• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 8041)
شنبه 27/8/1391 - 11:28 -0 تشکر 574513
محتشم کاشانی

مُحتَشَم کاشانی (۹۰۵ ه.ق در کاشان - ۹۹۶ ه.ق در کاشان) شاعر پارسی‌گوی سدهٔ دهم هجری و هم‌دوره با پادشاهی شاه طهماسب یکم صفوی بود. شغل اصلی محتشم بزازی و شَعربافی بود و تمام عمر خود را در کاشان زیست.

محتشم از پیروان مکتب وقوع و از مهمترین شاعران مرثیه‌سرای شیعه است. ترکیب‌بند «باز این چه شورش است که در خلق عالم است» معروف‌ترین مرثیه‌ برای کشتگان واقعه کربلا در ادبیات فارسی است. وی در شاهدبازی نیز ید طولایی داشت و حکایات شاهدبازی خود را به نظم و نثر درآورده‌است که مهمترین آن‌ها رساله‌ جلالیه در وصف شاطر جلال معشوق مذکر اوست که از ۶۴ غزل و شأن نزول هر غزل و شرح اشعار به نثر تشکیل می‌شود.

شنبه 4/9/1391 - 1:25 - 0 تشکر 575834

شمارهٔ ۷ - ترکیب بند در مدح امام ثامن ضامن علی بن موسی‌الرضا علیه التحیة والثناء






می‌کشد شوقم عنان باد این کشش در ازدیاد




تا شود تنگ عزیمت تنگ بر خنگ مراد






گر چو من افتاده‌ای زان جذبه آگاهم که او




هودج خاک گران جنبش نهد بر دوش باد






ای عماری کش به زور میل او بازم گذار




کاین عماری ساربان بر ناقه نتواند نهاد






با توجه یار شو ای بخت و در راهم فکن




کاین گره از کار من یک دست نتواند گشاد






نی تحرک ممکن است و نی سکون زا من که هست




ضعفم اندر ازدیاد و شوقم اندر اشتداد






چند چون بی‌تمشیت بی‌اعتماد است ای فلک




از تو امداد از من استمداد و از بخت اجتهاد






در چه وادی در سبیل رشحه بخش سلسبیل




دافع سوز جحیم و شافع روز معاد





شاه تخت ارتضا یعنی سمی مرتضی


سبط جعفر اشرف ذریه موسی‌الرضا





آفتاب بی‌زوال آسمان داد و دین




نور بخش هفتمین اختر امام هشتمین






آن که سایند از برای رخصت طوف درش




سروران بر خاک پای حاجیان اوجبین






آن که بوسند از شرف تا دامن آخر زمان




پادشاهان آستان روبان او را آستین






وقت تحریر گناه دوستان او عجب




گر بجنبد خامه در دست کرام‌الکاتبین






بهر دفع ساحران چون قم به اذن‌الله گفت




شیر نقش پرده از جاجست چون شیر عرین






تا به کار آید به کار زائران در راه او




هست دائم پشت خنک آسمان در زیر زین






رشک آن گنج دفین کش خاک شهد مدفن است




از زمین تا آسمان است آسمان را بر زمین





ای معظم کعبه‌ات را عرش اعظم آستان


بر جناب اعظمت ناموس اکبر پاسبان





آن که کار عاصیان از سعی خدام تو ساخت




مغفرت را کامران از رحمت عام تو ساخت






طول ایام شفاعت کم نبود اما خدا




بیشتر کار گنه‌کاران در ایام تو ساخت






چون برم در سلک مخلوقات نامت را که حق




برترین نام‌های خویش را نام تو ساخت






کرد چون بخت بلند اقدام در تعظیم عرش




افسرش را حیله بند از خاک اقدام تو ساخت






آفتاب از غرفهٔ‌خاور چو بیرون کرد سر




روی خود روشن ز نور شرفه بام تو ساخت






آن که خوان عام روزی می‌کشد از لطف خاص




انس و جان را ریزه‌خوار خوان انعام تو ساخت






مغفرت طرح بنای عفو افکند از ازل




لطف غفارش تمام اما به تمام تو ساخت





در تسلی کاری ذات شفاعت خواه تو


مغفرت را بسته حق در کار بر درگاه تو





ای نسیم رحمتت برقع کش از روی بهشت




عاصیان از جذبهٔ لطفت روان سوی بهشت






بوی مهرت هر که را ناید ز ذرات وجود




از نسیم مغفرت هم نشنود بوی بهشت






جای آن کافر که در میزان نهندش حب تو




دوزخی باشد که باشد هم ترازوی بهشت






گر نباشد در کفت جام سقیهم ربهم




هیچ کس لب تر نسازد بر لب جوی بهشت






رحمتت گر دل به جانبداری دوزخ نهد




در دل افروزی زند پهلو به پهلوی بهشت






پیش از این مدح ای شه همت بلندان جهان




بود پایم کوته از طوف سر کوی بهشت






حالیم پیوسته سوی خود اشارت می‌کنند




حوریان دلکش پیوسته ابروی بهشت





بخت کو تا آیم و در آستانت جا کنم


رو به جنت پشت بر دنیا و ما فیها کنم





ای گدایان تو شاهان سریر سروری




بی‌نیاز بر درت ناز این به شغل چاکری






وی به جاروب زرافشان روضه‌ات را خاکروب




خسرو زرین درفش نور بخش خاوری






سکهٔ حکمت نمایان‌تر زدند از سکه‌ها




داورت چون داد در ملک ولایت داوری






در ره دین علم منصور گشت آخر که یافت




منصب حکم نبوت بر امامت برتری






وین امامت ورنه زین بستست بر رخش که عقل




همعنان می‌بیندش با رتبهٔ پیغمبری






گر کمال احمدی لالم نکردی گفتمی




اکمل از پیغمبرانت در ره دین پروری






ای به بویت کرده در غربت طواف تربتت




جملهٔ اصناف ملک با مردم حور و پری





چون به من نوبت رساند بخت فرصت جوی من


حسبته لله دست رد منه بر روی من





ای درست از صدق بیعت با تو پیمان همه




سکه‌دار از نقش نامت نقد ایمان همه






حال بیماران عصیان است زار اما ز تو




یک شفاعت می‌تواند کرد درمان همه






رشحه‌ای گر ریزی ای ابر عطا بر بندگان




نخل آزادی برآرد سر ز بستان همه






می‌گریزد آفت از انس و ملک زآن رو که هست




در زمین و اسمان حفظت نگهبان همه






سنگ رحمت در ترازوی شفاعت چون نهی




آید از کاهی سبک‌تر کوه عصیان همه






کارم آن گه راست کن شاها که از بار گناه




پشت طاقت خم کند شاهین میزان همه






بر قد آن مرقد پرنور جان خواهم فشاند




ای فدای مرقدت جان من و جان همه





هرکه جان خویش در راه تو می‌سازد نثار


تا ابد باقی مهر توست با جانش چه کار





در گناه هر که عفوت خویش را بانی کند




ایمنش در ظل خویش از قهر ربانی کند






خواهد ار اجر عبوری بردرت مور ذلیل




ایزدش شاهنشه ملک سلیمانی کند






صد جهانبانش به دربانی رود هر پادشه




کز پی دربانیت ترک جهانبانی کند






گر کند عالم ضمیرت را به جای آفتاب




شام ظلمانیش کار صبح نورانی کند






نیست چون کنه تو را جز علم سبحانی محیط




دخل در ادراک آن کی فهم انسانی کند






دانشت را گر گماری در مسائل بر عقول




عقل اول اعتراف اول به نادانی کند






عقل خائف زین نکرد آن رخش کز بیم منی




کاندر اوصاف تو زین برتر سخن‌رانی کند





وهم بر دل رفت و بر یک ناقه بستد از خود سری


محمل شان تو را با هودج پیغمبری





ای تفوق جسته بر هفت آسمان جای شما




عرش این نه زینه منظر فرش ماوای شما






چرخ اطلس نیز شد مانند کرسی پرنجوم




از نشان نعل رخش عرش فرسای شما






چیست ماروبین خم گردون دوال کهکشان




گرنه دوران می‌زند کوس تولای شما






نور گردون شد یکی صد بس که بر افلاک برد




پردهٔ چشم فلک خاک کف پای شما






با وجود بی‌قصوری چون زر بی‌سکه است




خط فرمان قضا موقوف طغرای شما






می‌تواند ساخت هم سنگ ثواب خافقین




جرم امروز مرا در خواه فردای شما






صبح محشر هم نباشد در خمار آلوده‌ای




گر بود شام اجل مست تمنای شما





هرکه در خاک لحد خوابد ازین می‌نشه ناک


ایزدش مست می غفران برانگیزد ز خاک





ای محیط نه فلک یک قطره پرگار تو را




با قیاس ما چکار اندیشه کار تو را






کرده بازوی قدر در کفهٔ میزان خویش




مایهٔ زور آزمائی بار مقدار تو را






هر نفس با صد جهان جان بر تو نتواند شمرد




قدرت از امکان فزون باید خریدار تو را






چون تصور کرده بازار خدا را کج روی




کز ضلالت داشت با خود راست آزار تو را






سوز جاوید هزاران دوزخ اندر یک نفس




بس نباشد در جزاخصم جفا کار تو را






تاک را افتاده تاب اندر رگ جان تا عنب




کرده تلخ از زهر عناب شکر بار تو را






بیخ تاک از خاک کندی قهر ربانی اگر




اندکی مانع ندیدی حلم بسیار تو را





تابه تلبیس عنب بادامت اندر خواب شد


خواب در چشم محبان تا ابد نایاب شد





ای وجودت در جهان افرینش بی‌مثال




آفرین گوینده برذات جلیل ذوالجلال






خالق است ایزد تو مخلوقی ولی از فوق و تحت




چون شریک اوست شبهت ممتنع مثلث محال






بهر استدعای خدمت قدسیان استاده‌اند




صف صف اندر بارگاهت لیک رد صف نعال






با وجود انبیا الا صف آرای رسل




با وجود اولیا الا سرو سرخیل آل






در سراغ مثل و شبهت بار تفتیش عبث




عقل جازم شد که بردارد ز دوش احتمال






جان فدای مشهد پاکت که پنداری به آن




کرده است آب و هوا از روضهٔ خلد انتقال






هم فضایش یا ربا نزهت ز فرط خرمی




هم هوایش دال بر صحت ز عین اعتدال





عرصه چون شد تنگ در ما نحن وفیه آن به که من


از مکان بندم زبان و از مکین گویم سخن





گرچه گردون را به بالا خرگه والا زدند




خرگه قدر تو را بالاتر از بالا زدند






جلوگاهت عرش اعلا بود از آن بارگاه




در جوار بارگاه تخت او ادنی زدند






در امامت هشتمین نوبت که مخصوص تو بود




عرشیان بر بام این نه گنبد مینا زدند






خاتمی کایزد بر آن نام ولی خود نگاشت




نام نامی تو صورت بست از آن هر جا زدند






گرچه در ملک امامت سکه یکسان شد رقم




بر سر نام تو الا بهر استثنا زدند






ای که بر نقد طوافت سکهٔ هفتاد حج




از حدیث نقد رخشان سکهٔ بطحا زدند






دین پناها گرچه یک نوبت به نام بنده نیز




از طوافت نوبت این دولت عظمی زدند





چشم آن دارم که دولت باز رو در من کند


بار دیگر چشم امید مرا روشن کند





ای به شغل جرم بخشی گرم دیوان شما




مغفرت را گوش بخشایش به فرمان شما






عاصیان را در تنت از مژدهٔ جانی نو که هست




دوزخ اندر حال نزع از ابر احسان شما






طبع کاه و کهربا دارند در قانون عقل




دست امید گنه‌کاران و دامان شما






پادشاها آن که فرمایندهٔ این نظم شد




یعنی آصف مسند جم جاه سلمان شما






از سپهر طبع خویش و صد سخندان دگر




از ثنا ایات نازل گشت در شان شما






آن چه خود کرده است در انشای این نظم بلند




کس نخواهد کرد از مدحت سرایان شما






من که تلقین‌های غیبم همچو طوطی کرده است




در پس آیینهٔ معنی ثنا خوان شما





گوش برغیبم که در تحسین نوائی بشنوم


از غریو کوس رحمت هم صدائی بشنوم





بس که در مدحت بلندست اهل معنی را اساس




سوده بر جیب ثنایت دامن حمد و سپاس






جز ید قدرت ترازو دار نبود گر به فرض




بار عظمت سر فرود آرد به میزان قیاس






از صفات کبریائی آن چه دور از ذات توست




نیست جز معبودی اندر دیده وقت شناس






یا شفیع‌المذنبین تا بوده‌ام کم بوده است




در من از شعل گنه بیکار یک حس از حواس






حالیا بردوش دارم بار یک عالم گنه




در دو عالم بیش دارم از گناه خود هراس






محتشم را شرم می‌آید که آرد بر زبان




آن چه من از لطف مخصوص تو دارم التماس






التماس اینست کز من عفو اگر دامن کشد




وز پلاس عبرتم در حشر پوشاند لباس





عذرگویان از دلش بیرون بر اکراه من


خار دامن گیر عصیان بر کنی از راه من





صد دعا و صد درود خوش ورود خوش ادا




کردش رحمت فرو از بارگاه کبریا






هر یکی از عرش آمین گو رئوس قدسیان




هر یکی در عرش تحسین خوان نفوس انبیا






خاصه سلطان الرسل با اولیای خاص خویش




سیما شاه اسد سیما علی‌المرتضی






بعد از آن از اهل بیت آن شه ایوان دین




زهرهٔ زهرا لقب بنت‌النبی خیرالنسا






پس حسن پرورده کلفت قتیل زهر قهر




پس حسین آزرده گر بت شهید کربلا






باز با سجاد و باقر صادق و کاظم که هست




مقتدایان را ز چار ارکان بر این چار اقتدا






پس نقی و عسکری بین آن مهی کز شش جهت




می‌کنند از نورشان خلق جهان کسب ضیا





قصه کوته آن درود و آن دعا بادا تمام


بر تو با تسلیم مستثنای مهدی والسلام


يکشنبه 5/9/1391 - 20:59 - 0 تشکر 576011

شمارهٔ ۸ - این مرثیه را جهت افصح البغاء سید حسین روضه خوان گفته







امسال نیست سوز محرم بسان پار




امسال دیده‌ها نه چو پارند اشگبار






امسال نیست زمزمه‌ای در جهان ولی




کو آن نوای زاری و آن ناله‌های زار






امسال اشگها همه در دیده‌هاست جمع




اما روان نمی‌کندش یک سخن گذار






سید حسین روضه کجا شد که سقف چرخ




سازد سیه ز آه محبان نوحه دار






سید حسین روضه کجا شد که پر کند




گوش فلک ز ناله دلهای بی قرار






سید حسین روضه کجا شد که سر دهد




سیلابهای اشک به این نیلگون حصار






افسوس از آن کلام مؤثر که می‌فکند




هم لرزه در زمین و هم آشوب در جدار






صد حیف از آن عبارت دلکش که می‌کشید




از قعر جان ماتمیان آه پرشرار






ای مسجد از اسف تو بر اصحاب در ببند




وی منبر از فراق تو آتش ز خود برآر






ای حاضران کسی که درین سال غایبست




هست از شما بیاری و ذکری امیدوار






ای دوستان کنید به یک قطره مردمی




با چشم تر کنید چو بر خاک او گذار






محراب را که روی در او بود سال و مه




پشتش خمیده ماند ز حرمان هلال‌وار






منبر که پایه پایه‌اش از پایبوس وی




سرگرم بود پای به گل ماند سوگوار






او رفت و داغ ماتمیان نیم سوز ماند




وین داغ ماند بر جگر اهل روزگار






امسال کز بلاغت او یاد میکنند




بر یاد پار خاک نشینان دل فکار






وز خاک او علم نور میرود




سوی فلک چو شعلهٔ خورشید در غبار






گوئی گذشته است به خاکش شه شهید




با والد ممجد و جد بزرگوار






امسال کز جهان شده دلتنگ و برده است




هنگامه را به ملک وسیع آن گران وقار






دارد خرد گمان که درایوان نشسته است




منب نشین ز غایت تعظیم کردگار






در خدمت رسول بر اطراف منبرش




ارواح انبیاء همه با چشم اشگبار






بر فقره سخنش کرده آفرین




در نقل‌های نوحه او شاه ذوالفقار






خیرالنسا ز غرفهٔ جنت نهاده گوش




بر طرز روضه خوانی اوزار و سوگوار






بر حسن ندبه‌اش حسن از چشم قطره‌ریز




کرده هزار در ثمین بر سمن نثار






شاه شهید خود به عزای خود آمده




وز نقل وی گریسته بر خویش زار زار






غلمان دریده جامه و حورا گشاده مو




اهل بهشت نوحه‌گری کرده اختیار






با آن که در بهشت نمی‌باشد آتشی




رضوان ز غم نشسته بر آتش هزار بار






فریاد محتشم که جهان کم نوا بماند




از نوحه حسین علی خاصه این دیار






روزی که ما رسیم باو وز عطای حق




از زندگان خلد نیابیم در شمار






آن روز در قضای عزای شه شهید




چندان کنیم نوحه که افتد زبان ز کار






یارب به حق شاه حسین آن شه قتیل




کور است جبرئیل امین زار بر مزار






کاین شور بخش مجلس عاشور را به حشر




ساز از شفاعت نبی و آل کامکار






وز ما به روح او برسان آن قدر درود




کز وی رسانده ای به شهیدان نامدار



يکشنبه 5/9/1391 - 20:59 - 0 تشکر 576012

شمارهٔ ۹ - فی مرثیه محمد قلی میرزا غفرالله ذنوبه






باز آفتی به اهل جهان از جهان رسید




کاثار کلفتش به زمین و زمان رسید






باز آتشی فتاد به عالم که دود آن




از شش جهت گذشت و به هفت آسمان رسید






از دشت غصه خاست غباری کزین مکان




طوفان آن به منظرهٔ لامکان رسید






ابری بهم رسید و ز بارش بهم رساند




سیلی سبک عنان که کران تا کران رسید






بالا گرفت نوحه‌پر وحشتی کز آن




غوغا به سقف غرفهٔ بالائیان رسید






هر ناله‌ای که نوحه گر از دل به لب رساند




در بحر و بر بگوش انس و جان رسید






در چار رکن و شش جهت و هفت بارگاه




کار عزا و شغل مصیبت به آن رسید





کافاق روی روز کند همچو شب سیاه


وز غم نه افتاب برآید دگر نه ماه





افغان که بهترین گل این بوستان نماند




رخشان چراغ دیدهٔ خلق جهان نماند






شمعی که رشگ داشت بر او شمع آفتاب




از تند باد مرگ درین دودمان نماند






نخلی که در حدیقهٔ جنت به دل نداشت




از دوستان برید و درین بوستان نماند






گنجی که بود پر گوهر از وی بسیط خاک




در زیر خاک رفت و درین خاکدان نماند






روئی که کارنامهٔ نقاش صنع بود




پردر نظاره گاه تماشائیان نماند






حسنی که حسن یوسف ازو بد نشانه‌ای




گم شد چنان که تا ابد ازوی نشان نماند






جسمی که بار پیرهن از ناز می‌کشید




بروی چه بارها که ز خاک گران نماند





دردا که آن رخ از کفن آخر نقاب کرد


خشت لحد مقابله با آفتاب کرد





افسوس کاختر فلک عزت و جلال




زود از افق رسید به منزلگه زوال






ماهی که مهر دیده به پا سودیش نه رخ




شخص اجل به صد ستمش کرد پایمال






سروی که در حدیقهٔ جان بود متصل




با خاک در مغاک لحد یافت اتصال






گل جامه می‌درد که چه نخلی ز ظلم کند




بی‌اعتدالی اجل باغ اعتدال






مه سینه می‌کند که چه پاینده اختری




از دستبرد حادثه افتاد در وبال






از بس که در بسیط زمین بود بی‌عدیل




وز بس که در بساط زمان بود بی‌همال






بر پیش طاق چرخ نوشتند نام او




سلطان ملک حسن و شخ خطه جمال





افغان که شد به مرثیه ذکر زبان و لب


القاب میرزای محمد قلی لقب





آن عیسوی نسب که شه چرخ چارمین




می‌شود بر نشان کف پای او جبین






ماهی که کلک صنع به تصویر روی او




در هم شکست رونق صورتگران چین






غالب شریک حسن که می‌کرد دم به دم




جان آفرین ز خلقت او بر خود آفرین






وقت خرام او که ملک گفتیش دعا




دیدی فلک خرامش خورشید بر زمین






واحسرتا که گنج گران مایه‌ای چنان




با آن شکوه و کوکبه در خاک شد دفین






چون بگسلد کفن ز هم آیا چها کند




خاک لحد به آن تن و اندام نازنین






افسوس کز ستیزه گریهای جور دور




افغان کز انتقام کشیهای شخص کین





زندان تنگ خاک به یوسف حواله شد


کام نهنگ را تن یونس نواله شد





روز حیات او چو رسید از اجل به شام




بر خلق شد ز فرقت وی زندگی حرام






در قصد او که جان جهانش طفیل بود




تیغ اجل چگونه برون آید از نیام






با شخص فتنه بس که قضا بود متفق




در کار کینه بس که قدر داشت اهتمام






خورشید عمر بر لب بام اجل رسید




آن آفتاب را و فکندش فلک ز بام






چون شیشه وجود وی آفاق زد به سنگ




صد پاره شد ز غصه دل خاره و رخام






با آن تن لطیف زمین آن زمان چه کرد




وان فعل را سپهر ستمگر چه کرد نام






ترسم زبان بسوزد اگر گویم آن چه گفت




در وقت دست و پا زدن آن سرو خوش خرام





ای نطق لال شو که زبانت بریده باد


مرغ خیالت از قفس دل پریده باد





کس نام مرگ او به کدامین زبان برد




عقل این متاع را به کدامین دکان برد






باشد ز سنگ خاره دل پر تهورش




هرکس کزین خبر شود آگاه و جان برد






احرام بسته هر که اسباب این عزا




بردارد از زمین و به هفت آسمان برد






در قتل خود کند فلک غافل اهتمام




روزی اگر به این عمل خود گمان برد






خون بارد از سحاب اگر در عزای او




آب از محیط چشم مصیبت کشان برد






صیاد مرگ را که بدین سان گشاد چشم




کوره به شاهباز بلند آشیان برد






انصاف نیست ورنه چرا باغبان دهر




گلبن به نرخ خار و خس از بوستان برد





صد حیف کافتاب جهان از جهان برفت


رعنا سوار عرصهٔ حسن از میان برفت





یارب تو دل نوازی آن دل نواز کن




درهای مغفرت به رخش جمله باز کن






بر شاخسار سدره و طوبی هر آشیان




کاحسن بود نشیمن آن شاهباز کن






کوتاه شد چو رشتهٔ عمرش ز تاب مرگ




از طول لطف مدت عیشش دراز کن






تا بانگ طبل مرگ ز گوشش برون رود




قانون عفو بهر وی از رحم ساز کن






از فیض‌های اخرویش کامیاب ساز




وز آرزوی دنیویش بی‌نیاز کن






اینجا اگر به سروری افراختی سرش




آنجا به تاج خسرویش سرفراز کن






زین بیش محتشم لب دعوت بجنبش آر




واسباب قدر او طلب از کار ساز کن





یارب به عزت تو که این نخل نوجوان


از سدره بیشتر فکند سایه بر جنان


يکشنبه 5/9/1391 - 21:0 - 0 تشکر 576013


من و دیدن رقیبان هوسناک تو را




رو که تا دم زده‌ام سوخته‌ام پاک تو را






من که از دست تو صد تیغ به دل خواهم زد




به که بیرون فکنم از دل صد چاک تو را






تا به غایت من گمراه نمیدانستنم




اینقدر کم حذر و خود سر و بی‌باک تو را






ترک چشمت که دم از شیر شکاری میزد




این چه سر بود که بربست به فتراک تو را






قلب ما صاف کن ای شعلهٔ اکسیر اثر




چه شود نقد بجز دود ز خاشاک تو را






هیچت ای چشم سیه روی ازو سیری نیست




در تو گور مگر سیر کند خاک تو را






محتشم آنچه تو دیدی و تو فهمیدی از او




کور بهتر پر ازین دیده ادراک تو را






کلامم می‌کشد ناگه به جائی




که آرد بر سر نطقم بلائی




يکشنبه 5/9/1391 - 21:1 - 0 تشکر 576014



ای فلک خوش کن به مرگ من دل یار مرا




دلگران از هستیم مپسند دلدار مرا






ای اجل چون گشته‌ام بار دل آن نازنین




جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا






ای زمانه این زمان کز من دلش دارد غبار




گرد صحرای عدم گردان تن زار مرا






ای طبیب دهر چون تلخ است از من مشربش




شربت از زهر اجل ده جان بیمار مرا






ای سپهر اکنون که جز در خواب کم می‌بینمش




منت از خواب عدم به چشم بیدار مرا






ای زمین چون او نمی‌خواهد که دیگر بیندم




از برون جا در درون ده جسم افکار مرا






محتشم دلدار اگر فرمان به قتل من دهد




بر سر میدان عبرت نصب کن دار مرا



يکشنبه 5/9/1391 - 21:1 - 0 تشکر 576015



من نه آن صیدم که بودم پاسدار اکنون مرا




ورنه شهبازی ز چنگت می‌کشد بیرون مرا






زود می‌بینی رگ جانم به چنگ دیگری




گر نوازش می‌کنی زین پس به این قانون مرا






آن که دی بر من کشید از غمزه صد شمشیر تیز




تا تو واقف می‌شود می‌افکند در خون مرا






آن که دوش از پیش چشم ساحرش بگریختم




تا تو می‌یابی خبر می‌بندد از افسون مرا






آن که در دل خیل وسواسش پیاپی می‌رسد




تا تو خود را می‌رسانی می‌کند مجنون مرا






آن که از یک حرف مستم کرد اگر گوید دو حرف




می‌تواند کرد مدهوش از لب میگون مرا






آن گران تمکین که من دیدم همانا قادر است




کز تو بار عاشقی بر دل نهد افزون مرا






گر به آن خورشیدرو یک ذره خود را می‌دهم




می‌برد در عزت از رغم تو بر گردون مرا






چون گریزم محتشم گر آن بت زنجیر موی




پای دل بندد پس از تحقیق این مضمون مرا



يکشنبه 5/9/1391 - 21:1 - 0 تشکر 576016



عشقت زهم برآورد یاران مهربان را




از همچو مرگ به گسست پیوند جسم و جان را






تا طرح هم زبانی با این و آن فکندی




کردند تیز برهم صد همزبان را






از لطف عام کردی در بزم خاص باهم




در نیم لحظه دشمن صد ساله دوستان را






جمعی که باهم اول بودند راست چون تیر




در کینهٔ هم آخر کردند زه کمان را






باد ستیزه برخاست وز یکدیگر جدا کرد




مانند دود آتش اهل دو دودمان را






شهری ز آشنایان پر بود ای یگانه




بیگانه کرد عشقت از هم یگان یگان را






صد دست عهد باهم دست تو از کناره




شمشیر بر میان زد پیوند این و آن را






ما با کسی که بودیم پیوسته بر در مهر




باب النزاع کردیم آن طرفه آستان را






با محتشم رفیقی طرح رقابت افکند




کی ره به خاطر خود می‌دادم این گمان را



يکشنبه 5/9/1391 - 21:2 - 0 تشکر 576017



چون پیش یار قید و رهائی برابر است




آن جا اگر روی و گر آئی برابر است






یک لحظه با تو بودن و با غیر دیدنت




با صد هزار سال جدائی برابر است






لطفی نمی‌کنی که طفیل رقیب نیست




لطفی چنین به قهر خدائی برابر است






هر بوالهوس که گفت فدای تو جان من




پیشت به عاشقان فدائی برابر است






شوخی که نرخ بوسه به جائی دهد قرار




در کیش ما به حاتم طائی برابر است






از غیر رو نهفتن و در پرده دم زدن




با صد هزار چهرهٔ گشائی برابر است






دل خوس مکن به خسرو بی‌عشق محتشم




کاین خسروی کنون به گدائی برابر است




يکشنبه 5/9/1391 - 21:2 - 0 تشکر 576018



دلم که بی‌تو لگدکوب محنت و الم است




خمیرمایهٔ چندین هزار درد و غم است






نمونه‌ایست دل من ز گرگ یوسف گیر




که در نهایت حرمان به وصل متهم است






من آن نیم که نهم پا ز حد برون ورنه




میانهٔ من و سر حد وصل یک قدم است






علامت شه حسن است قد و کاکل او




که بر سر سپه فتنه بهترین علم است






نظیر لعل تو بسیار هست غایتش آن




که در خزانهٔ سلطان خطه عدم است






دمی کشی به عتابم دمی به لطف خطاست




چه قاتلی تو که تیغ ستیزه‌ات دو دم است






تو شاه حسنی و بر درگهت به بانک بلند




کسی که لاف گدائی زده‌ست محتشم است



يکشنبه 5/9/1391 - 21:2 - 0 تشکر 576020



در عین وصل جز من راضی به مرگ خود کیست




صد رشک تا سبب نیست با خود درین صدد کیست






یاران مدد نمودند در صلح غیر با او




اکنون کسی که در جنگ ما را کند مدد کیست






حرفی که گر بگویم گردد سیه زبانم




جز خامه آن که با او گوید بشد و مد کیست






آن کس که کرده صد جا بدگوئی تو نیک است




ای بد ز نیک نشناس گر نیک اوست بد کیست






بر نقد عصمت خود بنگر خط خطا را




آنگه ببین به نامت این سکه آن که زد کیست






جز من که غیرتم کرد راضی به دوری تو




آن کس که دور خواهد جان خود از جسد کیست






این وصل بی‌بها را من می‌دهم به هجران




یاران کسی که دارد بر محتشم حسد کیست



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.