• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
کتاب و کتابخوانی (بازدید: 2050)
جمعه 10/8/1392 - 19:23 -0 تشکر 669628
▬3▬▬ کتاب داستان های شگفت ▬▬3▬

▬▬▬ کتاب داستان های شگفت ▬▬▬
 
مقدمه مؤ لف
بسم الله الرحمن الرحـــــــیم
این ضعیف ، در مدت عمر خود، داستانهایى از بندگان صالحین و صاحبان تقوا و یقین دیده و شنیده ام كه هریك از آنها شاهد صدقى است بر الطاف الهیّه از بروز كرامات و استجابت دعوات و نیل به درجات و سعادات و دیدن آثار توسل به قرآن مجید و ائمه طاهرین - صلوات اللّه علیهم اجمعین .
در این هنگام كه سنین عمرم رو به آخر و از 65 گذشته و قاصدهاى مرگ یعنى ضعف قوا و هجوم امراض ، مرا به قرب رحیل در جوار رب جلیل و ملاقات اجداد طاهرین و سایر مؤ منین ، بشارت مى دهد، خواستم آنچه از آن داستانها بخاطر دارم در این اوراق ثبت كنم به چند غرض :
1 - هرچند از عباد صالحین نیستم لكن ایشان را دوست دارم وآرزومندم كه از آنها بگویم و از آنها بنویسم و از آنها بشنوم و آنها را ببینم - ((گر از ایشان نیستى برگو از ایشان ))
2 - چنانچه در حدیث رسیده نزد یاد خوبان رحمت خدا نازل مى شود، امید است نویسنده و خوانندگان عزیز مشمول این رحمت (عِنْدَ ذِكْرِ الصّالِحینَ تَنْزلُ الرَّحْمَةُ)، (8) باشیم .
3 - چون هریك از این داستانها موجب تقویت ایمان به غیب و رغبت قلوب به عالم اعلى و توجه به حضرت آفریدگار است ، آنها را ثبت كردم تا فرزندانم و سایر خوانندگان بهره مند شوند و خصوصا در شداید و مشكلات ، دچار یاءس نشوند و دل به پروردگار، قوى دارند و بدانند كه دعا و توسل را آثارى است حتمى چنانچه سعى در تحصیل مراتب تقوا و یقین را مقامات و درجاتى است كه از حد ادراك بشرى افزون است .
4 - شاید پس از من عزیزى از مطالعه آنها با پروردگار خود آشنا شود و او را یاد كند و حال خوشى نصیبش گردد، خداوند هم به فضل و رحمتش ، این روسیاه را یاد فرماید.

شهید أیت الله سید عبدالحسین دستغیب

شنبه 11/8/1392 - 15:16 - 0 تشکر 669820

یا الله
92 - داستانى از عظمت شاءن سادات
و نیز جناب مولوى مزبور نقل كردند كه روزى نظام حیدرآباد دكن در عمارى مى نشیند و عده اى هنود بت پرست آن عمارى را به دوش حمل مى كنند (طبق مرسوم تشریفات سلطنتى آن زمان ) پس در آن حالت چرت و بى خودى عارضش ‍ مى شود و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را مى بیند به او مى فرماید: نظام ! حیا نمى كنى كه به دوش سادات عمارى خود را قرار دادى ؟ چشم باز مى كند و منقلب مى شود مى گوید عمارى را بر زمین گذارید. مى پرسند مگر از ما تقصیرى واقع شده ؟ مى گوید نه لكن باید عده دیگرى بیایند و عمارى را بلند كنند، پس جمعى دیگر را مى آورند و عمارى را به دوش مى كشند تا نظام به مقصد خود رفته و برمى گردد به منزلش .
پس آن عده را كه در مرتبه اول ، عمارى بر دوش آنهابود، در خلوت مى طلبد و دست به گردن آنها كرده و با ایشان معانقه نموده و رویشان را مى بوسد و مى گوید شما از كجایید؟ جواب مى دهند اهل فلان قریه . مى پرسد آیا از سابق اینجا بودید؟ مى گویند همینقدر مى دانیم اجداد ما از عربستان اینجا آمده اند و توطن نموده اند. مى گوید باید فحص كنید، نوشته جاتى كه از اجدادتان دارید جمع كنید و نزد من آورید پس اطاعت كردند و هرچه داشتند آوردند. سلطان در بین آن نوشته شجرنامه و نسب نامه اجدادشان را مى بیند كه نسب آنها به حضرت على بن موسى الرضا علیه السّلام مى رسد و از سادات رضوى هستند، نظام به گریه مى افتد و مى گوید شما چطور هنود شده اید در حالى كه مسلمان زاده بلكه آقاى مسلمانانید؟! همه آنها منقلب شده و مسلمان و شیعه اثنى عشرى مى شوند، نظام هم املاك زیادى به آنها عطا مى كند.
لزوم اكرام و احترام از سلسله جلیله سادات و ذریّه هاى رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله از مسلمیات مذهب ماست و در جلد اول گناهان كبیره در بحث صله رحم به آن اشاره شده است و تفصیل مطلب با ذكر ادله آن در كتاب فضائل السادات است و در كتاب ((كلمه طیبه )) مرحوم نورى چهل روایت و داستان اشخاصى كه به بركت اكرام به ذرّیه طاهره آثار عظیمه مشاهده نمودند نقل كرده است و از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله روایت كرده اند كه فرمود:((اَكْرمُوا اَوْلادِىَ الصّالِحُونَ للّهِ وَالطّالِحُونَ لى ))
یعنى :((ساداتى كه اهل صلاح و تقوا هستند براى خدا آنها را گرامى دارید و ساداتى كه چنین نیستند براى خاطر من و انتسابشان به من گرامى دارید)).

شنبه 11/8/1392 - 15:16 - 0 تشکر 669821

یاالله
93 - كرامت ابوالفضل و شفاى مسلول
و نیز جناب مولوى مزبور نقل كرد كه برادرم محمد اسحاق در بچگى مسلول شد و از درمان ناامید گردیدیم . پدرم او را به كربلا برد و در حرم حضرت اباالفضل علیه السّلام او را به ضریح مقدس بست و از آن بزرگوار خواست كه از خداوند شفاء یا مرگ او را بخواهد. بچه را بست و خود در رواق مشغول نماز شد، هنگامى كه برگشت نزد بچه ، گفت بابا گرسنه ام . به صورتش نگاه كرد دید رخسارش تغییر كرده و شفا یافته است ، او را بیرون آورد و فرداى آن روز انار خواست و هشت دانه انار ویك قرص نان بزرگ خورد و اصلاً از آن مرض خبرى نشد و اكنون ساكن نجف و در حضرت حمزه مشغول خبازى است .
بنده در سفرى كه براى زیارت حضرت حمزه مشرف شدم به اتفاق جناب مولوى ، محمد اسحاق مزبور را ملاقات كردم و آثار ورع و صلاح و سداد از او آشكار بود.

شنبه 11/8/1392 - 15:19 - 0 تشکر 669823

یاالله
94 - روشنایى شمع دوام مى یابد
ونیز نقل فرمود، مادرم به تلاوت قرآن مجید علاقه زیادى داشت و غالبا در شبانه روز هفت جزو تلاوت مى نمود وشبهاى ماه رمضان را نمى خوابید و مشغول تلاوت قرآن و دعا و نماز بود. شبى در شمعدان به مقدار یك بند انگشت شمع باقیمانده بود و ما مى توانستیم در خارج از منزل شمع تدارك كنیم ، لكن چون از طرف حكومت قدغن شده بود كه كسى نباید از خانه اش خارج شود و اگر كسى را در كوچه و بازار مى دیدند او را به زندان مى بردند و جریمه مى كردند، مادرم به روشنائى همان مقدار از شمع مشغول تلاوت قرآن مجید شد.
به خدا سوگند! كه تا آخر شب كه مادرم قرآن و دعا مى خواند شمع تمام نشد و از نماز ش كه فارغ شد مشغول سحرى خوردن شدیم باز تمام نشد، همینكه صداى اذان صبح بلند گردید رو به خاموشى رفت و تمام شد و خلاصه یك بند انگشت شمع به مقدار نه ساعت براى ما به بركت مادرم روشنایى داد.

شنبه 11/8/1392 - 15:24 - 0 تشکر 669826

یاالله
95 - گریه شیر در عزاى حضرت سیدالشهداء (ع )
و نیز نقل كردنداز عالم بزرگوار جناب حاج سید محمد رضوى كشمیرى فرزند مرحوم آقا سید مرتضى كشمیرى كه فرمود در كشمیر به دامنه كوهى حسینیه اى است و اطراف آن طورى است كه مى توان از بیرون داخل آن را دید و پشت بام آن جهت روشنایى و هوا، مقدارى باز است و هر ساله ایام عاشورا در آن اقامه عزاى حضرت سیدالشهداء علیه السّلام مى شود و جمعى از شیعیان جمع مى شوند و عزادارى مى كنند و ازشب اول محرم از بیشه نزدیك شیرى مى آید مى رود پشت بام حسینیه و سرش را از همان روزنه داخل مى كند و عزاداران را مى نگرد و قطرات اشك پشت سر هم مى ریزد تا شب عاشورا هر شب به همین كیفیت ادامه مى دهد و پس از پایان مجلس مى رود.
و فرمود در این قریه ، اول محرم هیچ وقت مشتبه و مورد اختلاف نمى شود و با آمدن شیر معلوم مى شود شب اول عاشوارى حسینى علیه الصلوة والسلام است .
ظهور آثار حزن از بعضى حیوانات در عاشوارى حسینى علیه السّلام مكرر واقع شده و از موثقین نقل گردیده و در اینجا براى زیادتى بصیرت خواننده عزیز تنها یك داستان عجیب از كتاب كلمه طیبه نورى نقل مى شود:
عالم جلیل و كامل نبیل صاحب كرامات باهره و مقامات ظاهره ((آخوند ملا زین العابدین سلماسى اعلى اللّه مقامه )) فرمود: چون از سفر زیارت حضرت رضا علیه السّلام مراجعت كردیم ، عبور ما به كوه الوند افتاد كه در نزدیكى همدان واقع شده است ، پس در آنجا فرود آمدیم و موسم بهار بود پس همراهان مشغول خیمه زدن شدند و من نظر مى كردم به دامنه كوه ناگاه چشمم افتاد به چیز سفیدى چون تاءمل كردم پیرمرد محاسن سفیدى را دیدم كه عمامه كوچكى بر سر داشت و بر سكویى نشسته كه قریب به چهار ذرع ارتفاع داشت و بر دور آن سنگهاى بزرگى چیده كه بجز سر چیزى از او نمایان نبود، پس نزدیك او رفتم و سلام كردم و مهربانى نمودم پس به من انس گرفت و از جاى خود فرود آمد و مرا از حال خود خبر داد كه از گروه ضاله نیست كه به جهت بیرون رفتن از عمده تكالیف اسمهاى مختلفه بر خود گذاشته اند و به اشكال عجیبه بیرون مى آیند بلكه براى او اهل و اولاد بوده وپس از تمشیت امور ایشان براى فراغت در عبادت از آنها عزلت اختیار كرده و در نزد او بود رساله هاى عملیه از علماى آن عصر و هیجده سال است كه در آنجا بود.
و از جمله عجایبى كه دیده بود پس از استفسار از آنها گفت اول آمدن من به اینجا ماه رجب بود، چون پنج ماه و چیزى گذشت شبى مشغول نماز مغرب بودم ناگاه صداى ولوله عظیمى آمد و آوازهاى غریبى شنیدم ، پس ترسیدم و نماز را تخفیف دادم و نظر نمودم در این دشت دیدم بیابان پر شده از حیوانات و روى به من مى آیند، اضطراب و خوفم زیاد شد واز آن اجتماع تعجب كردم چون دیدم در ایشان حیوانات مختلفه و متضاده اند چون شیر و آهو و گاو كوهى و پلنگ و گرگ با هم مختلطند و به صداهاى غریبى صیحه مى زنند پس در این محل دور من جمع شدند و سرهاى خود را به سوى من بلند نموده فریاد مى كردند، با خود گفتم دور است كه سبب اجتماع این وحوش و درندگان كه با هم دشمنند براى دریدن من باشد در حالى كه خود را نمى درند این نیست مگر براى امرى بزرگ و حادثه اى عجیب .
چون تاءمل كردم به خاطرم آمد كه امشب شب عاشوراست و این فریاد و فغان و اجتماع و نوحه گرى براى مصیبت حضرت سیدالشهداء است چون مطمئن شدم عمامه از سر برداشتم و بر سر خود زدم خود را از این مكان انداختم و مى گفتم حسین حسین ، شهید حسین وامثال این كلمات .
پس حیوانات در وسط خود جایى برایم خالى كردند و دور مرا حلقه گرفتند پس ‍ بعضى سر بر زمین مى زدند و بعضى خود را در خاك مى انداختند و به همین نحو بودیم تا فجر طالع شد، پس آنها كه وحشى تر از همه بودند رفتند و به همین ترتیب مى رفتند تا همه متفرق شدند واز آن سال تا به حال كه مدت هیجده سال است این عادت ایشان است حتى اینكه گاهى عاشورا بر من مشتبه مى شود پس از اجتماع آنها در این محل بر من ظاهر مى گردد آنگاه عابد برخاست و خمیرى كرد و آتش ‍ افروخت كه دو قرص نان براى افطارى و سحرى خود تدارك كند، از او خواهش ‍ كردم فردا میهمان من باشد كه طبخى كنم و برایش بیاورم گفت روزى فردا را دارم اگر فردا را چیزى نرسید روز بعد مهمان تو مى باشم چون شب شد به همراهان خود گفتم طعامى نیكو بسازید به جهت مهمان عزیزى كه سالهاست مطبوخى نخورده .
پس شب مهیا شدند و صبح از برنج طبخى نمودند و من روى سجاده ام نشسته مشغول تعقیب بودم ، نزدیك طلوع آفتاب مردى را دیدم كه به شتاب بر كوه بالا مى رود، ترسیدم و به خادم خود كه ((جعفر)) نام داشت گفتم او را نزد من آور پس او را آواز داد كه بیاید، گفت تشنه ام آبى به من رسان . چون به نزد عابد رفتم آنگاه مى آیم به نزد شما. چون نزد عابد رفت و چیزى به او داد و عابد از او بگرفت ، برگشت به سوى ما و سلام كرد و نشست .
پرسیدم سبب این شتاب چه بود و چه كار داشتى و به عابد چه دادى و تو كیستى و از كجا آمدى گفت اصل من از شهر خوى آذربایجان است در كوچكى مرا دزدیدند فلان حاجى دباغ همدانى مرا خرید و نزد معلم گذاشت خط نوشتن و مسائل دینى را به من آموخت پس مرا عیال و سرمایه داد و مستقل نمود، شب گذشته در خواب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را دیدم به من فرمود پیش از طلوع آفتاب یك من آرد حلال پاكیزه برسان به عابدى كه در كوه الوند است ، گفتم فدایت شوم ! از كجا بشناسم حلیت و پاكیزه بودن آن را فرموده در نزد فلان حاجى دباغ . از خواب بیدار شدم و وقت شب بر من مشتبه شد از خانه بیرون آمدم از بیم آنكه مبادا پیش از طلوع آفتاب به عابد نرسم و خانه دباغ را درست نمى شناختم چون قدرى رفتم شب گردها مراگرفتند ونزد داروغه بردند گفت اى پسر! این چه وقت بیرون آمدن است گفتم مرا شغلى با فلان حاجى دباغ است با هم معاهده كردیم كه در آخر شب او را ملاقات كنم از خواب بیدار شدم وقت را نشناختم از خانه بیرون آمدم از ترس ‍ خلف وعده ، شبگردان مرا گرفتند و نزد تو آوردند و آن مرد دباغ معروف بود.
داروغه گفت در سیماى این جوان آثار صدق و صلاح مشاهده مى كنم او را به خانه حاجى دباغ برید، اگر او را شناخت و به خانه اش برد او را رها كنید وگرنه او را بر گردانید نزد من ، پس مرا آوردند تا درب خانه حاجى دباغ ، گفتند این خانه اوست و به كنارى رفتند، پس درب خانه را كوبیدم خود حاجى بیرون آمد، بر او سلام كردم ، جواب گفت و مرا در بغل گرفت و پیشانیم را بوسید و داخل خانه كرد، آن جماعت برگشتند. گفتم یك من آرد حلال مى خواهم . گفت به چشم و رفت و انبانى آورد سربسته و گفت این همان مقدار است .
گفتم قیمت آن چند است ؟ گفت آنكه تو را امر كرد به این ، مرا نیز امر كرد كه از تو بها نگیرم ، پس انبان را به دوش كشیده و نماز صبح را هنگام بالا رفتن از كوه به تعجیل انجام دادم از ترس فوت وقت . و این فضل خداست كه به هركس خواست مى دهد.
جناب آخوند اعلى اللّه مقامه فرمود در نزدیكى دامنه آن كوه كه ما منزل كرده بودیم ، جماعتى از صحرانشینان گوسفند داشتند نزد ایشان فرستادیم كه قدرى دوغ و پنیر بگیرد آنها از فروختن امتناع كردند و او را از میان خود بیرون نمودند واو با دست خالى و حالتى پریشان برگشت . ساعتى نگذشت كه جماعتى از ایشان با حالت اضطراب رو به ما كرده و گفتند چون ما از فروختن دوغ و ماست ابا كردیم و فرستاده شما را بیرون نمودیم در گوسفندان ما مرضى پیدا شده كه ایستاده به خود مى لرزند تا اینكه افتاده و مى میرند و گمان داریم این جزاى كردار ماست .
پس به شما پناه آورده ایم كه این بلا را از ما بگردانید پس دعایى برایشان نوشتم و گفتم این را در میان گوسفندان بر بالاى چوبى نصب كنید، چون آن را بردند بعد ازساعتى تمام مردان ایشان برگشتند و با خود مقدار زیادى دوغ و پنیر آوردند كه ما نتوانستیم برداریم آنگاه نزد عابد رفتم ، عابد گفت میان شما و این جماعت حادثه عجیبى روى داده یك نفر از طایفه جن ساكن این مكان مرا خبر داد به رفتن بعضى ازشما نزد این جماعت و امتناع ایشان از فروختن و اذیت كردن و بیرون نمودن او را و تعصب كردن جنیان این مكان براى شما و غضب آنها برایشان وتلف كردن آنها گوسفندان ایشان را و پناه آوردن ایشان به شما و گرفتن دعایى از شما كه مشتمل بود بر تهدید و وعید بر جنیان و آنها چون نوشته شما را دیدند به یكدیگر گفتند حال كه خودشان از ایشان راضى شدند و ما را تهدید مى كنند دست از گوسفندان ایشان بدارید. پس عابد دست در زیر فرش خود كرد و آن دعا را به من داد و نام آن عابد ((حسین زاهد)) بود!

شنبه 11/8/1392 - 15:26 - 0 تشکر 669827

96 - شفاى مریض به وسیله حضرت سیدالشهداء (ع )
و نیز جناب مولوى مزبور نقل كردند: در قندهار حسینیه اى است از اجداد ما براى اقامه عزاى حضرت سیدالشهداء علیه السّلام دختر عموى مادرم به نام ((عالمتاب )) كه عمه مرحوم حاج شیخ محمد طاهر قندهارى بود با اینكه به مكتب نرفته و درس ‍ نخوانده و نمى توانست خط بخواند به واسطه صفاى عقیده اى كه داشت وضو مى گرفت و یك صلوات مى فرستاد و دست روى سطر قرآن مجید گذارده آن را تلاوت مى كرد و براى هر سطرى صلواتى مى فرستاد و آن را مى خواند و به این ترتیب قرآن را به خوبى مى خواند و الا ن هم چنین است .
این زن پسرى دارد به نام ((عبدالرؤ وف )) در بچگى در سینه و پشت او كاملاً برآمدگى (قوز) داشت و من خود بارها مشاهده كردم . در حسینیه مزبور، شب عاشورا براى عزادارى عالمتاب بچه چهارساله قوزى خودش را همراه مى آورد و پدر و مادرش ‍ آرزوى مرگش را داشتند؛ چون هم خودش و هم آنها ناراحت بودند پس از پایان عزادارى گردنش را به منبر مى بندند و مى گویند یا حسین علیه السّلام از خدا بخواه كه این بچه را تا فردا یا شفا دهد یا مرگ ، ما خواب بودیم كه ناگهان از صداى غرش ‍ همه بیدار شدیم دیدیم بدن بچه مى لرزد و بلند مى شود و مى افتد و نعره مى زند، ما پریشان شدیم ، مادرم به عالمتاب گفت بچه را به خانه رسان كه آنجا بمیرد تا پدرش ، كه عصبانى است اعتراض نكند. مادر، بچه را در برگرفت از شدت لرزش بچه ، مادر هم مى لرزید تا منزلش رفتم ، لرزش بچه تا سه چهار روز ادامه داشت پس از این لرزشهاى متوالى گوشتهاى زیادتى آب شد و سینه و پشت او صاف گردید به طورى كه هیچ اثرى از برآمدگى نماند و چندى قبل كه براى زیارت به اتفاق مادرش به عراق آمده بود او را ملاقات كردم جوانى رشید و بلند قد و هنوز خودش و مادرش ‍ زنده هستند.

شنبه 11/8/1392 - 15:34 - 0 تشکر 669828

97 - كرامت حرّ شهید
و نیز جناب مولوى مزبور نقل كردند بنده 23 سال قبل در كربلا بودم و به مرض تب مزمن و اختلال حواس مبتلا بودم . رفقا مرا براى تفریح و تغییر هوا به سمت قبر جناب ((حر شهید)) بردند. در حرم حرّ بودم و قدرت ایستادن نداشتم ، نشسته زیارت مختصرى خواندم ، در این اثناء دیدم زن عربى بیابانى وارد شد و نزدیك ضریح نشست و انگست خود را در حلقه ضریح گذارد و این دعا را خواند:
((یا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ مَوْلانَا الْحُسَیْنِ علیه السّلام اكْشِفْ لَنَا الْكُرَبَ الْعِظامَ بِحَقِّ مَوْلانَا اَلْحُسَیْنِ)).
پس انگشت خود را برمى داشت و در حلقه متصل به آن گذاشته و آن ذكر را مى خواند و همینطور مى خواند و دور مى زد، دور پنجم یا ششم او بود كه من هم آن جمله را حفظ كردم ، چون توانائى ایستادن نداشتم كه از بالا شروع كنم خود را كشان كشان به ضریح رسانده و انگشتم را به حلقه پایین ضریح گذاشتم و همان جمله را خواندم و بعد در حلقه دیگر و چون در حلقه سوم مشغول خواندن شدم ، گرمى مختصرى از داخل ضریح به انگشتانم رسید به طورى كه به داخل بدن و تمام رگهاى بدنم سرایت كرد مانند دواى آمپولى كه تزریق مى كنند، حس كردم مى توانم برخیزم ، پس برخاستم و بقیه حلقه ها را ایستاده خواندم و بكلى آن مرض برطرف گردید و دیگر اثرى از آن پیدا نشد.
چون بعضى در مقام جناب حر بن یزید ریاحى در شك هستند و گویند چون آن جناب كسى بود كه راه را بر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام بست و مانع شد از برگشتن آقا به مدینه ، براى دفع این شبهه و دانستن مقام آن جناب تذكر داده مى شود كه جناب حرّ، مردى شریف و بزرگوار و صاحب ریاست در كوفه بود و آمدنش جلو حضرت سیدالشهداء براى حفظ ریاستش و به امید اینكه كار به مسالمت مى گذرد.
و اما جنگ با آن حضرت و كشتن امام علیه السّلام چیزى بود كه حر تصور آن را نمى كرد و آن را باور نمى داشت وچنانچه خودش فرمود اگر واقعه عاشورا و اقدام به كشتن امام علیه السّلام را مى دانست هیچگاه اقدام به چنین خطائى نمى كرد و چون روز عاشورا پیشنهادهاى امام علیه السّلام را شنید كه از آن جمله این بود بگذارند تا آقا با باقیمانده اهل بیت از عراق خارج شود و ابن سعد هیچیك را نپذیرفت ، جناب حر آمد نزد عمر بن سعد و گفت آیا مى خواهى با حسین جنگ كنى ؟ گفت : آرى جنگى كه آسانتر آن بریدن سرها از بدن و جدا شدن دستهاست ! حرّ فرمود: آیا این خواسته هاى حسین را هیچیك نمى پذیرى تا اینكه كار به مسالمت و صلح تمام شود.
عمر سعد گفت : ابن زیاد راضى نمى شود. حرّ با خشم و دل شكسته برگشت پس به بهانه آب دادن به اسب خود از لشكر كناره گرفت و اندك اندك به لشكرگاه حسین علیه السّلام نزدیك مى شد. مهاجر بن اوس با وى گفت چه اراده دارى ، مگر مى خواهى حمله كنى ؟ حر او را پاسخ نداد و لرزش او را گرفت .
مهاجر گفت : اى حر! كار تو ما را به شك انداخته به خدا قسم ! در هیچ جنگى ما این حال را از تو ندیدیم و اگر از من مى پرسیدند شجاعترین اهل كوفه كیست ، غیر تو را نام نمى بردم ، این لرزیدن تو از چیست ؟
حر گفت : به خدا خود را میان بهشت و دوزخ مى بینم ! به خدا قسم جز بهشت را اختیار نخواهم كرد اگر چه پاره پاره شوم و به آتش سوخته گردم ، پس اسب خود را به جانب حسین علیه السّلام دوانید و سپر را واژگون كرد و دو دست بر سر گذاشت و سر به آسمان گفت : خدایا! به سوى تو توبه مى كنم از كردار ناروایم كه دل اولیاى تو و اولاد دختر پیغمبر تو را آزردم و چون با این حالت عجز به امام علیه السّلام رسید سلام كرد و خود را بر خاك اندخت و سر بر قدم نهاد امام علیه السّلام فرمود سر بردار تو كیستى (معلوم مى شود از شدت شرمسارى صورت خود را پوشیده بود) عرض كرد پدر و مادرم فدایت باد! منم ((حربن یزید)) من آن كس هستم كه تو را مانع شدم از برگشتن به مدینه و بر تو سخت گرفتم تا در این مكان هم بر تو تنگ گرفتم ، به خدا قسم ! گمان نمى بردم كه خواسته هاى تو را رد مى كنندو آماده كشتن تو مى شوند.
آیا توبه من پذیرفته نیست ؟ امام علیه السّلام فرمود: آرى خدا توبه پذیر است ، توبه ات را مى پذیرد و مى آمرزدت ، سپس عرض كرد گاهى كه از كوفه خارج شدم ، ناگاه ندایى به گوشم رسید كه گفت اى حر! بشارت باد تو را به بهشت (البته این بشارت به اعتبار آخر كار او بوده است ) من با خود گفتم این هرگز بشارت نخواهد بود من به جنگ پسر پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله مى روم بشارت معنا ندارد، اكنون فهمیدم كه آن بشارت صحیح است . امام علیه السّلام فرمود آن بشارت دهنده برادرم خضر علیه السّلام بود كه تو را بشارت داد، به تحقیق كه اجر و خیر رانایل شدى .
و بالجمله از امام علیه السّلام اجازه گرفت و به میدان رفت و هشتاد نفر از آن كفار را به جهنم فرستاد تا كشته گردید. اصحاب بدن او را آورده نزد امام علیه السّلام گذاردند حضرت چهره خون آلود او را مسح مى نمود و مى فرمود:
((بَخٍّ بَخٍّ ما اَخْطَاءَتْ اُمُّكَ حَیْنَ سَمَّتْكَ حُرّاً اَنْتَ وَاللّهِ حُرُّ فِى الدُّنْیا وَاْلاخِرَةِ ثُمَّ اسْتَغْفَرَ لَهُ)).
یعنى :((به به ! مادرت به غلط نام تو را حرّ ننهاد، به خدا قسم ! تو در دنیا وآخرت حرى پس برایش استغفار كرد)).
و در بعض مقاتل اشعارى از امام علیه السّلام نقل شده كه در مرثیه حرّ، انشاء فرمود.
غرض از آنچه نقل شد دانستن این است كه جناب حر از خطاى خودتوبه كرده و امام علیه السّلام توبه اش را پذیرفت و در برابر آن حضرت جهادكرد و امام علیه السّلام را یارى نمود تا كشته شد، پس با سایر شهداى كربلا درفضیلت شهادت یكى است ، بلى سایر شهدا را جز فضیلت شهادت ازجهت علم وعمل هریك داراى فضیلتى بودند، گوییم جناب حرّ هم فضیلتى داشت كه به قول مرحوم شیخ جعفر شوشترى نمى توان كمتر ازفضیلت سایر شهدابوده و آن ((حالت توبه )) است . كسى كه سرهنگ و چهارهزار تابع دارد وتمام وسایل عیش و نوش ، برایش فراهم و امید رسیدن به هدفهاى بالاترى پس از وقعه كربلا دارد، ناگاه به یاد خدا افتد و از خوف الهى چنان بلرزد و ترسان شود كه مورد حیرت قرار گیرد، آنگاه با یك عالم شرمسارى از گناهش صورت را پوشیده خود را بر خاك اندازد، این حالت توبه كه عبادت قلبیه است نزد پروردگار خیلى پر ارج است تا جایى كه محبوب حضرت آفریدگار مى شود و بدون شك حالت توبه او،امام علیه السّلام را دلشاد كرد و در آن لحظه ، همّ و غمهاى امام علیه السّلام را برطرف ساخت و ازاین بیان دانسته مى شود صحت جمله :((یا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ مَوْلانَا الْحُسَیْنِ)).
یعنى :((اى كسى كه به واسطه توبه ات ، غم را ازدل امام علیه السّلام زدودى و آن بزرگوار را شاد ساختى (ضمنا ما هم باید بدانیم اگر از گناهانمان توبه كنیم و همان حالت توبه نصیبمان شود، امام زمان علیه السّلام از ما راضى و دلشاد خواهد گردید)).
پس دانسته شد كه جناب حرّ با سایر شهدا در ثواب زیارت قبر شریف و توسل به او در حوایج دنیوى و اخروى مساوى است و جمله :((یا كاشِفَ الْكَرْبِ)) در خطاب به جناب حرّ یا حضرت اباالفضل علیه السّلام یا دیگرى از شهدا هرچند معناى صحیحى دارد چنانچه ذكر شد لكن چون از معصوم نرسیده قصد ورود از شرع نباید نمود.
براى مزید اطمینان به مقام جناب حر داستانى را كه مرحوم سید نعمت اللّه جزائرى در كتاب انوار نعمانیه بیان كرده نقل مى شود:
چون شاه اسماعیل صفوى بغداد را تصرف نمود وبه كربلا مشرف شد، به زیارت قبر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام از بعض مردم شنید كه به جناب حرّ، طعن مى زند پس خودش نزد قبر حر رفت و امر كرد قبر را نبش كردند، چون به جسد حر رسیدند، دیدند بدن تازه و مانند همان روزى است كه شهید شده و دیدند كه بر سرش پارچه اى بسته شده و به شاه خبر دادند كه چون روز عاشورا در اثر ضربتى كه بر سر مبارك حر رسیده بود، خون جارى مى شد، امام علیه السّلام این پارچه را بر سر او بستند و به همان حالت دفن شده ، پس شاه امر كرد كه آن پارچه را باز كنند تا به قصد تبرك آن را براى خود بردارد، چون آن پارچه را باز كردند خون از همان موضع زخم جارى شد با پارچه دیگرى سر مبارك را بستند فایده نكرد و همینطور خون جارى مى شد، به ناچار به همان پارچه امام علیه السّلام آن زخم را بستند و خون قطع شد، پس شاه دانست حسن حال و مقام حر را پس قبه و بارگاه بر آن قبر بنا كرد و خادمى بر آن گماشت .
باید دانست اینكه قبر شریف حر در یك فرسخى واقع شده دو وجه گفته شده : یكى آنكه عشیره حرّ آن جسد مطهر را در نزدیكى اقامتگاه خود برده و دفن كردند. وجه دیگر آنكه در هنگام نبرد با لشگریان این محل كه رسیده افتاده و شهید شده است و وجه اوّل اقرب است .

شنبه 11/8/1392 - 15:34 - 0 تشکر 669829

98 - لاشه مردار و جیفه دنیا
و نیز جناب مولوى مزبور نقل كردند از آقا سید رضا موسوى قندهارى كه سیدى فاضل و متقى بود، فرمود سلطان محمد دائى ایشان شغلش خیاطى و تهیدست و پریشان حال بود. روزى او را بشاش و خندان یافتم و پرسیدم چطور است امروز شما را شاد مى بینم ؟
فرمود آرام باش كه مى خواهم از شادى بمیرم . دیشب از جهت برهنگى بچه هایم و نزدیكى ایام عید و پریشانى و فلاكت خودم گریه زیادى كردم و به مولا امیرالمؤ منین علیه السّلام خطاب كردم آقا! تو شاه مردانى و سخى روزگارى ، گرفتاریهاى مرا مى بینى ، چون خوابیدم دیدم كه از دروازه عیدگاه قندهار بیرون رفتم ، باغى بزرگ دیدم كه قلعه اش از طلا و نقره بود، درى داشت كه چندین نفر نزد آن ایستاده بودند نزدیك آنها رفتم پرسیدم این باغ كیست ؟ گفتند از حضرت امیرالمؤ منین است . التماس كردم كه بگذارند داخل شده و به حضور آن حضرت رسم . گفتند فعلاً رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله تشریف دارند بعد اجازه دادند. به خود گفتم اول خدمت رسول خدا مى رسم و از ایشان سفارشى مى گیرم . چون به خدمتش رسیدم از پریشانى خود شكایت كردم .
فرمود: پیش آقاى خود اباالحسن علیه السّلام برو، عرض كردم حواله اى مرحمت فرمایید. حضرت خطى به من دادند، دو نفر را هم همراهم فرستادند، چون خدمت حضرت اباالحسن علیه السّلام رسیدم فرمود سلطان محمد كجا بودى ؟ گفتم از پریشانى روزگار به شما پناه آورده ام و حواله از رسول خدا دارم پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظر تندى فرمود و بازویم را به فشار گرفت و نزد دیوار باغ آورد. اشاره فرمود شكافته شد، دالانى تاریك و طولانى نمایان شد و مرا همراه برد و سخت ترسناك شدم .
اشاره دیگرى كرد روشنایى ظاهر شد، پس درى نمایان شد و بوى گندى به مشامم رسید به شدت به من فرمود داخل شو و هر چه مى خواهى بردار، داخل شدم دیدم خرابه اى است پر از لاشه مردار. حضرت به تندى فرمود زود بردار (لاشه خورهاى زیادى آنجا بود) از ترس مولا دست دراز كردم پاى قورباغه مرده اى به دستم آمد، برداشتم . فرمود برداشتى ؟ عرض كردم بلى . فرمود بیا، در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو دیگ پر آب روى اجاق خاموش مانده بود، فرمود سلطان محمد! چیزى كه به دست دارى در آب بزن و بیرون آور، چون آن را در آب زدم دیدم طلا شده است .
حضرت به من نگریست لكن خشمش اندك بود، فرمود سلطان محمد! براى تو صلاح نیست محبت مرا مى خواهى یا این طلا را؟ عرض كردم محبت شما را، فرمود: پس آن را در خرابه انداز، به مجرد انداختن از خواب بیدار شدم ، بوى خوشى به مشامم رسید تا صبح از خوشحالى گریه مى كردم و شكر خداى را نمودم كه محبت آقا را پذیرفتم .
آقا سید رضا فرمود پس از این واقعه ، اضطرار دنیوى سلطان محمد برطرف شد و وضع فرزندانش مرتب گردید.
از این داستان حقایقى دانسته مى شود كه در اینجا به پاره اى از آنها به طور اختصار اشاره مى شود و تفصیل آنها براى محل دیگر. بر صاحب بصیرت آشكار است كه ثروتمندى و فراوانى نعمتهاى دنیوى و كامیابى به تنهایى نزد عقل صحیح براى انسان متصف به خوبى یا بدى نیست هرچند تمام نعمتهاى دنیویه بالذات خوب است لكن بالنسبه به انسان دو جور است :
اگر شخص ثروتمند علاقه قلبیش عالم آخرت و ایستگاه ابدى و جوار محمد و آل محمد علیهم السّلام باشد وهرچه در دنیا دارد در دلش نباشد یعنى آنها را بالذات دوست ندارد بلكه آنها را وسیله تاءمین حیات ابدى خود شناسد البته چنین ثروتى براى او نعمت حقیقى و مقدمه سعادت ابدى است ونشانه چنین شخصى آن است كه سعى در ازدیاد ثروت مى كند ولى نه با حرص و علاقه قلبى به آن و سعى در نگاهدارى آن مى كند ولى نه با بخل در راه حق ، یعنى در راه باطل ازصرف یك درهم خوددارى مى كند ولى در راه خدا از بذل تمام دارائى هم مضایقه ندارد و نیز چنین شخصى هیچگاه به ثروت خود نمى نازد و تكبر نمى نماید و خود را با تهیدست یكسان مى بیند ونیز هرگاه تمام ثروت وسایر علاقه هاى مادى او از بین رود، اضطراب درونى و حزن قلبى ندارد. و اگر شخص علاقه قلبى او تنها حیات مادى و شهوات دنیوى باشد و ثروتمندى را با لذات دوستدار و آن را وسیله رسیدن به آرزوهاى نفسانى شناخت و حیات پس از مرگ و قرب به پروردگار و جوار آل محمد صلّى اللّه علیه و آله حكایتى پنداشت و آنها را تنها بر زبان داشت گاهى كه مى گفت قیامت حق است ، میزان و صراط و بهشت و جهنم همه حق است ، امورى بود كه بر زبان مى گفت ولى علاقه قلبى او تنها دنیا بود.
البته زیادتى ثروت و كامیابیهاى دنیوى براى چنین شخصى بلاى حقیقى و موجب شقاوت ابدى است و مثل او در عالم حقیقت مثل كسى است كه برایش سلطنت پیش بینى شده و باید حركت كند و به قصر سلطنتى وارد شود و بر تخت سلطنتى نشیند و از انواع نعمتها بهره برد، پس در اثناء راه به خرابه اى كه پر از لاشه مردار و لاش خورهاست برسد پس در آن خرابه منزل كند و در برابر قصر سلطنتى و به مردارخورى قناعت نماید؛ چنانچه در داستان مزبور به این حقیقت اشاره شده است و از آنجایى كه ثروتمندى و كامیابى غالبا براى بشر دام مى شود و او را صید مى كند، یعنى محبت آنها در دلش جاى گرفته و از عالم اعلا غافل مى گردد و علاقه قلبیه اش از جهان پس از مرگ بریده مى گردد، پروردگار حكیم بعضى از بندگان خود را از خوشیهاى این عالم محروم مى كند و به وسیله تیرهاى بلاى فقر و مرض و مصیبت و ظلم اشرار آنها را از دنیا دل آزرده مى نماید تا دل به آن نبندند و از حیات جاودانى غافل نشوند. و به عبارت دیگر: انسان یك دل بیشتر ندارد اگر در آن محبت به دنیا و شهوات نفسانى جاى گرفت به همان اندازه از جاى گرفتن محبت خدا و اولیاى او و سراى آخرت كم مى شود و گاه مى شود كه حب دنیا و شهوات تمام دل را احاطه مى كند تا جایى كه براى خدا و اولیاى او جایى باقى نمى ماند.
و از آنچه گفته شد دانسته گردید سرّ فرمایش امیرالمؤ منین علیه السّلام كه فرمود:((مال دنیا مى خواهى یا محبت مرا)).
و شرح و تفصیل آنچه گفته شد در كتاب ((قلب سلیم )) كه ان شاء اللّه بزودى انتشار مى یابد، ذكر گردیده است .

شنبه 11/8/1392 - 15:40 - 0 تشکر 669835

99 - جنازه پس از 72 سال تازه است
پیر روشن ضمیر حاج محمد على سلامى اهل ابرقو (از توابع یزد) كه سن شریف او قریب نود سال است و هرگاه شیراز مى آید در جماعت مسجد جامع حاضر مى شود، نقل كرد كه در سنه 1388 در ابرقو از طرف شهردارى مشغول حفّارى شدند براى فلكه خیابان ، ناگاه رسیدند به سردابى كه در آن جسد عالم بزرگوار ((حاج ملا محمد صادق )) بود كه در 72 سال قبل فوت شده بود، دیدند بدن تازه است مثل اینكه همان روز دفن شده و انگشتان و ناخنهایش تماما سالم است
حاجى مزبور نقل كرد كه من در اول جوانى آن بزرگوار را درك كرده بودم و چون وصیّت كرده بود كه جنازه اش را به نجف اشرف حمل كنند پس از فوت ، جنازه اش را به طور موقت در سرداب امانت گذاشتند وبعد مسامحه شد تا اینكه وصىّ آن مرحوم هم فوت شد و دیگر كسى پیدا نشد براى حمل جنازه و از خاطره ها محو گردید تا آن روز پس از 72 سال جنازه را بیرون آوردند و در تابوت گذارده به قم حمل شد تا از آنجا به نجف اشرف حمل گردید.
خواننده عزیز! بداند كه بعضى از ارواح شریفه در اثر قوت حیات حقیقى كه دارند ابدان شریفه آنها كه سالها با آن كار كردند و طریق عبودیت را پیمودند و پس از مفارقتشان از آن در جوف خاك مستور شده از نظر و توجه آنها پنهان نیست و از اینرو براى مدت نامعلومى بدنهاى آنها تازه مى ماند و ابدان شریفه بسیارى از پیغمبران و امامزادگان و علماى بزرگ پس از گذشتن صدها سال از فوت آنها در قبرشان تازه دیده شده و در كتب معتبره تواریخ ثبت گردیده است ؛ مانند حضرت شعیب و حضرت دانیال و حضرت احمد بن موسى شاهچراغ و سید علاءالدین حسین و جناب ابن بابویه شیخ صدوق در رى و جناب محمد بن یعقوب كلینى در بغداد و غیر آنها كه شرح هریك خارج از وضع این رساله است .

شنبه 11/8/1392 - 15:41 - 0 تشکر 669836

100 - سفر نجف و شفاى فرزند
جناب آقاى شیخ محمد انصارى دارابى كه داستان 82 از ایشان نقل شد، نقل كرد كه پیش از سفر كربلا در عالم رؤ یا حضرت امیر علیه السّلام فرمود بیا به زیارت ، عرض ‍ كردم وسایل سفر ندارم فرمود بر عهده من پس طولى نكشید كه مخارج سفر به مقدار رسیدن به نجف فراهم شد و در نجف هم به مقدار توقف و مراجعت به من رسید و نیز پسرم مصروع بود و به قصد استشفا همراهش بردم و در نجف ، خدا به او شفا داد.

يکشنبه 12/8/1392 - 18:27 - 0 تشکر 669956

101 - رسیدن پول و دوام آن
و نیز نقل كرد از پدرش به نام شیخ محترم بن شیخ عبدالصمد انصارى كه به اتفاق یك نفر (همجناق او) به نام غلامحسین ، شایق كربلا شدیم و هیچ نداشتیم ، پس دو نفرى از سر كوه داراب با دست خالى حركت كردیم و در هر منزلى یكى دو روز توقف نموده و عملگى مى كردیم تا در مدت پنج ماه ، پیاده از طریق كرمانشاه خود را به كربلا رساندیم و در آنجا هم روزها مشغول كار شدیم و معیشت ما اداره مى شد ولى در نجف ، دوروز براى ماكارى پیش نیامد و هیچ نداشتیم ، شب عید غدیر، گرسنه و هیچ راهى نداشتیم گفتیم در حرم مطهر مى مانیم و اگر مقدر ما مرگ باشد همانجا بمیریم . مقدارى از شب كه گذشت چهار نفر بزرگوار وارد حرم مطهر شدند یكى از آنها نزدیك من آمد اسم خودم و پدرم و جدم و پدر جدم را برد، تعجب كردم پس مقدارى پول سكه نقره در دست من گذارد و رفت و چون شماره اش كردم مبلغ چهار تومان بود دو ماه در عراق ماندیم و از آن پول خرج مى كردیم و پس از مراجعت به وطن تا دو ماه از آن خرج مى كردیم ناگاه مفقود شد.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.