• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 1990)
يکشنبه 6/11/1392 - 15:36 -0 تشکر 682571
گفت‌و گوی خواندنی با مادر و همسر شهید احمدی روشن

به گزارش خبرنگار خبرگزاری فارس، مادر و همسر شهید مصطفی احمدی روشن از شهدای عرصه جهاد علمی، گفت‌و‌گویی خواندنی درباره مصطفای شهید با مجله «زن روز» انجام داده اند که متن کامل این مصاحبه به شرح ذیل است:

خدا در همین نزدیکی است
يکشنبه 6/11/1392 - 15:46 - 0 تشکر 682582



عطیه خانم، با شما هم درباره شهادتشان صحبت نکرده بودند؟


نه! (با خنده) من از زیر زبانش می‌کشیدم. من قبل از ازدواج‌مان، خواب شهادت ایشان را دیده بودم. یکی از اقوام نزدیک خودم هم این خواب را دیده بود و می‌گفت، عطیه! آقا مصطفی شهید می‌شود، حالا ببین. و من هم می‌گفتم می‌دانم. یعنی شکی نداشتم. حتی به خودش هم می‌گفتم من راضی نمی‌شوم که به غیر شهادت از این دنیا بروی. منتها سر زمانش با هم کل کل داشتیم. می‌گفتم من مطمئنم تو 50، 60 سالت که شد، زمانی که همه کارهایت را انجام دادی، شهید می‌شوی. یک بار که خیلی سر زمانش با هم بحث کردیم گفت، حدود 30 سالگی شهید می‌شوم، این قضیه مال 5 یا 6 سال پیش است.


بعد از آن زمان دیگر هیچ وقت درباره این جور چیزها حرف نزد و من هم نپرسیدم چون اصلا اجازه نمی‌داد تو این فازها برویم.


واقعا به خاطر رفتار خودش بود یعنی با آن همه خطرات و خستگی‌ها و فشار  کاری که داشت، طوری رفتار می‌کرد که احساس می‌کردیم نه، واقعا انگار خبری نیست! در حالی که خیلی خبرها بوده و ما نمی‌دانستیم!





خدا در همین نزدیکی است
يکشنبه 6/11/1392 - 15:47 - 0 تشکر 682583



‌حاج خانم! اینگونه رفتار کردن، دل خیلی بزرگی می‌خواهد، شما قبل از ازدواج شهید هم چنین رفتارهایی از ایشان دیده بودید؟


مادر شهید: مصطفی از بچگی هم اینطور بود. یعنی ما جایی نمی‌رفتیم که کسی جذبش نشود. خواهرهایش عاشقش بودند. تا دلت بخواهد فقط می‌گفت و می‌خندید.


یک بار ممکن بود که دیر بیاید یا نیاید و من زنگ بزنم و دعوایش کنم، هیچ وقت اهل قهر و تندی کردن نبود. مثلا خیلی‌خیلی قهر ما طول می‌کشید که من با بداخلاقی گوشی را قطع کرده‌بودم، بلافاصله، کمتر از 5 الی 6 دقیقه بعد زنگ می‌زد و از دلم دمی‌آورد.





خدا در همین نزدیکی است
يکشنبه 6/11/1392 - 15:47 - 0 تشکر 682584




از وصیتشان چیزی گفته بودند؟


مادر شهید: چیزی مکتوب نکرده‌است. فقط گفته بود. مثلا اینکه نمی‌خواهم پسرم لوس و نازپرورده باشد.


نباید همه چیز در اختیارش باشد. حتما 10-12 سالش که شد، می‌فرستمش کارخانه کار کند. ما نمی‌فهمیدیم چرا این حرف‌ها را می‌گوید. هر کاری را که مربوط به کسی بود به خود آن فرد می‌گفت. همه چیز را هم با شوخی می‌گفت نه جدی!






خدا در همین نزدیکی است
يکشنبه 6/11/1392 - 15:48 - 0 تشکر 682585




حتی اگر تذکری هم می‌خواستند بدهند؟!


مادر شهید: هیچ قت جدی نمی‌گفت!‌حتی تو بحث‌های سیاسی هم هیچ وقت با کسی تندی نمی‌کرد. همه چیز را در قالب شوخی و خنده می‌گفت. تنها جایی که اصلا کوتاه نمی‌آمد، وقتی بود که حرف آقا (رهبری) داخل می‌شد. در این مواقع حتی عصبانی  هم می‌شد.



همسر شهید: ایشان با همه کس بودند.


بسیجی واقعی یعنی همچین آدمی. مهم این است با کسی که عقیده‌اش مثل تو نیست بتوانی بحث کنی نه اینکه داد بزنی! ایشان با شوخی و خنده و منطقی بحث می‌کردند.



چطور است که ایشان اینقدر اهل شوخی و خنده بودند اما زمانی که آمدند خواستگاری شما، هم خود شما فکر می‌کردید او آدم اخمویی است و هم برخی خواهران بسیج به شما می‌گفتند ایشان خیلی متعصب‌اند؟


دقیقا! ایشان حریم‌ها را رعایت می‌کردند.


مثلا در بسیج به یک سری افراد می‌گفتند روشنفکر و به یک سری هم می‌گفتند متحجر!‌(با خنده) که آقامصطفی جزو گروه متحجرها بود! اما بعدا مشخص شد که این کاملا خلاف است چون ایشان حریم‌ها را تا آنجا رعایت می‌کرد که حریم‌ها حفظ شود.





خدا در همین نزدیکی است
يکشنبه 6/11/1392 - 15:50 - 0 تشکر 682586





بهتان گفته بودند دلیل اینکه شما را انتخاب کردند چی بوده است؟



می‌گفتند من شما را به خاطر این انتخاب کردم که حجب و حیای شما با بقیه فرق می‌کرد، خیلی چیزها را رعایت می‌کردی و زبان تندی نداری. رفتارت سنگین است.


خیلی سعی نمی‌کنی وارد هر حوزه‌ای بشوی. من، آقا مصطفی را فقط به خاطر 3‌چیز انتخاب کردم؛ ایمان و صداقت و محبتشان. همیشه می‌گفت کمتر دختری پیدا می‌شود که به خاطر 3 چیز، کسی را انتخاب کند اما تو به من ثابت کردی حرفت را و این برایش خیلی مهم بود. ایشان به شدت روی من حساس بود. مثلا جالب است بگویم در مورد عروسی‌مان، مصطفی گفت هر کاری بخواهی من برایت انجام می‌دهم. من به ایشان گفتم من اصلا عروسی نمی‌خواهم و اتفاقا عروسی‌مان ساده و در خانه مادرم برگزار شد.


اما به ایشان گفتم من دوست دارم عکس و فیلم داشته‌باشم. ایشان گفتند اگر آتلیه‌ای را پیدا کردی که نگاتیوها را پس بدهد، قبول!‌ما گشتیم و بالأخره جایی را پیدا کردیم که قبول کرد و به خاطر همین کار هم مبلغ بیشتری راگرفت (100 هزار تومان بیشتر گرفت) اما همین آدم، هیچ محدودیتی برای من قائل نبود، هیچ، هیچ محدودیتی.



یعنی چه؟

هیچ وقت به من نمی‌گفت آن جا برو، آنجا نرو. می‌گفت هر کاری دلت می‌خواهد بکن. اصلا من را محدود نمی‌کرد. آن حساسیت را داشت اما درست رفتار می‌کرد.






خدا در همین نزدیکی است
يکشنبه 6/11/1392 - 15:51 - 0 تشکر 682587



در مورد ادامه تحصیلتان کمکتان کردند؟


همه را به ادامه تحصیل تشویق می‌کردند. من به خاطر کمک حاج‌خانم و خواهرانشان توانستم ادامه تحصیل بدهم. وقتی قبول شدم، خیلی خوشحال بود و پزش را به همه می‌داد. خودش هم خیلی دوست داشت ادامه تحصیل بدهد اما وقت نداشت. مادر شهید: همیشه می‌گفت قول می‌دهم در اسرع وقت، درسم را ادامه دهم چون برای من خیلی مهم بود.


برای ارشدش بچه‌ها کارتش را گرفته بودند منتها در پادگانی که برای آموزشی رفته‌بود، گروهبان یادش می‌رود برگه مرخصی‌اش را امضا کند. بعدها به من می‌گفت: مامان به خدا فکر نکن کوتاهی کردم. من تمام آن پادگان را دور زدم که ببینم جایی هست بتوانم از دیوار بیایم بالا و برم بیرون و امتحانم را بدهم تا تو خوشحال شوی، ولی به خدا همه دیوار سیم‌خاردار بود! بیشتر اهل عمل بود تا مدرک اما در همه چی اطلاعات داشت.





خدا در همین نزدیکی است
يکشنبه 6/11/1392 - 15:52 - 0 تشکر 682588




حاج خانم! شما فردای روز شهادت پسرتان، رفتید منزل شهید قشقایی. به هر حال خودتان داغدار بودید و نیاز بود کسی تسلایتان بدهد. در آن شرایط چطور چنین تصمیمی گرفتید؟



آقا مصطفی خیلی ناراحت می‌شدند که بین شهدا فرق گذاشته شود و همیشه می‌گفتند فقط خدا می‌داند که کدام شهید مقامش بالاتر است. شهید قشقایی، راننده مصطفی بود. 7 الی 8 سال با هم این راه‌ها را می‌رفتند، واقعا یار غارش بود. روز اول، بچه‌ها گفتند تلویزیون هیچ اسمی از شهید قشقایی نمی‌گوید، شما چطور می‌گویید او هم شهید شده؟! من فهمیدم رضا قشقایی از قلم افتاده. البته بعد الحمدلله اسمش را گفتند. به بچه‌ها گفتم همگی جمع شوید برویم منزل آقای قشقایی. چه فرقی می‌کند آن‌ها هم مثل ما داغدارند. بچه آنها به خاطر هدف بچه ما شهید شد. به او می‌گفتم آرام برو، خواب آلوده نباش. مصطفی عادت داشت  بالش و پتویش تو ماشین بود. آن قدر دیر می‌آمدند که همیشه صندلی عقب خواب بود و خیالم جمع بود که در طول مدتی که مصطفی سرکار است، رضا استراحت می‌کند و تو جاده خواب‌آلوده نیست. اینکه وظیفه دانستم که حتما بروم چون خواست خود مصطفی بود. می‌دانم یکی از کارهایی که خوشحالش کرد، همین کار بود. مطمئنم.





خدا در همین نزدیکی است
يکشنبه 6/11/1392 - 15:54 - 0 تشکر 682589




چی شد که چیذر را برای دفن شهید انتخاب کردید؟



همسر شهید: روز قبل از شهادتشان، شب که آمد، تلویزیون داشت چیذر را نشان می‌داد، گفتم چه جای قشنگی، گلزار شهدا هم دارد؛ گفت 5‌شنبه حتما با هم می‌رویم. برای همین اصرار کردم که آنجا باشد. خیلی‌ها اصرار می‌کردند امام‌زاده صالح یا دانشگاه شریف اما گفتم نه! ایشان جای دنج را خیلی دوست داشت و جاهای شلوغ را دوست نداشت.


الان بروید کجاها یاد شهید برایتان زنده می‌شود؟

هر جایی که با او رفتم. مثلا منزل خودمان. آن‌قدر فضای آنجا سنگین است که نمی‌توانم وارد بشوم. ولی خانه مادرشان، نه! تنها جایی که به من آرامش می‌دهد، کنار مزار خودش است. حتی دانشگاه شریف هم تمامش برایم خاطره است و واقعا برایم سخت است. همه جا رنجم می‌دهد به جز منزل مادر شهید.






خدا در همین نزدیکی است
يکشنبه 6/11/1392 - 15:54 - 0 تشکر 682590


بین ائمه، به کدامیک تعلق خاطر بیشتری داشتند؟

علاقه وافری به حضرت علی علیه‌السلام داشت. فیلم امام علی علیه‌السلام را که می‌دید، منقلب می‌شد. برایم تعریف می‌کرد، زمانی که برای اولین بار این فیلم پخش می‌شد، ایشان دبیرستانی بودند و مصطفی احساس می‌کرد که انگار در زمان حضرت علی علیه‌السلام زندگی می‌کند. خیلی به حضرت تعلق داشت. به حضرت ابوالفضل هم همینطور می‌گفت می‌خواهم اسم بچه بعدی‌ام را ابوالفضل بگذارم. به حضرت فاطمه هم خیلی تعلق داشت اما بروز نمی‌داد، حیا می‌کرد.


الان علیرضا می‌داند که پدرش شهید شده‌است؟


بله! به معلم مهدش گفته می‌دانی پدر من شهید شده‌است؟! البته نمی‌داند شهید یعنی چی اما می‌داند که فوت کرده و نباید منتظرش باشد.





خدا در همین نزدیکی است
يکشنبه 6/11/1392 - 15:56 - 0 تشکر 682591




در زمان حیات شهید، علیرضا چطور با نبود طولانی‌مدت پدرش کنار می‌آمد؟

من به او گفته بودم پدر تو هم مثل باباهای دیگر، باید کارهایش را انجام بدهد. عادت کرده بود یا آخر هفته یا شب‌ها دیروقت ببیندش، در حد نیم ساعت! چون ایشان را کم می‌دید، خیلی بی‌قراری نمی‌کرد. اکثر بازی‌هایش را با داماد حاج خانم انجام می‌داد. نه اینکه بگویم اصلا بی‌قراری نمی‌کرد. از اول به من بیشتر وابسته بود. کم‌کم که بزرگ‌تر شد، بیشتر طرف مصطفی کشیده شد.


شهید فرصت کمی را منزل بودند و تربیت علیرضا هم با شما بود. چه چیزهایی را از شما می‌خواستند که رعایت کنید؟

راستش خیلی با هم تفاهم داشتیم. اصلا دوست نداشت لوس باشد. مثلا در مورد غذا خوردن تأکید می‌کردند که بسم‌الله بگوید و به او می‌گفت هر کاری را که شروع می‌کنی بسم‌الله بگو. یک سری چیزها را به خود علیرضا می‌گفت مثلا می‌گفت سعی کن نترسی، هیچ‌وقت. وقتی با هم کشتی می‌گرفتند همیشه به علیرضا می‌گفت سعی کن نترسی و حمله کن. خیلی دوست داشت مراسم عزاداری‌ها و مسجد ببردش. خودش اگر نمی‌توانست می‌گفت با دیگران حتما برود. خیلی تاکید داشت شجاع بار بیاید.







خدا در همین نزدیکی است
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.