کل آیتم ها 20
به نام خالق مخلوقات
با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد (ص)
اگر ما به قدر ترسيدن از يک عقرب از عِقاب خدا بترسيم،
روز دوم شد و تقسیم بچه ها تو گروهان. چون نمی دونستیم كی به كیه اصلاً برامون مهم نبود كه كی كجا بیفته فقط منتظر بودیم هرچه زودتر از این بی نظمی و بی قانونی رها بشیم. باورش سخته ولی ناهارمون اون روز فقط یه تیكه نون و یه زره پنیر كه به سختی روش مالیده شده بود و 2 تا خرما همین. چنان مهمان نوازی كه... لباس های سبز لجنی كم كم هویدا شد صف طولانی پشت سر هم منتظر دریافت سهمیه. تمام وسایل مورد نیاز برای شروع زندگی جدید. 2 ماه تنهایی و مطیع بودن. 2ماه به صف ایستادن غذا خوردن. 2ماه شرایط سخت آن دوران. آخرهای زمستان بود و هوا كم كم رو به گرمی می رفت. گوشه و كناری می شد صدای بهار را با قدمهای سبزش شنید. چند روزی گذشت به احوالپرسی از یكدیگر و صحبت هایی كه آرامش می داد. خیالی نیست 2 ماه كه بیشتر نیست. می گذره. حال می ده بابا كی می گه بده. چون می گذرد غمی نیست و... امثالهم.
متن اول رو محکم نوشتی خیلی خوشم اومد شاید چون خودم تجربه کرده بودم.با یه جمله خیلی حال کردم:
فضای اتوبوس پر بود از سكوت - ترس - بغض
شامگاهی بی منطق با لباس هایی رنگارنگ
اما قبول کن که شیرین ترین دوران همون دوره آموزشی هستش.البته وقتی تموم بشه میتونی درک کنی
عالی بود موفق باشی
صبح ها سوز سختی داشت صورت را كامل پوست پوست می كرد. قبل از طلوع آفتاب كمی نان ماشینی(تایپی) با كمی حلوا ارده یا كره و مربا و یا تخم مرغ(امان از این تخم مرغ) باید طی 20 الی 25 دقیقه هم از خواب پا می شدیم تختها را مرتب می كردیم و آبی به صورت می زدیم و لباس نظامی می پوشیدیم و بالاخره سرپا كمی صبحانه (صحرایی) می خوردیم. روزهای اول سخت بود كنار آمدن با این وضعیت آخه ما جایی نداشتیم برای غذا خوردن تو تاریكی شب- صبح سحر-ظهر گرما در محوطه گردان غذا می خوردیم. همان جا انقدر آب یخ بود كه چربی ته ظرف یخ می بست كه به سختی از ظرف پاك می شد كه با كلی تاید و ریكا (تبلیغات نشه) می شد كمی تمیزش كرد.روزها از كنار هم می گذشت تا كلاس های درس كم كم شروع شد...
1- دوران آموزشی در لشكر 23 تكاورتكاور بدست فنگ 2- پایان دوره آموزشی 3 - خدمت در ستاد كل نیروهای مسلح و پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس با درجه سرجوخه ستاد5 - سه ماه آخر خدمت در ستاد معراج شهدای مركز با درجه سرجوخه ستاد6- پایان خدمت در 20 شهریور 87
1- دوران آموزشی در لشكر 23 تكاور
تكاور بدست فنگ
2- پایان دوره آموزشی
3 - خدمت در ستاد كل نیروهای مسلح و پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس با درجه سرجوخه ستاد
5 - سه ماه آخر خدمت در ستاد معراج شهدای مركز با درجه سرجوخه ستاد
6- پایان خدمت در 20 شهریور 87
سلام
جالب بود
با این كه یه دخترم ولی نمیدونم چرا دقیقا تصویرایی كه گفتین،برام تداعی شد
وقتی از ترس وسرما گفتین....سوز وسرما یهویی توی بدنم رسوخ كرد
من یه جورایی سربازی هم رفتم ولی یه هفته....خاطره ی خوبی بود
منتظرتصویرسازی بقیه روزهاتون هم هستم
موفق باشید
در پناه حق
دعا میكنم كه خداازتو بگیرد،هرآنچه كه خداراازتو گرفت...دكترعلی شریعتی
من با اینکه سربازی نرفتم ولی یه دوره رفتم که اسمشو نمی گم فقط اینکه دانش آموزی بود به نظر من خیلی شبیه سربازی بود.
خداییش خیلی سخت بود.احساس شما رو درک می کنم.
به گوشه ای كز كرده بودیم و بدنبال همراهی. سخن از آنچه نمی شد گفتند «فرار». ترس مانند اشك از چشمانشان می بارید. خسته از پستی راه ، دریغ از چرتی كوتاه و سرمایی پر سوز. در پاسی از شب زوزه ای سهمگین فضا را منقلب كرد. آرامشی در خانه داشتند كه اینجا برایشان جهنم بود البته بعضی بودند كه اینجا محفلی بود برای عرض اندام و اردویی برای وقت گذرانی. صبح زود برای روزی دیگر آماده شدیم. سرما هنوز در وجودمان رخنه داشت. لباسهایمان بقدری زیاد بود كه به نگاه چند سالی است ورزشكاریم. تیكه تیكه رنگارنگ و مرتب باید خود را تزئین می كردیم. در میان همهمه دوستان پیرمردی با هیبتی مهربان چشمانی كودكانه و سری كه به تاسی می زد و ته لهجه ای كرمانشاهی وارد عرصه شد. بسیار آرام كه گویی به این وضع سالهاست آشناست. نه اعتراضی نه اخمی نه تنبیهی ... آرام بود تا وقتی آرام بودیم. وقتی عصبی بود كه بچه ها جنبه هایشان را فراموش كرده بودند. آن لحظه بود كه با اشاره ابرویی استوار را وامی داشت كه تنبیهات را اجرا كند چند دور دویدن پشت یك میله فلزی سینه خیز و كلاغ پر و پا مرغی(امان از این پا مرغی بسیار سخت می شد با اون انس گرفت چنان فشاری رو به عضله ها وارد می كرد كه تا چند روز احساس پارگی عضله ها به آدم دست می داد) تنبیه پشت تنبیه آروزیمان این بود كه هرچه زودتر سرش به جایی گرم یا وقت ناهار یا وقت استراحتش باشد آنگاه بود كه نفسی می كشیدیم كه دوباره سوت از نو دویدن از نو...
فرار برایمان سخت نبود ولی سخت به نظر می رسید می شد با یك مرخصی شهری قال قضیه را كامل از جا كند ولی سوالی در ذهن نمایان می شد كه چرا اومدی؟ مگه مرض داشتی؟ همون تو خونه همون سر كوچه ویلون و سرگردون داشتی عشق و حالتو می كردی. نونت نبود آبت نبود خدمت دیگه چی بود؟ چند روز كه گذشت آمار فراریها به 10 نفر رسید ترسیده بودند از آن همه دویدن از آن همه رژه رفتن از آن همه سخت خوابیدن و پست دادن ولی كه چه سخت اشتباه رفتند آنها به راهی رفته بودند كه بی راهه نداشت آنها رو به دره حماقت خود فرار كردند آنها به خیالشان راحت شده بودند آنها از خود فرار كردند. مردی به سبییل و تسبیح چرخوندن و سركوچه عربده كشیدن نبود مردی به پست دادن در هوایی بود كه بی خوابی امانش نمی داد مردی به پیاده چرخیدن در تاریكی شب بود مردی به تمام سختی های آن دوران بود. و چه سخت گذشت...