• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 6889)
جمعه 27/12/1389 - 11:1 -0 تشکر 299957
رمان پرستارمادرم-شادی داودی

رمان پرستار مادرم - شادی داودی

 رمان((پرستارمادرم))قسمت اول-شادی داودی

آشنایی٬عشق نیست.عشق بسیار نادر است.اگر بخواهیم شخصی را در عمق ملاقات کنیم٬اول باید خودمان تغییر اساسی کنیم.باید پستی ها و بلندی های زیادی را بگذرانیم.اگر بخواهیم کسی را در عمقش ملاقات کنیم٬باید اول بگذاریم آن شخص هم به عمق ما وارد شود.ما باید حساس٬آسیب پذیر و دیدی باز داشته باشیم...
---------------------------------
داستان دنباله دار قسمت اول
وقتی از دفتر ثبت بیرون اومدم حس میكردم تمام وجودم رو عصبانیت پر كرده...
هنوز ازش متنفر بودم.
وقتی فكر میكردم كه چقدر این سالها زندگیم رو در كنار اون به تباهی گذروندم از خودم؛از زندگیم؛از دنیا بیزار میشدم.
صدای كفشهای پاشنه بلندش كه پشت سر من از پله ها پایین می اومد باعث میشد حس كنم روی مغزم قدم میزنه...
با اینكه همین چند دقیقه پیش حكم طلاق در محضر رویت شده و صیغه ی طلاق هم جاری شده بود و دیگه هیچ تعلقی نسبت بهش نداشتم اما حس نفرت و عصبانیت از تمام وجودم فریاد میزد...دلم میخواست هر چه زودتر این پله های لعنتی تموم میشد تا دیگه حتی صدای اون كفشهای پاشنه بلندشم تا آخر عمر نمیشنیدم.
وقتی از درب ساختمان قدم بیرون گذاشتم روشنایی محیط بیرون مثل تیغی بود كه به چشمم وارد میشد...حتی دیگه نمیخواستم برای یك ثانیه هم شده ریختش رو ببینم برای همین با عجله به سمت ماشینم رفتم و در همون حال سعی داشتم گره كراواتم رو هم شل كنم...آخ كه چقدر احساس خفگی میكردم!
با ریموتی كه توی دستم بود سریع درب ماشین رو باز كردم و به محض اینكه خواستم سوار ماشین بشم صدای اعصاب خوردكنش به گوشم رسید كه گفت:سیاوش؟
برگشتم نگاهش كردم.
حالم از اون تیپ و ریختش بهم میخورد...اون موهای دكلره كرده اش كه بیشترش از زیر اون روسری كوتاه و مسخره اش بیرون ریخته بود...اون صورت غرق آرایشش...و اون مانتو و شلوار تنگ و زننده ایی كه تنش بود...با اون آدامس گنده ایی كه چقدر ظاهرش رو مشكل دار تر از همیشه نشون میداد!
برای لحظاتی به سرتاپاش نگاه كردم.
من...مهندس سیاوش صیفی...یكی از برجسته ترین مهندسین كشور كه به قول خیلی ها همیشه ی خدایی توی پول و موقعیت اجتماعی داشته خفه میشده چطور ممكن بود مدت10سال این زن رو با اینهمه فضاحت تحمل كرده باشه؟!!!
حتی دلم نمیخواست جوابش رو بدهم.دوباره برگشتم به سمت ماشین كه با لحن كش دارتری گفت:وایسا كارت دارم.
به طرفش برگشتم و با عصبانیت گفتم:زود باش...حرفت رو بزن.
- چیه حالا كه دیگه زن و شوهر نیستیم...نكنه هنوزم از اینكه مردم ما رو ببینن احساس ناراحتی میكنی...؟
- الان دیگه بدتر...البته خیلی خوشحالم كه دیگه ریختت رو نمیبینم ولی حتی در این شرایط هم حاضر نیستم لحظه ایی تحملت كنم.
- خیلی خوب بابا...فقط خواستم بپرسم چكی كه بابت مهریه ام دادی رو هر وقت ببرم بانك میتونم نقدش كنم یا نه؟
- آره...همین الانم بری بانك نقد نقد میتونی همه اش رو یكجا بگیری...
- مثل همیشه دست و دلبازی...حتی توی این وقت.
- لحظه شماری میكردم برای این موقع.
- میدونم...درست مثل من.
برگشتم كه سوار ماشین بشم دوباره صدام كرد:سیاوش؟
- دیگه چیه؟
- من دو ماه دیگه از ایران دارم میرم.
- به جهنم...زودتر.
- خواستم بگم...میخوام بعضی وقتها تلفنی با امید حرف بزنم...
نگاه حاكی از تمسخر به سرتاپای جلفش انداختم و دیگه حرفی نزدم و سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت شركت.
از توی آینه ی مقابلم دیدمش كه سوار یه ماشین پروتون قرمز رنگ شد.مطمئن بودم راننده ی ماشین همون كسی هست كه از مدتها پیش با هم رابطه داشتن...
وای خدای من چقدر راحت شدم...دیگه همه چی تموم شد...زنیكه ی فاسد!
یك لحظه متوجه شدم چراغ قرمز شده...با شدت ترمز كردم...صدای گوشخراش ترمز ماشینم باعث شد افسر پلیسی كه سر چهار راه ایستاده با تعجب به من نگاه كنه و با حركت دست بگه:چه خبرته؟!!!
منم با همون حركت دست از داخل ماشین ازش عذرخواهی كردم...
لحظه ایی به چهره ی خودم توی آینه نگاه كردم.چقدر خسته بودم!
احساس میكردم تمام مدتی كه در پی گذروندن مراحل قانونی و به نوعی آبروریزی طلاق بودم حتی یك ساعت هم آرامش نداشتم...مشكلات شركت از یك طرف؛مشكلات قضایی و دادگاه طلاق و خانواده از طرف دیگه...نگرانی برای امید پسرم كه فقط8بهار زندگیش رو پشت سر گذاشته بود اما همیشه توی محیطی پر از تشنج و زد و خورد بزرگ شده بود و حالا توی این سن جدایی والدینش رو میدید...و از همه بدتر مادرم؛مادری كه واقعا"برام زحمت كشیده بود و حالا سه سال میشد بعد از اینكه یه موتور سوار نامرد قصد دزدیدن كیفش رو داشته در اثر كشیده شدن روی زمین و بعد هم برخورد به جدول كنار خیابون دچار اون حادثه شده بود...سه سال تمام در بستر بودن و قطع نخاع شدن و در آخر سر هم رفتن آخرین پرستارش...
توی بدترین شرایط در به در دنبال یه پرستار برای مادرمم باید میگشتم!
و حالا بعد از اینهمه مدت تازه صورت خودم رو توی آینه میدیدم كه چقدر خسته و كلافه هستم...اما چاره ایی نبود...رودخانه ی خروشان زندگی با شدت همیشگی خودش در جریان بود و منم یكی از میلیونها ماهی زنده در این رودخانه بودم!..نه قدرت ایستادن داشتم و نه توان شنایی بر خلاف جریان رود...پس باید با جریان آب ادامه میدادم.
چهار راه رو كه بعد از سبز شدن چراغ راهنمایی رد كردم گوشی موبایلم زنگ خورد.نگاهی به شماره انداختم...از منزل بود؛سریع پاسخ دادم:جونم بابا؟
- سلام بابا.
- سلام پسرم.
- كجایی بابا؟
- توی ماشین...دارم میرم شركت.
- بابا بیا خونه...مامان بزرگ از روی تخت افتاده پایین...لباسشم خیس شده...نمیگذاره من بهش دست بزنم...داره گریه میكنه...بابا بیا...
و بعد صدای گریه ی امید رو شنیدم.
به ساعتم نگاه كردم...دقیقا"12:30بود؛گفتم:گری ه نكن بابا؛همین الان خودم رو میرسونم...تا من بیام زنگ بزن خونه ی خانم شكوهی...
- هر چی تلفن زدم كسی جواب نداد...
- باشه پسرم الان خودم رو میرسونم.
گوشی رو قطع كردم و با عجله مسیر رو دور زدم و برگشتم.باید هر چه زودتر خودم رو به خونه میرسوندم.
تا به خونه برسم با شركت تماس گرفتم و به منشی شركت گفتم:جلسه ی ساعت2رو كنسل اعلام كن...در ضمن امروز بعدازظهر نمیتونم بیام شركت اما شاید ساعت آخر كاری یه سر بزنم...
و بعد گوشی رو قطع كردم.
وقتی با ماشین وارد حیاط شدم امید رو دیدم كه روی پله های بالكن نشسته و با دیدمن سریع از جا بلند شد و به طرفم دوید.
از ماشین پیاده شدم و بغلش كردم.
هنوز صورتش از اشك خیس بود! لبخندی زدم و گفتم:خجالت بكش امید...نبینم پسر بابا گریه كنه...چیزی نشده كه...مامان بزرگ افتاده مثل همیشه...حالا بیا بریم دو تایی كمكش كنیم.
دست امید رو گرفتم و به سمت پله ها رفتیم.
با یك نگاه تمام حیاط و ساختمون مجللی كه شاید آروزی هر كسی توی این مملكت باشه رو از جلوی چشمم گذروندم.اینهمه ثروت و زیبایی اما وقتی دل خوش و اعصاب درست وجود نداره پشیزی هم نمی ارزه...
ثروتی كه حالا بیشتر از اونچه كه آرامش بیاره دردسر ساز شده!
حتی برای پیدا كردن پرستار دچار مشكل شدم..!
توی این زمونه نمیشه به هر كسی هم اعتماد كرد و به عنوان پرستار راهش داد توی خونه ایی كه پر شده از اشیاء لوكس و قدیمی و عتیقه و فرشهای ابریشمی...فرشهایی كه وقتی جمعش میكنی قدر یه بقچه میشه!
از همه ی اینها گذشته وجود خود امید برام خیلی مهم بود...بچه ایی نبود كه با هر كسی سازش كنه..! به خصوص كه این اواخر به شدت بدخلق و بهانه گیر تر از سابق شده بود و حتی میدونستم بار آخری كه خانم شكوهی همسایه ی دیوار به دیوار لطف كرده بود و برای كمك به مادرم اومده بود منزل ما از لحن صحبت زشت و برخورنده ی امید به شدت رنجیده بود!
وقتی همراه امید وارد هال شدم بهم ریختگی و شلوغی و كثیفی خونه مثل پتك توی سرم میخورد...
این خونه فقط به یه پرستار نیاز نداشت...باید كسی رو هم می آوردم برای كارهای خونه ولی مطمئن بودم امید با رفتاری كه داره هیچكس نمی تونه این خونه رو تحمل كنه..! مگه قبلا"كسی رو نیاروده بودم؟...
خدایا چی میشد زندگی منم مثل خیلی از بنده های دیگه ات روی آرامش رو میدید؟
وقتی به سمت اتاق خواب مامان رفتم دیدم امید دیگه دنبالم نیومد و نشست جلوی تلویزیون و خیلی سریع سی دی كارتونی رو در سیستم گذاشت و مشغول تماشای اون شد!
لحظاتی ایستادم و نگاهش كردم...هیچ اثری از حالات نگران و مشوش دقایق پیش در اون به چشم نمیخورد!
به سمت اتاق مادرم رفتم...دلم برای مامانمم میسوخت!
میدونستم چقدر برایش زجرآوره كه تنها پسرش در این سن و سال بخواد لباسهای آلوده ی اون رو تعویض كنه...برای خودمم خیلی سخت بود...اما چاره ایی نداشتم! باید بی توجه به خیلی از مسائل به وضعیتش رسیدگی میكردم.
تمام مدتی كه میشستمش و لباس تنش كردم و روی تخت خوابوندمش؛چشماش رو بسته بود و فقط از گوشه ی چشمهاش اشكهای بی شمارش بودن كه جاری میشد...
وقتی همه ی كارها رو انجام دادم ساعت تقریبا" نزدیك3بود...صدای آروم مامان رو شنیدم كه گفت:خدا خیرت بده سیاوش جان...من كه شرمنده ی تو ام...خدا من رو مرگ بده كه اینقدر باعث زحمت تو هستم...
پیشونی مامان رو بوسیدم و دستی به موهای سفید مثل پنبه اش كشیدم و گفتم:این چه حرفیه مامان...من نوكرتم...
وقتی از اتاق بیرون رفتم با فیله های مرغی كه شب پیش خریده بودم وتوی یخچال بود غذایی برای ناهار درست كردم؛خودم زیاد نتونستم بخورم و فقط سعی كردم با شوخی و خنده به امید غذا بدهم و كمی هم به مامان غذا دادم...
ساعت نزدیك5بود كه دوباره از منزل خارج شدم و به شركت رفتم چون یكسری كارها رو یادم اومد كه حتما باید بهشون رسیدگی میكردم.
وارد شركت كه شدم در ضمنی كه به سمت اتاق خودم میرفتم تند تند گزارشهای لازم رو از منشی شركت گرفتم؛در پایان وقتی میخواستم وارد اتاقم بشم خانم افشار منشی شركت گفت:آقای مهندس...یه خانومی برای آگهی استخدام پرستاری كه در روزنامه داده بودین اومده...
با بیحوصلگی گفتم:بهش بگو بره فردا بیاد...الان خیلی كار دارم...فردا بیاد می بینمش...
- ولی آقای مهندس...این خانوم الان7ساعته كه توی سالن انتظار نشسته...حتی ناهارم نرفته...
برگشتم به سمت خانم افشار و با تعجب به اطراف نگاهی انداختم و گفتم:7ساعت؟!!!!!
در اون ساعت از روز چون زمانی به پایان ساعت اداری شركت نمونده بود سالن انتظار خلوت بود و نیازی به جستجو نبود...بلافاصله كسی رو كه خانم افشار ازش صحبت كرده بود رو دیدم.
از روی مبل های چرمی كنار سالن به آرامی بلند شد و با صدایی گرفته گفت:سلام آقای مهندس...ببخشید اما من واقعا به این كار نیاز دارم...برای همینم هست كه تا الان منتظرتون موندم...
خانم افشار با نگرانی نگاهی به من و سپس به او كرد و دوباره به سمت من برگشت و گفت: به خدا من خیلی بهشون گفتم كه شاید شما امروز اصلا تشریف نیارین شركت ولی گفت كه تا ساعت آخر اداری منتظر میمونه................
ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 7/1/1390 - 11:38 - 0 تشکر 301583

رمان(( پرستار مادرم))قسمت9 - شادی داودی
در صورتی که عشق در مسیر درست پیشرفت کند تبدیل به دوستی میشود.ولی اگر در مسیر اشتباه پیش برود تبدیل به کینه و دشمنی خواهد شد...در صورتی که عاشق کسی باشید دو حالت ممکن است اتفاق بیفتد٬یا تبدیل به دوستانی خوب می شوید و یا عاقبت عشقتان به دشمنی می انجامد.
---------------------------------
داستان دنباله دار قسمت نهم
خندیدم و گفتم:ولله این كارهای تو عرضه نمیخواد...یه جو بی غیرتی و یه ذره بی حیایی واسش بسه...
مسعود با صدای بلند خندید و گفت:سیاوش واقعا حیف این قیافه و هیكل و ثروتی كه تو داری...میدونی لب تر كنی چند تا دختر همین الانشم برات غش میكنن؟
خندیدم و گفتم:مگه اینهایی كه اسم بردی خودت نداری؟
- من؟...صد البته كه دارم...فقط من یه چیزی هم بیشتر از تو دارم...
- حتما" اونهم قدرت سو استفاده از جنس مخالفته...
- تو اینطوری معنیش كن چون خودت بی عرضه ایی...ولی من اسمش رو میگذارم قدرت لذت بردن از لحظات زندگی...
پشت میزم نشستم و برای لحظاتی به مسعود نگاه كردم.
واقعا هم مسعود از تمام لحظات زندگیش لذت میبرد و بیشتر هم سعی داشت این لذت رو با گذروندن وقتش با هر دختر و زنی كه كوچكترین تمایلی بهش نشون میداد تكمیل كنه...
مسعود كه به من نگاه میكرد چهره ایی جدی به خودش گرفت و گفت:نه...نه...من وقت ندارم برای تو كلاس خصوصی بگذارم و راه و روش خوش گذرونی رو یادت بدهم..اصلا" اصرار نكن...
از حرفی كه با چهره ایی جدی اما در واقع به شوخی بیان كرده بود خنده ام گرفت و گفتم:واقعا" مسخره ایی مسعود...
- خوب...امروز بعد از ظهر چیكاره ایی؟
- یعنی چی چیكاره ام؟...چیه باز میخوای بری خوشگذرونی اومدی ببینی میتونی من رو هم با خودت همراه كنی؟
- چه اشكالی داره؟...مگه ساعت5:30كار شركتت تعطیل نمیشه؟...سهیلا هم كه تا ساعت9پیش مامانت هست...دیگه نگرانی هم نداری...بیا بریم یكی دو ساعتی سمت فرحزاد...به جون خودم سیاوش كافیه یه ذره روی خوش نشون بدهی...چنان دخترهایی بهت پا میدن كه فكرشم نمیكنی...بعد از اونهمه دنگ و فنگ و اعصاب خورد شدنی كه داشتی واقعا لازمه یه مدتی به خودت بیای...
هیچ وقت از این طرز تفكرات مسعود خوشم نمی اومد و من هرگز نتونسته بودم مثل اون باشم و جنس مخالفم رو فقط وسیله ایی برای تفریح و برطرف كردن امیال نفسانی ببینم...ناخودآگاه اخمهام در هم رفت و گفتم:بس كن مسعود...تو كه میدونی من اهل این كثافتكاریها نیستم...از همه ی اینها گذشته به امید قول دادم بعد از ظهر ببرمشون پارك.
مسعود از روی مبل بلند شد و برای لحظاتی به من نگاه كرد و با حالتی متفكر گفت:ببریشون پارك؟...مگه امید چند نفره؟
- امید دوست داره خانم گمانی هم همراه ما باشه...مامان هم قبول كرد ببریمش بیرون.
- پس بگو موضوع اینجوریاس...میبینم بعد از مدتها به سر و صورتت صفا دادی نگو میخوای بعد از ظهر آقا امید رو به گردش ببری...جدی مامان راضی شد با اون ویلچری كه براش خریدیم از خونه بیاد بیرون؟!!!
- آره...فكر میكنم همه ی اینها رو در درجه اول باید ممنون تو باشم كه خانم گمانی رو بهم معرفی كردی.
مسعود سیگاری از جیبش بیرون آورد و آتش زد و در حالیكه دود غلیظی رو به سقف می فرستاد گفت:چه ربطی به سهیلا داره؟!!
تمام مسائل و رفتاری كه در این مدت كوتاه از خانم گمانی توی خونه دیده بودم رو برای مسعود تعریف كردم...به غیر از قسمتی كه مربوط به حس درونی و ناشناخته ام نسبت به خانم گمانی بود!
در تمام مدتی كه من صحبت میكردم مسعود خیلی دقیق به حرفهای من گوش میكرد و در سكوت سیگارش رو میكشید...بعد كه حرفهای من تموم شد سیگارش رو در زیرسیگاری روی میز خاموش كرد و در حالیكه هنوز معلوم بود مسئله ایی ذهنش رو مشغول كرده ایستاد و لباسش رو كمی مرتب كرد و گفت:جالبه...!...خوب من دیگه باید برم...
- مسعود؟
- هان؟
- تو قرار بود سر فرصت برای من یه چیزهایی رو تعریف كنی...
مسعود لبخندی زد و گفت:اتفاقا" اومده بودم همون حرفها رو بگم...البته نه همین الان...میخواستم بعد از ظهر كه با هم می رفتیم فرحزاد همه چیز رو برات تعریف كنم اما ماشالله فك تو گرم شد و من از كار و زندگی افتادم...الانم باید برم شركت...
به سمت درب اتاق رفت ولی نرسیده به درب برگشت و گفت:بعد از ظهر منم با شما میام پارك...كدوم پارك میخوای ببریشون حالا؟
مكان مورد نظرم رو بهش گفتم؛سری تكون داد و گفت:باشه...منم از راه شركت خودم رو میرسونم اونجا...چه ساعتی اونجا هستی؟
- فكر میكنم تا برم خونه و بچه ها رو سوار ماشین كنم و برسم اونجا حدود7باشه.
مسعود سری تكون داد و گفت:منم حدود7:30خودم رو میرسونم اونجا...
و بعد خداحافظی كرد و رفت!
وقتی مسعود رفت كار زیادی نداشتم برای همین كشو رو باز كردم و چشمم به مدارك خانم گمانی افتاد.همه رو آوردم بیرون؛كپی شناسنامه...كپی مدرك تحصیلی...و چند برگه ی دیگه...
وقتی به كپی شناسنامه نگاه میكردم نمیدونم چرا اما احساس كردم این كپی با اصل تفاوت داره!!!...
كمی دقیق تر به كپی نگاه كردم.
حس میكردم در دو قسمت شناسنامه دست برده شده...!
اما این غیر ممكنه...مگه میشه كسی بتونه توی شناسنامه ی خودش دست ببره؟!!!...و بعد از اون كپی بگیره؟!!!
به كپی مدرك تحصیلیش نگاه كردم...
درست در همون دو نقطه ایی كه حس میكردم در شناسنامه دست برده شده و سایه ایی مبهم در كپی اون مشخص بود همون نقاط در مدرك تحصیلی هم سایه انداخته بود!!!
خدایا این دیگه چه جور شكی بود كه داشت به جونم ریشه می انداخت؟!!!
مهشید با زندگی و افكار من چه كرده بود كه حالا نسبت به مسائلی كه هیچ تاثیری در زندگی من هم نداره و مربوط به دختر جوان دیگه ایی میشه دارم حساسیت نشون میدهم!!!
نكنه واقعا دارم عقلم رو از دست میدهم؟!!...اینها مدارك كامل اون دختره...چرا باید بیخودی حساس بشم و شك كنم...
به قدری كلافه شدم كه همه رو جمع كردم و دوباره در كشوی میزم ریختمشون و درب كشو رو با شدت بستم و بلند شدم و چند قدمی در اتاق راه رفتم...
بعد از دقایقی به ساعت نگاه كردم...از5گذشته بود برای همین ترجیح دادم وسایلم رو جمع كنم و به خونه برم.
وقتی رسیدم خونه امید لباسش رو پوشیده بود وتوی حیاط فوتبال بازی میكرد و طبق معمول از دیدن من كلی ابراز خوشحالی كرد.
لحظاتی بعد خانم گمانی رو دیدم كه سعی داره دو لنگه ی درب هال رو باز كنه تا ویلچر مامان رو كه روش نشسته بود از درب هال بیاره بیرون و چون برای باز كردن دو لنگه ی درب دچار مشكل شده بود به سمت اونها رفتم و در حینی كه سلام و احوالپرسی با مامان كردم سعی داشتم دربها رو هم باز كنم...
امید هم در این بین دائم میان دست و پای من و خانم گمانی و دور ویلچر می چرخید و با خنده و صدای بلند با خانم گمانی صحبت میكرد و او هم با حوصله پاسخ حرفهای امید رو میداد و در این بین امید دائم سهیلا جون؛سهیلا جون رو هم تكرار میكرد...یعنی برای گفتن هر جمله اش چندین بار هم كلمه ی سهیلا جون تكرار میشد!
وقتی دو لنگه ی درب هال رو باز كردم دیدم خانم گمانی به سمت ویلچر رفت تا مامان رو از درب بیرون ببره كه من سریعتر سمت ویلچر رفتم و بی اراده گفتم:سهیلا بگذار خودم ویلچر رو میبرم بیرون...
و تازه متوجه شدم در اثر تكرار اسم سهیلا توسط امید من هم به طور ناخودآگاه اون رو به اسم صدا كرده بودم!
امید كه در حال جست و خیز در بین ما بود بی حركت سر جایش ایستاد و با لبخند به من نگاه كرد و گفت:بابا شما هم سهیلا جون رو به اسمش صدا كردی و دیگه بهش نگفتی خانم گمانی...
دوباره حس كردم تمام وجودم داغ شد...سریع به خانم گمانی نگاه كردم و گفتم:معذرت میخوام...از بس این بچه اسم شما رو آورد و تكرار كرد باعث شد من...
سهیلا لبخند زیبایی به لبهایش نشست و صورت امید رو كه حالا به اون تكیه داده بود و جلوی پایش ایستاده بود و به من نگاه میكرد؛بوسید و رو كرد به من و گفت:راحت باشید آقای مهندس...اصلا" نیازی به عذرخواهی نیست...اتفاقا" من خودمم اینطوری راحتترم...خانم صیفی من رو سهیلا صدا میكنه٬امیدم همین طور...فقط شما بودین كه من رو به اسم صدا نمیكردین...اتفاقا"من اسمم رو خیلی دوست دارم...خوشحال میشم از این به بعد اسمم رو صدا كنید...البته اگر خودتون صلاح میدونید ولی اگه براتون سخته كه خوب هر طور مایلید...
امید سرش رو كج كرده بود و با لبخند شیطنت و شیرینی به من نگاه میكرد و گفت:بابا دیگه به سهیلا جون نگو خانم گمانی...من از فامیلی سهیلا جون خوشم نمیاد...باشه؟
مامان خندید و در حالیكه به صندلی تكیه داده بود و سهیلا حسابی اون رو روی صندلی مهار كرده بود تا كاملا"راحت باشه نگاهی به امید كرد و گفت:ماشالله به این زبونی كه تو داری بچه...
سعی كردم حرفهای امید رو نشنیده بگیرم و دیگه بدون هیچ حرفی مامان رو از درب بیرون آوردم و بعد همگی سوار ماشین شدیم.
وقتی به پارك رسیدیم از همان بدو ورود امید شدید اصرار داشت كه هر كجا میخواد بره سهیلا هم با اون بره و از اونجایی كه خانم گمانی بیشتر خودش رو مسئول نگهداری و مراقبت مامان میدونست همراهی كردن امید برایش معضلی شده بود اما وقتی من گفتم كه خودم مراقب مامان هستم و بهتره اون با امید باشه دیگه امید دست بردار نبود و در نهایت سهیلا با او همراه شد.
تقریبا20دقیقه ایی از ورودمون به پارك گذشته بود كه مسعود با من تماس گرفت و گفت كه به پارك اومده و وقتی من نشونی مكانی از پارك رو كه در اونجا روی نیمكت نشسته بودم و مامان هم به روی صندلی چرخدارش در كنارم بود بهش دادم خیلی سریع تونست ما رو پیدا كنه.
مسعود وقتی مامان رو دید بعد از سلام و احوالپرسی كلی سر به سر مامان گذاشت و اون رو به خنده انداخت...
از اینكه مسعود اینقدر شاد و سرحال بود منهم لذت میبردم اما هیچ وقت نتونسته بودم مثل او از لحظات زندگیم لذت ببرم...!برای همین همیشه از درون او و اخلاق و زندگیش رو تحسین میكردم.
لحظاتی بعد وقتی سهیلا و امید برگشتن متوجه شدم امید اصرار داره كه با سهیلا سوار ماشینهای برقی بشه و این بار سهیلا واقعا"از این بازی عاجز بود و دائم سعی داشت امید رو راضی كنه كه بازی دیگه ایی رو انتخاب كنه...
مسعود كه فهمید امید اصرار به چه چیزی داره پیشنهاد كرد كه امید با او سوار ماشین برقی بشه چرا كه ترسو بودن زنها و از جمله سهیلا رو عنوان كرد و شجاعت امید رو به رخ كشید و همین باعث شد امید لبخند كودكانه و پیروزمندانه ایی رو به لب بیاره و به همراه مسعود برای سوار شدن اون وسیله از ما دور شدند.
مامان غرق تماشای امید بود...میدونستم چقدر امید رو دوست داره چرا كه تنها نوه ی مامان محسوب میشد...تمام هوش و حواس مامان متوجه ی امید بود و در نگاهش اوج عشق و علاقه اش رو به امید میشد خوند.
خانم گمانی در ابتدا برای نشستن روی نیمكت كمی مردد بود چرا كه با توجه به كوچكی نیمكت اگر می نشست كاملا" كنار من قرار میگرفت!...من كه پی به این موضوع بردم از جا بلند شدم و خواهش كردم تا روی نیمكت بنشینه و خودم به بهانه ی خریدن سیب زمینی سرخ كرده با پنیر از اونها دور شدم.
مسعود و امید هنوز سوار وسیله ی مورد نظر امید نشده بودن چون صف خرید بلیط اون وسیله خیلی طولانی تر از وسایل بازی دیگه بود برای همین به اونها نزدیك شدم و دو ظرف سیب زمینی هم به اونها دادم و بعد خودم به همراه دو ظرف سبی زمینی دیگه به طرف مامان و سهیلا رفتم.
ظرفی رو به مامان دادم كه تشكر كرد و مشغول خوردن شد.
برای لحظه ایی فراموش كردم كه نیمكت كوچك است و شاید سهیلا از نشستن من در كنار خودش معذب بشه برای همین وقتی نشستم و ظرف سیب زمینی رو بهش دادم تازه یاد این موضوع افتادم...خواستم بلند بشم كه سهیلا گفت:آقای مهندس میشه چیزی بگم؟
نگاهش كردم و از بلند شدن منصرف شدم و در حالیكه به نیمكت تكیه میدادم گفتم:بفرمایید...
- امید رو تا حالا پیش یك روانشناس كودك بردین؟
از حرفش كمی دلخور شدم كه بلافاصله فهمید و سعی كرد حرفش رو تكمیل كنه و گفت:قصد ناراحت كردن شما رو ندارم...اما احساس میكنم امید خیلی كمبود عاطفی داره...درسته؟
پاسخی نمیدادم و هنوز نگاهم به او بود و منتظر بودم تا حرفش رو ادامه بده.........
ادامه دارد...پایان قسمت9

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 8/1/1390 - 13:31 - 0 تشکر 301809

رمان(( پرستار مادرم))قسمت10 - شادی داودی
دنیا پر از آدمهای دیوانه است٬کسانی که تمام زندگی خود به دنبال خوشبختی می گردند - اما پشت خود را به عشق کرده اند!
-----------------------------------------
داستان دنباله دار قسمت دهم
از حرفش كمی دلخور شدم كه بلافاصله فهمید و سعی كرد حرفش رو تكمیل كنه و گفت:قصد ناراحت كردن شما رو ندارم...اما احساس میكنم امید خیلی كمبود عاطفی داره...درسته؟
پاسخی نمیدادم و هنوز نگاهم به او بود و منتظر بودم تا حرفش رو ادامه بده...
وقتی دید من حرفی نمیزنم گفت:ببینید آقای مهندس...امید بچه ی نازنینیه...اما اگه شما به كمبودهای عاطفی كه در اون به وجود اومده توجه نكنید ممكنه عواقب بدی در آینده به انتظارش باشه...
نگاهم رو از خانم گمانی گرفتم و به چراغهای رنگی روشن در پارك چشم دوختم.
سهیلا حرف از كمبود عاطفی زده بود...كمبودی كه حتی در وجود من هم بی نهایت وجود داشت...كمبود عاطفی و عشقی كه همیشه در قلبم احساس كرده بودم...كمبودهایی كه با وجود دنیای محبتی كه من سعی داشتم در زندگی خودم به وجود بیارم اما مهشید همیشه از زندگیمون دریغ كرده بود!
نفهمیدم چرا اما بی اراده این جملات رو با صدایی آروم بیان كردم:فقط امید نیست كه كمبود عاطفی داره...ای كاش كسی بود تا من هم حرف میزدم و بشنوه تا ببینه من كه پدر امید هستم دنیایی از این كمبودم...امید رو میشه با كمی توجه خلاء زندگیش رو آنچنان پر كرد كه بعدها اصلا چیزی از این كمبود در ذهنشم باقی نمونه...اما من چی؟...تمام زندگیم و هستیم فنا شد...در اقیانوسی از حسرت و دلمردگی مدت10سال دست و پا زدم...ای كاش فقط یك نفر...فقط یك نفر هم در این دنیا بود نه اینكه بخواد خلاءعاطفی من رو پر كنه...نه اصلا"این رو نمیخوام...بلكه كاش فقط یك نفر بود تا من از خودم میگفتم...از غصه های درونم...از زجری كه كشیدم...ای كاش فقط یك جفت گوش شنوا بود تا حرفهای من رو بشنوه...به نقطه ایی رسیدم كه حس میكنم دارم خفه میشم...دارم منفجر میشم...خدایا...مهشید تو با زندگی من چه كردی...
بعد از گفتن این جملات بی اراده صورتم از اشك خیس شده بود!..
خودم هم نفهمیدم چرا این حالت به من دست داده بود...اما انگار تمام غصه های دلم همون لحظه میخواستن از قلبم بیرون بریزن...
برای لحظه ای متوجه شدم سهیلا از روی نیمكت بلند شد و جلوی من ایستاد و حتی خیلی هم نزدیك اومد و بعد با صدایی آروم كه التماس در اون كاملا"مشهود بود گفت:آقای مهندس؟!!!...تو رو خدا اشكهاتون رو پاك كنید...امید هنوز سوار اون ماشینها نشده...میترسم متوجه بشه شما چه حالی دارین...عجب اشتباهی كردم اصلا"حرف زدم...تو رو خدا...
از روی نیمكت بلند شد و سریع برگشتم به طرف نرده های كنار چمن و در حالیكه هر دو دستم رو به نرده ها گذاشته بودم پشت به صف بازی كه امید و مسعود در اون ایستاده بودند كردم.
تمام خاطرات تلخ و گزنده ایی كه از مهشید داشتم مثل فیلم توی ذهنم در حال تكرار بود و هر چه سعی میكردم افكارم رو روی موضوع دیگه ای متمركز كنم موفق نمیشدم...
نگاهی سریع به مامان انداختم كه با اشاره سری تكون داد و گفت:گریه كن مادر...میدونم چی توی قلبت میگذره...الهی من بمیرم...
صورتم رو برگردوندم و دوباره به چمنها و گلهایی كه زیر نور زرد رنگ محیط پارك تا حدودی زیبایی خدادادی خودشون رو از دست داده بودن نگاه كردم...
صدایی از گلوم خارج نمیشد...هنوز اشك می ریختم و با دستم میله ی نرده ها رو فشار میدادم...
برای لحظاتی احساس كردم سهیلا كنارم ایستاده...
به آرومی دستی به بازوی من كشید و گفت:آقای مهندس...تو رو خدا بس كنید...خواهش میكنم...اینجا جاش نیست...ولی قول میدم با تمام وجودم توی فرصت مناسب شنونده ایی بشم كه شما دنبالش هستین...به تمام حرفهاتون گوش میكنم...فقط تو رو خدا...الان هر لحظه ممكنه امید متوجه بشه...خواهش میكنم...
و بعد دستش رو از بازوی من جدا كرد و دستمالی از كیفش بیرون آورد و داد به من و گفت:شما بهتره كمی از این محیط دور بشی...كمی قدم بزنید...خواهش میكنم...فقط یك كم...
صدای امید رو شنیدم كه از اون فاصله با فریاد گفت:بابا...بابا...من و عمو مسعود داریم میریم داخل پیست...برگرد ما رو ببین...
با دستمالی كه خانم گمانی به من داده بود سریع صورتم رو پاك كردم و برگشتم به سمت صدای امید و براش دست تكون دادم...متوجه شدم مسعود با چهره ایی گرفته به من نگاه میكنه و بعد هر دو داخل پیست شدند.
از خانم گمانی عذرخواهی كردم و اون در حالیكه باز هم اون لبخند زیبا رو در چهره ی مهربونش نشونده بود گفت:شما چرا عذرخواهی میكنید؟...من باید عذرخواهی كنم كه با حرفم اینجوری باعث نارحتی شما شدم...
- نه...شما حق دارین...امید خلاءهای عاطفی زیادی داره...اونم از ناحیه ی مادرشه...اما فكر نمیكنم نیازی به دكتر روانشناس داشته باشه...
- بله...شایدم حق با شما باشه و من اشتباه میكنم...اما امیدوارم حرف دیگه ی من رو جدی بگیرید...اونم اینكه...هر وقت حس كردین می تونین حرفهای نگفته ی خودتون رو به من بگید مطمئن باشید با دل و جون حاضرم به تمام حرفهاتون گوش كنم...من برای شما احترام زیادی قائلم...خیلی زیاد...
صداقت رو در صداش حس میكردم اما متوجه شدم توانایی نگاه كردن بیش از این رو بهش ندارم...توی چشمهاش وقتی بهم نگاه میكرد حالت خاصی رو میدیدم كه دوست نداشتم این نگاه تداوم داشته باشه!
بعد از اینكه سكوت من رو دید برگشت به سمت مامان و روی نیمكت نشست.
دقایقی بعد كه مسعود و امید از پیست خارج شدند دیگه زمانی باقی نمونده بود و باید برمیگشتیم منزل...
امید خیلی از تفریح اون شب راضی بود و تا حد زیادی هم خسته شده بود چرا كه داخل ماشین كه نشست تا برسیم به منزل خوابش رفت.
جلوی درب منزل كه رسیدیم ماشین آژانس منتظر خانم گمانی بود و او هم بعد از اینكه من مامان رو به داخل منزل آوردم و كارهای مربوط به مامان رو سریع انجام داد با همون ماشین به منزلشون برگشت.
مسعود؛امید رو به داخل خانه آورد و به اتاق خوابش برد و اون رو روی تخت خوابوندش و بعد هم برگشت پیش من كه در آشپزخانه بودم.
حرفی نزد...! حتی برخلاف همیشه كه میدید توی خودم هستم هم اون شب پیش من نموند...فقط برای لحظاتی كوتاه ایستاد و نگاهم كرد و بعد كتش رو از روی صندلی برداشت و زیرلبی خداحافظی كرد و رفت.
میتونستم حدس بزنم كه شاید رفتارم در اون شب باعث كسالت مسعود هم شده و چون میدونه خاطرات گذشته چقدر روی اعصاب من اثر بدی گذاشتن دیگه سوالی برای پرسش نمیدید و ترجیح داده در اون شب من رو به حال خودم بگذاره...
دو ساعتی توی آشپزخانه بودم...سرم به شدت درد گرفته بود...دلم میخواست شرایطی برام پیش می اومد و فارغ از هر فكر و خیال و مسئولیتی مدتی از همه چیز و همه كس دور میشدم...
با خستگی زیاد از روی صندلی بلند شدم و سری به مامان و امید زدم.
مامان هنوز بیدار بود ولی امید خواب بود...با چهره هایی كه پر از آرامش بودن...همین كه میددیم اونها تا حدودی آرامش گمشده ی خودشون رو دارن به دست میارن برام تسلی بزرگی بود.
وقتی به اتاقم وارد شدم ترجیح دادم قبل از خواب دوش بگیرم...میخواستم دقایقی طولانی زیر دوش آب سرد بمونم بلكه اعصابم كمی آرامش بگیره كه صدای زنگ موبایلم رو شنیدم.مجبور شدم حوله ام رو به تن كنم و از حمام بیام بیرون...وقتی به گوشیم نگاه كردم شماره ناشناسی روی اون بود...با تعجب پاسخ دادم و متوجه شدم خانم گمانی پشت خطه!
ساعت از11گذشته بود...برای همین بعد از سلام با تعجب پرسیدم:چی باعث شده این وقت شب تماس بگیرید؟!!...مشكلی پیش اومده؟
- نه...ببخشید...میدونم دیر وقته...مزاحم شدم...شرمنده...حتما"خواب بودین...
- نه هنوز نخوابیدم...بفرمایین...
سكوت كرده بود و من صدای نفسش رو به راحتی پای تلفن می شنیدم؛روی تخت نشستم و گفتم:متاسفم...امشب رفتارم باعث شد شما هم ناراحت بشی...
- شما خیلی راحت متوجه احساس اطرافیانتون میشین...اما آقای مهندس...من...من...
حالا این من بودم كه سكوت كرده بودم...می فهمیدم كه شنیدن صدای سهیلا هم برای من نوعی آرامش به همراه داره كه هیچ وقت این حس رو در خودم با فرد دیگری متوجه نشده بودم!
ادامه داد:به خدا نمیخواستم شما رو به اون حال ببینم...اصلا"فكرشم نمیكردم صحبت من در رابطه با امید كار رو به اونجا بكشونه...از وقتی اومدم خونه دائم به خودم بد وبیراه میگم...
سرم رو به بالای تخت تكیه دادم...دلم می خواست ساكت باشم و ساعتها اون صدا رو كنار گوشم داشته باشم...دوباره صداش رو شنیدم كه گفت:الانم نمیدونم...یعنی نمیفهمم چطوری به خودم اجازه دادم این وقت شب مزاحمتون بشم...ولی این رو مطمئنم كه از وقتی با اون حال دیدمتون تا همین الان حال خوشی ندارم...آقای مهندس؟
- بله؟
- به خدا من...آدمی نیستم كه رفتار و حركات كسی تاثیری روش داشته باشه...ولی نمیدونم چرا امشب اینقدر از خودم بدم اومده...تا حالا توی زندگیم كاری نكرده بودم اشك كسی سرازیر بشه...اونم یك مرد..مردی مثل شما...مدت زیادی نیست كه شما رو شناختم...میشه گفت اصلا" مدتی نیست ولی...نمیدونم...به خدا خودمم نمیفهمم چه مرگم شده!!!
به میون حرفش رفتم و گفتم:نگران نباشید...من خوبم...
- اصلا" بهتون نمیاد دروغ بگین...
از لحن صداش متوجه شدم داره گریه میكنه!!!
دوباره همون شور و التهاب درونی در من بیدار شد...داغ داغ شدم...
- آقای مهندس؟...به خدا من دختری نیستم كه تظاهر كنم...ولی واقعا" امشب نگرانتونم...چرا...چرا مردی با شرایط شما باید امشب یكدفعه اون حال رو توی پارك پیدا كنه...
- سهیلا...من اگه هر مشكلی هم دارم مربوط به زندگی گذشته ی منه...خاطراتم آزارم میده...الانم اصلا"دلیلی نمیبینم كه تو گریه كنی...
نمیدونم چطور اما این جملات رو به قدری راحت و با لحنی خودمونی گفته بودم كه انگار سالهاست این دختر به من نزدیك بوده!
- كاش امشب میتونستم خونه پیش شما و امید و خانم صیفی بمونم...كاش اونقدر باورم داشتین كه متوجه میشدین واقعا"از اینكه امشب باعث ناراحتی شما شدم چقدر از دست خودم...
صدای گریه ی آروم و بغض آلودش باعث تعجب من شده بود...نمی تونستم باور كنم دختری كه هیچ وقت ارتباطی با من نداشته حالا این طوری نگران من و متاثر از حال اون شب من شده باشه!
بی اراده گفتم:دلم میخواد بعضی چیزها رو برات تعریف كنم...سهیلا...شاید این یك نیاز احمقانه باشه...آره حتما" هم احمقانه اس اگر بخوام همین الان ببینمت...ولی حس میكنم به نقطه ایی رسیدم كه دوست دارم یكی كه اصلا" من رو نشناخته و نمیشناسه حرفهای من روگوش كنه...اگه...همین الان بیام دنبالت میتونی بیای از خونه بیرون؟
سكوت كرده بود و فقط صدای نفسهای بغض آلودش رو می شنیدم كه حكایت از این میكرد داره گریه میكنه...
بعد از چند لحظه گفتم:معذرت میخوام...خواسته ی غیرمعقولی بود...ببخشید...
صداش رو شنیدم كه گفت:چند لحظه صبر كنید...
بعد شنیدم با شخص دیگه ایی كه گویا مادرش بود شروع كرد به صحبت و گفت:مامان شما ساعت چند باید فرودگاه باشی؟
یكباره یادم اومد كه مادرش همون شب عازم سفر مكه اس!
بلافاصله گفتم:سهیلا...سهیلا؟
- آقای مهندس...من تقریبا" یك ساعت دیگه باید مامان رو ببرم فرودگاه...مامان كه پروازشون انجام شد میام منزلتون...به مسعود میگم من رو بیاره اونجا...خوبه؟
نمیدونستم چه جوابی باید بدهم...سكوت كرده بودم...
در همین وقت صدایی كه مشخص بود مادر سهیلاست و داره با سهیلا صحبت میكنه به گوشم رسید كه گفت:تو كه رفته بودی حمام مسعود تلفن كرد و گفت نمی تونه بیاد ما رو ببره فرودگاه...خودمون باید بریم...مسعود نیست...
و سهیلا در جواب مادرش گفت:باشه آژانس میگیرم میریم...بعدش من باید برم منزل خانم صیفی...
فكری به ذهنم رسید؛میدونستم مامان اگر كار خاص و یا دستشویی نداشته باشه من میتونم شخصا" برم منزل خانم گمانی و اونها رو به فرودگاه برسونم و بعدش شاید فرصتی دست میداد تا اندكی از حرفهای دلم رو برای كسی مثل خانم گمانی یا همون سهیلا بازگو كنم.
برای همین گفتم:سهیلا...آژانس خبر نكن...من میام می برمتون فرودگاه.
- خانم صیفی چی؟...نمیشه كه تنهاش بگذارین...
- ازش سوال میكنم اگه كار خاصی با من نداشته باشه یكی دو ساعت رو میتونه تنها سر كنه...مشكلی نیست.
و بعد دیگه نگذاشتم سهیلا با تعارفات و حرفاش من رو از تصمیم خودم منصرف كنه...برای همین سریع خداحافظی كردم و لباس پوشیدم و به اتاق مامان رفتم.
معلوم بود تازه به خواب رفته...به آرومی بیدارش كردم و بهش گفتم برای بدرقه ی مادر خانم گمانی میخوام برم فرودگاه و مامان در حالیكه لبخندی به صورت مهربانش نشوند به من اطمینان داد كه مشكلی نداره و من میتونم با خیال راحت از منزل خارج بشم.
وقتی ماشین رو از حیاط خارج كردم حس عجیبی داشتم...یك حس غریب و ناشناخته...انگار گمشده ایی رو بعد از سالها پیدا كرده بودم و حالا قصد داشتم برای به دست آوردن دوباره ی اون با تمام وجودم به طرفش برم...حال خودم نبود...یك حس ناشناخته و عجیب...یك گرایش و یك میل شدید...اما به چی؟!!!
به اینكه فقط كسی رو پیدا كرده ام كه حرفهای انباشه در قلبم رو گوش كنه؟...به چه چیزی تمایل پیدا كرده بودم؟...به یك دختر22ساله؟...چرا این كشش اینقدر سریع و قوی داشت اتفاق می افتاد؟!!!................
ادامه دارد...پایان قسمت10

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 9/1/1390 - 11:6 - 0 تشکر 302038

رمان ((پرستار مادرم))قسمت11 - شادی داودی
عشق٬آتش هم هست٬اما آتشی سرد.با وجود این٬باید در این آتش سوخت٬زیرا این آتش تطهیر کننده است٬این آتش فقط برای تطهیر کردن می سوزاند.ناخالصی است که می سوزد و طلای خالص باقی می ماند.
------------------------------------
داستان دنباله دار قسمت یازدهم
وقتی ماشین رو از حیاط خارج كردم حس عجیبی داشتم...یك حس غریب و ناشناخته...انگار گمشده ایی رو بعد از سالها پیدا كرده بودم و حالا قصد داشتم برای به دست آوردن دوباره ی اون با تمام وجودم به طرفش برم...حال خودم نبود...یك حس ناشناخته و عجیب...یك گرایش و یك میل شدید...اما به چی؟!!!
به اینكه فقط كسی رو پیدا كرده ام كه حرفهای انباشه در قلبم رو گوش كنه؟...به چه چیزی تمایل پیدا كرده بودم؟...به یك دختر22ساله؟...چرا این كشش اینقدر سریع و قوی داشت اتفاق می افتاد؟!!!...

وقتی رسیدم به محدوده ی منزل خانم گمانی میخواستم از توی داشبورد ماشین آدرسی رو كه در ورق یادداشتی نوشته بودم رو بردارم و ببینم به كدوم كوچه باید وارد بشم؛متوجه شدم خانم گمانی به همراه شخص دیگری كه حدس زدم باید مادرش باشه كنار خیابان ایستاده بودن و خانم گمانی برایم دستی تكان داد.
ماشین رو به كنار خیابان بردم و پیاده شدم٬در حالیكه با اونها سلام و علیك كردم چمدان مادر خانم گمانی رو در صندوق عقب گذاشتم و رو به سهیلا گفتم:چرا این وقت شب اومدین توی خیابون ایستادین؟!!!...منزل منتظر میموندین من می اومدم...
خانم گمانی یا بهتر بگم مادر سهیلا كه چهره ایی شبیه خود سهیلا اما بسیار جا افتاده و خوش برخورد داشت گفت:ولله آقای مهندس من شرمنده ام به خدا...هر چی هم به سهیلا گفتم كه چرا قبول كرد شما دنبال ما بیاین و ازش خواستم باهاتون تماس بگیره و بگه لازم نیست شما به زحمت بیفتین گویا دیر شده بود چون هر چی تماس گرفت شما جواب ندادین...
- زحمتی نبود خانم گمانی...وظیفه ام بود...ولی به هر حال كاش كنار خیابون منتظر نبودین...اصلا"صورت خوشی نداره كه این وقت شب اونم توی این محل دو تا خانم كنار خیابون منتظر كسی باشن...
سهیلا با صدایی آهسته گفت:من به مامان گفتم كه بهتره توی خونه منتظر باشیم ولی مامان می خواست شما معطل نشین...
سپس همگی سوار ماشین شدیم.
نگاهی به سهیلا كه روی صندلی جلو نشسته بود كردم.متوجه شدم چهره اش كمی گرفته اس...حدس زدم سر همین موضوع احتمالا" با مادرش كلی بحث كرده برای همین نخواستم بیشتر از این موضوع رو كش بدهم و به سمت فرودگاه حركت كردم.
وقتی رسیدیم به فرودگاه كاروانی كه خانم گمانی عضو آنها بود هم رسیده بودن...برای همین از من و سهیلا فاصله گرفت و به همراه همسفران خودش مشغول صحبت شد.
با صدایی آهسته به سهیلا گفتم:مامانت نیاز به چیزی نداره براش تهیه كنم؟
نگاهم كرد و لبخند كمرنگی به لب آورد و گفت:نه...ممنونم...
از توی كیف جیب بغل كتم مقداری دلار بیرون آوردم و گرفتم به سمت سهیلا و گفتم:اینها رو بده به مامانت...ممكنه نیازش بشه.
نگاه جدی و جذاب سهیلا لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد گفت:نه...ممنونم...نیازی نداره...اینهمه پول مال كسانی هست كه وقتی میرن زیارت كلی باید سوغات بخرن بیارن...من و مامان كسی رو نداریم...پس نیازی نیست اینهمه پول همراه خودش داشته باشه...ممنونم از لطفتون...
با جدیتی كه بیشتر از حالت سهیلا بود گفتم:بگیر این پول رو ببر بده به خانم گمانی...سفر خرج داره...حالا سوغات نباشه ممكنه مسائل دیگه پیش بیاد...ببر بده بهش...نیازش شد خرج میكنه نشد برمیگردونه...
سهیلا به آرامی دست من رو كه به طرفش دراز بود كنار زد و گفت:گفتم كه نیازی نیست...
هیچ وقت حوصله ی سر و كله زدن و اصرار روی موضوعی رو نداشتم برای همین گفتم:باشه...خودم میبرم بهشون میدم...
هنوز دو قدم هم نرفته بودم كه سهیلا بازوم رو گرفت و گفت:باشه...بدین به من می برم الان بهش میدم...ولی یه شرط داره...اونم اینه كه قبول كنید بعدا"تمام این پول رو بهتون برگردونم...
كمی از حرفش خنده ام گرفت؛به اطراف نگاه كردم و بعد رو كردم بهش و گفتم:بگیر ببر بعد با هم صحبت میكنیم...بگیر دختر.
در حالیكه به همدیگه نگاه میكردیم با تردید پول رو گرفت و بعد به سمت مادرش رفت و كمی با هم صحبت كردن و سپس به همراه خانم گمانی پیش من برگشتن.
خانم گمانی گفت:آقای مهندس به خدا نیازی نبود...شما واقعا" من رو دارین شرمنده میكنید...
- خواهش میكنم خانم این چه حرفیه...مبلغ زیادی نیست...فقط محض احتیاط همراهتون باشه بد نیست...به هر حال سفر راه دوره...ممكنه خدای ناكرده مشكلی پیش بیاد و نیاز به پول داشته باشید خوب نیست اونجا برای پول به كسی رو بندازین...انشالله به خوشی زیارت میكنید و مشكلی هم پیش نمیاد...اینطوری بهتره و نگران چیزی نباشید...
خانم گمانی نگاهی به سهیلا كرد و بعد رو به من گفت:واقعا"ممنونم...توی این مدت كه من نیستم سهیلا رو به مسعود و شما میسپارم...خدا از برادری و بزرگی كمتون نكنه...سهیلا خیلی تنهاس البته مسعود هست ولی...
از طرف لیدر كاروان؛مسافرها رو صدا كردن كه همه در یكجا باید جمع میشدن...سهیلا میون حرف مادرش اومد و گفت:بسه دیگه مامان...مگه دختر5ساله رو داری تنها میگذاری...برو دیگه...دارن صداتون میكنن...نگران منم نباش...بچه كه نیستم.
به سهیلا نگاه كردم...چقدر جدی صحبت میكرد!
جذابیت صورتش بیشتر شده بود و ناخودآگاه آدم دلش میخواست دقایقی طولانی به اون چهره نگاه كنه...
رو كردم به خانم گمانی و گفتم:خیالتون راحت باشه...چشم...سفرتون بی خطر...از همین الان میگم زیارتتونم قبول...التماس دعا.
خانم گمانی؛سهیلا رو در آغوش گرفت و لحظاتی هر دو به آرامی گریه كردند و بعد خانم گمانی به جمعیت كاروان ملحق شد و ساعتی بعد جهت پرواز به سالن ترانزیت راهنمایی شدن.
سهیلا تا آخرین لحظه جلوی شیشه ایستاده بود و به مادرش نگاه میكرد و من روی صندلی در كنار سالن نشسته بودم.
وقتی دیگه كاملا" مادرش از نظر ناپدید شد به سمت من برگشت و متوجه شدم در تمام اون مدت چقدر اشك ریخته بوده!
نمیدونم چرا اما دیدن چهره ی گریانش حسابی منقلبم كرد..!
از روی صندلی بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم:بسه دیگه...مامان سفر زیارتی رفتن انشالله به سلامت هم برمیگردن...خوبیت نداره پشت سر مسافر اینقدر اشك بریزی...
با سر حرفم رو تایید كرد و با دست صورت خیس از اشكش رو پاك كرد و بعد به همراه همدیگه از سالن خارج شدیم.
وقتی داخل ماشین نشستیم سكوت كرده و هر یك در افكار خودمون غرق بودیم.
ماشین رو به حركت درآوردم و از پاركینگ فرودگاه خارج شدم.
سهیلا گفت:مرسی آقای مهندس...خیلی لطف كردین...واقعا"ممنونم.
لبخندی زدم و گفتم:فكر نمیكنم كاری كرده باشم كه اینقدر جای تشكر داشته باشه...من خیلی بیشتر از این حرفها بهتون بدهكارم...حضورتون در منزل من شرایطی رو ایجاد كرده كه سالها حتی خوابشم نمی تونستم تصور كنم...آرامش...راحتی...آسودگی خیال و خیلی چیزهای دیگه...اینها چیز كمی نیستن...پس میبینید كه من خیلی بیشتر از اینها به شما بدهكارم...درسته؟
لبخند زیبایی به چهره آورد و با صدایی آروم گفت:شما خیلی مهربونی...مسعود همیشه از شما تعریف میكرد اما فكر نمیكردم تا این حد باشه...ولی...همیشه وقتی چیزهایی از شما میگفت و بعدم خودم دراین مدت كم از شما دستگیرم شده این سوال توی ذهنم...
به میون حرفش رفتم و گفتم:این سوال توی ذهنت می اومد كه چرا توی زندگیم دچار شكست شدم...درسته؟
- نه...نه...اینكه چرا همسرتون قدردان اینهمه محبت و انسانیت وجود شما نبوده...مردی با خصایص شما نمی تونه بی احساس باشه...صد در صد در زمینه ی احساسی و عشقی هم برای همسرتون كم نمیگذاشتین...پس چرا...ببخشید...من حقی ندارم در مسائل خصوصی شما...
- نه...این چه حرفیه؟...اصلا" دلیل اومدن امشب من پیش شما همین بود كه شاید نیاز داشته باشم حرف بزنم..از خودم...از زندگیم...از مهشید...از بلایی كه سرم اومد..از...
- میدونم مهشید چیكار كرده...واقعا"متاسفم...
- شما چرا؟
- برای اینكه همیشه فكر میكنم این تیپ زنها مایه ی ننگ بقیه ی زنها هستن...
ماشین رو كنار خیابان پارك كردم و كاملا" به صندلیم تكیه دادم در حالیكه هنوز دستهام روی فرمون ماشین بود...
هر وقت به یاد خاطرات تلخی كه از مهشید در ذهنم بود می افتادم ناخودآگاه هر چی كه در دست داشتم رو با تمام قدرت در مشتم فشار میدادم و حالا این فرمان ماشین بود كه در بین انشگتان مشت شده ام میفشردم!
سهیلا نگاهی به من و دستهای من كرد و بعد با صدایی كه آرامش در اون موج میزد و سعی داشت این آرامش رو به منم القا كنه گفت:حرف بزنید...توی دلتون حرفها رو نگه ندارید..اینجوری خودتون رو داغون میكنید...
ناخودآگاه نیشخندی به لبم اومد و گفتم:داغون؟!!!...چیزی از من باقی نمونده...نمیدونی...نه تو و نه هیچ كس دیگه نمیتونه حال من رو درك كنه كه برای یك مرد چقدر وحشتناكه وقتی بفهمه زنش سالهاست با مردهای دیگه رابطه داره...با پسرهایی كه حداقل10سال از اون كوچیكترن...
نفس عمیقی كشیدم و ادامه دادم:اولش همه چیز رو انكار میكردم...تا اینكه مسعود اون عكسها و فیلمها رو تهیه كرد و برام آورد...
وقتی جمله ام به اینجا رسید به طور ناخودآگاه شروع كردم با مشت روی فرمان كوبیدن...
لحظه ایی به خودم اومد كه سهیلا با چهره ایی نگران بازوی راست من رو گرفته بود و با تكرار میگفت:آقای مهندس...سیاوش...سیاوش...تو رو خدا...آقای مهندس...خواهش میكنم...
یكباره مثل این بود كه به خودم اومدم و اون هم بازوی من رو رها كرد و عقب تر نشست و به درب كنارش تكیه داد.
سرم رو به پشتی صندلی تكیه دادم و چشمهام رو بستم و سعی كردم با كشیدن چند نفس عمیق به اعصاب داغون خودم مسلط بشم...
فایده نداشت...از ماشین پیاده شدم و درب ماشین رو بستم و به ماشین تكیه دادم...
نسیم نسبتا"خنكی می وزید و خیابان خلوت خلوت بود...
صدای باز شدن درب ماشین رو شنیدم و بعد دیدم سهیلا روبه رویم ایستاد و گفت:میدونم نمیتونم صد در صد شرایط شما رو درك كنم...ولی به خدا دلم میخواد كاری از دستم بر می اومد تا شما رو از این حالت دربیارم...هر قدر هم فریاد بكشید و مشت به در و دیوار بكوبید حق دارید...واقعا"سخته...ولی تو رو خدا اینجوری خودتون رو اذیت نكنید...میدونم در حرف آسونه...اما...قبول كنید هر چی بوده تموم شده...هر خاطره ی تلخ و چندش آوری هم بوده دیگه تموم شده...شما هنوز خیلی برنامه ها می تونید برای اینده ی زندگیتون داشته باشید...نمیگم همین الان یا به همین زودی همه چیز رو فراموش كنید چون این حرف نه تنها عملی نیست كه خنده دارم هست...اما هر كاری از دستم بربیاد حاضرم انجام بدهم تا شما حداقل كمتر به خاطراتتون فكر كنید...
نگاهش میكردم...وقتی صحبت میكرد توی چشمهاش صداقت موج میزد...
سالها بود كه اینقدر دقیق به صورت كسی نگاه نكرده بودم!
شاید به جرات میتونم قسم بخورم كه تا اون لحظه تمام حس درونی خودم رو نسبت به جنس مخالف در درونم خفه كرده بودم...اما حالا...
در اون شب ساكت و خلوت این دختر با صداش...با رفتارش...با نگاهش...گویا میخواست یكباره تمام احساسات من رو بیدار كنه...خدایا من چه باید میكردم؟
نگاهم رو از صورتش گرفتم و به انتهای خیابان چشم دوختم.
با صدایی آرامتر و آرام بخش تر از همیشه گفت:به خدا دوست ندارم چشمها و صورت مردی مثل شما رو اینطوری غرق توی غم ببینم...
و بعد او هم به ماشین تكیه داد و كنار من ایستاد؛گفت:خنده داره میدونم...اما دست خودم نیست...شاید هر كس دیگه حال من رو بفهمه فكر كنه كه...
صورتم رو به سمتش برگردوندم و دستهام رو به روی سینه گره كردم و گفتم:تو هیچ میدونی از وقتی اومدی به خونه ی من نه تنها به مادرم و پسرم آرامش دادی حتی برای خودمم آرامش عجیبی به همراه آوردی...نمی فهمم چطوری این حس رو به من القا كردی ولی توی همین یكی دو روزی كه اومدی واقعا آرامش اعصاب دارم پیدا میكنم!!!
- آقای مهندس؟
- راستی یه چیز دیگه كه میخوام بگم...یعنی میشه گفت یه خواهشی ازت دارم...
- خواهش؟!!!
- آره...لطفا" به من نگو آقای مهندس...تو كه كارمند شركت من نیستی...از این لفظی كه به كار میبری خوشم نمیاد...همونطور كه خودت از اسمت بیشتر راضی هستی منم دوست دارم بهم بگی سیاوش...
- آخه آقای مهندس...این كه نمیشه!!!
- چرا نمیشه؟!!!...تو كه همین چند دقیقه پیش وقتی عصبی شده بودم به راحتی اسمم رو صدا میكردی...پس خواهشا"از این به بعدم اسمم رو صدا كن..ممكنه؟
- هر جور شما راحتین...
وقتی به صورتش نگاه میكردم و اون هم به من خیره شده بود دوباره احساس كردم توی چشمهاش همون حسی رو كه چند بار دیگه به وضوح درك كرده بودم بازم داره برام شكل میگیره...
نگاهش خالص بود...یك نگاه ناب...عمیق و ژرف...اونقدر كه شاید به راحتی میتونستم قسم بخورم تا به حال این نگاه رو توی چشمهای هیچ كسی ندیده بودم!!!
دستهای گره كرده به روی سینه ام رو از هم باز كردم...حس عجیبی داشتم...حالتی كه شاید سالیان سال بود در خودم ندیده بودم...شبی ساكت و خیابانی خلوت...و من مردی شدم كه حالا بعد از سالها حس میكردم میل و كشش عجیبی به یك دختر پیدا كرده!!!
سهیلا به ماشین تكیه داده بود و فقط به من نگاه میكرد...نگاهی كه احساس میكردم هر لحظه من رو داره بیشتر به خودش جذب میكنه!!!...تكیه ام رو از ماشین جدا كردم و رو به رویش ایستادم..............
ادامه دارد...پایان قسمت11

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 10/1/1390 - 10:52 - 0 تشکر 302360

رمان ((پرستار مادرم))قسمت12 - شادی داودی
نباید به دنبال عشق گشت - عشق هرگز با جستجو به دست نمی آید.عشق از خلال بخشیدن واقعیت می یابد - عشق طنین صدای خودمان است.
-----------------------------------
داستان دنباله دار قسمت دوازدهم
سهیلا به ماشین تكیه داده بود و فقط به من نگاه میكرد...نگاهی كه احساس میكردم هر لحظه من رو داره بیشتر به خودش جذب میكنه!!!...تكیه ام رو از ماشین جدا كردم و رو به رویش ایستادم...تمام بدنم داغ شده بود و حس میكردم باید هر چه سریعتر به خودم مسلط بشم...دوباره از درون گویا كسی به من نهیب زد كه:سیاوش...خجالت بكش...عزت نفست كجا رفته؟
لحظاتی به صورتش نگاه كردم...شاید از درون دلم میخواست حركتی كنم اما دوست داشتم اون با تمام قوا توی صورتم می زد و سرم فریاد می كشید و من رو از خودش دور میكرد...
اما متوجه شدم كه اگر میل و كشش خودم رو بروز بدهم او باز هم هیچ واكنش منفی از خودش نشان نخواهد داد...باورم نمیشد...یعنی دارم اشتباه میكنم؟!!!
چطور ممكنه دختری در شرایط اون؛به سن اون؛به مردی مثل من تمایل داشته باشه؟!!!
شاید از خیلی نظرها مورد تایید بودم...چه ظاهرم٬چه تیپم٬چه ثروتم و چه تحصیلات و...اما من مردی 38ساله بودم كه زندگی موفقی نداشته و حالا پسری8ساله داره كه همراه مادر بیمارش هم زندگی میكنه...
نه این امكان نداره...اصلا"...جتما" دچار توهم شدم...
اما واقعا" سهیلا هیچ واكنش منفی از خودش نشون نمیداد و با نگاهی خالص و ناب به صورت من خیره شده بود...شاید در اون لحظات خودش هم از درون با خویش در جدال بود!!!
یك دستم رو لای موهایم فرو بردم و نگاهم رو از او گرفتم و بار دیگر به انتهای خیابان خیره شدم و سپس با صدایی آروم گفتم:
یك دستم رو لای موهایم فرو بردم و نگاهم رو از او گرفتم و بار دیگر به انتهای خیابان خیره شدم و سپس با صدایی آروم گفتم:سهیلا...برو توی ماشین...
لحظاتی كوتاه به صورت من خیره شد و بعد با همون صدای ملیح و آرومش شنیدم كه گفت:باشه...چشم...
و بعد برگشت و سوار ماشین شد.
دستهام رو به لبه ی ماشین گذاشتم و فقط زیر لب زمزمه كردم:خدایا...این دیگه چه بازی هست كه داری من رو واردش میكنی؟!!...كمكم كن...
از ماشین فاصله گرفتم و چند قدمی راه رفتم...سپس به ساعتم نگاه كردم و تازه متوجه شدم مدت زمان نسبتا"طولانی هست كه مامان رو در خانه تنها گذاشتم.
سرم رو به سمت آسمون گرفتم و به ستاره های بیشماری كه اون شب توی آسمون زیبایی خیره كننده ایی رو به وجود آورده بودند نگاه كردم...و بعد صدای اذان از مسجدی دور به گوشم رسید...
نفس عمیقی كشیدم و به طرف ماشین رفتم و سوار شدم و به سمت منزل حركت كردم.
دیگه تا رسیدن به منزل حرفی بین ما رد و بدل نشد و من در ناباوری قضیه غرق بودم!!!
وقتی رسیدیم خونه خوشبختانه مامان و امید خواب بودن...خیالم راحت شد كه مامان به كمكی در این مدت احتیاج نداشته.
به اتاقم رفتم و لباس راحتی پوشیدم...میدونستم سهیلا در اون لحظات یا توی هال نشسته یا در آشپزخونه خودش رو مشغول كرده...دیگه دلم نمیخواست در اون شرایط پیشش باشم...شاید از خودم و احساسم ترسیده بودم...روی تخت دراز كشیدم و به سقف اتاق خیره شدم كه ضربات ملایمی به درب اتاق خورد و بعد شنیدم كه سهیلا از پشت درب میگه:چایی حاضر كردم...اگه هنوز نخوابیدین بیاین چایی بخوریم...
جوابش رو ندادم كه فكر كنه خوابیدم...اونم دیگه درب اتاق رو باز نكرد و صدای پاش رو شنیدم كه از پشت درب دور شد!
به قدری خسته بودم كه نفهمیدم چه موقع به خواب رفتم.
وقتی بیدار شدم كه احساس كردم كسی به آرامی تكانم میده و همزمان صدام میكنه!
چشم باز كردم...سهیلا كنار تختم بود...خم شده بود و سعی در بیدار كردن من داشت...
در اون لحظه همه چیز رو فراموش كرده بودم...برای لحظاتی حتی خود سهیلا هم برایم ناشناس بود!!!
این دختر جوون و زیبا توی اتاق من چیكار داره؟!!...
به صورتش كه تقریبا در فاصله ی كمی از صورتم قرار گرفته بود نگاه میكردم...حركت لبهاش رو میدیدم...میدونستم داره حرف میزنه...اما چیزی نمیشنیدم!!!
هنوز بین خواب و بیداری بودم و دائم از خودم سوال میكردم:این دختر كیه؟!!
وقتی دید چشمام باز شده كمی از من فاصله گرفت...اما هنوز دستش به بازوی من بود و با تكانی ملایم كه به دستم میداد گفت:تلفن با شما كار داره...
تازه صداش رو شنیدم و یكباره همه چیز رو به خاطر آوردم.
سریع از روی تخت بلند شدم و نشستم.
سهیلا هم ایستاد و از من فاصله ی بیشتری گرفت و گفت:چند بار تماس گرفتن...گفتم خوابین...اما ایندفعه دیگه خواستن بیدارتون كنم...از شركتتون تماس گرفتن...
و بعد دست چپش كه گوشی تلفن سیار منزل در دستش بود رو به سمت من گرفت.
به ساعتم نگاه كردم...وای خدای من!!!...ساعت9:40صبح بود...سابقه نداشت تا این وقت صبح خوابیده باشم!!!
صورتم رو مالیدم و گوشی رو از سهیلا گرفتم و گفتم:چرا بیدارم نكردی؟!!!...من الان باید شركت باشم...هزار تا كار دارم...هیچ معلومه چی باعث شده فكر كنی باید تا این وقت روز مثل یه مرد بیكار و بیعار توی تختخواب مونده باشم؟!!!
و بعد با عصبانیت به تلفن پاسخ دادم...منشی شركت بود و میخواست یادآوری كنه كه راس ساعت10:30با مدیران قسمتهای مختلف هر سه شركتم جلسه دارم.
تمام مدتی كه صحبت میكردم سهیلا ایستاده بود و نگاهم میكرد.
وقتی گوشی رو قطع كردم با نرمی خاصی كه در صداش موج میزد گفت:شما به من نگفته بودین كه باید بیدارتون كنم...دیشبم كه اصلا" نخوابیده بودین...فكر كردم خودتون از برنامه های خودتون اطلاع دارین و هر ساعت كه لازم باشه بیدار میشین...به هر حال اگه مقصر منم...ببخشید.
از روی تخت بلند شدم...با اینكه هنوز كمی كلافه و عصبی بودم سعی كردم به واقعیت موضوع بهتر فكر كنم و اونم این كه حرف سهیلا كاملا" درست بود...چرا من باید توقع داشته باشم كه سهیلا من رو سر ساعتی مشخص بیدار كنه؟!!..اون به اسم پرستار مادرم پا به این خونه گذاشته اما چندین مسئولیت سنگین دیگه رو هم به عهده گرفته كه هیچكدوم در حیطه ی وظایف مشخص شده ی اون نبوده...حالا چی باعث شده بود كه من با خودخواهی اون رو مسبب خواب موندن اون روزم بدونم؟!!!...
چهره اش مشخص بود كه از برخورد من دلخور شده و بعد از اتاق بیرون رفت و درب رو بست.
گوشی تلفن رو كه خاموش كرده بودم روی میز آرایش كنار اتاقم گذاشتم و خیلی سریع دوش گرفتم و بعدش آماده شدم تا به شركت برم.
وقتی از اتاق خواب بیرون رفتم ابتدا حالی از مامان پرسیدم و بعدهم سری به امید كه هنوز خواب بود زدم...
از رفتاری كه با سهیلا كرده بودم احساس شرمندگی میكردم و برای همین نخواستم باهاش رو به رو بشم و بدون خداحافظی از اون خونه رو ترك كردم و به شركت رفتم.
در تمام مدتی كه جلسه داشتم دائم ذهنم به سمت سهیلا كشیده میشد و دیدن چهره ی دلخورش اعصابم رو بهم ریخته بود...
بعد از جلسه نزدیك ساعت ناهار بود كه توی اتاقم تنها بودم...گوشی تلفن رو برداشتم و شماره ی منزل رو گرفتم...خودش گوشی رو برداشت و گفت:بله؟...بفرمایین؟
به محض اینكه خواستم حرفی بزنم درب اتاقم باز شد و مسعود وارد شد.
بدون اینكه حتی یك كلمه حرف بزنم گوشی رو قطع كردم.
مسعود مثل همیشه چهره ایی شاد و سرحال داشت و گفت:سلام به جناب رئیس آقای مهندس سیاوش صیفی...
و بعد در حالیكه به لبه ی میز تكیه اش رو قرار میداد و یك پاش هنوز روی زمین قرار داشت گفت:الان دارم از خونه ی جنابعالی میام...شنیدم دیشب تو سهیلا و مادرش رو رسوندی فرودگاه؟...بابا ای ول...نمردیم و دیدیم یه تكونی به خودت دادی...الحق كه داری كم كم به جرگه ی آدمها برمیگردی...
از طرز حرف زدن مسعود خوشم می اومد...لبخند زدم و بعد دكمه ی آیفون روی میزم رو فشار دادم و به خانم افشار گفتم كه برای دو نفر سفارش غذای ناهار رو بده سپس رو كردم به مسعود و گفتم:مرد حسابی قرار بود تو ببریشون...پس چی شد كه دیشب جنابعالی از جرگه ی آدمیان فاصله گرفتی؟
مسعود كمی به فكر فرو رفت و بعد گفت:راستش دیشب بیخود و بی جهت حالم خراب شده بود...
- مریض شده بودی؟
- آره...دیشب یه جورهایی انگار مرض داشتم...
خندیدم و گفتم:نمردیم و دیدیم به بادمجون بم هم آفت خورد...
مسعود خنده ی بلندی كرد و گفت:واسه تو كه بد نشد...شد؟
برای لحظه ای احساس كردم مسعود داره با كنایه صحبت میكنه!!!
نگاه هر دوی ما روی هم ثابت و خنده از لبهامون محو شد...
نمی تونستم معنی این نوع كنایه رو درك كنم...واقعا" مسعود با كنایه حرف زده بود؟...
اما من دنبال سودی در اون قضیه نبودم كه حالا مسعود فكر كرده باشه من با رفتن به دنبال سهیلا و مادرش به خواسته ام رسیدم...
فكری گذرا و سریع از ذهنم گذشت و اونم اینكه نكنه مسعود فكر كرده من واقعا" قصد فرصت طلبی و سودجویی به معنی خاصی بودم كه دنبال سهیلا و مادرش رفتم...؟!!!
نمی تونستم احساس واقعی رو كه شب گذشته با حضور سهیلا در خودم حس كرده بودم رو منكر بشم اما اگه واقعا" مسعود تصورش از رفتار شب گذشته ی من این بوده باشه چی؟!!!...آیا واقعا" من مردی شدم كه...
مسعود دوباره لبخندی روی لبش نشوند و گفت:چیه مهندس؟!!...نكنه چشمت مادر سهیلا رو گرفته؟
به خودم اومدم و فهمیدم مسعود قصد شوخی با من رو كرده و خیلی سریع تونستم از ذهنیات خودم فاصله بگیرم و با خنده گفتم:خاك برسرت مسعود تو هیچ وقت آدم بشو نیستی...
مسعود سیگاری آتش زد و گفت:سیاوش تقویم رو نگاه كردی؟
چون نزدیك وقت آوردن ناهار بود از روی صندلی بلند شدم و دستهام رو شستم و در ضمنی كه اونها رو خشك میكردم گفتم:آره...سه روز تعطیلی پشت سر هم...خاك برسرشون...اقتصاد مملكت هم كه به جهنم...اینهمه تعطیلی پشت تعطیلی به كی بر میخوره؟...
- ای خاك برسرت سیاوش كه فقط فكر كار و سگ دو زدن و پول درآوردن هستی...مرد حسابی سه روز تعطیلی پشت سر هم...چی از این بهتر؟...بیا همت كن مامان و امید رو برداریم بریم شمال...
- بریم شمال؟!!...خل شدی؟!!...من مامان رو چطوری راضیش كنم؟!!
- خانم صیفی اگه سهیلا همراهمون باشه كه دیگه مشكلی نداره...تازه از خداشم هست یه آب و هوای حسابی عوض میكنه...بنده خدا پوسید بس كه توی اون اتاق روی تخت خوابید و اون سقف و در و دیوار خونه ی بی صاحاب تو رو دید...
- سهیلا؟!!...چی میگی تو؟!!...اون كه نمی تونه بیاد با ما شمال...اونم سه روز!!!
- چرا نمی تونه بیاد؟...مادرش كه رفته مكه و حالا حالا هم نمیاد...خودشم كه تنهاس...من راضیش میكنم...تو اگه نه نیاری من كارها رو درست میكنم...واسه امیدم خوبه...میره دریا شنا یه حالی میكنه...
در حالیكه پشت گردنم رو می مالیدم كمی فكر كردم و گفتم:ولله نمیدونم...پس جون من تا همه چی رو به راه نشده نگذار امید چیزی بفهمه...چون اون وقت اگه نشه دیگه امید از كول من پایین نمیاد...تو هم كه میدونی من نمیتونم مامان رو بدون پرستار به...
- خوب...خوب...من فقط رضایت تو برام مهم بود...بقیه اش با من...
در همین موقع گوشی موبایل مسعود زنگ خورد و بعد از كمی صحبت وقتی تماس رو قطع كرد فهمیدم نمی تونه ناهار پیش من بمونه و باید به شركتش برگرده...
درب اتاق باز شد و ناهاری كه سفارش شده بود رو آوردن داخل...
مسعود با خنده و شیطنت خاص خودش پرس غذای خودش رو برداشت و در ضمنی كه از اتاق خارج میشد با حالتی مسخره گفت:برادر اصراف حرام است...ملتفت هستید كه...خداحافظ.
اون روز بعد از ظهر وقتی برگشتم خونه در كمال تعجب دیدم مسعود اونجاس و به معنای واقعی همه چیز جهت سفر به شمال رو برای سه روز مهیا كرده!!!
امید از خوشحالی رو ی پا بند نبود و سهیلا با اصرار و خواهش و خنده سعی داشت لباسهای امید رو هم عوض كنه...
باورم نمیشد سهیلا راضی شده در این سفر همراه ما باشه!!!...هم متعجب بودم...هم خوشحال...و هم در اعماق وجودم احساس نگرانی ناشناخته ایی داشتم...!!!
حس میكردم هر لحظه سهیلا داره بیشتر و بیشتر به من نزدیك میشه...اما چرا؟!!!
مسعود ترتیبی اتخاذ كرده بود كه مامان در طول مسیر روی صندلی جلوی ماشین من به حالت خوابیده قرار بگیره تا راحت تر بتونه طول مسیر رو تحمل كنه...
امید از همون ابتدا خواست به ماشین مسعود بره چرا كه ماشین مسعود رو به خاطر رنگش خیلی بیشتر از ماشین من دوست داشت.
سهیلا به خاطر مامان باید در ماشین من می نشست اما اصرارهای امید كه دوست داشت سهیلا همواره همراه اون باشه باعث شد كه من از سهیلا بخوام بر خلاف میلش به ماشین مسعود بره و در طول مسیر اگه مشكلی برای مامان پیش اومد با رعایت حفظ فاصله ی دو تا ماشین و تماس تلفنی اون رو خبر میكنم تا مسعود و من هر دو توقف كنیم...
تا وسایل رو در ماشین ها بگذاریم و حركت كنیم دیگه شب شده بود...راه خلوت بود و از اونجایی كه مامان داروهای آرام بخششم خورده بود تمام مسیر رو خوابید و بی هیچ مشكلی رسیدیم چالوس و بعد از اون به سمت كلارآباد رفتیم...
ویلای من در شهرك بهرام واقع در هچیرود نرسیده به كلارآباد بود.
ویلای بسیار زیبا و بزرگی بود كه به جرات میشه گفت در اون شهرك مثل نگین بر انگشتری می درخشید...اما كمترین استفاده رو ازش كرده بودم و اگه سرایدار ویلا نبود شاید سالها پیش اونجا با تمام زیباییش مخروبه شده بود...ولی خوشبختانه ابراهیم خان و زری خانم همیشه و در همه حال چه از نظر نظافت داخل و خارج ساختمان و چه از نظر باغبانی واقعا" به ویلا رسیدگی كرده بودن...........
ادامه دارد...پایان قسمت12

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 11/1/1390 - 12:32 - 0 تشکر 302688

رمان ((پرستار مادرم))قسمت13 - شادی داودی
تو حتما" باید در عشق بمیری تا تولدی دوباره پیدا كنی.
-----------------------------------
داستان دنباله دار قسمت سیزدهم
ویلای من در شهرك بهرام واقع در هچیرود نرسیده به كلارآباد بود.
ویلای بسیار زیبا و بزرگی بود كه به جرات میشه گفت در اون شهرك مثل نگین بر انگشتری می درخشید...اما كمترین استفاده رو ازش كرده بودم و اگه سرایدار ویلا نبود شاید سالها پیش اونجا با تمام زیباییش مخروبه شده بود...ولی خوشبختانه ابراهیم خان و زری خانم همیشه و در همه حال چه از نظر نظافت داخل و خارج ساختمان و چه از نظر باغبانی واقعا" به ویلا رسیدگی كرده بودن...
اون شب وقتی رسیدیم به كمك مسعود خیلی سریع وسایل رو به داخل ویلا بردیم و سهیلا هم سریعتر از اونی كه فكرش رو میكردم اتاق مامان رو آماده كرد.
امید خواب بود٬زمانیكه اون رو در تختش گذاشتم دقایقی كوتاه بیدار شد اما خیلی زود دوباره به خواب رفت.
مسعود كه همیشه رانندگی مسافتهای طولانی خسته اش میكرد بعد از خوردن شامی كه در طول راه از بیرون گرفته بودم خیلی زود رفت به یكی از اتاق خوابها و خوابید.
سهیلا برای من چایی آورد و خودش به اتاق مامان رفت چون باید به كارهای آخر شب مامان رسیدگی میكرد و برای خواب آماده اش میكرد...همیشه بیخوابی مامان رو كلافه میكرد و اون شب چون در طول مسیر خوابیده بود حالا احساس بیخوابی داشت...برای همین دائم سهیلا رو به عناوین مختلف صدا میكرد...
لیوان چای رو برداشتم و از خونه خارج شدم.
صدای سیرسیركها كه در فضای شب پخش میشد همیشه حس و حال خاصی در من ایجاد میكرد...بوی رطوبت محیط...نور مهتاب كه تمام فضای حیاط رو روشن كرده بود...سیاهی درختان حیاط در شب...همه و همه یك حس آرامش خاصی رو به من القا میكردن...محیطی كه صدای هیچ ماشینی در اون به گوش نمیرسید...انگار فرسنگها از شهر فاصله دارم و تنهای تنها در اقیانوسی از آرامش غوطه ور میشدم...
چایی رو كه خوردم لیوان رو لبه ی پله ها گذاشتم و شروع كردم به قدم زدن در حیاط.
بعد از دقایقی متوجه شدم سهیلا چراغهای داخل خونه رو یكی یكی خاموش كرد.فكر میكردم بعدش خودشم بره بخوابه چون وقتی دیدم چراغ اتاق مامان رو خاموش كرد دیگه كاری نداشت برای بیدار موندن اما متوجه شدم از درب هال خارج شد و به بالكن اومد...لیوان خالی چایی من رو كه روی پله ها بود رو برداشت و دوباره ایستاد و به حیاط نگاه كرد.
من در تاریكی بودم و اون در روشنایی نور بالكن قرار داشت...
نگاهش كردم...شلوار مشكی كتون به پا داشت به همراه یك بلیز دخترونه یقه انگلیسی جلو دكمه دار...آستینهای بلیزش رو به بالا تا زده بود ... از نحوه ی لباس پوشیدنش خوشم می اومد...موهای بلند و مشكیش زیر نور بالكن درخشندگی خاصی داشت...
هنوز لیوان رو با دو دست نگه داشته بود و كاملا" متوجه بودم كه با نگاهش داره دنبال من میگرده...
زیبایی و ملاحت خیره كننده ایی داشت...ویژگی هایی كه برای هر مردی حائز اهمیت هست همه و همه در وجود این دختر یكجا جمع شده بود...فارغ از چهره و اندام زیباش اخلاق فوق العاده ایی هم داشت...محبت؛احساس مسئولیت؛آرامش؛وقار و...انگار خدا در خلقت این دختر تمام هنر خودش رو به كار گرفته بود...خدایا...
به رفتار شب گذشته اش فكر كردم...چرا وقتی بهش نزدیك شدم هیچ عكس العملی از خودش نشون نداده بود؟!!!
چرا دائم سعی میكرد با صداقت و گیرایی عجیبی كه در چشمهاش موج میزد من رو بیش از پیش به خودش نزدیكتر كنه؟!!!
من یه مرد هستم با تمام خصوصیات مردانه ایی كه انكار ناپذیر بود...اما چرا...آیا واقعا"سهیلا به من علاقه مند شده؟!!!...خدایا!!!
چقدر احساس گیجی میكردم...چقدر احساس سر درگمی برام سخت بود...
اما باور موضوع برام مشكل تر از هر چیزی جلوه میكرد...
از جایی كه ایستاده بودم به آرومی شروع كردم به قدم زدن.
سهیلا خیلی سریع متوجه ی حضور من و جایی كه قرار داشتم شد...به آرومی از پله ها پایین و به سمت من اومد.
دلم نمیخواست دیگه در شرایطی مثل شب پیش قرار بگیرم...دائم از درون به خودم نهیب میزدم...سیاوش...سیاوش...
وقتی رو به روی من ایستاد بدون اینكه بهش اجازه ی حرف زدن بدهم بلافاصله گفتم:سهیلا...برو توی خونه...
- چرا؟...مزاحمتونم؟!!!
- نه...اما اصلا"...
- پس مزاحمم درسته؟
- ببین سهیلا...دیشب من اصلا"اعصاب درستی نداشتم...توی شرایط خوبی هم نبودم و از اینكه...
به میون حرفم اومد و نگذاشت ادامه دهم و گفت:دیشب هر چی شد دیگه تموم شده...شما در هر شرایطی باشید برای من قابل احترامید...
- سهیلا خواهش میكنم برگرد برو داخل خونه...
جمله ی آخرم رو با جدیت گفتم...لحظاتی كوتاه سكوت كرد و به من خیره شد...
سپس در حالیكه به سمت پله ها برمیگشت گفت:باشه چشم...به هر حال من بیدارم...اگه كاری داشتین با فكر كردین میتونم كاری براتون انجام بدهم صدام كنید...
وقتی از پله ها بالا رفت نگاهش میكردم و در افكار نامعلومی غرق شده بودم كه یكباره چشمم به پنجره ی اتاقی كه مسعود خواب بود افتاد و دیدم مسعود پشت پنجره ایستاده و زمانیكه متوجه شد من حضورش رو در پشت پنجره حس كردم از پشت پنجره دور شد!
تعجب كردم...چرا مسعود اینطوری پشت پنجره ایستاده بود!!!
نمیتونستم ارتباط بین مسعود و سهیلا رو بفهمم و اینكه اصلا"چرا مسعود؛سهیلا رو به منزل من آورده...!!!
قرار بود خیلی چیزها رو برای من بگه كه هنوز فرصت مناسب دست نداده بود...
كمی به فكر فرو رفتم...حس كردم حالا كه بیدار شده بهترین فرصت باشه كه به اتاقش برم و همه چیز رو ازش بپرسم...
وقتی خواستم از پله ها بالا برم متوجه شدم شلنگ آبی كه هر روز ابراهیم خان با اون حیاط رو میشوره و درختها رو آب میده زیر لاستیك ماشینم مونده.
به سمت ماشین رفتم و دنده رو خلاص كردم و كمی ماشین رو حركت دادم كه صبح ابراهیم خان مشكلی نداشته باشه و شلنگ رو از زیر لاستیك ماشین آزاد كردم.
وقتی از این كار فارغ شدم به سمت پله ها رفتم و زمانیكه وارد خونه شدم صدای مسعود رو شنیدم كه از آشپزخانه می اومد و با سهیلا در حال بحث بود!!!
شنیدم كه مسعود با عصبانیت اما صدایی آروم گفت:تو غلط كردی...تو بیجا كردی...ببین سهیلا حواست رو جمع كن...كاری نكن اون روی سگ من بالا بیاد...تو شعورت رو كجا جا گذاشتی كه این فكرهای مزخرف به اون مخ وامونده ات راه پیدا كرده؟!!!...هان؟!!!...
صدای سهیلا رو شنیدم كه گفت:مسعود بسه...میشه من رو به حال خودم بگذاری؟
صدایی كه از سهیلا شنیده بودم همراه با بغض بود!!!
كمی جلوی درب هال توقف كردم...شاید برای اولین بار بود كه در عمرم حس میكردم نیاز دارم حقایقی رو بدونم...حقایقی كه شاید در ظاهر ارتباطی به من نداشت اما در انتها احساس میكردم مربوط میشه به شخصی كه در درون خودم جای خاصی برای خودش داره كسب میكنه...و این شخص كسی نبود جز سهیلا...
از دیدن چهره ی ناراحت و دلخورش در صبح روز قبل ساعتها از دست خودم عصبی بودم و حالا از اینكه صدای بغض دارش رو میشنیدم و اینكه مسعود با لحنی تند اون رو مخاطب قرار داده بود بار دیگه حالتی عجیب به من دست داده بود!!!
حسی كه شاید تنها در دوران دانشجویی زمانیكه روی دختری كه ارتباط باهاش داشتم در من وجود داشت یعنی همون مهشید كه بعدها همسرم شد...اما حالا این سهیلا بود!!!
در همین افكار بودم كه درب هال رو بستم و صدای بسته شدن درب باعث شد مسعود و سهیلا متوجه ی حضور من در هال شوند.
هر دو به سمت من برگشتند...
نگاهی به سهیلا كردم كه خیلی زود روی خودش رو برگردوند و مشغول شستن چند لیوان و فنجان چای شد؛سپس به مسعود نگاه كردم و گفتم:مشكلی پیش اومده؟!!!
مسعود نگاهی به سهیلا كه حالا پشتش به هر دوی ما بود انداخت و در حالیكه سعی داشت خشم لحظات پیش رو در خودش فرو ببره گفت:نه...فقط داشتم بعضی چیزها رو به سهیلا توضیح میدادم.
در حالیكه نگاهم به مسعود عمیق تر و دقیق تر شده بود سعی داشتم افكار خودم رو هم مرتب كنم؛گفتم:فكر میكنم بعضی چیزها رو هم باید برای من توضیح بدهی...اینطور نیست؟
مسعود نگاهی به من كرد و با كلافگی خاصی دست راستش را در لا به لای موهایش فرو برد و بعد هم دستش را انداخت و گفت:ببین سیاوش...قبل از اینكه حرف دیگه ایی بزنم یه سوال دارم؟
سهیلا سریع برگشت به سمت مسعود و با نگاهی كه آكنده از التماس بود گفت:مسعود تو رو قرآن بس كن...چرا اینجوری میكنی تو؟...آخه چرا نمیخوای قبول كنی كه هیچ...
مسعود با عصبانیت به او گفت:تو حرف نزن...تو ساكت شو...
سهیلا دوباره با التماس گفت:ببین مسعود من فهمیدم تو چی میگی...دیگه كافیه...
با نگاهی متعجب به سهیلا سپس به مسعود نگاه كردم و تا خواستم حرفی بزنم صدای امید كه از اتاق خواب اومده بود بیرون و با حالتی حاكی از ترس و نگرانی به ما سه نفر چشم دوخته بود به گوشم رسید كه گفت:بابا؟...عمومسعود؟...داری٠ ? با هم دعوا میكنید؟
سهیلا بلافاصله دستهاش رو با دستمالی خشك كرد و به سمت امید رفت و گفت:نه عزیز دلم...كسی با كسی دعوا نمیكنه...بابا و عمومسعود فقط دارن با هم حرف میزنن...
و بعد امید رو در آغوش گرفت و در ضمنی كه به سمت اتاق خواب میرفت رو كرد به من و مسعود و با نگاهی ملتمسانه خواست كه رعایت حال امید را بكنیم.
وقتی سهیلا همراه امید به داخل اتاق خواب رفت و درب رو بست به مسعود نگاه كردم و گفتم:هیچ معلومه تو چه مرگت شده؟!!!...چرا با سهیلا اینجوری حرف میزنی؟!!!...میشه به منم بگی بفهمم از چی دلخوری؟
مسعود به سمت پنجره ی آشپزخانه رفت و در حالیكه هنوز عصبانیت از رفتارش كاملا مشهود بود گفت:سیاوش...نه من خرم نه تو...
- خوب كه چی؟!!!
- سهیلا یه دختر جوونه...قشنگه...و هزارتا ویژگی دیگه داره كه برای هر مرد و پسری میتونه قابل توجه باشه...
- خوب حالا منظور؟!!!
مسعود به سمت من برگشت و برای لحظاتی نگاه جدی هر دوی ما در هم گره خورد سپس گفت:از نخ سهیلا بیا بیرون...وگرنه بدجور كلاهمون میره توی هم و قید دوستی چندین و چند سالمون رو میخونم و...اون فقط و فقط پرستار خانم صیفی هستش نه چیز دیگه...
دو دستم رو لبه ی كابینتها گذاشتم و پشت به مسعود كردم...برای لحظاتی سرم رو پایین گرفتم...
خدایا...مسعود فكر كرده من چه آدمی هستم؟...فكر كرده میخوام از سهیلا...مسعود فكر كرده این گرایش و میلی كه به وجود اومده فقط از ناحیه ی منه؟!!!...یا فكر كرده من قصد سو استفاده از این دختر رو دارم؟!!!...اصلا" چرا من باید به مزخرفات مسعود گوش كنم؟!...اگرم میل و كششی در حال شكل گرفتن هست مطمئنم یكطرفه نیست...در جاییكه من هنوز در شك و دو دلی این ارتباط به سر میبرم اما به عنوان یك مرد38ساله كاملا"میتونم درك كنم كه سهیلا تمایلش به من خیلی شدیدتر و خارج از هرگونه دو دلی هست...اما چرا مسعود این حرف رو میزنه؟!!!...
برگشتم به طرف مسعود و گفتم:تو از چی نگرانی؟...
مسعود قدمی به سمت من برداشت و در حالیكه فاصله ی كمی بین ما ایجاد شده بود در ضمنی كه ضربات ملایمی با كف دست به سینه ی من میزد گفت:سیاوش دارم بهت میگم...هر چی توی ذهنت نسبت به سهیلا داری پاكش كن...سهیلا فقط و فقط پرستار مادرته...همین و بس...
بعد از این حرف خواست برگرده كه بازوش رو گرفتم و نگهش داشتم و گفتم:فقط به یه سوالم جواب بده...تو با سهیلا چه رابطه ایی داری؟
مسعود ایستاد و بدون اینكه صورتش رو به سمت من برگردونه با صدایی آروم اما لبریز از خشم گفت:اگه این موضوع شنیدنش خلاصت میكنه و باعث میشه بهش فقط به دیدی كه گفتم نگاه كنی...باید بگم...عاشقشم...خیلی هم دوستش دارم...راحت شدی...حالا حواست رو جمع كن...
لبخندی از روی تمسخر زدم و گفتم:خر خودتی مسعود...دیگه بعد اینهمه سال خوب شناختمت...فقط نمیدونم مرضت چیه كه اصل ماجرا رو نمیخوای بگی...مرد حسابی تو عاشقش نیستی اما نمیفهمم چرا میخوای من رو متهم به اونچه كه توی ذهنیاتت پردازش كردی بكنی و جلوی پای من سنگ بندازی!!!...............
ادامه دارد...پایان قسمت13

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

جمعه 12/1/1390 - 18:30 - 0 تشکر 303051

رمان ((پرستار مادرم))قسمت14 - شادی داودی
برای عاشقی٬ذهن باید کاملا"خالی باشد٬در حالی که٬ما فقط به وسیله ی ذهنمان عشق می ورزیم٬به نحوی که عشقمان در نازل ترین مرتبه اش رابطه ی جنسی میشود و در بالاترین مرتبه اش ترحم و دلسوزی.اما عشق٬متعالی تر از رابطه ی جنسی و ترحم است.
--------------------------------------
داستان دنباله دار قسمت چهاردهم
لبخندی از روی تمسخر زدم و گفتم:خر خودتی مسعود...دیگه بعد اینهمه سال خوب شناختمت...فقط نمیدونم مرضت چیه كه اصل ماجرا رو نمیخوای بگی...مرد حسابی تو عاشقش نیستی اما نمیفهمم چرا میخوای من رو متهم به اونچه كه توی ذهنیاتت پردازش كردی بكنی و جلوی پای من سنگ بندازی!!!...
در همین موقع سهیلا از اتاق امید اومد بیرون و به من گفت:امید شما رو میخواد...
دست مسعود رو رها كردم و به سهیلا كه با نگرانی و تعجب به من و مسعود چشم دوخته بود نگاه كردم و در همان حال به مسعود گفتم:نری بگیری بخوابی...میرم ببینم امید چش شده...برمیگردم...باید همین امشب با هم صحبت كنیم...
به طرف اتاق امید رفتم و سهیلا از جلوی درب اتاق كنار رفت و در همون حال گفت:خیلی ترسیده...هر چی بهش میگم كه شما و مسعود فقط با هم صحبت میكردین باور نمیكنه هر كاری هم كردم ساكت نمیشه...
نگاهی به سهیلا كردم و گفتم:نگران نباش خودم الان باهاش صحبت میكنم...
سپس وارد اتاق امید شدم و درب رو بستم.
امید روی تخت نشسته بود و با صورتی كه از اشك خیس بود به من نگاه میكرد.از جایش بلند شد و به طرفم دوید...بغلش كردم.
گفت:بابا؟...چرا با عمو مسعود دعوا میكردین؟!!!
- دعوا نمیكردیم باباجون...فقط داشتیم با هم صحبت میكردیم...من و عمومسعود هیچ وقت با هم دعوا نمیكنیم...خودت كه میدونی من و عمومسعود اهل دعوا كردن نیستیم...درسته؟
و بعد درحالیكه امید رو در آغوش داشتم روی تخت نشستم.
از آغوشم بیرون اومد و روی تخت دراز كشید و خواست كه من هم كنارش بخوابم.همین كار رو هم كردم و در حالیكه دوباره در آغوشم گرفته بودمش روی موهاش و سرش رو بوسیدم.
كم كم آرامش میگرفت اما فكر من مشغول بود و از طرفی از صداهایی كه می شنیدم می تونستم بفهمم كه مسعود و سهیلا در حال صحبت با همدیگه هستن...
امید چشمهاش رو بسته بود ولی با شنیدن صدای صحبتهای مسعود و سهیلا دوباره چشمش رو باز كرد و با نگرانی گفت:بابا؟...چرا عمو مسعود عصبانیه؟!!!
پیشونی امید رو بوسیدم و گفتم:چیز مهمی نیست بابا...سعی كن بخوابی.
در همین لحظه صدای سهیلا رو شنیدم كه با گریه گفت:اصلا" به تو مربوط نیست...
و بعد صدایی شنیدم كه در ابتدا باورم نمیشد...!!! اما اشتباه نكرده بودم...مسعود دست روی سهیلا بلند كرده بود و صدایی كه شنیده بودم صدای كشیده ایی بود كه مسعود به سهیلا زده بود!!!
از روی تخت بلند شدم و امید هم بلافاصله از جا بلند شد...رو كردم به امید و گفتم:بابایی از اتاق بیرون نیا..باشه؟
امید درحالیكه چشمانش از ترس و وحشتی كودكانه لبریز شده بود با حركت سر حرف مرا تایید كرد...از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
حدس من درست بود...مسعود كشیده ایی به صورت سهیلا زده بود!!!
مسعود از خشم آكنده بود و سهیلا در اثر كشیده ایی كه خورده مشخص بود تعادلش رو كمی از دست داده بوده...چرا كه وقتی من وارد هال شدم اون تازه داشت از روی مبلی كه گویا در اثر كشیده ایی كه خورده روش افتاده بود بلند میشد...
مسعود متوجه ی حضور من در هال نبود.
دیدم بار دیگه به طرف سهیلا رفت و خواست بازوی اون رو بگیره كه با صدای بلند گفتم:مسعود!!!
سهیلا سریع از روی مبل بلند شد و خواست از كنار مسعود رد بشه كه مسعود بازوی اون رو گرفت...
به طرف اونها رفتم و بین هردوی اونها قرار گرفتم و دست مسعود رو از بازوی سهیلا جدا كردم.
مسعود با صدایی كه بی شباهت به فریاد نبود گفت:سیاوش به تو مربوط نیست....پس دخالت نكن...
- اتفاقا" به من مربوطه...تو توی خونه ی من داری كسی رو میزنی كه پرستار مادرمه...مگه نه؟
مسعود خنده ایی از روی عصبانیت و تمسخر به لب آورد و گفت:پرستار مادرت؟...مطمئنی؟!!!
- مسعود بریم توی حیاط با هم صحبت میكنیم...من نمیدونم امشب تو چه مرگت شده!!!...اگه یك كم به اون مغزت فشار بیاری می فهمی كه توی این خونه یه بچه ی8ساله بعلاوه یك پیرزن مریض احواله...این یكی هم كه نمیدونم به چه علت دست روش بلند كردی یه دختر22ساله اس نه یه مرد هم هیكل و هم سن خودت...می فهمی چی دارم میگم؟
مسعود سعی كرد با ضربه ایی كه به سینه ی من وارد كرد من رو از سر راهش كنار بزنه تا دستش به سهیلا برسه اما موفق نشد و بعد رو كرد به سهیلا و گفت:بروگمشو وسیله هات رو جمع كن...همین الان برمیگردیم تهران.
دیگه واقعا عصبی شده بودم و اصلا" نمی تونستم رفتار و گفتار مسعود رو برای خودم تعبیر و تفسیر كنم با عصبانیت گفتم:مسعود دیوونه شدی؟
سهیلا در حالیكه گریه میكرد گفت:مسعود من بچه نیستم تو هم اختیار دار من نیستی...
مسعود دوباره هجوم برد كه سهیلا رو كتك بزنه اما موفق نشد چرا كه من كاملا" بین اون و سهیلا قرار گرفتم و با جدیت هر چه تمام تر گفتم:اگه یك بار دیگه دستت رو روی سهیلا بلند كنی قبل از اینكه بگی چه مرگته به خداوندی خدا قسم مسعود حرمت دوستیمون رو زیر پا میگذارم و همین جا حالت رو جا میارم...
- تو حرمت رو زیر پا گذاشتی بد بخت خودت خبر نداری...
از این حرف مسعود یكه ایی خوردم!!!
من چه كرده بودم كه حرمت دوستیمون رو شكسته ام!!!...
صدای مامان از اتاقش به گوش رسید كه با نگرانی سهیلا رو صدا میكرد و دائم می پرسید چه خبر شده و یا من رو صدا میكرد...
رو كردم به سهیلا و گفتم:میشه بری ببینی مامان چی میگه تا من با مسعود صحبت كنم؟
مسعود فریاد زد:سهیلا تو اخلاق منو میدونی...بهت گفتم برو وسایلت رو جمع كن...برمیگردیم تهران...همین الان...
دیگه نتونستم خودم رو كنترل كنم و من هم با فریاد و عصبانیت رو كردم به مسعود و گفتم:سهیلا هیچ جا حق نداره بره...اون رو من استخدام كردم تا پرستار مادرم باشه و طبق تعهدی كه داده باید از مادرم مراقبت كنه...الانم به رضایت خودش اومده به این مسافرت مسخره تا در طول سفر مراقب مامان باشه...ولی مسعود اگه خیلی ناراحتی تو میتونی بری...
در همین لحظه امید با توجه به تذكری كه بهش داده بودم تا در اتاقش بمونه اما از اتاق اومده بود بیرون و در حالیكه به شدت ترسیده بود با بغض گفت:بابا برگردیم تهران...اصلا" برگردیم تهران...چرا دارین دعوا میكنین؟...من میخوام برگردیم خونه...بابا برگردیم...
مسعود و من هر دو با دیدن امید كه واقعا" ترسیده بود سكوت كردیم و از هم فاصله گرفتیم.
سهیلا به طرف امید رفت اما امید به سمت من دوید و من هم بغلش كردم و گفتم:نترس بابا...تو مردی این كارها چیه؟
امید در حالیكه گریه میكرد گفت:برگردیم خونه...برگردیم...
امید رو در آغوش گرفتم و از درب هال رفتم بیرون.
به همراه امید در حیاط قدم زدم اما متوجه بودم كه امید با نگرانی دائم به ساختمان ویلا نگاه میكنه...
لحظاتی بعد مسعود هم از خونه اومد بیرون.
وقتی به من و امید نزدیك شد چهره اش معلوم بود كه هنوز عصبیه اما به خاطر امید سعی داره لبخند در چهره اش رو حفظ كنه و بعد با تمام ممانعتی كه امید میكرد اون رو از آغوش من گرفت و گفت:قربونت بشم عمو جون...تو مگه نمیدونی من و بابات بعضی اوقات سگ میشیم و پاچه ی همدیگرو میگیرم...نوكرتم...بیا یه ذره با هم حرف بزنیم...از وقتی رسیدیم تو همه اش خواب بودی...بیا بغل عمو ببینم...
وقتی امید در آغوش مسعود كمی آرامش گرفت با صدایی آروم در حالیكه به همراه مسعود و امید قدم میزدم گفتم:مسعود...من نمیدونم تو چته...اما حق داری...سهیلا فقط به یه منظور استخدام شده...منم دیگه باید اونقدر شناخته باشی كه چه آدمی هستم...ولی با اینهمه اگه فكر میكنی واقعا" اشتباه كردی سهیلا رو برای پرستاری مامان به من معرفی كردی؛هر زمان كه خواستی میتونی با سهیلا برگردی تهران...فكر میكنم اصلا" اینطوری بهتر باشه...حداقلش اینه كه دوستی چندین سالمون به گند كشیده نمیشه...سهیلا نشد یكی دیگه...دوباره آگهی استخدام پرستار میدم...دیگه هم نمیخوام تو نگران وضع زندگی من باشی.
مسعود سكوت كرده بود و فقط به من نگاه میكرد و در همون حال هم روی سر امید كه در بغلش نشسته بود دست می كشید.
از مسعود فاصله گرفتم و به سمت پله ها رفتم و گفتم:تو با امید توی حیاط قدم بزنید میرم به سهیلا هم بگم كه دیگه نمیخوام به كارش ادامه بده...
امید برای لحظاتی كوتاه به من نگاه كرد و بعد سرش رو روی شونه ی مسعود گذاشت.
از پله ها بالا رفتم و زیر لب این جملات رو گفتم كه مسعود كاملا" متوجه ی حرفم شد:خیر سرمون اومدیم شمال تا به قول تو یه آب و هوایی عوض كنیم...گند زدی به همه چی...
دیگه به مسعود و امید نگاه نكردم و برگشتم بقیه پله ها رو بالا رفتم.
وقتی وارد خونه شدم دیدم سهیلا از اتاق مامان خارج شد و چراغ اتاق رو هم خاموش كرد...فهمیدم مامان هم آرامش گرفته.
نگاهی به سهیلا كردم و گفتم:بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم.
نگاه نگرانش رو به روی خودم كاملا" حس میكردم اما باید به خواسته ی مسعود احترام میگذاشتم...اون بهترین و صمیمی ترین دوست من بود...شاید اینطوری بهتر بود...قبل از اینكه دیر بشه و مثل یه مرد ناپخته دل به همچین دختری ببندم باید كاری میكردم...شاید مسعود واقعا" حق داشت!!!
روی یكی از راحتی های هال نشستم و سهیلا هم با اشاره ی من رو ی راحتی نزدیك من نشست.
انگشتهای دستانم رو در هم گره كردم و سرم پایین بود...نمی خواستم به صورتش نگاه كنم..شاید واقعا" می ترسیدم از اینكه با نگاه به این دختر منطق و استدلال خودم رو به تزلزل بیندازم...
نفس عمیق و صدا داری كشیدم و در ضمنی كه به سرامیكهای كف هال خیره شده بودم گفتم:فردا برمیگردیم تهران...فردا صبح...
صدای متعجب سهیلا رو شنیدم كه حرف من رو تكرار كرد:فردا صبح؟!!!
- آره...وقتی رسیدیم تهران دیگه لازم نیست برای پرستاری ماردم به زحمت بیفتی...دوباره آگهی میدم توی روزنامه...به خاطر تمام زحمتهایی هم كه این روزها متحمل شدی بی نهایت ممنونم...
- ولی چرا؟!!!
- به هزار و یك دلیل.
- یعنی اونقدر ارزش ندارم كه حتی یكی دو تا از اون هزار دلیل رو بهم بگین تا منم بفهمم چرا؟
- مسعود نمیخواد كه دیگه به كارت ادامه بدهی...
- مسعود نمیخواد...شما چی؟!!!...مادرتون چی؟!!!...امید چی؟!!!
جوابی نداشتم بگم چرا كه پاسخهای من از قبل معلوم بود...مسلما" مامان به سهیلا نیاز داشت؛امید هم همینطور...و اما خودم!!!
نمی خواستم به هیچ عنوان به خودم و نیاز درونی خودم فكر كنم...شاید در اون لحظات بی اهمیت ترین موضوع این وسط برای من خود من بود!!!
وقتی دید سكوت كردم با صدایی پر از غصه گفت:پس لااقل اجازه بدین تا وقتی یه پرستار مناسب برای خانم صیفی پیدا نكردین بیام وكارهام رو انجام بدهم...بعدش كه فرد مناسبی رو پیدا كردین میرم...
- نه...ممنونم...درسته كه توی این چند روز واقعا كمك بزرگی از همه نظر برام بودی...اما نگران نباشین بدون شما هم میتونم از پس كارهام بر بیام...
سپس بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و یك لیوان آب خوردم...
متوجه بودم كه سهیلا بی حركت روی راحتی نشسته...گویا در فكری عمیق فرو رفته بود...
در همین لحظه درب هال باز شد و مسعود به همراه امید وارد هال شدند.
مسعود برای لحظاتی به سهیلا نگاه كرد اما سهیلا اصلا" به او توجهی نكرد و همچنان به نقطه ایی خیره بود!
امید دست مسعود رو گرفت و گفت:عمو میای امشب كنار من روی تختم بخوابی؟
مسعود دوباره امید رو از روی زمین بلند كرد و در آغوش گرفت و گفت:آره عموجون چرا كه نیام...بریم...
وقتی امید و مسعود به سمت اتاق خواب میرفتن با صدایی كه برای مسعود قابل شنیدن باشه گفتم:فردا صبح همگی برمیگردیم تهران.
مسعود سری به علامت تایید حرف من تكان داد و امید هم با چشمانی غمگین به من نگاه كرد سپس مسعود و امید وارد اتاق خواب شدند و درب را هم بستند.
روی یكی ازصندلیهای آشپزخانه نشستم و بی اراده به روزهای آینده فكر كردم...
به اینكه بعد از رفتن سهیلا دوباره برمیگردم سر خونه ی اول...نگرانی برای مامان...نگهداری از اون...انجام كارهاش...كلافه شدن مجدد امید...كارهای خونه...كارهای شركت...همه و همه...بار دیگه...خدایا...پس كی میخوای دست من رو هم بگیری؟!
كی میتونه باور كنه كسی مثل من با داشتن اینهمه امكانات؛دنیایی از درد و مشكلات رو هم در لحظه لحظه ی زندگیش به دوش میكشه؟...
چرا مسعود داره این آرامش رو از زندگی من میگیره؟...من كه بدی در طول دوستیمون به مسعود نكردم...این حق من نیست...مسعود چرا نمیخواد دیگه لحظه ایی من رو درك كنه؟...مسعود همیشه برای من یه دوست خوب بوده...اما حالا كه واقعا" نیاز به دوستیش دارم یكباره داره همه چیز رو از من دریغ میكنه...مسعود تو كه اینقدر روی این دختر حساس بودی اصلا" چرا فرستادیش خونه ی من؟...خدایا مسعود كه من رو میشناسه...میدونه من مرد كثیف و هرزه ایی نبودم و نیستم...پس چرا داره در این شرایط من رو قرار میده و این بازی رو داره سرم درمیاره؟
یك دستم روی میز بود و پیشونیم رو به دستم تكیه داده بودم...به گلهای رومیزی خیره بودم و دائم از خودم سوال میكردم كه چرا باید با سست عنصری خودم مسعود رو ناراحت كرده باشم؟!!!...
اما آیا واقعا" من سست عنصر شده بودم؟...آیا واقعا" بی مقدمه به سمت سهیلا گرایش پیدا كرده بودم؟...نه...من مردی نبودم كه به سادگی متوجه ی دختری مثل سهیلا بشم...من كاملا" موقعیت خودم رو میدونم...ولی رفتار سهیلا بی تاثیر نبود...سهیلا مثل یك حریر نرم و لطیف چنان رفتاری رو در این چند روز از خودش نشون داده بود كه هر مرد دیگه ایی هم جای من بود متوجه ی احساس این دختر میشد!!!...اما چرا؟!!!...چرا سهیلا باید به مردی مثل من تمایل داشته باشه؟
قبول دارم كه فاكتورهای وجودی من برای خیلی از دخترها و زنها ممكنه جذابیت داشته باشه...اما سهیلا چرا باید به این سرعت نسبت به من علاقه پیدا كرده باشه؟...اصلا" آیا واقعا" علاقه پیدا كرده؟...یا من در تصورات خودم این رو حس میكنم و شایدم...شایدم...دارم اشتباه بزرگ دوباره ایی رو مرتكب میشم...نمیدونم...نمیدونم...خدؠ ?یا چرا اینقدر تنهام گذاشتی ؟...چرا؟...
صدای ملیح و آروم سهیلا رو شنیدم كه حالا كنار من ایستاده بود و گفت:مسعود میخواد من دیگه پیش شما نباشم...اما اگه خودم بخوام چی؟...بازم بهم میگین كه برم؟...میگین كه بهم نیازی ندارین؟
پیشونیم رو از تكیه دستم جدا كردم و برگشتم و به صورتش نگاه كردم.
تمام صورتش از اشك خیس بود...!!! اما چرا؟!!!
یك طرف صورتش هنوز به خاطر كشیده ایی كه از مسعود خورده بود سرخ به نظر می رسید.
از روی صندلی بلند شدم و رو به روی اون ایستادم و گفتم:سهیلا...دوست ندارم گریه كنی...نمی فهمم برای چی داری گریه میكنی...اگه این وسط كسی هم بخواد غصه بخوره این منم نه تو...من باید به حال خودم و زندگیم زار بزنم كه بر خلاف تصور مردم كه فكر میكنن مرد خوشبخت و ثروتمندی هستم اما توی دریایی از غم و مشكل دارم غرق میشم...این منم كه باید برم یه گوشه ی دنیا و به حال خودم اشك بریزم كه بهترین دوستم با وجودی كه شرایط زندگی من رو میدونه اما دیگه حاضر نیست مرهمی برای دردهام بشه...این منم كه باید به حال خودم زار بزنم چون نمیدونم خدا به كدامین گناه داره اینجوری مجازاتم میكنه...اون از زندگی مزخرف10ساله ی من...این از مادر بیمارم و نگرانی هام برای اون...بودن پسر كوچولوی8ساله ام در این وسط كه با كوچكترین تلنگر احساسی اینجوری كه چند دقیقه پیش دیدی یكباره فرو میریزه...اینم از بهترین دوستم...آره...آره سهیلا حتی اگر خودتم بخوای به كارت ادامه بدهی دیگه این منم كه نمیخوام...
با چشمهایی پر از اشك به صورت من خیره شده بود و با صدایی كه لبریز از التماس بود گفت:تو رو خدا...خواهش میكنم...من نمی تونم...یعنی دیگه دست خودم...
به میون حرفش رفتم و گفتم:سهیلا...سعی نكن به من و زندگی من بیشتر از این نزدیك بشی...من یه مرد38ساله ام باید...
- میدونم...من همه چی رو میدونم...مدتها قبل از اینكه بیام و پرستار مادرتون بشم مسعود همه چیز از زندگی شما رو برام گفته بود...نه یك بار...نه دوبار...بارها و بارها از شما صحبت كرده بود...من قبل از اینكه شما رو ببینم همه چیز رو میدونستم...شاید بیشتر از شما ندونم اما مطمئن باشید كمتر هم نمیدونم...اما از وقتی شخصا" شما رو دیدم...دیگه حال حال خودم نیست...تو رو خدا...خواهش میكنم...اجازه بدین بازم بمونم...به مسعود توجه نكنید...اصلا زندگی من به خودم مربوطه نه به مسعود...
دیدن اون صورت زیبا و گریان در اون فاصله ی نزدیك به خودم باعث كلافگی من شده بود...
خدایا این دختر چی از جون من میخواد؟...تصمیمی كه من گرفتم در نهایت به نفع خودشم هست...چرا نمی فهمه؟!!!...چرا داره اینقدر راحت و بی پروا پرده از احساس خودش نسبت به من برمیداره؟!!!...پس غرور این دختر كجاست؟!!!...خدایا كمكم كن...نكنه دارم خام میشم...من یكبار تجربه ی تلخ و وحشتناكی رو از سر گذروندم...دیگه نمیخوام گرفتار مشكل بزرگتری بشم...نه...سیاوش به خودت بیا......
ادامه دارد...پایان قسمت14

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

يکشنبه 14/1/1390 - 11:36 - 0 تشکر 303371

رمان(( پرستار مادرم))قسمت15 - شادی داودی
عشق حقیقی یعنی توقف فکر. وقتی با هم هستید فکر را کنار بنهید ٬ در چنین حالتی است که به هم نزدیک خواهید بود.آن وقت دفعتا" یکی خواهید شد.آن وقت بدن های شما ٬ شما را از هم جدا نمی کند.در اعماق بدن هایتان کسی رمزها را درهم می شکند.سکوت ٬ شکننده ی این رمز است.

---------------------------------------------
داستان دنباله دار قسمت پانزدهم
خدایا این دختر چی از جون من میخواد؟...تصمیمی كه من گرفتم در نهایت به نفع خودشم هست...چرا نمی فهمه؟!!!...چرا داره اینقدر راحت و بی پروا پرده از احساس خودش نسبت به من برمیداره؟!!!...پس غرور این دختر كجاست؟!!!...خدایا كمكم كن...نكنه دارم خام میشم...من یكبار تجربه ی تلخ و وحشتناكی رو از سر گذروندم...دیگه نمیخوام گرفتار مشكل بزرگتری بشم...نه...سیاوش به خودت بیا...
دیگه نخواستم به افكارم كه تمام ذهنم رو درگیر كرده بود ادامه بدهم برای همین از كنار سهیلا رد شدم و به اتاق خواب رفتم.
وقتی روی تخت دراز كشیدم گویی خستگی جسمی و فكری یكباره هجوم خودشون رو به آدم خسته ایی مثل من به بی نهایت رسوندن چرا كه دقایقی بیشتر طول نكشید و من به خواب رفتم.
صبح وقتی چشم باز كردم مسعود كنار تخت من ایستاده و سعی داشت به آرومی من رو بیدار كنه.
از روی تخت بلند شدم...خستگی و كلافگی شب گذشته همچنان تمام وجودم رو در خود فرو برده بود...با اینكه سه ٬ چهار ساعتی خوابیده بودم اما گویا حتی در طول مدتی هم كه خواب بودم فشار و خستگی من نه تنها كم نشده بود كه بیشتر هم گشته بود!!!
دو دستم رو در موهایم فرو بردم و بعد شنیدم كه مسعود گفت:همه چیز رو جمع كردم...ما صبحانه خوردیم...فقط مونده تو صبحانه ات رو بخوری و بعد مامان رو بگذاریم توی ماشینت و راه بیفتیم...
پاسخ مسعود رو ندادم...میلی به خوردن صبحانه نداشتم...پیراهنم رو كه شب قبل درآورده و روی لبه ی تخت انداخته بودم برداشتم و پوشیدم و در حالیكه دكمه های اون رو می بستم گفتم:من صبحانه نمیخورم...امید بیدار شده؟
- نه خوابه...روی صندلی عقب ماشینم رو مرتب میكنم تا موقع رفتن بخوابونمش روی صندلیهای عقب.
با بی حوصلگی گفتم:لازم نكرده ببریش توی ماشینت...عقب ماشین خودم روی صندلی می خوابونمش...
- ولی صندلی جلوی ماشینت رو به خاطر مامان خوابوندم تا تهران راحت باشه...صندلیهای عقب دیگه جای كافی برای خوابیدن امید نداره...
- داره...تو نگران نباش...دیشب بهت گفتم نمیخوام دیگه نگران هیچ چیز زندگی من باشی...امیدم قسمتی از همون زندگیم محسوب میشه...
- سیاوش...!
- همین كه گفتم...
سپس از اتاق بیرون رفتم و مسعود هم به دنبال من از اتاق خارج شد.
هر چقدر اصرار كرد كه كمكم كنه تا مامان رو با كمك همدیگه به ماشین منتقل كنیم قبول نكردم...وقتی جدیت من رو دید دیگه اصراری نكرد اما قدم به قدم با من همراه بود تا اگر لازم باشه كمكم كنه...
از وقتی بیدار شده بودم سهیلا رو ندیده بودم...سراغی هم ازش نمی گرفتم...مثل این بود میخواستم با تمام قدرت جلوی همه ی احساساتم ایستادگی كنم...
دقایقی بعد امید رو هم كه هنوز خواب بود در آغوش گرفتم و سپس روی صندلی عقب قسمتی كه جا داشت قرار دادم و پتویی هم روی اون انداختم.
صبح زود بود و ابراهیم خان و همسرش از اینكه ما با اون وضع دوباره عازم بازگشت به تهران بودیم متعجب و تا حدودی نگران در حیاط ایستاده بودند.
سفارشهای لازم و تكراری همیشه رو بابت ساختمان ویلا به ابراهیم خان كردم و مقداری هم پول در جیبش گذاشتم...
برگشتم به سمت ساختمان تا ببینم چیزی از وسایل امید در خونه جا نمونده باشه...
وقتی وارد خونه شدم مسعود روی یكی از راحتی ها نشسته بود و سیگار میكشید.
درب یكی از اتاقها باز شد و سهیلا اومد بیرون...
با یك نگاه به صورتش كاملا میشد تشخیص داد كه تمام ساعات شب قبل رو تا صبح بیدار بوده و گریه میكرده...ولی نمیخواستم دیگه به این قضایا توجهی داشته باشم...میخواستم بپذیرم كه باید با تنهایی خودم خو كنم...باید بپذیرم كه سرنوشت منم همینه...انگار همه ی دنیا رو در مصاف جنگ با خودم دیده بودم و مغلوب شدن در این جنگ برای من امری مسلم بود...پس لازم نبود با وارد كردن مسائل احساسی كه فرجام درستی هم نداشت به سرنوشتم ٬ منحوسی طالعم رو بیشتر از پیش برای خودم به اثبات برسونم...
به طرف اتاق خواب امید رفتم و وقتی درب اتاق رو باز كردم صدای سهیلا رو شنیدم كه گفت:همه وسایلش رو جمع كردم...هیچی جا نمونده...همه رو توی ساكش گذاشتم و مسعود ساك رو توی صندوق عقب ماشینتون گذاشته...
با صدایی گرفته تشكر ساده ایی از سهیلا كردم.
مسعود سیگارش رو خاموش كرد و به همراه سهیلا از ویلا خارج شد و پشت سر اونها من هم رفتم بیرون.
امید خواب بود...به شدت عصبی بودم و با سرعتی بالا از همون ابتدای راه رانندگی رو شروع كردم.
مسعود هم پشت سر من بود و دائم چراغهای ماشینش رو خاموش و روشن میكرد...میدونستم منظورش اینه كه چرا اینقدر دارم با سرعت رانندگی میكنم اما اصلا" توجه نمیكردم...دلم نمیخواست هر وقت كه توی آینه نگاه میكنم سهیلا رو ببینم كه كنار مسعود نشسته...
با هر سبقتی كه از ماشینهای سر راهم میگرفتم مسعود هم همین كار رو میكرد...چند باری از من جلو زد و سعی كرد با كم كردن سرعتش من رو هم وادار كنه كه سرعتم رو كم كنم اما باز با شدت سبقت میگرفتم ولی نمی تونستم مسعود رو جا بگذارم طوریكه دیگه توی آینه نبینمشون چرا كه دائم مسعود دنبالم بود...
توی گردنه های هراز چم در حال سبقت بودم كه از مقابل یك ماشین سواری و یك موتوری در مسیرم قرار گرفتن...
مجبور شدم با همون سرعت به منتهی علیه سمت چپ جاده بكشم...ماشین مقابل رو رد كردم اما موتوری تعادلش رو از دست داد و اون هم به خاكی كشید و هر دو سرنشین افتادن و موتورشونم به پهلو روی زمین افتاد.
مامان فقط با صدایی مضطرب دائم میگفت:یا امام رضا...سیاوش جان...سیاوش داری چیكار میكنی مادر؟
ماشین رو متوقف كردم و پشت سر من در اون سمت جاده مسعود هم نگه داشت و بلافاصله مسعود و سهیلا از ماشین پیاده شدن.
سهیلا به طرف ماشین من دوید تا ببینه حال مامان و امید چطوره و مسعود به سمت سرنشینهای موتور كه هر دو بلند شده بودن و در حال تكون دادن لباسهاشون بودن رفت...
خودم هم پیاده شدم و فقط به امید كه بیدار شده بود گفتم كه از ماشین پیاده نشه و بعد به سمت دو پسری كه سرنشین موتور بودن رفتم...
خوشحال بودم كه سالم هستن...هر دو جوان و میشه گفت تا حدی از وضعیت ایجاد شده كه متخلف من بودم به شدت ترسیده بودن...
وقتی نزدیك اونها رسیدم یكیشون با عصبانیت فریاد كشید:هی یارو مگه مستی؟...چرا مثل گاو رانندگی میكنی؟
مسعود كه معلوم بود تا من برسم هم كلی با اونها درگیر لفظی شده بود به سمت اون پسر برگشت ولی بلافاصله بازوی مسعود رو گرفتم و گفتم:آروم باش مسعود...
پسر دوم كه به سمت موتور رفته بود و در حال بلند كردن موتور از روی زمین بود به دوستش گفت:خفه شو سعید...حالا كه چیزی نشده...
دوستش با عصبانیت گفت:دهنمون سرویس شد...عزرائیل رو دیدم میگی چیزی نشده؟...مرتیكه ی مادر..عوضی معلوم نیست چی خورده یا چی زده كه عینهو...
مسعود یقه ی اون پسر رو گرفت وبا صدای بلند گفت:جوجه خفه میشی یا خفه ات كنم؟...زر زر نكن...حالا كه سالمی...برو خدا رو شكر كن وگرنه همچین می زنمت همین جا كه از صد تا تصادف هم بدتر صدمه ببینی و بعد ملاقات با عزرائیل دستش رو بگیری بری اون دنیا...
تا به خودم بیام متوجه شدم مسعود و اون پسر كه اسمش سعید بود با هم درگیر شدن!
دوباره برگشتم به سمت مسعود و از اون پسر جداش كردم و فریاد زدم:مسعود بس كن ببینم چه غلطی باید بكنم...
و بعد صدای پسر دوم رو شنیدم كه با فریاد به دوستش كه سعی داشت از دست اون خودش رو خلاص كنه و به سمت مسعود بره گفت:سعید خفه شو دیگه...مگه كوری نمیبینی زن و بچه همراهشونه...اینقدر فحش ناموس نده كثافت...
كم كم سعید و مسعود هم آروم شدن و چون هر دوی اون پسر ها سالم بودن و موتورشونم ایرادی پیدا نكرده بود تنها كاری كه بعد از عذرخواهی و قبل اومدن هر پلیسی به محل تونستم انجام بدهم این بود كه چندتا تراول از جیبم بیرون آوردم و گذاشتم توی دست صاحب موتور و قبل خبردار شدن پلیس خداحافظی كردم و رفتم به سمت ماشینم...
اون دو تا پسر هم كه كاملا" مشخص بود از گرفتن اون مبلغ تا حدی شوكه شده بودن سریع خداحافظی و تشكر كردن و رفتن.
درب ماشین رو باز كردم و لبه ی صندلی نشستم...از درون خوشحال بودم و خدا رو شكر میكردم كه اتفاقی برای اون دو تا جوون نیفتاده بود...
امید دستش در دست سهیلا بود و كنار ماشین ایستاده بود...مامان حرفی نمیزد مشخص بود سهیلا آرومش كرده...
مسعود به طرف من اومد و گفت:این چه وضع رانندگیه سیاوش؟...میدونی از اول جاده با چه سرعتی داری میرونی؟...فكر خودت نیستی فكر امید و مامان رو بكن...
سرم پایین بود و به زمین خاكی زیر پاهام نگاه میكردم...اصلا" حوصله ی حرفهای مسعود رو نداشتم چرا كه مسعود باید می فهمید این خودشه كه عامل اصلی بهم ریختگی اعصاب من شده...اما انگار نمی خواست این موضوع رو درك كنه!!!
به امید نگاه كردم و گفتم:سوار شو بابا...چیزی نشده نترس...سوار شو میخوام حركت كنم...
كاملا" توی ماشین قرار گرفتم و خواستم درب ماشین رو ببندم كه مسعود نگذاشت و گفت:سیاوش چند دقیقه صبر كن یه ذره اعصابت آروم بشه بعد راه بیفت...
در ماشین رو به شدت بستم و گفتم:چرت و پرت نگو مسعود...امید سوار شو بابا...
سهیلا درب عقب رو باز كرد و امید رو به داخل ماشین فرستاد و از مامان هم سوال كرد كه مشكلی نداره و مامان هم در ضمنی كه با نگرانی به من نگاه میكرد گفت:نه مادر من مشكلی ندارم...
صدای سهیلا رو شنیدم كه به من گفت:تو رو خدا آروم رانندگی كنید خواهش میكنم.
و سپس از ماشین بیرون رفت و درب عقب رو بست و به سمت ماشین مسعود برگشت.
منتظر نشدم مسعود سوار ماشینش بشه و دوباره راه افتادم...اما بقیه ی مسیر سعی كردم سرعتم رو در كنترل داشته باشم.
وقتی رسیدیم جلوی درب منزل ماشین مسعود هم چند لحظه بعد رسید و پشت ماشین من نگه داشت.
بلافاصله از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشین مسعود رفتم و در حالیكه نگذاشتم درب ماشین رو باز كنه و حتی پیاده بشه خم شدم و از شیشه ی كنارش با عصبانیت گفتم:به كمكت نیازی ندارم..برو سهیلا رو برسون خونشون...
مسعود لحظاتی كوتاه به صورت من نگاه كرد...
متوجه شدم سهیلا میخواد از ماشین پیاده بشه كه با قاطعیت گفتم:مگه نگفتم نمیخوام بیای دیگه...بشین توی ماشین...مسعود راه بیفت...
مسعود در حالیكه با عصبانیت به من نگاه میكرد بدون اینكه حرفی بزنه ماشین رو به حركت درآورد و رفت.
اون روز بعد آوردن مامان به داخل خونه متوجه بودم كه امید هنوز هیچی نشده دوباره كلافه و عصبی شده و سعی داشت با دیدن كارتونهای مورد علاقه ی خودش در حالیكه صدای تلویزیون رو فوق العاده بلند كرده بود خودش رو سرگرم كنه...
هر بار كه صدای تلویزیون رو كمی كم میكردم بلافاصله دوباره امید صدا رو زیاد میكرد!!!
كم كم از صدای تلویزیون و مسائل پیش اومده كه حسابی عصبیم كرده بود كلافه شدم برای همین بعد از ظهر كارهای لازم و مربوط به مامان رو انجام دادم و صورت امید رو بوسیدم و گفتم كه برای یكی دو ساعت باید برم بیرون و به كاری رسیدگی كنم...
وقتی از خونه اومدم بیرون ساعتی بی هدف به رانندگی مشغول بودم...بعد رفتم پمپ بنزین تا ماشین رو بنزین بزنم...لحظات آخر كه میخواستم پول خورد از توی داشبورد بردارم كاغذی رو كه آدرس منزل سهیلا روی اون نوشته شده بود رو دیدم...
وقتی از پمپ بنزین خارج شدم برای دقایقی كنار خیابان توقف كردم و به آدرسی كه روی كاغذ نوشته شده بود نگاه كردم...
تمام موضوعات مبهم مربوط به سهیلا و مسعود در همون دقایق به ذهنم هجوم آوردن...
چرا زودتر به فكرم نرسیده بود؟!!!
چرا از خود سهیلا واقعیت رو سوال نكرده بودم؟!!!
چرا همیشه فكر كرده بودم در این مورد نباید چیزی بپرسم و هر چی لازم باشه خود مسعود سر فرصت به من میگه؟!!!
چه فرقی میكنه...اگه موضوعی هم در این میون باشه سهیلا هم میتونه برام بگه...
اگه قرار بوده من از موضوع مطلع باشم پس فرقی نداره كه این موضوع رو مسعود به من بگه یا سهیلا...
با همین افكار ماشین رو به آدرسی كه روی كاغذ نوشته شده بود هدایت كردم.
وقتی به محل مربوطه رسیدم ماشین رو در گوشه ایی پارك كردم و پیاده شدم...
همون جایی كه دو شب پیش توی خیابون سهیلا و مادرش رو به مقصد فرودگاه سوار كرده بودم...
طبق آدرس موجود جلوی درب خونه ایی با پلاك یاد شده ایستادم و زنگ رو فشار دادم...چیزی طول نكشید كه پیرمرد خوش برخورد و مهربانی درب رو باز كرد...!!!
با تعجب نگاهی به پیرمرد و سپس آدرس توی كاغذ انداختم و گفتم:سلام پدرجان...ببخشید..اینجا منزل خانم گمانی هستش؟
پیرمرد لبخندی به چهره آورد و گفت:نه پسرم...اینجا منزل خدایاری است و منم خدایاری هستم و الان دقیقا"60سالی میشه كه ساكن اینجا و این محله هستم...
كمی از درب منزل فاصله گرفتم و به پلاك اون خونه وخونه های دیگه نگاه كردم...ولی من آدرس رو درست اومده بودم!!!
دوباره به آقای خدایاری نگاه كردم و گفتم:عذرمیخوام پدرجان...شما گفتین كه60ساله در این محلید...خوب پس شاید بدونید خانم گمانی مستاجر كدوم یك از خونه های این كوچه اس؟...ایشون با مادرشون زندگی میكنن...دو تا خانم تنها هستن...چند روز پیشم مادرشون رفت مكه...
آقای خدایاری كه حالا از درب حیاط منزلش خارج شده بود نگاهی متفكر به سر تا سر كوچه كرد و گفت:ولله پسرم من تمام اهل این كوچه رو میشناسم...همه از قدیمی های محلن...ولی خوب من از همه قدیمی تر هستم...اصلا" هیچكدوم از این خونه هایی كه میبینی اجاره ایی نیستن...توی این كوچه اصلا" شخصی به نام گمانی نداریم...این مشخصاتی كه میدی اصلا" توی این كوچه نیست پسرم...مطمئنم...حالا اگه میخوای از تك تك همسایه ها همین الان پرس و جو میشم برات...
مات و متحیر مونده بودم...باورم نمیشد...چرا سهیلا آدرس اشتباه داده؟!!!............
ادامه دارد...پایان قسمت15

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

دوشنبه 15/1/1390 - 11:4 - 0 تشکر 303745

رمان ((پرستار مادرم))قسمت16 - شادی داودی
سالکی که راه آگاهی را انتخاب کرده٬عشق را همچون ثمره آگاهیش در خواهد یافت و شخصی که راه عشق را می پیماید٬آگاهی را همچون ثمره ی عشقش در خواهد یافت.این ها دو روی یک سکه هستند و به یاد بسپار اگر آگاهی تو عشق را کسر دارد پس هنوز ناخالص است.
---------------------------------------------
داستان دنباله دار قسمت شانزدهم
آقای خدایاری كه حالا از درب حیاط منزلش خارج شده بود نگاهی متفكر به سر تا سر كوچه كرد و گفت:ولله پسرم من تمام اهل این كوچه رو میشناسم...همه از قدیمی های محلن...ولی خوب من از همه قدیمی تر هستم...اصلا" هیچكدوم از این خونه هایی كه میبینی اجاره ایی نیستن...توی این كوچه اصلا" شخصی به نام گمانی نداریم...این مشخصاتی كه میدی اصلا" توی این كوچه نیست پسرم...مطمئنم...حالا اگه میخوای از تك تك همسایه ها همین الان پرس و جو میشم برات...
مات و متحیر مونده بودم...باورم نمیشد...چرا سهیلا آدرس اشتباه داده؟!!!
نمیتونستم دلیلی برای این كار سهیلا پیدا كنم!!!
هر چی فكر میكردم به جایی نمی رسیدم!!!
صدای آقای خدایاری رو دوباره شنیدم كه گفت:واقعا" برای من مشكلی نیست...اگر شما بخواین همین الان از تمام همسایه ها می پرسم...
به میون حرفش رفتم و گفتم:نه...نه...ممنونم...مشكلی نیست...احتمالا" من آدرس رو اشتباه نوشتم.
و بعد از او خداحافظی كردم و از كوچه خارج شدم وبه سمت ماشینم رفتم.برای لحظاتی كوتاه به انتهای دو سوی خیابان نگاه كردم و با حالتی ناباورانه سوار ماشین شدم.
در مسیر كه به سمت منزل حركت میكردم چند باری خواستم با مسعود تماس بگیرم اما در نهایت پشیمون شدم.
دلخوری كه از دست مسعود داشتم حس میكردم شدت گرفته چرا كه تمام این مسائل رو از چشم مسعود میدیدم...واقعا" چرا مسعود داره این بازیها رو در میاره؟!!!
توی راه غذایی هم برای شام از بیرون تهیه كردم و به منزل برگشتم.
وقتی وارد خونه شدم همه جا ساكت بود!!!
حدس زدم امید باید توی اتاقش مشغول بازی باشه برای همین به سمت اتاق مامان رفتم و در كمال تعجب دیدم امید روی زمین كنار تخت مامان یك بالشت گذاشته و دراز كشیده...كمی هم رنگ پریده بود!!!
مامان وقتی من رو دید بلافاصله گفت:سیاوش جان خوب شد زود برگشتی...فكر میكنم امید كمی حال نداره...مثل اینكه تب كرده...
سریع كنار امید نشستم و دستم رو روی پیشونی امید گذاشتم...مامان درست حدس زده بود...امید تب داشت!!!
نگاهی به مامان كردم و گفتم:آره تب داره باید ببرمش دكتر...شما كاری با من نداری؟
از نگاه معصوم و خجالت زده ی مامان متوجه شدم كه به كمك احتیاج داره.
با عجله كارهای مربوط به مامان رو انجام دادم و بعد بلافاصله امید رو بغل كردم و گذاشتمش توی ماشین...بدنش به شدت داغ شده و بی حال بود!!!
وقتی نگاهش میكردم تمام وجودم میخواست فریاد بكشه...خدایا این بچه چرا اینقدر باید عذاب بكشه؟
الان باید مادری بالای سرش بود و عاشقانه نگرانش میشد و از اون مراقبت میكرد...اما حالا...
تمام مسیر دائم سعی داشتم گاهی دستش رو هم بگیرم و نوازشش كنم...
هنوز به كیلینیك مورد نظر نرسیده بودیم كه متوجه شدم به آرومی داره اشك میریزه!!!
گفتم:امید!!!...چیه بابا؟!!!...نترس فقط یه كوچولو تب داری...مطمئن باش نمیگذارم دكتر برات آمپول بنویسه...
امید همیشه از آمپول فراری بود و فكر میكردم گریه اش قاعدتا" یا باید از ترس آمپول باشه یا از درد احتمالی كه در اثر بیماری بهش عارض شده بود...اما در همین لحظه كه من به این موضوع فكر میكردم با بغضی دردآلود گفت:بابا...بگو سهیلا جون برگرده...میخوام سهیلا جون بیاد...
روی سرش دست كشیدم و گفتم:قربونت بشم...حالا بریم دكتر بعدش با هم صحبت میكنیم.
وقتی به كیلینیك رسیدم خوشبختانه خلوت بود و زیاد معطل نشدم.
زمانیكه دكتر؛امید رو معاینه كرد متوجه بودم كه كارش رو داره با دقت بیشتری انجام میده و كمی از حالت معمولی معاینه اش بیشتر طول كشید و بعد در ضمنی كه نسخه ایی رو برای امید می نوشت گفت:ولله من هیچ مورد خاص ظاهری مبنی بر عفونت گلو یا گوش یا حتی سرماخوردگی هم در این بچه نمی بینم اما تبش بالاست...برای همین غیر داروی تب بر و مسكن و یك سرم جهت پایین آوردن تبش داروی دیگه ایی رو تجویز نمیكنم...اما یه آزمایش خون و ادرار براش می نویسم كه فردا صبح زود ناشتا بیارینش همین جا...اینجا آزمایشگاهش روزهای تعطیل هم فعاله...
امید در حالیكه از شنیدن سرم ترسیده بود رو كرد به من و گفت:بابا من سرم نمیزنم...بریم خونه...من فقط میخوام سهیلا جون برگرده...تو رو خدا بهش بگو بیاد...اون بیاد قول میدم خوب بشم...دیگه شیطونی هم نمیكنم...حرف همه رو هم گوش میكنم...بابا تو رو خدا...
دكتر نگاه دقیقی به امید و سپس رو به من كرد و گفت:سرم رو حتما باید بزنه...تبش بالاست و اگه سرم رو نزنه ممكنه نصفه شب دچار مشكل بشه...شما برو داروهاش رو بگیر منم یه ذره با این آقا امید حرف بزنم ببینم اگه سهیلا خانم رو براش بگم بیارن بازم میگه سرم نمیخوام یا راضی میشه كه سرمش رو بزنه؟...
لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم برای گرفتن داروها به داروخانه ی كیلینك برم كه امید با وجود ضعف ظاهری كه از شدت تب در وجودش كاملا" مشخص شده بود با اضطراب از روی صندلی بلند شد و گفت:من اینجا تنهایی نمیمونم...منم میام بابا...
در همین لحظه منشی كیلینیك وارد اتاق شد و یكسری كاغذ دفترچه ی بیمه رو روی میز دكتر گذاشت.
دكتر از روی صندلی بلند شد و در حالیكه خیلی دقیق و متفكر به امید نگاه میكرد به طرف من اومد و نسخه ایی كه در اون آزمایش خون و ادرار برای امید نوشته بود رو گرفت و پاره كرد...!
سپس رو به من گفت:توی ذخیره ی كیلینیك سرمی رو كه نوشتم موجود هست...با هم بریم به اتاق تزریقات...
امید رو كه از شدت تب تقریبا" بی حال شده بود در آغوش گرفتم و به همراه دكتر از اتاق خارج شدم.
شنیدم كه دكتر به منشی گفت جهت تزریق سرم به امید وسایل لازم رو به اتاق تزریقات بیاره...خوشبختانه مریض دیگه ایی در كیلینیك نبود و دكتر با آسودگی خیال من و امید رو همراهی میكرد.
امید برای تزریق سرم كمی بی تابی میكرد اما دكتر با ترفندهای بسیار جالبی امید رو راضی كرد كه زیر سرم طاقت بیاره و بعد هم داروهای لازم رو داخل سرمش تزریق كرد.
داروها نیم ساعت بعد اثر آرام بخش و خواب آلودگی خودشون رو به انضمام پایین آوردن تب روی امید نشون دادن و امید به خواب رفت.
دكتر كه چهره ایی پیر و بسیار دقیق و در عین حال مهربان داشت در این دقایق بارها به اتاق تزریق آمد و رفت داشت و وقتی مطمئن شد كه امید به خواب رفته رو كرد به من و گفت:آقای صیفی بی هیچ مقدمه چینی باید خدمتتون عرض كنم كه من فكر میكنم پسرتون هیچ مشكل عفونی داخلی هم كه سبب تبش شده باشه نداره...به احتمال90%مشكل تب پسر شما مربوط به اعصابش میشه...میتونم یه سوالی بپرسم؟
- بله بفرمایید...
- این بچه مشكل عاطفی داره...درسته؟...یك كمبود...یك فقدان...درسته؟
لبخند تلخی روی لبام نشست و با سر حرف دكتر رو تایید كردم و گفتم:درسته...من و مادرش از هم جدا شدیم...اما امید وابستگی عاطفی به مادرش نداره...مطمئن باشید اگه الانم مادرش بفهمه این بچه مریضه خودشم وابستگی به این بچه نداره كه بیاد پیش امید...
- و این سهیلا خانم كه اسم میبره...این كیه؟
بلافاصله گفتم:نه...مربوط به اون نیست...
دكتر كمی مكث كرد و سپس گفت:ببینید آقای صیفی قصد دخالت در زندگی شخصی شما رو ندارم...اما با توجه به تجربه ایی كه در زمینه ی رشته ی خودم دارم به جرات قسم میخورم تب الان پسرتون مربوط به نبودن همون خانم میشه...من كه نمیدونم شرایط زندگی شما چیه اما در همین نیم ساعت فهمیدم این بچه كمبود بزرگی در زندگی داره و این كمبود رو در وجود شخصی به نام سهیلا میخواسته برای خودش حل و تامین بكنه...حالا به هر دلیلی كه خودتون میدونید این خانم الان نیست...فقط به عنوان یك پزشك كودكان كه در زمینه ی روانشناسی كودكان هم تخصص دارم بهتون هشدار میدم كه به نیاز این بچه توجه كنید...اگر براتون امكان داره این خانم رو پیش پسرتون برگردونید...بیشتر از اینهم حرفی برای گفتن ندارم...امیدوارم دخالت من رو ببخشید...موفق باشید.
بعد از گفتن این جملات از اتاق خارج شد و من رو با دنیایی از افكار درهم و شلوغ تنها گذاشت.
نگاهی به امید كردم كه درست مثل یك فرشته ی كوچك روی تخت به خواب رفته بود...روی صندلی كنار تختش نشستم و به دست كوچك و ضعیفش كه حالا سوزنی در رگ داشت نگاه كردم...
یكباره به یاد مامان افتادم كه حالا توی خونه تنهاس و اگر كمكی لازم داشته باشه كسی كنارش نیست!
از روی صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و شماره ی منزل رو گرفتم.
همیشه نزدیك تخت مامان تلفنی قرار داشت كه در صورت لزوم می تونست گاهی پاسخگوی تلفن باشه و یا اگر خودش كار ضروری داشت و من در خونه نبودم بتونه سریع با من تماس بگیره...
با زنگ سوم گوشی رو برداشت و بلافاصله حال امید رو پرسید...در جوابش گفتم كه چیز مهمی نبوده و نگران نباشه و به محض تموم شدن سرم میارمش خونه...بعد پرسیدم اگر به كمكی نیاز داره سریع خودم رو به خونه برسونم ولی بهم اطمینان داد كه مشكلی نداره و اگر هم نیازی داشته باشه چون هنوز دیر وقت نیست میتونه زنگ بزنه منزل همسایه و از اون خواهش كنه كه برای كمكش به اونجا بیاد...
در حین صحبت با مامان متوجه شدم كسی پشت خطم هست با تصور اینكه ممكنه شخص خاصی باشه و در مورد كار و شركت باشه با مامان خداحافظی كردم و سریع به شخصی كه پشت خط بود جواب دادم...
در اوج ناباوری صدای سهیلا رو شنیدم كه گفت:سلام...امید حالش چطوره؟
كمی مكث كردم...شاید در اون لحظات چیزی رو كه اصلا" دلم نمیخواست شنیدن دوباره ی صدای سهیلا بود...
از دروغ بی دلیلی كه ساعتی پیش برام فاش شده بود باعث میشد احساس بدی نسبت به صاحب اون صدا داشته باشم...
در اون دقایق فقط دلم میخواست تنها باشم...خودم تنها در كنار پسرم.
پسر كوچكم كه از نظر احساسی ضربه خورده بود وحالا با حضور فرد دیگه ایی چون سهیلا شاید در خطر تكرار این ضربه بود...
صدای سهیلا رو بار دیگه از پشت خط شنیدم كه به نرمی گفت:سیاوش؟...جوابم رو نمیخوای بدهی؟
كلافه و عصبی نفس عمیقی كشیدم و برای اینكه تماس رو زودتر قطع كنم گفتم:امید خوبه...مشكلی نداره...هیچ لزومی هم نداره كه نگران حالش باشی...
- اما الان نزدیك به45دقیقه اس كه تو و امید رفتین توی این كیلینیك...من جلوی درب كیلینكم...دارم از باجه تلفن عمومی حرف میزنم...به خدا سیاوش من دختر بدی نیستم...چرا نمیخوای باورم كنی؟...من الان نگران امیدم...همین طور خود تو...حتی نگران خانم صیفی...سیاوش باور كن با تمام وجو.......
به میون حرفش رفتم و گفتم:تو از كجا میدونستی كه من و امید اومدیم كیلینیك؟
- اگه اجازه بدهی بیام داخل كیلینیك و همه چیز رو برات توضیح بدهم...همه چیز رو...
- مسعود هم پیش توست؟
- نه...مسعود وقتی من رو جلوی درب خونمون پیاده كرد خودش رفت خونه اش...من چون توی راه حس كرده بودم دستهای امید داغه دائم نگرانش بودم...
با حالتی از تمسخر حرفش رو قطع كردم و گفتم:حتما مسعود جلوی همون خونه ایی هم پیاده ات كرد كه آدرسش رو توی برگه ی تعهد و استخدام پرستاریت برای من نوشتی...آره؟
كمی مكث كرد سپس با صدایی غمگین جواب داد:سیاوش اینقدر عصبی نباش...اجازه بده بیام توی كیلینیك پیش تو و امید باشم...همه چیز رو برات توضیح میدم...فقط خواهش میكنم اینجوری منو پس نزن...سیاوش به خدا دست خودم نیست اما تمام فكرم و زندگیم شده تو...سیاوش باورم كن...
و بعد به گریه افتاد...
باورم نمیشد...بعد از لحظاتی با همون گریه ادامه داد:سیاوش خواهش میكنم...اجازه بده بیام داخل و همه چیز رو خودم برات توضیح بدهم...سیاوش شاید از نظر تو من بچه باشم...اما...اما من عاشقت شدم..
تمام وجودم داغ شد...حس میكردم سهیلا من رو به مسخره گرفته..............
ادامه دارد...پایان قسمت16

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

سه شنبه 16/1/1390 - 11:47 - 0 تشکر 304188

رمان ((پرستار مادرم))قسمت17 - شادی داودی
وقتی که معشوق به تصاحب در آید٬عشق رفته است.آنگاه معشوق فقط یک شی خواهد بود.می توانی از او استفاده کنی٬ولی برکات هرگز باز نخواهند گشت.
----------------------------------------
داستان دنباله دار قسمت هفدهم
باورم نمیشد...بعد از لحظاتی با همون گریه ادامه داد:سیاوش خواهش میكنم...اجازه بده بیام داخل و همه چیز رو خودم برات توضیح بدهم...سیاوش شاید از نظر تو من بچه باشم...اما...اما من عاشقت شدم...
تمام وجودم داغ شد...احساس میكردم سهیلا من رو به مسخره گرفته...كلافه و عصبی شده بودم...نمیدونستم این حرفها و رفتار چه معنی واقعی میتونه داشته باشه...حس خوبی نداشتم و بیشترین فرمانی كه مغزم به من میداد این بود كه نباید فراموش كنم كه این دختر و مسعود تا اینجا كه من مطلع شدم من رو احمق فرض كرده و فقط دروغ تحویل من دادن...پس چه لزومی داشت وقت تلف كنم؟...اما احساس قلبی درونم فرمان دیگه ایی میداد...شنیدن صدای بغض آلود و التماسهایی كه سهیلا میكرد تا اجازه بدهم به داخل كیلینیك بیاد و ناگفته ها رو بگه باعث میشد در تصمیم گیری سست بشم...
میون سه نیروی عجیب اسیر شده بودم...فرمان عقل كه نهیب میزد و از همه چیز من رو دور میكرد...فرمان قلب و احساسم كه خلاف منطق عقلیم حكم میداد...و حس كنجكاویم كه دنبال پاسخ به سوالات بی جواب مونده ی ذهنم بود.
توی سالن كیلینیك پنجره های بزرگی كه مشرف به محوطه ی باز جلوی ساختمان میشد وجود داشت...در ضمنی كه هنوز گوشی تلفن رو كنار گوشم نگه داشته بودم به سمت پنجره رفتم و دیدم سهیلا جلوی كیوسك تلفن عمومی كیلینیك ایستاده و گوشی تلفن هم به دستشه...مشخص بود داره گریه میكنه و نگاه آكنده از التماسش رو به ساختمان دوخته بود.
متوجه ی حضور من در پشت پنجره شد و دوباره با صدایی لبریز از غم گفت:سیاوش؟...خواهش میكنم...اجازه بده بیام داخل...
با صدایی گرفته و با وجود مخالفت درونی كه در خودم حس میكردم گفتم:بیا داخل...
سهیلا گوشی رو قطع كرد و به سمت ساختمان راه افتاد.
وقتی وارد سالن شد من جلوی درب اتاق تزریقات ایستاده بودم...خیلی سریع من رو دید و به طرفم اومد.
نگاهش كردم...چهره اش در اوج زیبایی و ملاحتی كه داشت كاملا" مشخص بود كه از اتفاقات شب گذشته تا این ساعت چقدر خسته و غمزده شده!!!
وقتی به نزدیك من رسید هنوز خیسی صورتش رو از اشك میشد به وضوح مشاهده كرد.
به آرامی پرسید:حالش چطوره؟
- بد نیست...مریضی جدی نداره...فقط كمی تب داشت...فكر میكنم تا نیم ساعت یا نهایتا"45دقیقه دیگه سرمش تموم میشه...میخوای برو داخل ببینش...روی تخت7انتهای اتاق خوابیده.
سرش رو به علامت تایید تكان داد و رفت داخل اتاق.
روی یكی از نیمكتهای كنار سالن نشستم و دقایقی بعد سهیلا هم كنار من روی نیمكت نشسته بود.
نگاهی بهش كردم كه خیلی سریع معنی نگاهم رو فهمید و گفت:به خدا من هیچ قصد بدی نداشتم از اینكه آدرسم رو به غلط توی برگه ها نوشته بودم...ولی اینها رو مسعود از من خواسته بود...
- چرا؟...كه چی بشه؟...شما دو تا...نه اصلا" تو هیچی...میخوام ببینم مسعود هدفش از این مسخره بازیها چی بوده؟
- من همه چیز رو میگم...
- منتظرم بشنوم...
- همه چیز از3سال پیش شروع شد...من تازه سال دوم دانشگاه رو شروع كرده بودم...مسعود رو خیلی تصادفی توی یه پیتزا فروشی دیدم.با دوستام برای ناهار از راه دانشكده رفته بودیم پیتزا بخوریم.مسعودم به همراه یه دختر جوون كه معلوم بود آدم حسابی نیست اومده بود اونجا...پیتزا فروشیه خیلی معروف و شلوغی بود و جمعیت همیشه توی اون موج میزد...ارزون ترین پیتزاش رو همیشه قشر دانشجو سفارش میداد و اصلا غرفه ی سفارش و فروش پیتزاهای سریعش كه مختص دانشجویان بود با غرفه ی اصلی مغازه مجزا كرده بودن...من و دوستام هم طبق معمول سفارش پیتزای دانشجویی دادیم و به انتظار نشستیم.میزی كه مسعود با اون دختره انتخاب كرده بودن درست كنار میز ما بود.مسعود دائم به من نگاه میكرد...به نظر من و دوستام مسعود پسر خوش تیپ و خوشگل و جذابی بود به انضمام اینكه مشخص بود وضع مالیشم عالیه.موقعی كه ناهار رو خوردیم و خواستیم از اونجا بریم بیرون مسعود جلوی من رو گرفت و كارت ویزیتش رو بهم داد...همه چیز با خنده و شوخی گذشت و تا وقتی با دوستام خداحافظی كنم كلی سر این موضوع خندیدیم و آخر سر هم كارت ویزیت رو دادم به یكی از دوستام چون اون اهل شیطنت و این كارها بود ولی من اصلا...نه جراتش رو داشتم و نه وقتش و نه حوصله ی این كارها رو...یكی دو هفته بعد دوستم كه با مسعود تماس میگرفت بهم گفت كه مسعود واقعا از من خوشش اومده و قصد داره بیشتر با من آشنا بشه...قبول نكردم...اما اصرارهای مسعود تمومی نداشت و هر روز پیغام می فرستاد تا اینكه بالاخره تونسته بود آدرس خونه ی ما رو از دوستم بگیره.بارها و بارها هر روز صبح جلوی درب خونمون بود و اصرار داشت تا من رو به دانشكده برسونه...اما قبول نمیكردم...فهمیده بودم بهم علاقه مند شده اما خودم هیچ احساس خاصی نسبت به اون نداشتم و میشه گفت اصرارهاش كم كم كلافه امم كرده بود...تا اینكه یه روز صبح وقتی میخواستم برم دانشكده مامانمم چون یه كاری داشت همزمان با من از خونه خارج شد و این اولین باری بود كه مسعود؛مامان من رو دید یا لااقل من فكر میكردم كه این اولین باره چون بعدها فهمیدم مسعود و مامانم به خوبی همدیگرو میشناسن...مسعود و مامانم وقتی همدیگرو دیدن برای یكی دو دقیقه فقط بهم خیره شدن و بعد شنیدم مامانم با تعجب و عصبانیت به مسعود گفت:تو اینجا چیكار میكنی؟!!!...مسعود هم كه حالا از ماشینش پیاده شده بود با بهت و ناباوری به مامانم و بعد به من نگاه كرد و گفت:وای خدای من...سهیلا...تو خواهر مرتضی هستی؟!!!...داشتم از تعجب شاخ در می آوردم و نمی فهمیدم مسعود از كجا برادر فوت شده ی من رو میشناسه!!!...اصلا" مامانم چطور مسعود رو میشناسه؟!!!...
به میون حرف سهیلا رفتم و گفتم:ما با مرتضی توی یه دانشگاه درس میخوندیم...هر سه توی یه رشته هم بودیم...مسعود و مرتضی هیچ وقت با هم سازش نداشتن و مثل سگ و گربه دائم با هم درگیر بودن...
سهیلا نگاه دقیقی به صورت من كرد و گفت:درسته و شما هیچ وقت نخواستی بدونی دلیل اون دعواها چیه؟
- مسعود نمیگفت منم آدمی نیستم روی موضوعی كه بدونم شخصی روی اون حساس هست یا دوست نداره توضیحی در موردش بده اصرار كنم...این عادت هنوز در من وجود داره...و مسعود از همین عادت من در مورد تو و خودش سو استفاده كرده...
- نه...البته میدونم چیزی كه الان بهتون میخوام بگم شاید براتون باورش سخت باشه اما دلیل اصلی بحثها و دعواهای مسعود با مرتضی و اتفاقات اخیری كه افتاده همه مربوط به زندگی خصوصی مسعود میشه و تا حد زیادی هم شاید زندگی من...البته من خودم خیلی كوچیك بودم كه مرتضی تصادف كرد و مرد و میشه گفت چیزی از مرتضی توی ذهنم نیست اما اینها رو كه میخوام بگم همه واقعیتهایی هست كه از زبون مامانم و مسعود طی این سه سال شنیدم...
- خوب؟...
نمی تونستم هیچ چیزی رو حدس بزنم و واقعا" منتظر بودم تا سهیلا حرفهاش رو تموم كنه.
سهیلا ادامه داد:مسعود از من خوشش اومده بود واقعا هم خوشش اومده بود به نوعی میشه به قول خودش این رو گفت كه عاشقم شده بود اما واقعیت این بود كه من خواهر ناتنی مسعود بودم و حالا مسعود بعد از سالها من رو پیدا كرده بود...
تمام وجودم از تعجب به فریاد در اومد و گفتم:چی؟!!!...تو خواهر مسعودی؟!!!...بس كن سهیلا من تمام خانواده ی مسعود رو میشناسم...این امكان نداره...
- چرا امكان داره...اگه تحمل كنی برات توضیح میدم...
عصبی شده بودم و با كلافگی خاصی گفتم:سهیلا بس كن این مزخرفات رو...بعد اینهمه دزد و پلیس بازی و مسخره بازی كه با مسعود در آوردین و مسخره دست شما دو تا شدم این چرت و پرتها چیه داری تحویلم میدی؟!!!
سهیلا دوباره بغض زیبایی به چهره و در صداش نشست و گفت:گفتم كه اگه تحمل كنی همه چیز رو میگم...به خدا چرت و پرت نیست واقعیت داره...مامان من همسر موقت پدر مسعود بوده اونم وقتی كه مرتضی تازه وارد13سالگی شده بوده این صیغه ی محرمیت خونده شده بوده...اوایل هیچیك از اعضای خانواده ی مسعود موضوع رو نمی دونستن اما به مرور زمان و بعد چند سال از رفتار پدر مسعود توی منزلشون و غیبتهاش متوجه میشن كه زن دیگه یی رو كه مادر من بوده اختیار كرده...مادر مسعود زن بسیار دانا و باهوشی بوده و بالاخره وقتی مسعود و مرتضی سال آخر دبیرستان كه میرفتن تونست مادر من رو پیدا كنه...درگیریهای مسعود و مرتضی از همون روزی كه همدیگرو شناختن شروع شد ولی در تمام اون سالها و حتی بعد از ورود به دانشگاه مسعود این موضوع رو یه ننگ خانوادگی برای خودش میدونسته و همیشه این موضوع رو از همه مخفی میكرد...این حسی بود كه مرتضی هم داشت...هر دوشون از اینكه دوستاشون بفهمن مادر و پدر اینها در چه شرایطی هستن براشون ننگ و افت شخصیتی محسوب میشد برای همین در ضمن اینكه دائم با هم درگیر بودن اما هیچكدوم هم نمی خواستن كسی از دوستانشون بویی از مسئله ببره...چند ماه قبل از تصادف مرتضی و مرگ اون مدت صیغه ی مامان و بابام هم در حالیكه من دختر بچه ی كوچولویی بودم به پایان رسیده بوده و پدر مسعود دیگه راضی نشد به تداوم اون صیغه و خیلی راحت من و مامانم رو كنار گذاشت...یه چندسالی خرجی برای مامانم فرستاد ولی كم كم اونم قطع شد و همه ی اینها بنا به خواست مادر مسعود صورت میگرفت...مامانم بعد فوت مرتضی و كاری كه پدر مسعود با ما كرد و ناآشنا بودنش از قانون دچار سردرگمی شد...چند سالی از تهران رفتیم شیراز و بعد وقتی من دانشگاه شركت كردم و رشته ی پرستاری قبول شدم مجبور شدیم به تهران برگردیم و بعد از یه مدتی سر و كله ی مسعود پیدا شد بقیه اشم كه گفتم برات...
سرم رو به دیوار تكیه دادم و به چراغهای مهتابی سالن خیره شدم سپس گفتم:پس اشتباه نكرده بودم...مسعود توی شناسنامه و مدرك تحصیلیت دست برده بوده كه من تو رو نشناسم درسته؟...
- آره...اون از شناسنامه و مدرك تحصیلیم اول كپی گرفت و تغییرات لازم رو روی كپی ها ایجاد كرد و بعد از روی كپی هایی كه تغییر داده بود دوباره كپی گرفت و اونها رو برای شما آورد...نام خانوادگی من و نام پدرم رو تغییر داد تا شما متوجه موضوع نشی...بعد چون به شما اعتماد صد در صد داشت و منم دنبال كار میگشتم من رو به شما معرفی كرد...
- پس این بازیهایی كه بعدش در آورده چی بوده؟...چرا اینطوری كرد؟
- برای اینكه من بهش گفتم كه عاشق شما شدم و دوستتون دارم...اونم نمی تونه این موضوع رو قبول كنه...الانم اگه بفهمه من اومدم پیش شما.............
ادامه دارد...پایان قسمت17

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 17/1/1390 - 10:56 - 0 تشکر 304574

رمان(( پرستار مادرم))قسمت18-شادی داودی
عرفان گذرگاه و معبر عشق است...عرفان جاده ی عشق است.عرفان٬خود عشق است و برای رسیدن به خدا تنها دو راه وجود دارد:نیایش و عشق و این دو در اوج به هم میرسند و در قله یکی میگردند.اگر به یکی دست پیدا کنی٬دیگری را نیز یافته ایی:تنها تفاوت٬در تاکید و تکیه کردن روی یکی است.
---------------------------------------
داستان دنباله دار قسمت هجدهم
سرم رو به دیوار تكیه دادم و به چراغهای مهتابی سالن خیره شدم سپس گفتم:پس اشتباه نكرده بودم...مسعود توی شناسنامه و مدرك تحصیلیت دست برده بوده كه من تو رو نشناسم درسته؟...
- آره...اون از شناسنامه و مدرك تحصیلیم اول كپی گرفت و تغییرات لازم رو روی كپی ها ایجاد كرد و بعد از روی كپی هایی كه تغییر داده بود دوباره كپی گرفت و اونها رو برای شما آورد...نام خانوادگی من و نام پدرم رو تغییر داد تا شما متوجه موضوع نشی...بعد چون به شما اعتماد صد در صد داشت و منم دنبال كار میگشتم من رو به شما معرفی كرد...
- پس این بازیهایی كه بعدش در آورده چی بوده؟...چرا اینطوری كرد؟
- برای اینكه من بهش گفتم كه عاشق شما شدم و دوستتون دارم...اونم نمی تونه این موضوع رو قبول كنه...الانم اگه بفهمه من اومدم پیش شما...
نمیدونستم چی باید بگم...اعتراف سهیلا به اینكه من رو دوست داره هم برام خیلی عجیب بود هم خیلی لذت داشت اما باورش هنوز برایم ممكن نبود...
نگاهی به سهیلا كردم...به صورت من خیره بود و توی عمق چشمهایش التماس موج میزد.
از روی صندلی بلند شدم و به سمت اتاق تزریقات رفتم.
امید هنوز خواب بود و قطرات محتوای سرم با نظم و آهستگی وارد رگهای اون میشد...پسرم...امید...همون كه شاید تنها دلخوشی من توی زندگی شده بود و هیچ ناراحتی رو برای اون نمی تونستم تحمل كنم...
دكتر گفته بود اون جبران كمبودهای عاطفی خودش رو در وجود سهیلا پیدا كرده...یعنی واقعا" سهیلا ناجی زندگی من شده و كمبودهای عاطفی امید با حضور سهیلا به گفته ی دكتر پر میشه؟...حالا كه فكر میكنم می بینم خودم هم نیاز دارم...نیاز به محبت...نیاز به عشق...نیاز به نو شدن...نیاز به داشتن انگیزه ایی دوباره برای تداوم زندگیم...
دست كوچولوی امید رو توی دستم گرفتم و به آهستگی اون رو نوازش میكردم...دلم میخواست دو اون لحظات مسعود كنارم بود...مثل همیشه...درست عین یك برادر كه هر وقت مشكلی برام پیش می اومد حضورش رو كنارم داشتم...اما حالا حس میكردم سالهاست از هم دور شدیم...با هم غریبه شدیم...مسعود از دست من دلخوره!!!...خیلی شدید...اما هیچ چیز به خواست و اراده ی من نبوده...
مسعود به جهت اعتمادی كه به من داشته خواهرش رو به منزل من فرستاده...خواهرش؟!!!...اما مسعود خودش زمانی عاشق خواهرش بوده...ممكنه هنوزم این حس رو داره ولی معذورات جلودارش شده و همین داره عذابش میده...اون سهیلا رو فرستاده پیش من چون به من اعتماد داشته؟...یعنی من از اعتماد اون سو استفاده كردم؟...ولی این مسعود بوده كه از دل سهیلا بی خبر بوده!!!...گناه من این وسط چی بوده؟
من باید چیكار میكردم؟...!!!
در همین افكار بودم كه سهیلا رو در كنار خودم حس كردم.دیدم موهای امید رو نوازش و به آهستگی اونها رو به یك سمت سرش شانه وار هدایت میكنه...
امید آهسته چشمهاش رو باز كرد و به محض دیدن سهیلا برای لحظاتی خیره به صورت اون نگاه كرد و بعد لبخند عمیقی روی لبهایش نشست و گفت:اومدی سهیلا جون؟
سهیلا لبخندی زد و صورت امید رو بوسید و گفت:آره عزیزم...اومدم تا حالتو بپرسم...
امید با دلخوری به من نگاه كرد و گفت:یعنی سهیلا جون بعد كه از اینجا بریم دیگه نمیاد دوباره پیشم؟
نمیدونستم چه جوابی باید به امید بدهم!!!
سهیلا نگاهی به من كرد و گفت:میشه لطفا بری مسئول تزریقات رو خبر كنی؟سرم امید داره تموم میشه...آخرشه.
به سرم نگاه كردم و دیدم سهیلا درست میگه...وقتی از اتاق خارج میشدم امید با صدایی كه برای من قابل شنیدن باشه دوباره سوالش رو تكرار كرد:بابا...از اینجا بریم سهیلا جون دیگه نمیاد خونمون؟
برگشتم و دیدم سهیلا خم شده و صورت امید رو میبوسه و سپس گفت:میام امید جان..همراه تو و بابا میام خونه عزیزم...قول میدهم...
حرفی نزدم و از اتاق خارج شدم تا مسئول تزریقات رو خبر كنم.
تمام مدتی كه امید رو از كیلینیك خارج میكردم و همراه سهیلا سوار ماشین شدیم حس میكردم همه چیز داره طبق برنامه ایی خاص و از پیش تعیین شده پیش میره...درست مثل هنرپیشه هایی كه طبق یك سناریو عمل میكنن...مثل این بود كه زندگی من داستان تازه ایی رو داره شروع میكنه...داستان تازه ایی كه از درون حس میكردم همه چیزش برای من معماست و مهمترین معما حضور سهیلا در زندگیم بود...من یك مرد38 ساله بودم٬وقتی به خودم و شرایطم فكر میكردم از اینكه دختری با موقعیت سهیلا اعتراف به عشقش نسبت به من میكنه سراسر وجودم رو غرور میگرفت اما این حس زیاد طول نمیكشید و خیلی زود جای خودش رو به فضای خالی و وهم آلودی میداد كه با تمام وجودم احساسش میكردم...
من از هر شكست دوباره ایی در زندگی وحشت داشتم...افكارم به شدت در بعضی لحظات به منفی بافی سوق پیدا میكرد و مهمترین وحشت من این میشد كه سهیلا16سال با من اختلاف سن داشت...میدونستم دختری نبوده كه از نظر مالی در زندگی تامین شده باشه ولی نمیخواستم زیاد روی این قضیه تمركز كنم...درسته كه من دارای فاكتورهای قابل قبول بسیاری چه از نظر ظاهری چه از نظر شخصیتی و چه از نظر مالی و اجتماعی بودم اما اینها نمی تونست برای من دلایل قابل قبولی برای عاشق شدن سهیلا نسبت به خودم باشه...
لحظاتی ترس تمام وجودم رو میگرفت كه نكنه اگر با سهیلا زندگی جدیدی رو بخواهم شروع كنم بعد مدتی پشیمون بشه و یا حتی به كارهایی مثل كارهای مهشید اقدام كنه...وای خدای من...اگر این وقایع بار دیگه تكرار بشه چی؟...من واقعا" ظرفیت پذیرش دوباره ی مسائل اینچنینی رو ندارم!!!
تمام طول مسیر تا منزل ساكت بودم و امید در آغوش سهیلا روی صندلی جلو چنان خودش رو غرق كرده بود كه هربار به اون و سهیلا نگاه میكردم واقعیت حرفهای دكتر بیشتر برایم مسلم میشد...
وقتی به منزل رسیدیم امید ثانیه ایی از سهیلا جدا نمیشد...
بعد از اینكه دقایقی پیش مامان موندم به اتاق خودم رفتم و روی تخت نشستم و به جملات آخر سهیلا فكر كردم...به اینكه اگر مسعود می فهمید سهیلا الان پیش منه چه كار میكنه و واكنشش چی میتونه باشه؟...!!!
توی همین افكار بودم كه گوشی موبایلم زنگ خورد وقتی نگاه كردم شماره ی مسعود رو روی اون دیدم!!!
بلافاصله گوشی رو جواب دادم:مسعود؟
بعد از سلام و احوالپرسی كه نسبت به همیشه تا حدودی هم سرد بود مسعود گفت:سیاوش توی فرودگاه آشنا داری؟
با تعجب گفتم:فرودگاه؟!!!
- آره...دایی حسینم فوت كرده...یادته؟همون داییم كه بچه نداشت...الان تلفن زدن و خبرمون كردن...باید برم اهواز...دو تا بلیط میخوام برای خودم و مامان...آشنا داری بتونی برام جورش كنی؟
بعد از گفتن تسلیت كمی فكر كردم و گفتم تا یك ربع دیگه خبرش رو بهش میدم و بعد خداحافظی كردم و بلافاصله با كسی كه توی حراست فرودگاه میشناختم و سمت مهمی داشت و همیشه دستش برای این كارها خیلی باز بود تماس گرفتم و بدون هیچ مشكلی تونستم دوتا جا به مقصد اهواز برای یك ساعت و نیم بعد تهیه كنم سپس موضوع رو تلفنی به مسعود گفتم...
میخواستم در اولین فرصت حضور سهیلا رو به مسعود بگم اما حالا با موضوع پیش اومده جایز نبود و باید صبر میكردم در زمان مناسبتری اون رو در جریان قرار میدادم.
دوباره روی تخت دراز كشیدم و به صدای حرف زدن امید كه توی خونه می پیچید گوش كردم...كاملا" حس میكردم كه با حضور سهیلا اثری از بیماری در صدای امید وجود نداره...واقعا" یعنی امید تا این حد به سهیلا وابسته شده بود؟!!!
كم كم صدا ها و صحبتها به سكوت رسید و فهمیدم امید باید خوابیده باشه...
به ساعت نگاه كردم دقایقی از نیمه شب گذشته بود...با اینكه شام نخورده بودم اما اصلا" احساس گرسنگی نداشتم و فقط فكرهای درهم و برهم بود كه ذهنم رو مشغول میكرد.
ضربات ملایمی به درب اتاق خورد...
بلند شدم و روی تخت به صورتی كه پاهام روی زمین قرار گرفته بود نشستم.
بدون اینكه پاسخی بدهم به آهستگی درب اتاق باز شد و سهیلا در حالیكه یك سینی حاوی دو فنجان چای و قندان بود وارد اتاق شد!!!
سینی رو روی میز گرد و كوچك كنار تخت گذاشت و خودش روی صندلی جلوی میز آرایش رو به روی من نشست و گفت:حضور من توی خونه ات اذیتت میكنه مگه نه؟
بهش نگاه كردم...زیبایی انكار ناپذیر همراه با جذابیت و ملاحتی كه داشت لحظاتی برایم دیوانه كننده بود...خدایا...چرا این دختر از عواقب تنها بودن در كنار یك مردی مثل من اونهم در اتاق خواب شخصیم وحشتی نداره؟!!!...چرا برای پاكی خودش ارزشی قائل نیست؟!!!...چرا نمی ترسه از اینكه در این شرایط ممكنه هر اتفاق ناگوار و ناپسندی رخ بده؟!!!...
نمیخواستم بی پرده حرفی بزنم كه باعث رنجش اون بشه اما ناخودآگاه گفتم:سهیلا...تو نمی ترسی از اینكه الان توی خونه ی من...توی اتاق خواب شخصی من...در كنار من هستی؟
نگاه عمیقی به چشمان من كرد و لبخند كم رنگی روی لبهایش نشست و گفت:اگه نمی شناختمت شاید این ترسی كه الان گفتی به وجودم چنگ انداخته بود...ولی سیاوش من خوب میشناسمت...درسته كه تو یك مرد هستی و من یك دختر در كنار تو...اما اونقدر مطمئنم كه اگه در شرایطی به مراتب بدتر از این هم قرار بگیرم میدونم تو صدمه ایی به من نمیزنی...
شاید در اون لحظات سهیلا اشتباه میكرد چرا كه به هر حال موقعیت من و او موقعیت خوبی نبود...
با كلافگی یك دستم رو پشت گردنم گذاشتم و كمی گردنم رو مالیدم و گفتم:سهیلا...تو خیلی بچه ایی و خیلی هم نادونی...تو چطور تا این حد به من اعتماد داری؟...در شرایط حاضر ممكنه من هر...
به میون حرفم اومد و گفت:سیاوش من عاشقتم...به خدا عاشقتم...چرا با رفتارت وادارم میكنی هر بار این رو بگم؟...سیاوش تو معنی عشق رو میدونی؟
عصبی شده بودم...نمی خواستم به حرفاش ادامه بده...دیگه شاید از میل و كشش درونی خودم به وحشت افتاده بودم...از موقعیتی كه داشتم و از حرفهایی كه میزد حس خوبی بهم دست نمیداد...دلم نمی خواست اتفاقی بین من و سهیلا بیفته كه بعدها فقط شرمندگی اون برام بمونه...با عصبانیت از روی تخت بلند شدم و در حالیكه به سمت درب اتاق می رفتم گفتم:سهیلا بس كن...بلند شو برسونمت خونتون...درست نیست امشب اینجا بمونی.
هنوز به درب اتاق نرسیده بودم كه سهیلا جلوی درب ایستاد و نگذاشت درب رو باز كنم...!!!
فاصله ی بین من و سهیلا به حداقل رسیده بود...عطری كه به خودش زده بود تمام مشام من رو پر میكرد...صورتش از شدت هیجان و غصه ایی آكنده به سرخی گرائیده بود و چشمان زیبا و جذابش دریایی از اشك بود...
صدایش می لرزید اما لحنی آرام و بغض دار داشت در همون حال گفت:سیاوش به قرآن عاشقتم...چرا باور نمیكنی؟...چرا؟
و بعد از شدت گریه خم شد و روی دو زانوش جلوی پای من نشست!!!
خدایا من باید با این دختر چه میكردم؟!!!
دوباره با گریه در حالیكه دو دستش صورتش رو پوشانده بود گفت:هر كاری بخوای میكنم...فقط بگو چیكار كنم كه باور كنی دوستت دارم...چیكار كنم؟
بازوهایش رو گرفتم و از روی زمین بلندش كردم...
بی اراده در آغوش گرفتمش و در حالیكه موهای نرم و ابریشمی اون رو نوازش میكردم گفتم:بس كن سهیلا...بس كن...آخه تو از جون من و زندگی من چی میخوای دختر؟...تو خیلی قشنگی...خیلی جوونی...چرا میخوای با قبول كردن عشق و احساست از طرف من زندگی خودت و در آخر من رو تباه كنی؟
جمله ی آخرم رو كاملا بی اراده گفته بودم اما واقعیتی محض و عمق وحشتم از پایان ماجرا بود كه عنوان كرده بودم.
سهیلا در حالیكه سر و صورتش رو در سینه ی من میفشرد با گریه گفت:میدونم تو از چی وحشت داری...سیاوش من ممكنه سنم كم باشه اما خیلی هم بچه و نفهم نیستم...سیاوش قول میدهم تمام كمبودهای زندگیت رو جبران كنم...قول میدهم كاری كنم كه تمام وقایع تلخ زندگی گذشته ات رو از یاد ببری...سیاوش عشق منو باور كن...به خدا دنبال ثروتت نیستم...درسته توی رفاه بزرگ نشدم اما دنبال ثورت تو نیومدم...به خدا ثروتت برام مهم نیست...من عاشق شخصیتت شدم...تو چرا باور نمیكنی؟
صورتش رو میون دو دست گرفتم و نگاهش كردم...تمام صورتش از اشك خیس بود و چشمهاش دنیایی از التماس...
كنترل احساس و میل خودم نسبت به اون برایم هر لحظه سخت تر میشد...اما هنوز در تضاد باورهای اونچه كه می شنیدم و میدیدم بودم...
به آرامی گفتم:سهیلا...سعی كن آروم باشی...مسعود امشب رفته اهواز به خاطر فوت دائیش...بگذار اون برگرده...تو خواهر صمیمی ترین دوست منی در حال حاضر...چرا با این كارهات داری منو وادار به عملی میكنی كه بعدها نتونم جوابگوی مسعود باشم؟
سهیلا با گریه گفت:یعنی اگه مسعود برگرده و همچنان مخالف عشق من به تو باشه...تو منو برای همیشه از خودت دور میكنی؟
به سهیلا نگاه میكردم...دختری كه به راحتی معترف به عشقش نسبت به من شده بود...پاكی و صداقت در ذره ذره ی وجودش موج میزد...تمام بدنش از شدت گریه می لرزید...نفسهای داغش كه هر لحظه به علت گریه گرمای بیشتری به خودش میگرفت رو به وضوح حس میكردم...
نمیخواستم اسیر امیال نفسانی بشم كه بعدها فقط افسوس و شرمندگی برایم باقی بمونه...اما من یك انسان بودم با تمام نقایص و اشتباهاتی كه ممكنه هر انسانی به اونها آلوده باشه...
من یك مرد بودم و حالا یك دختر زیبا و جوان با میل خودش در آغوش من جای گرفته بود و اشك میریخت...پیشونی سهیلا رو بوسیدم و دوباره در آغوش گرفتمش و گفتم:................
ادامه دارد...پایان قسمت18

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.