود تونست بهم ثابت كنه كه مهشید چه زن كثیف و هوسبازی هست و با چه كسانی ارتباط برقرار میكنه دیگه همه چیز برام تغییر كرد...حس میكردم خورد شدم...احساس میكردم دیگه هیچ غروری برام باقی نمونده...به قدری از مهشید متنفر شدم كه حتی حاضر نبودم لحظه ایی تحملش كنم!
مسعود اصرار داشت با توجه به قوانین حاكم در شریعت حكومت بدترین شرایط رو برای مهشید به وجود بیارم...شرایطی مثل سنگسار كه البته با مدارك مستندی كه مسعود تهیه كرده بود این حكم برای مهشید اجتناب ناپذیر میشد...
چه شبها و روزهایی با اعصاب خراب به این قضیه فكر كرده بودم و از شدت غصه و فشار عصبی چه ساعتهایی در تنهایی سر به دیوار كوبیده و اشك ریخته بودم...
مسعود چقدر اصرار داشت كه من با ارائه اون مدارك باید به دادگاه مراجعه كنم!
من آدم شناخته نشده ایی نبودم و میدونستم با این كار چه عواقبی در انتظار حیثیت خانوادگی و شغلی من خواهد بود...اما چیزی كه باعث شد برای طلاق مهشید هیچكدوم از اون مدارك رو به دادگاه ارائه ندهم فقط و فقط ترسی بود كه از آینده ی امید داشتم...
وحشت از اینكه اجرای اون حكم چه عواقب وخیم و ترسناكی میتونه در روح و روان و زندگی آینده ی امید داشته باشه...
با اینكه امید هیچ وابستگی به مهشید نداشت اما به هر حال مهشید نام مادر امید رو با خودش یدك می كشید...
من فقط و فقط به امید فكر كرده بودم نه به آبروی شخصی و كاری خودم!
برای همین هم بدون ارائه هیچكدوم از اون مدارك و فقط با اتكا به اینكه با هم تفاهم نداریم و رضایت طرفین به جدایی٬مهشید رو از زندگی خودم و امید با ذكر عنوان طلاق بیرون كرده بودم!
روی تخت نشستم و در حالیكه پاهام روی زمین بود سرم رو میان دو دستم گرفتم و با تمام قدرت انگشتهام رو روی شقیقه هام فشار دادم...دلم میخواست قدرت داشتم و تمام اون خاطرات مزخرف رو از ذهنم پاك میكردم...اما این ممكن نبود!
صدای امید رو شنیدم كه به هال اومده و خانم گمانی رو صدا میكرد:سهیلا جون؟...سهیلا جون؟
از روی تخت بلند شدم و سعی كردم با كشیدن چند نفس عمیق كمی از اون حالت عصبی خودم رو خارج كنم و بعد به هال رفتم.
امید رو دیدم كه با چهره ایی نگران و مضطرب از آشپزخانه خارج شد و به محض دیدن من به طرفم دوید و خودش رو در آغوشم انداخت و گفت:تو بهش گفتی بره؟!!!
صورتش رو بوسیدم و گفتم:نه عزیزم...اما خانم گمانی ساعت كارش برای امروز تموم شده بود و باید میرفت خونشون...ولی فردا صبح دوباره برمیگرده.
- دروغ نمیگی؟
- بابا كی به تو دروغ گفته كه این دومین بارم باشه؟
- حتما" میاد؟
- آره عزیزم...مطمئن باش...فردا صبح وقتی بیدار بشی سهیلا جون اینجاس...خیالت راحت.
چهره ی امید از اون حالت اضطراب خارج شد و لبخند قشنگی به چهره ی معصومش نشست.
صورتش رو بوسیدم و گفتم:حالا دیگه اونقدر خانم گمانی رو دوست داری كه به من سلام هم نمیكنی...آره؟...خیلی نامرد شدی...
و بعد شروع كردیم با هم به بازی و سر و كله زدن و به قول امید كشتی گرفتن كه صد البته این من بودم كه باید همیشه شكست میخوردم!
اون شب امید حاضر نشد دیگه برای گردش ببرمش به پارك از طرفی نمیشد با نبودن خانم گمانی در منزل٬مامان رو تنها بگذارم و از اینكه امید هم تمایلی به بیرون رفتن نداشت از درونم راضی بودم.
وقتی می خواستم برای شام چیزی درست كنم متوجه شدم خانم گمانی حتی فكر شام رو هم كرده بوده و این دیگه واقعا" خارج از وظایف اون بود...حس میكردم هنوز هیچی نشده باید یادم بمونه كه اگر اون بخواد به این كارها و محبتهاش ادامه بده عنقریب خیلی بیش از این حرفها به او بدهكار خواهم شد!
فردا صبح وقتی با صدای زنگ درب بیدار شدم قبل از اینكه حتی از تخت بیرون بیام احساس كردم كسی درب حیاط رو با اف.اف باز كرد!
با عجله از تخت اومدم بیرون و در حالیكه سریع لباسم رو می پوشیدم و دكمه های پیراهنم رو میبستم از پنجره دیدم درب هال باز شد و امید به حیاط دوید و وقتی خانم گمانی وارد حیاط شد با چنان عشقی خودش رو در آغوش خانم گمانی انداخت كه باعث شد برای لحظاتی به هر دوی اونها از پشت پرده های پنجره ی اتاق خیره بشم و نگاهشون كنم...
خانم گمانی با محبت امید رو در آغوش گرفت و چندین بار صورتش رو بوسید و بعد در حالیكه دست امید رو به دست گرفت آرام آرام به سمت درب هال آمدند.
باورم نمیشد امید اینقدر سریع به خانم گمانی وابسه شده باشه...اونقدر كه صبح زود به عشق اون بیدار شده و منتظر باشه تا وقتی زنگ زد خودش درب رو برای اون باز كنه!
در همین فكرها بودم كه ترجیح دادم حالا كه امید درب رو باز كرد و خانم گمانی هم با امید سرگرم هست و مطمئنا"اول به كارهای مامان رسیدگی خواهد كرد؛ترجیح دادم قبل خروج از اتاق دوش بگیرم و همین كار رو هم كردم.
دقایقی بعد وقتی از حمام بیرون اومدم و لباسم رو پوشیدم و خودم رو در آینه نگاه كردم خنده ام گرفت! مدتها بود اینجوری با اعصاب آروم به سر و وضعم نرسیده بودم...مطمئن بودم مسعود امروز من رو با صورت مرتب و اصلاح كرده ببینه كلی سر به سرم میگذاره!
وقتی از اتاق خارج شدم و به آشپزخانه رفتم امید مشغول خوردن صبحانه ایی بود كه خانم گمانی بعد از فارغ شدن از كارهای مامان روی میز مهیا كرده بود و هر دو با هم مشغول صحبت در مورد یك شخصیت كارتونی مورد علاقه ی امید بودن.
با وارد شدن من به آشپزخانه هر دوی اونها برای لحظاتی من رو نگاه كردن.
خانم گمانی سریع از روی صندلی بلند شد و بعد از گفتن سلام و صبح بخیری كه به من كرد مشغول ریختن چای برای من شد ولی امید همچنان به صورت من نگاه میكرد سپس در حالیكه لبخندی روی لبهاش اومده بود گفت: بابا چقدر خوشگل شدی!!!
از حرف امید خنده ام گرفت و در حالیكه روی صندلی می نشستم لپش رو كشیدم و گفتم:آخه دیدم پسرم همیشه خوشگله خواستم منم مثل پسرم باشم.
- تا سهیلا جون تو رو هم مثل من دوست داشته باشه؟
از حرف امید یكه خوردم...سریع به خانم گمانی نگاه كردم...اما اون همانطور كه خودش رو مشغول ریختن چای كرده بود با اینكه دیدم لحظاتی كوتاه دست از كار كشید اما برنگشت به سمت من و امید!...و دوباره مشغول كارش شد.
به امید نگاه كردم و دیدم با لبخندی عمیق تر به من و خانم گمانی نگاه میكنه...
برای اینكه جو رو از حالت ایجاد شده خارج كنم گفتم:امید دیشب كه نشد ببرمت پارك ولی امروز بعد از ظهر دیگه حتما می برمت.
- سهیلا جون هم باید بیاد...
خانم گمانی كه فنجان چای رو روی میز جلوی من قرار میداد گفت:امید جان دیروز كه برات توضیح دادم و گفتم كه به چه علتی من نمیتونم بیام...یه پسر خوب كه همه چیز رو متوجه میشه نباید دوباره روی مسئله ایی اصرار كنه...
امید به من نگاه كرد و گفت:خوب مامان بزرگ رو بگذاریم روی صندلی چرخدارش و ببریمش بیرون...اونم می تونیم با خودمون ببریمش پارك...نمیشه؟
حرف امید و استدلالش كاملا" درست بود برای همین رو كردم به خانم گمانی و گفتم:اتفاقا"اگه شما فقط مشكلتون مامان هست باید بگم امید درست میگه...مامان ویلچر هم داره...
خانم گمانی با لبخند به امید نگاه كرد و گفت:اگه مامان بزرگ هم راضی باشه با این حساب دیگه حرفی باقی نمیمونه...
امید فریادی از سر شوق كشید و با عجله از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاق مامان دوید.
در حالیكه چای میخوردم به خانم گمانی كه هنوز به امید خیره بود نگاه كردم...
خدایا این احساس درونی من چیه؟...نكنه بی خبر من هم به این دختر وابسته شدم؟...نه...باید حواسم رو جمع كنم...باید این افكار رو از خودم دور كنم............
ادامه دارد...پایان قسمت7

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 6/1/1390 - 15:5 - 0 تشکر 301457

رمان(( پرستار مادرم))قسمت8 - شادی داودی
وقتی علم تمام قوای خود را منتشر کرده و همه ی انسانها از لحاظ مادی به رضایت خاطر رسیده باشند - از خانه٬غذا و تحصیلات مناسب برخوردار شده باشند - آنگاه برای نخستین بار متوجه میشوند که غذایی تازه ضرورت دارد.آن غذا عشق است و علم نمی تواند آن را فراهم کند.فقط دین قادر به تغذیه ی روح است.دین٬علم عشق است.
--------------------------------------------
داستان دنباله دار قسمت هشتم
امید فریادی از سر شوق كشید و با عجله از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاق مامان دوید.
در حالیكه چای میخوردم به خانم گمانی كه هنوز به امید خیره بود نگاه كردم...
خدایا این احساس درونی من چیه؟...نكنه بی خبر من هم به این دختر وابسته شدم؟...نه...باید حواسم رو جمع كنم...باید این افكار رو از خودم دور كنم...
متوجه نبودم كه چه مدت طول كشید و من همچنان به نیم رخ دلنشین خانم گمانی خیره مانده بودم...لحظه ای به خودم اومدم و دیدم او هم به من نگاه میكنه!
سریع از روی صندلی بلند شدم و كتم رو از پشت صندلی برداشتم و تنم كردم.
حالا اون بود كه با تعجب داشت به من و رفتارم نگاه میكرد و بعد شنیدم كه گفت:آقای مهندس!!!...شما كه هنوز صبحانه نخوردین!!!...دارین میرین؟!!!
- بله...باید زودتر برم شركت...
از آشپزخانه خارج شدم و به سمت اتاق خوابم رفتم تا سامسونتم رو بردارم.وارد اتاق شده بودم كه صدای خوشحال امید رو شنیدم با فریاد میگفت:سهیلا جون...مامان بزرگ میگه با ما میاد پارك...
جلوی آینه ایستادم و كراواتم رو مرتب كردم...كمی به چهره ی خودم در آینه نگاه كردم و زیر لب گفتم:سیاوش...خجالت بكش...اون فقط22سالشه...اون فقط و فقط برای پرستاری مادرت به این خونه اومده...شرف و غیرتت كجا رفته؟...تو مردی نیستی كه چشمت به این راحتی دنبال دختری با شرایط اون باشه...بچه نشو مرد...
حالت كلافه ای بهم دست داده بود...انگار داشتم با خودم كشتی میگرفتم.مثل این بود كه مبارزه ی سختی رو با خودم آغاز كرده بودم كه ترس از خود باعث میشد باخت رو از همین ابتدای مبارزه احساس كنم!
دو دستم رو در لابه لای موهایم فرو بردم و دوباره به چهره ی خودم در آینه خیره شدم و گفتم:سیاوش خدا لعنتت كنه...
ضربات ملایمی به درب اتاق خورد و بعد صدای ملیح و آروم خانم گمانی رو شنیدم كه همراه با باز كردن آروم درب اتاق به گوشم رسید:آقای مهندس...یك كم از گوشتی كه برای ناهار مامان در آرام پز پخته شده بود رو براتون برداشتم و لای نون باگت گذاشتم...كمی هم گوجه و خیار شور گذاشتم لای اون...تا به شركت برسین حین رانندگی می تونید بخوریدش...
دستهام رو انداختم و برگشتم دیدم با ساندویچی كه درست كرده و در كیسه ی فریزر گذاشته داخل اتاق كنار درب ایستاده و منتظره تا ساندویچ رو از دستش بگیرم.
اون روز هم یك تی شرت مثل روز قبل به تن داشت؛اما كرم رنگ بود به همراه یك شلوار قهوه ایی...موهاش هم نصفش رو بسته و بقیه باز بود و دورش ریخته بود...
چقدر این چهره معصوم و دوست داشتنی بود...چرا از ذره ذره ی وجود این دختر محبتی كه در این خونه متصاعد میشد داشت درون من رو به آتش می كشید؟...محبت همیشه همراه خودش آرامش میاره؛پس چرا من تمام وجودم و درونم داغ میشه و به غوغا می افته؟!!!...خدایا...دارم به خطا میرم؟...خدایا كمكم كن...
حس میكردم زمان از حركت ایستاده...كاری كه این دختر كرده بود هیچ وقت در مدت10سال زندگی مشتركم از مهشید ندیده بودم!...چقدر حسرت داشتن یك همسر دلسوز رو سالها به دل كشیده بودم...اما مهشید نسبت به هر چیز بی ارزشی حساس بود غیر از من و زندگیش و فرزندمون!!!...و حالا این دختر...خدایا...
وقتی دید من مثل آدمهای مسخ شده سرجایم ایستادم و فقط دارم نگاهش میكنم دو قدم به من نزدیكتر شد و گفت:آقای مهندس؟...حالتون خوبه؟!!
به خودم اومدم...خم شدم و سامسونتم رو از روی زمین برداشتم و در همون حال گفتم:بله...بله...خوبم.
از كنارش رد شدم و به سمت درب اتاق رفتم كه دوباره گفت:آقای مهندس؟
برگشتم و نگاهش كردم...خدایا چرا از نگاهش گریزان شدم؟!!!
در سكوت نگاهش میكردم...گویی تمام دنیا رو داشتم در صورت این دختر میدیدم...هیچ چیز دیگه رو متوجه نمیشدم!!!...باید از خونه برم...باید هر چه سریعتر از خونه برم بیرون...باید...
صداش رو از فاصله ی نزدیكتر به خودم شنیدم كه گفت:بفرمایید.ساندویچتون...
تازه متوجه شدم كه هنوز دستش رو به طرف من گرفته و منتظره تا ساندویچ رو ازش بگیرم.
نمی خواستم این اتفاق بیفته...اما وقتی ساندویچ رو از دستش گرفتم برای لحظاتی خیلی كوتاه دستش رو هم لمس كردم...چقدر لطیف...چقدر مهربان...
دیگه نباید معطل میكردم!
سریع ساندویچ رو گرفتم و در جیب كتم گذاشتم و تشكر سردی از لبهام خارج شد كه خودم از شنیدن اون تشكر تمام بدنم یخ كرد...!
درنگ جایز نبود!...سریع برگشتم و از اتاق خارج شدم.
وقتی به حیاط رفتم صدای امید رو شنیدم كه از پنجره ی آشپزخانه با فریاد گفت:بابا...عصر زود بیا خونه...باشه؟
در حالیكه سامسونتم رو در ماشین میگذاشتم خندیدم و برگشتم و گفتم:یعنی دیگه امروز لازم نیست ناهار بیام خونه؟...تا بعد از ظهر به بابا اجازه میدی شركت بمونم؟
در همین لحظه چشمم به خانم گمانی افتاد كه در كنار امید ایستاد و اون رو در آغوش گرفت.
امید خندید و برای من دست تكون داد و گفت:نه...دیگه ناهار نیا...بمون شركت...من و سهیلا جون با هم ناهار میخوریم.
و بعد با حركت دستش با من خداحافظی كرد و دستش رو به دور گردن خانم گمانی انداخت و صورت اون رو بوسید و سپس از كنار پنجره دور شدن...
وقتی رسیدم شركت طبق معمول به قدری كار روی سرم ریخته بود كه فرصت نكردم به هیچ چیز دیگه ایی فكر كنم.
باید به دو شركت دیگه ام هم سر میزدم...وقتی از شركت دوم اومدم بیرون و در ماشین نشستم به ساعتم نگاه كردم تقریبا"نزدیك یك بود و تازه اون موقع بود كه حس كردم ازگرسنگی دلم داره ضعف میره برای همین جلوی یك رستوران نگه داشتم و برای خوردن ناهار رفتم به اون رستوران.
وقتی سفارش غذا رو دادم و گارسون رفت كه سفارشم رو بیاره تازه به یاد ساندویچی كه اون روز صبح خانم گمانی بهم داده بود افتادم...دستم رو كردم در جیبم و اون رو بیرون آوردم و گذاشتمش روی میز...برای دقایقی نگاهش كردم...و باز به یاد همون چهره ی زیبا و مهربون افتادم!
باید قبل از اینكه احساسم نسبت به این دختر قوی تر میشد یه جوری خودم رو كنترل میكردم...اما چطوری؟...انگار یه پسر20ساله شده بودم...من...كسیكه همیشه در بدترین شرایط هم می تونست احساس خودش رو در كنترل خویش بگیره حالا دلم می لرزید...وای چرا اینقدر من بچه شدم؟...سیاوش به خودت بیا...
بی اراده گوشی موبایلم رو برداشتم و شماره ی منزل رو گرفتم و با سومین زنگی كه خورد امید گوشی رو برداشت.صداش لبریز از شوق بود...دیگه اون كلافگی كه چند روز پیش در صداش پای تلفن همیشه به گوشم می رسید اثری ازش باقی نمونده بود!
ازش پرسیدم ناهار خورده و اون با تمام قدرت بچگی كه در صداش خبر از شعف اقتضای سنیش داشت و همیشه در پس كوهی از غصه كه در دلش مدفون میكرد و حالا نمایان بود٬گفت:آره بابا...سهیلا جون یه ناهار خوشمزه برام درست كرده بود...یه ماكارونی خیلی خیلی خوشمزه...
بی اراده سوال كردم:الان خانم گمانی كجاس؟
- پیش مامان بزرگ.
- میتونی گوشی رو ببری بدهی به خانم گمانی؟...كارش دارم.
- نكنه میخوای بهش بگی بعد از ظهر نمیتونی ببریمون پارك؟
- نه پسرم...اتفاقا" میخوام بهش بگم چه ساعتی حاضر باشین تا وقتی اومدم دیگه معطل نشیم...
میتونستم این حرف رو به خود امید هم بگم!...اما نمیدونم چرا در اون لحظه دوست داشتم صدای خانم گمانی رو هم پای تلفن بشنوم!
در همین لحظه گارسون غذام رو آورد و از پشت خط هم متوجه شدم امید گوشی رو به خانم گمانی داد.
- بله؟...بفرمایین؟
- سلام خانم گمانی...منم سیاوش.
- سلام آقای مهندس...بله بفرمایید؟
- میخواستم بگم بعد از ظهر ساعت6حاضر باشین...من ساعت6خودم رو میرسونم خونه.
- بله چشم.
در همین لحظه مجبور شدم پاسخ گارسون هم كه از من سوال میكرد چیز دیگه ایی لازم دارم یا نه رو هم بدهم كه خانم گمانی بعد از مكثی گفت:آقای مهندس؟!...شما توی رستوران دارین غذا میخورین؟!!!
- آره.
- خوب چرا تشریف نیاوردین خونه؟
- دیگه فرصت این كه بیام خونه و برگردم رو ندارم...برای همین بیرون غذا میخورم...شما غذاتون رو خوردین...درسته؟
- غذای مامان رو دادم...امید هم گرسنه اش شده بود؛ناهار هم چون ماكارونی بود نمی تونست منتظر باشه...اما من فكر میكردم شما تشریف میارین منزل و برای اینكه تنها غذا نخورین منتظرتون بودم تا با هم غذا بخوریم...
احساس كردم تمام وجودم داغ شد...خدایا این دختر با این حرفها و حركاتش داره باعث میشه من حس كنم میخواد تمام كمبودهای زندگی من رو جبران كنه...اما چرا...چرا باید این فكر احمقانه به سرم بزنه؟...نه...خدایا من بچه نیستم...دیگه در شرایطی نیستم كه اینجوری مجذوب یك دختر بشم...اما این دختر داره تمام وجود من رو به آتش میكشه!!!
سكوت بین ما طولانی شده بود برای همین همزمان با حرف خانم گمانی كه گفت:آقای مهندس؟
پاسخ دادم:اصلا" لزومی نداره شما ناهار منتظر من باشین...من هیچ وقت ناهار منزل نمیام چون كار شركت طوریه كه نمیرسم بیام خونه...این مدت هم به خاطر اینكه پرستاری در منزل نبود ناچار بودم خودم رو برای ناهار برسونم منزل...خواهشا"از این به بعد برای اومدن من به خونه در وقت ناهار حساب نکنید...شما هم الان برو ناهارت رو بخور...بابت زحماتتون بازم ممنونم.
- صبح لقمه ی ساندویچی كه براتون درست كرده بودم رو خوردین؟
چشمم خیره به ساندویچ در كیسه فریزر روی میز بود...پاسخ دادم:نه...اونم وقت نكردم بخورم...
احساس كردم ناراحت شده چون مكثی كرد و بعد با صدای آرومی گفت:خوب...فرمایش دیگه ایی ندارین؟
- نه...فقط یادتون باشه ساعت6میام.
- باشه چشم..خداحافظ.
وقتی خداحافظی كردم و گوشی رو قطع كردم به قدری از دست خودم عصبانی شده بودم كه محكم با دست كوبیدم روی میز و همین باعث شد چند نفری كه در میزهای اطراف برای صرف ناهار نشسته بودن با تعجب به من نگاه كنند و من هم سریع عذرخواهی كردم و خودم رو مشغول خوردن غذا نشون دادم...اما دائم در درونم به خودم بد و بیراه میگفتم:مرتیكه ی احمق...میمردی بهش میگفتی آره این لقمه رو خوردی...خاك برسرت كه اینقدر احمقی...
دچار تضاد فكری شده بودم...حتی نمی تونستم تشخیص بدهم كه در پای تلفن رفتارم و گفتارم با خانم گمانی درست بوده یا نه؟!!!
در آن واحد درست مثل این بود كه دو شخصیت پیدا كرده بودم و این دو شخصیت با هم در جدال قرار گرفته و دائم سعی داشتند با حرفها و دلایل خودشون همدیگرو بكوبند!
اصلا" نفهمیدم غذا چی خوردم!...وقتی نیم ساعت بعد از رستوران خارج شدم موقعی كه به سمت ماشینم می رفتم دیدم هنوز اون كیسه ی فریزی و ساندویچ درونش رو در دست دارم!!!...كمی این طرف و اون طرف پیاده رو رو نگاه كردم و به اولین سطل آشغالی كه رسیدم انداختمش درون اون و با كلافگی خاص و بی دلیلی سوار ماشین شدم و به شركت بعدی رفتم كه باید در اون روز به وضع اون هم رسیدگی میكردم.
ساعت از4 گذشته بود كه به شركت اصلی برگشتم و وقتی وارد دفترم شدم در كمال تعجب دیدم مسعود در دفتر من روی یكی از مبلهای چرمی نشسته و با دیدن من از جایش بلند شد و طبق معمول با خنده و شوخی شروع كرد به احوالپرسی.
بعد از اینكه جواب سلام و علیكش رو دادم گفتم:مسعود تو اون شركتت رو میشه بگی چطوری اداره میكنی؟!!...تو كه سر و تهت رو بزنن یا پیش منی یا بیرون شركت و به قول خودت داری مخ یه دختر یا یه زن رو میزنی...كی پس به كارهات میرسی؟
خندید و گفت:اولا" من یه شركت دارم و مثل جنابعالی قدرت ریسكم بالا نبوده و نخواهد بود كه یه شركت رو تبدیل به سه شركت بكنم...در ثانی اینجور مواقع خدا زنده نگه داره معاونم رو...وای از وقتی هم كه یه دختر ترشیده ی45ساله رو به خاطر اینكه مدرك مدیریت داره و سابقه كاری خوبم داره بیای بهش مقام معاونت شركت رو بدهی...دیگه نور علی نور میشه...از طرفی دلش رو داره صابون میزنه بلكه روزی با خركاریهایی كه داره میكنه رئیس شركت كه بنده باشم خر بشم و بگیرمش؛از طرفی برای نشون دادن اینكه زنان با مردان برابرند با توان مضاعف داره تمام كارها و مسئولیتها رو به دوش میكشه...بعدش رئیس شركت كه بنده باشم چیكار میكنه؟...خوب معلومه دیگه...میره به عشق و حالش میرسه و اون پیردختر ترشیده رو با افكار مسخره ی فمینیستی و برابری زن و مرد و در نهایت رویای شیرین اینكه روزی بنده خر بشم و بگیرمش سرگرم میشه...
- تو كی میخوای دست از این مسخره بازیهات برداری؟
- چیه؟...حسودیت میشه خودت عرضه ی این كارها رو نداری؟
خندیدم و گفتم:ولله این كارهای تو عرضه نمیخواد...یه جو بی غیرتی و یه ذره بی حیایی واسش بسه..............
ادامه دارد...پایان قسمت8

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.