این هم یک شعر معاصر زیبا
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
چشم هایم دچار تشویشند ، نوری از هیچ سو نمیبینم
جز تصاویر تار پشت سرم ، چیزی از روبرو نمیبینم
در من این ازدحام و همهمه چیست؟ تو بگو که رفیق من بودی!
من کسی را در این جهان شلوغ ، مثل تو راستگو نمی بینم
اشک هایم تمام شد، حالا ، تو بیا گریه کن که من دیگر
ردّی از بغض های نشکسته ، در مسیر گلو نمی بینم
گفتی از دردهات تا من هم حرف دل را بگویم، اما نه...
تو بگو از غمم که من خود را مرد این گفتگو نمیبینم
غصّه خوردی که اشک هایم را ، همه دیدند و آبرویم رفت
من که در چشمهای این مردم ، قطره ای آبرو نمیبینم
عشق یک مصحف مقدس بود ، هر کسی دست زد به خطی از آن
من که در بین این همه عاشق ، یک نفر با وضو نمی بینم
گفتی آن تکسوار میآید ، با خبرهای خوب، از این راه...
چه شد آن تکسوار؟ راه کجاست؟ خبر خوب کو؟ نمیبینم!
------------------------------------------------------------------------------------------
منتظر دیدن اشعار شما