• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 6890)
جمعه 27/12/1389 - 11:1 -0 تشکر 299957
رمان پرستارمادرم-شادی داودی

رمان پرستار مادرم - شادی داودی

 رمان((پرستارمادرم))قسمت اول-شادی داودی

آشنایی٬عشق نیست.عشق بسیار نادر است.اگر بخواهیم شخصی را در عمق ملاقات کنیم٬اول باید خودمان تغییر اساسی کنیم.باید پستی ها و بلندی های زیادی را بگذرانیم.اگر بخواهیم کسی را در عمقش ملاقات کنیم٬باید اول بگذاریم آن شخص هم به عمق ما وارد شود.ما باید حساس٬آسیب پذیر و دیدی باز داشته باشیم...
---------------------------------
داستان دنباله دار قسمت اول
وقتی از دفتر ثبت بیرون اومدم حس میكردم تمام وجودم رو عصبانیت پر كرده...
هنوز ازش متنفر بودم.
وقتی فكر میكردم كه چقدر این سالها زندگیم رو در كنار اون به تباهی گذروندم از خودم؛از زندگیم؛از دنیا بیزار میشدم.
صدای كفشهای پاشنه بلندش كه پشت سر من از پله ها پایین می اومد باعث میشد حس كنم روی مغزم قدم میزنه...
با اینكه همین چند دقیقه پیش حكم طلاق در محضر رویت شده و صیغه ی طلاق هم جاری شده بود و دیگه هیچ تعلقی نسبت بهش نداشتم اما حس نفرت و عصبانیت از تمام وجودم فریاد میزد...دلم میخواست هر چه زودتر این پله های لعنتی تموم میشد تا دیگه حتی صدای اون كفشهای پاشنه بلندشم تا آخر عمر نمیشنیدم.
وقتی از درب ساختمان قدم بیرون گذاشتم روشنایی محیط بیرون مثل تیغی بود كه به چشمم وارد میشد...حتی دیگه نمیخواستم برای یك ثانیه هم شده ریختش رو ببینم برای همین با عجله به سمت ماشینم رفتم و در همون حال سعی داشتم گره كراواتم رو هم شل كنم...آخ كه چقدر احساس خفگی میكردم!
با ریموتی كه توی دستم بود سریع درب ماشین رو باز كردم و به محض اینكه خواستم سوار ماشین بشم صدای اعصاب خوردكنش به گوشم رسید كه گفت:سیاوش؟
برگشتم نگاهش كردم.
حالم از اون تیپ و ریختش بهم میخورد...اون موهای دكلره كرده اش كه بیشترش از زیر اون روسری كوتاه و مسخره اش بیرون ریخته بود...اون صورت غرق آرایشش...و اون مانتو و شلوار تنگ و زننده ایی كه تنش بود...با اون آدامس گنده ایی كه چقدر ظاهرش رو مشكل دار تر از همیشه نشون میداد!
برای لحظاتی به سرتاپاش نگاه كردم.
من...مهندس سیاوش صیفی...یكی از برجسته ترین مهندسین كشور كه به قول خیلی ها همیشه ی خدایی توی پول و موقعیت اجتماعی داشته خفه میشده چطور ممكن بود مدت10سال این زن رو با اینهمه فضاحت تحمل كرده باشه؟!!!
حتی دلم نمیخواست جوابش رو بدهم.دوباره برگشتم به سمت ماشین كه با لحن كش دارتری گفت:وایسا كارت دارم.
به طرفش برگشتم و با عصبانیت گفتم:زود باش...حرفت رو بزن.
- چیه حالا كه دیگه زن و شوهر نیستیم...نكنه هنوزم از اینكه مردم ما رو ببینن احساس ناراحتی میكنی...؟
- الان دیگه بدتر...البته خیلی خوشحالم كه دیگه ریختت رو نمیبینم ولی حتی در این شرایط هم حاضر نیستم لحظه ایی تحملت كنم.
- خیلی خوب بابا...فقط خواستم بپرسم چكی كه بابت مهریه ام دادی رو هر وقت ببرم بانك میتونم نقدش كنم یا نه؟
- آره...همین الانم بری بانك نقد نقد میتونی همه اش رو یكجا بگیری...
- مثل همیشه دست و دلبازی...حتی توی این وقت.
- لحظه شماری میكردم برای این موقع.
- میدونم...درست مثل من.
برگشتم كه سوار ماشین بشم دوباره صدام كرد:سیاوش؟
- دیگه چیه؟
- من دو ماه دیگه از ایران دارم میرم.
- به جهنم...زودتر.
- خواستم بگم...میخوام بعضی وقتها تلفنی با امید حرف بزنم...
نگاه حاكی از تمسخر به سرتاپای جلفش انداختم و دیگه حرفی نزدم و سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت شركت.
از توی آینه ی مقابلم دیدمش كه سوار یه ماشین پروتون قرمز رنگ شد.مطمئن بودم راننده ی ماشین همون كسی هست كه از مدتها پیش با هم رابطه داشتن...
وای خدای من چقدر راحت شدم...دیگه همه چی تموم شد...زنیكه ی فاسد!
یك لحظه متوجه شدم چراغ قرمز شده...با شدت ترمز كردم...صدای گوشخراش ترمز ماشینم باعث شد افسر پلیسی كه سر چهار راه ایستاده با تعجب به من نگاه كنه و با حركت دست بگه:چه خبرته؟!!!
منم با همون حركت دست از داخل ماشین ازش عذرخواهی كردم...
لحظه ایی به چهره ی خودم توی آینه نگاه كردم.چقدر خسته بودم!
احساس میكردم تمام مدتی كه در پی گذروندن مراحل قانونی و به نوعی آبروریزی طلاق بودم حتی یك ساعت هم آرامش نداشتم...مشكلات شركت از یك طرف؛مشكلات قضایی و دادگاه طلاق و خانواده از طرف دیگه...نگرانی برای امید پسرم كه فقط8بهار زندگیش رو پشت سر گذاشته بود اما همیشه توی محیطی پر از تشنج و زد و خورد بزرگ شده بود و حالا توی این سن جدایی والدینش رو میدید...و از همه بدتر مادرم؛مادری كه واقعا"برام زحمت كشیده بود و حالا سه سال میشد بعد از اینكه یه موتور سوار نامرد قصد دزدیدن كیفش رو داشته در اثر كشیده شدن روی زمین و بعد هم برخورد به جدول كنار خیابون دچار اون حادثه شده بود...سه سال تمام در بستر بودن و قطع نخاع شدن و در آخر سر هم رفتن آخرین پرستارش...
توی بدترین شرایط در به در دنبال یه پرستار برای مادرمم باید میگشتم!
و حالا بعد از اینهمه مدت تازه صورت خودم رو توی آینه میدیدم كه چقدر خسته و كلافه هستم...اما چاره ایی نبود...رودخانه ی خروشان زندگی با شدت همیشگی خودش در جریان بود و منم یكی از میلیونها ماهی زنده در این رودخانه بودم!..نه قدرت ایستادن داشتم و نه توان شنایی بر خلاف جریان رود...پس باید با جریان آب ادامه میدادم.
چهار راه رو كه بعد از سبز شدن چراغ راهنمایی رد كردم گوشی موبایلم زنگ خورد.نگاهی به شماره انداختم...از منزل بود؛سریع پاسخ دادم:جونم بابا؟
- سلام بابا.
- سلام پسرم.
- كجایی بابا؟
- توی ماشین...دارم میرم شركت.
- بابا بیا خونه...مامان بزرگ از روی تخت افتاده پایین...لباسشم خیس شده...نمیگذاره من بهش دست بزنم...داره گریه میكنه...بابا بیا...
و بعد صدای گریه ی امید رو شنیدم.
به ساعتم نگاه كردم...دقیقا"12:30بود؛گفتم:گری ه نكن بابا؛همین الان خودم رو میرسونم...تا من بیام زنگ بزن خونه ی خانم شكوهی...
- هر چی تلفن زدم كسی جواب نداد...
- باشه پسرم الان خودم رو میرسونم.
گوشی رو قطع كردم و با عجله مسیر رو دور زدم و برگشتم.باید هر چه زودتر خودم رو به خونه میرسوندم.
تا به خونه برسم با شركت تماس گرفتم و به منشی شركت گفتم:جلسه ی ساعت2رو كنسل اعلام كن...در ضمن امروز بعدازظهر نمیتونم بیام شركت اما شاید ساعت آخر كاری یه سر بزنم...
و بعد گوشی رو قطع كردم.
وقتی با ماشین وارد حیاط شدم امید رو دیدم كه روی پله های بالكن نشسته و با دیدمن سریع از جا بلند شد و به طرفم دوید.
از ماشین پیاده شدم و بغلش كردم.
هنوز صورتش از اشك خیس بود! لبخندی زدم و گفتم:خجالت بكش امید...نبینم پسر بابا گریه كنه...چیزی نشده كه...مامان بزرگ افتاده مثل همیشه...حالا بیا بریم دو تایی كمكش كنیم.
دست امید رو گرفتم و به سمت پله ها رفتیم.
با یك نگاه تمام حیاط و ساختمون مجللی كه شاید آروزی هر كسی توی این مملكت باشه رو از جلوی چشمم گذروندم.اینهمه ثروت و زیبایی اما وقتی دل خوش و اعصاب درست وجود نداره پشیزی هم نمی ارزه...
ثروتی كه حالا بیشتر از اونچه كه آرامش بیاره دردسر ساز شده!
حتی برای پیدا كردن پرستار دچار مشكل شدم..!
توی این زمونه نمیشه به هر كسی هم اعتماد كرد و به عنوان پرستار راهش داد توی خونه ایی كه پر شده از اشیاء لوكس و قدیمی و عتیقه و فرشهای ابریشمی...فرشهایی كه وقتی جمعش میكنی قدر یه بقچه میشه!
از همه ی اینها گذشته وجود خود امید برام خیلی مهم بود...بچه ایی نبود كه با هر كسی سازش كنه..! به خصوص كه این اواخر به شدت بدخلق و بهانه گیر تر از سابق شده بود و حتی میدونستم بار آخری كه خانم شكوهی همسایه ی دیوار به دیوار لطف كرده بود و برای كمك به مادرم اومده بود منزل ما از لحن صحبت زشت و برخورنده ی امید به شدت رنجیده بود!
وقتی همراه امید وارد هال شدم بهم ریختگی و شلوغی و كثیفی خونه مثل پتك توی سرم میخورد...
این خونه فقط به یه پرستار نیاز نداشت...باید كسی رو هم می آوردم برای كارهای خونه ولی مطمئن بودم امید با رفتاری كه داره هیچكس نمی تونه این خونه رو تحمل كنه..! مگه قبلا"كسی رو نیاروده بودم؟...
خدایا چی میشد زندگی منم مثل خیلی از بنده های دیگه ات روی آرامش رو میدید؟
وقتی به سمت اتاق خواب مامان رفتم دیدم امید دیگه دنبالم نیومد و نشست جلوی تلویزیون و خیلی سریع سی دی كارتونی رو در سیستم گذاشت و مشغول تماشای اون شد!
لحظاتی ایستادم و نگاهش كردم...هیچ اثری از حالات نگران و مشوش دقایق پیش در اون به چشم نمیخورد!
به سمت اتاق مادرم رفتم...دلم برای مامانمم میسوخت!
میدونستم چقدر برایش زجرآوره كه تنها پسرش در این سن و سال بخواد لباسهای آلوده ی اون رو تعویض كنه...برای خودمم خیلی سخت بود...اما چاره ایی نداشتم! باید بی توجه به خیلی از مسائل به وضعیتش رسیدگی میكردم.
تمام مدتی كه میشستمش و لباس تنش كردم و روی تخت خوابوندمش؛چشماش رو بسته بود و فقط از گوشه ی چشمهاش اشكهای بی شمارش بودن كه جاری میشد...
وقتی همه ی كارها رو انجام دادم ساعت تقریبا" نزدیك3بود...صدای آروم مامان رو شنیدم كه گفت:خدا خیرت بده سیاوش جان...من كه شرمنده ی تو ام...خدا من رو مرگ بده كه اینقدر باعث زحمت تو هستم...
پیشونی مامان رو بوسیدم و دستی به موهای سفید مثل پنبه اش كشیدم و گفتم:این چه حرفیه مامان...من نوكرتم...
وقتی از اتاق بیرون رفتم با فیله های مرغی كه شب پیش خریده بودم وتوی یخچال بود غذایی برای ناهار درست كردم؛خودم زیاد نتونستم بخورم و فقط سعی كردم با شوخی و خنده به امید غذا بدهم و كمی هم به مامان غذا دادم...
ساعت نزدیك5بود كه دوباره از منزل خارج شدم و به شركت رفتم چون یكسری كارها رو یادم اومد كه حتما باید بهشون رسیدگی میكردم.
وارد شركت كه شدم در ضمنی كه به سمت اتاق خودم میرفتم تند تند گزارشهای لازم رو از منشی شركت گرفتم؛در پایان وقتی میخواستم وارد اتاقم بشم خانم افشار منشی شركت گفت:آقای مهندس...یه خانومی برای آگهی استخدام پرستاری كه در روزنامه داده بودین اومده...
با بیحوصلگی گفتم:بهش بگو بره فردا بیاد...الان خیلی كار دارم...فردا بیاد می بینمش...
- ولی آقای مهندس...این خانوم الان7ساعته كه توی سالن انتظار نشسته...حتی ناهارم نرفته...
برگشتم به سمت خانم افشار و با تعجب به اطراف نگاهی انداختم و گفتم:7ساعت؟!!!!!
در اون ساعت از روز چون زمانی به پایان ساعت اداری شركت نمونده بود سالن انتظار خلوت بود و نیازی به جستجو نبود...بلافاصله كسی رو كه خانم افشار ازش صحبت كرده بود رو دیدم.
از روی مبل های چرمی كنار سالن به آرامی بلند شد و با صدایی گرفته گفت:سلام آقای مهندس...ببخشید اما من واقعا به این كار نیاز دارم...برای همینم هست كه تا الان منتظرتون موندم...
خانم افشار با نگرانی نگاهی به من و سپس به او كرد و دوباره به سمت من برگشت و گفت: به خدا من خیلی بهشون گفتم كه شاید شما امروز اصلا تشریف نیارین شركت ولی گفت كه تا ساعت آخر اداری منتظر میمونه................
ادامه دارد

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

شنبه 26/9/1390 - 12:21 - 0 تشکر 402675

aliyeh_m115 گفته است :
[quote=aliyeh_m115;539936;402654]وای چه جالب!
منم دارم می نویسم اما تو 60 صفحه گیر کرده!
دعاکنین بتونم تمومش کنم.

از صمیم قلب برای شما دوست نازنین آرزوی موفقیت دارم.

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.