به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام
حتما داستان همسفر شدن حضرت موسی و حضرت خضر را شنیده اید.
من فبلا شنیده بودم اما نمی دونستم که این داستان در سوره ی کهف آمده است.
خلاصه ای از این داستان را برایتان قرار می دهم.
روزی حضرت موسی در حال خطبه خواندن،مورد سوال بنی اسرائیل قرار گرفت که عالم ترین افراد کیست؟
موسی گفت:من هستم
خداوند موسی را مورد عتاب قرار داد که چرا نگفتی خدا بهتر می داند.خضر از تو عالم تر است.
موسی گفت:خضر کجاست؟خطاب آمد در منطقه مجمرالبحرین است و رمز و نشانه ی آن این است که یک ماهی در سبدی قرار بده و حرکت کن ، و هر جا ماهی را نیافتی ، وعده گاه ملاقات خضر همانجاست.
موسی ماهی را در سبد قرار داده و به کسی که همراهش بود فرمود:هر کجا ماهی را نیافتی به من خبر بده.
موسی و همراهش حرکت کردند تا کنار دریای رسیدند و برای استراحت کنار سنگی توقف کردند در حالی که موسی در خواب و همراهش بیدار ، ماهی حرکتی کرد و از سبد به دریا پرید.
همراه موسی چون او را در خواب دید ، او را صدا نزد.
پس از بیداری موسی نیز فراموش کرد به او خبر دهد و هر دو به راه خود ادامه دادند ، پس از یک شبانه روز موسی گفت:غذایی بیاور که ما از این سفر خسته شدیم.
همراه موسی ، ماجرای زنده شدن ماهی و پریدنش در آب را بازگو کرد.
موسی گفت : باید برگردیم به همان منطقه ایی که ماهی در آب پریده که وعده گاه ما آنجاست.
امام باقر و امام صادق (ع) فرمودند: همراه موسی ماهی نمک زده را کنار دریا برد تا بشوید ، ماهی در دست او به حرکت در آمد و به دریا رفت.
(از اینجا به بعد آیه های سوره ی کهف را قرار می دهم)
آنها از همان راه بازگشتند در حالی که پیجویی می کردند(64)
موسی به او گفت:آیا من از تو پیروی کنم تا از آنجه به تو تعلیم داده شده است و مایه رشد و صلاح است به من بیاموزی؟(66)
گفت تو هرگز نمی توانی با من شکیبایی کنی!(67)
و چگونه می توانی در برابر چیزی که از روزش آگاه نیستی شکیبا باشی!(68)
(موسی)گفت انشاالله مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ کاری مخالفت فرمان تو نخواهم کرد(69)
(خضر) گفت پس اگر می خواهی به دنبال من بیایی از هیچ چیز سوال مکن تا خودم (به موقع)
آنرا برای تو بازگو کنم(70)
آنها به راه افتادند تا اینکه سوار کشتی شدند، و او کشتی را سوراخ کرد، (موسی) گفت آیا آنرا سوراخ کردی تا اهلش را غرق کنی،راستی چه کار بدی انجام دادی؟!(71)
گفت نگفتم تو هرگز نمی توانی با من شکیبایی کنی؟!(72)
(موسی)گفت مرا بخاطر این فراموش کاری مواخذه مکن، و بر من به خاطر این امر سخت مگیر(73)
باز به راه خود ادامه دادند تا اینکه کودکی را دیدند و او آن کودک را کشت!(موسی) گفتآیا انسان پاکی را بی آنکه قتلی کرده باشد کشتی؟!به راستی کار منکر و زشتی انجام دادی(74)
(باز آن مرد عالم) گفت به تو نگفتم تو هرگز توانایی نداری با من صبر کنی؟!(75)
(موسی) گفت اگر بعد از این از تو درباره چیزی سوال کنم دیگر با من مصاحبت نکن،چرا که از ناحیه ی من دیگر معذور خواهی بود(76)
باز به راه خود ادامه دادند، تا به غریه ای رسیدند، از آنها خواستند که به آنها غذا دهند، ولی آنها از مهمان کردنشان خودداری نمودند(با اینحال)آنها در آنجا دیواری یافتند که می خواست فرود آید،
(آ« مرد عالم)آن را بر پا داشت(موسی )گفت(لااقل) می خواستی در مقابل این کار اجرتی بگیریر(77)
و او گفت اینک وقت جدایی من و تو فرا رسیده است ، اما به زودی سر آنچه را که نتوانستی در برابر آن صبر کنی برای تو باز گو می کنم(78)
اما آن کشتی متعلق به گروهی از مستمندان بود که با آن در دریا کار می کردند و من خواستم آنرا معیوب کنم (چرا که) پشت سر انها پادشاهی ستمگر بود که هر کشتی را از روی غصب می گرفت(79)
و اما آن نوجوان پدر و مادرش با ایمان بودند ، ما نخواستیم او آنها را به طغیان و کفر وا دارد(80)
ما اراده کردیم که پروردگارشان فرزند پاکتر و پر محبت تری بجای او به آنها بدهد(81)
و اما ان دیوار متعلق به دو نوجوان یتیم در آن شهر بود و زیر آن گنجی متعلق به آنها وجود داشت و پدرشان مرد صالحی بود، پروردگار تو می خواست آنها به حد بلوغ برسند، و گنجشان را استخراج کننئ، این رحمتی از پروردگارت بود ، من به دستور خود این کار را نکردم ، و این بود سر کارهایی که توانایی شکیبایی در برابر آنها نداشتی!(82)
در ادامه داستان ذوالقرنین آمده است.