استاد و پدر استاد
حضرت امام خمینی(ره) در سال 1307 شمسی، که آیت الله میرزا محمدعلی شاه آبادی از تهران به حوزه قم منتقل می شود و در آن اقامت می کند و به تدریس اشتغال می ورزد، حدود هفت سال عرفان اسلامی را در محضر ایشان تحصیل کردند.
آیت الله شاه آبادی فقیه و فیلسوف و عارف بالله بوده اند، و یکی از فقهای بزرگ، به شمار می رفتند. آشکار است که در آن مدت طولانی، کاملاً با روحیه استاد؛ که سخت به او دل بسته بود و همچنین با سابقه علمی و مبارزاتی وی و پدرش آیت الله میرزا محمدجواد بیدآبادی اصفهانی متوفای سال 1312 قمری آشنا شده بود.
از استاد شنیده بود که پدرش، آیت الله میرزا محمدجواد بیدآبادی اصفهانی از شاگردان فقیه اعظم صاحب جواهر، به امر معروف و نهی از منکر و اجرای اوامر الهی اهتمام زیادی داشته است. از این رو در اصفهان به اقامه حدود شرعی می پرداخته، چون این خبر به ناصرالدین شاه قاجار می رسد، از این عمل سخت ناراحت شده، و ایشان را از این کار منع می کند، اما آیت الله بیدآبادی بدون توجه به دستور شاه، به اجرای فرامین الهی ادامه می دهد.
شاه قاجار که دستورهای مکرر خود را بی نتیجه می بیند، تصمیم می گیرد که ایشان را به تهران تبعید کند، تا عملاً از کار وی جلوگیری به عمل آورد. براین اساس در سال 1304 قمری او را بادو فرزندش محمدعلی (آیت الله شاه آبادی) و علی محمد به تهران می آورد، تا در آنجا سکونت ورزد. مرحوم بیدآبادی در یکی از مساجد تهران، به اقامه نماز جماعت مشغول می شود.
از آن مسجد تا منزل او، مغازه کنت ارمنی قرار داشت که در آن مشروبات الکلی دربار ناصرالدین شاه تأمین می شد. آیت الله بیدآبادی، نخست از باب نهی از منکر او را نصیحت می کند که دست از آن کار خلاف شرع بردارد، و چون کنت ارمنی اعتنایی نمی کند، یک روز پس از اقامه نماز جماعت با نمازگزاران مسجد، در حالی که دو فرزندش میرزا محمدعلی و علی محمد را همراه داشته، به طرف مغازه کنت شراب فروش می روند. در مغازه، وی شخصا خمره بزرگ شراب را در چاه سرازیر می کند و مریدانش هم تمام ظرف های شراب را در چاه خالی می کنند، اما به دستور او از شکستن ظرف ها، که مالیات داشته است، خود داری می نمایند.
ناصرالدین شاه که از این واقعه باخبر می شود، به آقا پیغام می دهد؛ این چه کاری بود که انجام دادی؟ آقا در جواب می گوید: «این عمل را از باب نهی از منکر انجام داده ام، من خیال می کردم تو ناصر دینی ولی حالا فهمیدم کاسر (شکننده) دینی». شاه که این را می شنود دستور می دهد؛ قضیه را دنبال کنند. آیت الله میرزامحمد جواد هم که می بیند، می خواهند برایش دردسر درست کنند، تصمیم می گیرد به اصفهان مراجعت کند.
چون این خبر در اصفهان به ظل السلطان فرزند ناصرالدین شاه حکمران خودکامه اصفهان می رسد، به پدرش اطلاع می دهد، که هر طور هست آیت الله را در همان تهران نگاه دارد و بازگشت او به اصفهان به صلاح تاج و تخت نمی باشد. آن گاه، رضا قلیخان سراج الملک را بر آن می دارند که آیت الله را ملاقات نموده و با نرمش او را از بازگشت به اصفهان منصرف سازد. آیت الله بیدآبادی به این شرط حاضر می شود، در تهران بماند که مغازه شراب فروشی کنت ارمنی را خریداری کرده، و به مسجد تبدیل کنند. سراج الملک هم محل را خریداری نموده و آن را به صورت مسجد در می آورد، و این همان مسجد کنونی سراج الملک در خیابان امیرکبیر است. وقتی مسجد ساخته می شود، آیت الله شاه آبادی در آن اقامه جماعت می کند. هنوز هم این بیت بر سر در آن مسجد نقش بسته است:
حسن توفیق بین که مسجد کرد |
سطح میخانه را سراج الملک |
آری، سید روح الله خمینی(ره) از این واقعه که پدر استادش با آن مواجه بوده، و به همان جهت هم استادش در تهران اقامت می کند، با خبر می شود و خدا می داند که چقدر در روحیه او برای مبارزه با طاغوتیان زمان اثر می گذارد.
آیت الله میرزامحمدعلی شاه آبادی، فرزند آن پدر و استاد عرفان امام خمینی(ره) که در نجف اشرف و سامره از شاگردان آیت الله آخوند خراسانی، و آیت الله میرزا محمدتقی شیرازی بود، پس از بازگشت به ایران سال ها در همان مسجد سراج الملک به اقامه نماز جماعت، و در منزلش به تدریس، و جمعا تبلیغ دین اشتغال داشته است.
او نیز مانند، پدری روحانی، مبارز و بیدار بود و مراقب، که هرجا لازم شد در مقابل کژی ها، از هرکه باشد، مردانه بایستد. وی زمانی که آیت الله سید حسن مدرس، با رضاشاه، مبارزه می کرد، متوجه ریاکاری ها و تظاهر وی نسبت به دین داری شد. و شرکت رضاخان سردار سپه در مجالس عزاداری و آمد و رفت او به خانه علما و دست بوسی آنها، را دلیلی آشکار برای چاپلوسی های وی دید. چنانکه، آیت الله حایری مرجع تقلید در قم، طی نطقی در مجلس چهارم گفت: «هرچند رضاخان ضررهایی دارد، اما منافع او بیشتر از ضررهایش می باشد، و باید سعی کرد ضررهای او مرتفع شود، تا منافعش عاید مملکت گردد»، آیت الله شاه آبادی به او گفت: «مردک الان که به قدرت نرسیده است، این چنین به دست بوسی علما و مراجع می رود و تظاهر به دینداری می کند و از محبت اهل بیت(ع) دم می زند، لکن به محض آنکه به قدرت رسید، به همه علما پشت می کند، و به اول کسی هم که لگد می زند خود شما هستید»!
معلوم شد که این حدس آن مرحوم چگونه علنی شد، و رضاخان آیت الله مدرس را تبعید کرد، و بعد هم دستور داد او را مسموم کنند، و آن بزرگوار را به شهادت رسانید. همین که دسیسه های رضاخانی و بی اعتنایی او به دیانت و علما، به مرور ایام آشکار شد، وی دیگر شاه مقتدر مملکت شده بود، اما همچنان آیت الله شاه آبادی او را با همان لقبش «پالانی» یاد می کرد.(2) و برای جلوگیری از نفوذ و اقتدار بیشتر او از علمای تهران، خواست که دست جمعی به عنوان مخالفت با اعمال ناروای وی به آستانه عبدالعظیم(ع) رفته و متحصن شوند و از آن جا صدای اعتراض خود را بلند کنند.
عده زیادی از علمای تهران (حدود هفتاد نفر) به ندای آن رادمرد لبیک گفتند و به منظور تحصن و اعتراض به حکومت رضاشاه، اعلام آمادگی کردند، اما متأسفانه علماء که مرعوب شده بودند، به موقع همراهی نکردند، ناچار آیت الله شاه آبادی فقط با دو نفر راهی آستانه حضرت عبدالعظیم(ع) شدند، و در آن جا تحصن اختیار کردند.
آنها در آن جا بودند تا این که ماه محرم فرا رسید و مجالس عزاداری حضرت سیدالشهدا (ع) برپا گردید. آیت الله شاه آبادی در آن مجالس منبر می رفت و در آن سنگر به افشای اعمال ضددینی رضاشاه می پرداخت، و در سخنانش او را «چاروادار و قاطرچی» خطاب می کردند.
آیت الله شاه آبادی در مدت تحصن، نامه هایی به علمای دیگر شهرستان های ایران و عراق نوشت، و در آنها ضمن اشاره به خطراتی که از طرف رضاخان متوجه اسلام شده بود، از آنها خواست که آنان نیز در منبر، جنایات رضاشاه را برای مردم بازگو کنند. یکی از علمای نجف که طی نامه ای علت تحصن را از وی جویا شده بود، ایشان در جواب نوشتند:
«... ما وارث دینی هستیم که از زمان رسول خدا (ص) تاکنون گذشته از شهادت ائمه و اصحاب و یارانشان و علما... و هزاران شهید در به ثمر رساندن آن فداکاری کرده اند. الآن ثمره آن ایثارها به دست ماست و ما وظیفه داریم در حفظ آن بکوشیم و اینک که می بینیم این امانت الهی در معرض دستبرد و نابودی از ناحیه این حکومت جبار است، بایستی با تمام وجود از آن محافظت کنیم و معتقدیم خون ما رنگین تر از خون گذشتگان نیست.»
قبل از تحصن آیت الله شاه آبادی، در مرقد امام زاده حمزه که در جوار حضرت عبدالعظیم(ع) است مراسم تعزیه خوانی برپا بود، آیت الله شاه آبادی مراسم را تعطیل کردن و به جای آن جلسات سخنرانی تشکیل دادند و خود نیز، در آن به سخنرانی پرداختند و در آخرین روز سخنرانی فرمودند:
«خدایا تو شاهد باش که من به علمای اعلام در نجف و قم و مشهد و اصفهان و سایر بلاد چه چیزی نوشته؟ نامه؟ نوشتم و بر آنها اتمام حجت کردم، و در این ده شبانه روزهم، اگر این مرتبه را هم بگویم، جمعا سی مرتبه گفته ام و برای افراد مختلف نیز اتمام حجت کرده ام که این «چاروادار» با من دشمنی و عناد ندارد، او با اسلام و قرآن مخالف است، و چون من و امثال مرا حامی و حافظ اسلام می داند، مخالفت می کند، و اگر به او مهلت داده شود، اسلام و قرآن را در این مملکت از ریشه خشک خواهد کرد.»
در مدت تحصن آیت الله شاه آبادی در آستانه حضرت عبدالعظیم(ع)، رضاخان تمام سعی خود را برای راضی کردن ایشان و شکستن تحصن وی به کار گرفت، حتی حاضر شد خود به نزد ایشان برود و مذاکره کند. کالسکه شاهی را هم برای برگرداندن ایشان به تهران فرستاد، ولی آیت الله شاه آبادی هیچ کدام را نپذیرفت.
مدت تحصن ایشان، حدود یازده ماه به طول انجامید، پس از آن جمعی از علمای تهران مانند؛ آیت الله شهید سید حسن مدرس، و آیت الله شیخ عبدالنبی نوری و علمای شهرهای دیگر به حضرت عبدالعظیم(ع) رفتند، و از ایشان خواستند به تحصن خود پایان دهد.
آیت الله شاه آبادی هم چون با قدرت گرفتن روزافزون رضاخان نتیجه ای در ادامه تحصن خود نمی دید، تحصن را شکست و به تهران بازگشت و اندکی بعد دیگر در تهران نماند، و راهی شهر مذهبی قم شد.
این واقعه در سال 1347 قمری مطابق 1307 شمسی اتفاق افتاد. در آن سال بود که امام خمینی(ره) از ایشان خواستند، درس عرفانی بگویند، و آن بزرگوار پذیرفت و حدود هفت سال؛ امام از محضر آن عارف بالله به استفاده پرداخت.(3)
آیت الله شاه آبادی پس از هفت سال اقامت در قم و اشتغال به تدریس، به تهران منتقل شد، و چون در مسجدی در محله شاه آباد تهران اقامه جماعت می کرد، میان مردم معروف به «شاه آبادی» شد.
حضرت امام خمینی(ره) از این استاد بزرگوارش در موارد مختلف به خوبی یاد کرده است، و همه جا او را «شیخ ما» گفته اند. از جمله مطلب جالبی که ازوی نقل کرده، و چند جا، و امروز هم در «صحیفه امام» یا «صحیفه نور» آمده، این است که می فرمایند: «شیخ ما دعاهای ائمه اطهار را «قرآن صاعد» می دانست، در مقابل کتاب آسمانی که قرآن نازل است.
امام بارها به اشخاص مختلفی فرموده بود: «من آدمی به این لطیفی، یا به این نفیسی ندیده ام.»
حضرت امام نه تنها در سال های استفاده از انفاس قدسیه استادش آیت الله شاه آبادی، اقدامات او را در مقابل رضاخان از وی شنیده بود و قطعاً هم بیش از مطالبی است که در این نوشتار ذکر شده است، و اخبار مدت یازده ماه تحصن آن مرحوم در حضرت عبدالعظیم(ع) که در پایان هم به قم آمد، این اخبار می باشد به حوزه علمیه هم می رسیده و شاید همان خبرها موجب شده بود که امام اصرار داشتند در نزد وی عرفان اسلامی بخوانند، و بیشترین مدت تحصیلشان را در خدمت آن استاد برجسته باشند. امام خمینی(ره) در پیامی که به مناسبت شهادت حجت الاسلام آقای شیخ مهدی شاه آبادی فرزند استاد خود دادند و او را «استادزاده خود» خواندند، نوشته اند:
«این شهید عزیز.... فرزند شیخ بزرگوار ما بود که حقا، حق حیات روحانی به این جانب داشت که با دست و زبان از عهده شکرش بر نمی آیم.»
و در جایی دیگر می گویند:
«شاید بتوانم ادعا کنم که هیچ کس به اندازه من، ایشان را نشناخته است.»
از آیت الله سبحانی شاگرد خاص امام خمینی(ره) نقل شده که، آیت الله شاه آبادی فرموده است: «من شاگردی دارم به نام «آقا روح الله». اگر به او تنها چند دقیقه درس بدهم، نمی گوید کم است، و اگر چند ساعت هم درس بدهم نمی گوید کافی است». امام هم فرموده است: اگر هفتاد سال آیت الله شاه آبادی تدریس می کرد، من در محضرش حاضر می شدم، چون هر روز حرف تازه ای داشت. و به قول آیت الله آقاشیخ محمد شاه آبادی فرزند ارشد استاد امام، آیت الله شاه آبادی همیشه شاگرد برازنده اش را با همان نام «روح الله» می خوانده است.
امام در دیدار با خانواده شهید شیخ مهدی شاه آبادی (9/2/1363) از جمله فرمود:
«مرحوم آیت الله شاه آبادی، علاوه بر این که یک فقیه و عارف کامل بود، یک مبارز به تمام معنی هم بودند!»