• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 4492)
سه شنبه 7/11/1393 - 10:23 -0 تشکر 691983
گزیدهٔ غزلیات شهریار

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا

دوشنبه 10/1/1394 - 12:0 - 0 تشکر 692403



شبست و چشم من و شمع اشکبارانند




مگر به ماتم پروانه سوگوارانند






چه می کند بدو چشم شب فراق تو ماه




که این ستاره شماران ستاره بارانند






مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد




در این بهار که بر سبزه میگسارانند






به رنگ لعل تو ای گل پیاله های شراب




چو لاله بر لب نوشین جویبارانند






بغیر من که بهارم به باغ عارض تست




جهانیان همه سرگرم نوبهارانند






بیا که لاله رخان لاله ها به دامنها




چو گل شکفته به دامان کوهسارانند






نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود




که بلبلان تو در هر چمن هزارانند






پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد




که مات عرصه حسن تو شهسوارنند






تو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین




که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند






به کشت سوختگان آبی ای سحاب کرم




که تشنگان همه در انتظار بارانند






مرا به وعده دوزخ مساز از او نومید




که کافران به نعیمش امیدوارانند






جمال رحمت او جلوه می دهم به گناه




که جلوه گاه جلالش گناهکارانند






تو بندگی بگزین شهریار بر در دوست




که بندگان در دوست شهریارانند
50



شنبه 15/1/1394 - 10:44 - 0 تشکر 692465



مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند




دلم تحمل بار فراق او نتواند






در آتشم بنشاند چو باکسان بنشیند




کنار من ننشیند که آتشم بنشاند






چه جوی خون که براند ز دیده دل شدگان را




چو ماه نوسفر من سمند ناز براند






به ماه من که رساند پیام من که ز هجران




به لب رسیده مرا جان خودی به من برساند






بسوز سینه من بین که ساز قافیه پرداز




نوای نای گرهگیر دل شکسته نخواند






چه نالی ای دل خونین که آن شکوفه خندان




زبان مرغ حزین شکسته بال نداند






دلم به سینه زند پر بدان هوا که نگارین




کتابتی بنوسید کبوتری بپراند






من آفتاب ولا جز غمام هیچ ندانم




مهی که خود همه دان است باید این همه داند






بهر چمن که رسیدی بگو به ابر بهاری




که پیش پای تو اشگی بیاد من بفشاند






به وصل اگر نرهم شهریار از غم هجران




کجاست مرگ که ما را ز زندگی برهاند



شنبه 15/1/1394 - 10:44 - 0 تشکر 692466



لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند




دلم در بیقراری چشمه مهتاب را ماند






گهی کز روزن چشمم فرو تابد جمال تو




به شبهای دل تاریک من مهتاب را ماند






خزان خواهیم شد ساقی کنون مستی غنیمت دان




که لاله ساغر و شبنم شراب ناب را ماند






بتا گنجینه حسن و جوانی را وفایی نیست




وفای بی مروت گوهر نایاب را ماند






بدین سیمای آرامم درون دریای طوفانیست




حذر کن از غریق آری که خود غرقاب را ماند






بجز خواب پریشانی نبود این عمر بیحاصل




کی آن آسایش خوابش که گویم خواب را ماند






سخن هرگز بدین شیرینی و لطف و روانی نیست




خدا را شهریار این طبع جوی آب را ماند



شنبه 15/1/1394 - 10:45 - 0 تشکر 692467



بهار آمد که بازم گل به باغ و بوستان خواند




به گوشم ناله بلبل هزاران داستان خواند






به مرغان بهاری گو که این مرغ خزان دیده




دگر سازش غم انگیز است و آواز خزان خواند






دل وامانده ام بس همرهانش کاروانی شد




اگر خواند به آهنگ درای کاروان خواند






چه ناز آهنگ ساز دل که هم دلها به وجد آرد




اگر از تازه ها گوید و گر از باستان خواند






اگر تار دل و مضراب سوز جادوان داری




به سازی پنجه کن جانا که سیمش جاودان خواند






دلا ما را به خوی خوانده ست دکتر مرتضای شمس




نه آخر شمس ملا را به آذربایجان خواند






به پشت اشتران کن شهریارا بار مولانا




که شمست مرحبا گویان سرود ساربان خواند



شنبه 15/1/1394 - 10:45 - 0 تشکر 692468



روشنانی که به تاریکی شب گردانند




شمع در پرده و پروانه سر گردانند






خود بده درس محبت که ادیبان خرد




همه در مکتب توحید تو شاگردانند






تو به دل هستی و این قوم به گل می جویند




تو به جانستی و این جمع جهانگردانند






عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا




نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند






اهل دردی که زبان دل من داند نیست




دردمندم من و یاران همه بی دردانند






بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا




مرو ای مرد که این طایفه نامردانند






آتشی هست که سرگرمی اهل دل ازوست




وینهمه بی خبرانند که خون سردانند






چون مس تافته اکسیر فنا یافته اند




عاشقان زر وجودند که رو زردانند






شهریارا مفشان گوهر طبع علوی




کاین بهائم نه بهای در و گوهردانند



شنبه 15/1/1394 - 10:46 - 0 تشکر 692469



سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند




ز جوی آب بقا هم به چابکی بجهند






جلا و جوهر این بوالعجب گدایان بین




که جلوه گاه جلال و جمال پادشهند






برون رو از خود و آنگه درون میکده آی




که خرقه ها همه اینجا به رهن باده نهند






کلاه بفکن و بر خاک نه سر نخوت




که مهر و ماه بر این در سران بی کلهند






چه چاره ده مه برج شرف به خانه ماست




که از شعاع و شفق رشگ ماه چاردهند






چه فر بخت بلندی است با مه و خورشید




که پاسبان در این بلند بارگهند






تو شهریار دراین هفتخوان تهمتن باش




که دیو نفس حرون است و راهبان نرهند



شنبه 15/1/1394 - 10:46 - 0 تشکر 692470



تا که از طارم میخانه نشان خواهد بود




طاق ابروی توام قبله جان خواهد بود






سرکشان را چو به صاف سرخم دستی نیست




سر ما خاک در دردکشان خواهد بود






پیش از آنی که پر از خاک شود کاسه چشم




چشم ما در پی خوبان جهان خواهد بود






تا جهان باقی و آئین محبت باقی است




شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود






هر که از جوی خرابات نخورد آب حیات




گر گل باغ بهشت است خزان خواهد بود






حافظا چشمه اشراق تو جاویدانی است




تا ابد آب از این چشمه روان خواهد بود






صحبت پیر خرابات تو دریافته ام




روحم از صحبت این پیر جوان خواهد بود






هر کجا زمزمه عشق و همای شوقی است




به هواداری آن سرو روان خواهد بود






تا چراگاه فلک هست و غزالان نجوم




دختر ماه بر این گله شبان خواهد بود






زنده با یاد سر زلف تو جان خواهم کرد




تا نسیم سحری مشک فشان خواهد بود






ای سکندر تو به ظلمات ابد جان بسپار




عمر جاوید نصیب دگران خواهد بود






شهریارا به گدایی در میکده ناز




که دلت محرم اسرار نهان خواهد بود



شنبه 15/1/1394 - 10:46 - 0 تشکر 692471



شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود




عقلی درید پرده که دیوانه تو بود






خم فلک که چون مه و مهرش پیاله هاست




خود جرعه نوش گردش پیمانه تو بود






پیرخرد که منع جوانان کند ز می




تابود خود سبو کش میخانه تو بود






خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر




ته سفره خوار ریزش انبانه تو بود






تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل




هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود






دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو




مرغان باغ را به لب افسانه تو بود






هدهد گرفت رشته صحبت به دلکشی




بازش سخن ز زلف تو و شانه تو بود






برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک




کورا هوای دام تو و دانه تو بود






بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز




هر چند آشنا همه بیگانه تو بود






همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار




تا بانک صبح ناله مستانه تو بود



شنبه 15/1/1394 - 10:46 - 0 تشکر 692472



شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود




عقلی درید پرده که دیوانه تو بود






خم فلک که چون مه و مهرش پیاله هاست




خود جرعه نوش گردش پیمانه تو بود






پیرخرد که منع جوانان کند ز می




تابود خود سبو کش میخانه تو بود






خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر




ته سفره خوار ریزش انبانه تو بود






تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل




هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود






دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو




مرغان باغ را به لب افسانه تو بود






هدهد گرفت رشته صحبت به دلکشی




بازش سخن ز زلف تو و شانه تو بود






برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک




کورا هوای دام تو و دانه تو بود






بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز




هر چند آشنا همه بیگانه تو بود






همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار




تا بانک صبح ناله مستانه تو بود



شنبه 15/1/1394 - 10:47 - 0 تشکر 692473



دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود




شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود






در کهن گلشن طوفانزده خاطر من




چمن پرسمن تازه بهار آمده بود






سوسنستان که هم آهنگ صبا می رقصید




غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود






آسمان همره سنتور سکوت ابدی




با منش خنده خورشید نثار آمده بود






تیشه کوهکن افسانه شیرین میخواند




هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود






عشق در آینه چشم و دلم چون خورشید




می درخشید بدان مژده که یار آمده بود






سروناز من شیدا که نیامد در بر




دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود






خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر




نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود






لابه ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت




آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود






چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب




روز پیری به لباس شب تار آمده بود






مرده بودم من و این خاطره عشق و شباب




روح من بود و پریشان به مزار آمده بود






آوخ این عمر فسونکار بجز حسرت نیست




کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود






شهریار این ورق از عمر چو درمی پیچید




چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود
60



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.