• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 1118)
سه شنبه 11/7/1391 - 13:9 -0 تشکر 563886
شعرهای درد و درد نوشته ها

می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند ....

حسین پناهی

جمعه 4/12/1391 - 19:44 - 0 تشکر 591396

دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریای بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل پا نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گر چه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهرمن
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن
سهراب سپهری

شنبه 12/12/1391 - 8:0 - 0 تشکر 592468

اقیانوس است آن:
ژرفا و بی‌کرانه‌گی،
پرواز و گردابه و خیزاب 

                       بی آنکه بداند.


کوه است این:
شُکوه ِ پادرجایی،
فراز و فرود و گردن‌کشی      
                       بی این که بداند.


مرا اما      
                       انسان آفریده‌ای:

ذره‌ی بی شکوهی      
                       گدای پَشم و پِشک ِ جانوران،

تا تو را به خواری تسبیح گوید
از وحشت ِ قهرت بر خود بلرزد
بیگانه از خود چنگ در تو زند
تا تو      
                       کُل باشی.


مرا انسان آفریده‌ای:
شرم‌سار ِ هر لغزش ِ ناگزیر ِ تن‌اش
سرگردان ِ عرصات ِ دوزخ و سرنگون ِ چاه‌سارهای عَفِن:

یا خشنود ِ گردن نهادن به غلامی‌ تو
سرگردان ِ باغی بی‌صفا با گل‌های کاغذین.

فانی‌ام آفریده‌ای
پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد.
بر خود مبال که اشرف ِ آفرینه‌گان ِ تواَم من:


با من

      خدایی را      
                       شکوهی مقدّر نیست.


 نقش ِ غلط مخوان      
                       هان!
اقیانوس نیستی تو
جلوه‌ی سیال ِ ظلمات ِ درون.
کوه نیستی
خشکینه‌ی بی‌انعطافی محض.

انسانی تو
سرمست ِ خُمب ِ فرزانه‌گی‌یی
که هنوز از آن قطره‌یی بیش درنکشیده
از مُعماهای َ سیاه سر برآورده
هستی      
      معنای خود را با تو محک می‌زند.
از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمی‌گذری


و دایره‌ی حضورت
جهان را

                       در آغوش می‌گیرد.
نام ِ تواَم من
به یاوه معنایم مکن!


  احمد شاملو

شنبه 17/1/1392 - 12:32 - 0 تشکر 596858

کوه، با نخستین سنگها آغازمی شود


وانسان با نخستین درد



درمن زندانی ستمگری بود


که به آواز زنجیرش خو نمی کرد


من با نخستین نگاه تو آغاز شدم



بگذار چنان از خواب بر آیم


که کوچه های شهر حضور مرا دریابند



دستانت آشتی ست


ودوستانی که یاری می دهند


تا دشمنی از یاد برده شود



تا در آیینه پدیدار آیی


عمری دراز در آن نگریستم


من برکه ها و دریاها را گریستم


ای پری وار درقالب آدمی


که پیکرت جز در خلواره ی ناراستی نمی سوزد


حضورت بهشتی است


که گریزاز جهنم را توجیه می کند


دریایی که مرا در خود غرق می کند


تا ازهمه ی گناهان


ودروغ


شسته شوم


وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود


"  احمد شاملو "





پنج شنبه 5/2/1392 - 7:16 - 0 تشکر 599792

اگر آواز میخوانی

بخوان آواز غمگین یتیمان را

که همچون طوطی بی نغمه خاموشند

وبر سرهایشان چتر محبت سایه ا فکن نیست

بدلها راهشان بسته است

زخاطر ها فراموشند

مخوان آواز ای دختر!

صدای نغمه ی مستانه ات را در گلو بشکن

پسر آواز عشق انگیز را بس کن

سرود لحظه های کامیابی را به دور افکن

تو ای دختر که شور نغمه از لبهات لبریز است

برای نغمه هایت فکر دیگر کن

تو ای مرد جوان کز کام ها در سینه ات بانگی طر بخیز است

سرود قرن را سر کن

بخوان اواز اما همره بانگ دلاویزت

بگوش ما رسان شب ناله های بینوایان را

صدای دردمندان بلاکش را

نوای مبتلایان را

مخوان آواز عشق انگیز ای دختر!

اگر اواز میخوانی

بخوان اواز دردانگیز آن مرد نگون بختی

که شب با دست خالی میکند اهنگ کاشانه

و با شرمی غم الوده

به جای نان به پای کودکانش اشک میریزد

وغمگین کودکان او

بگردش در تضرع چون کبوترهای بی دانه...

تو ای دختر !برای نغمه هایت فکر دیگر کن

سرود قرن را سر کن
مهدی سهیلی

شنبه 14/2/1392 - 19:42 - 0 تشکر 601300

دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
 دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریای بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
 تا بدین منزل پا نهادم پای را
 از درای کاروان بگسسته ام
 گر چه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
 صبح می خندد به راه شهرمن
 دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن

سهراب سپهری

پنج شنبه 26/2/1392 - 18:45 - 0 تشکر 604148

صبر فریب بزرگیست


عمریست با غوره ها کلنجار میروم


حلوا نمی شوند

سه شنبه 31/2/1392 - 9:39 - 0 تشکر 605087

بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.

به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.

و ابرها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.

ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.



"سهراب سپهری"

شنبه 4/3/1392 - 11:20 - 0 تشکر 605924

مگذار شکوه‌ چشمان‌ تندیس ْوارت‌،

یا عطر گل‌ سرخی‌ که‌ شبانه‌
با نفست‌ بر گونه‌َم‌ می‌نشیند را از دست‌ بدهم‌!


می‌ترسم‌ از یکه‌ بودن‌ بر این‌ ساحل‌،
چونان‌ درختی‌ بی‌بار
سوخته‌ در حسرت‌ گل‌ُ برگ‌ُ جوانه‌یی‌
که‌ گرمایش‌ بخشد!


اگر گنج‌ ناپدید منی‌،
اگر زخم دریده‌ یا صلیب‌ گور منی‌،
اگر من‌ یک‌ سگم‌ُ تو تنها صاحبمی‌،
مگذار شاخه‌یی‌ که‌ از رود تو برگرفته‌ام‌
وَ برگ‌های‌ پاییزی‌ اندوه‌ بر آن‌ نشانده‌ام‌ را
از دست‌ بدهم‌!



"فدریکو گارسیا لورکا"

يکشنبه 5/3/1392 - 18:59 - 0 تشکر 606392

رفتنت آغاز ویرانــی است، حرفش را نزن

ابتدای یک پریشانی است، حرفش را نزن


گفته بودی چشـــم بردارم من از چشمان تــــو


چشمهایم بی تو بارانی است ، حرفش را نزن


آرزو كردی  كــــه دیگر بـــر نگـردم  پیش تــــــــو


راه من، با این كه طولانی است، حرفش را نزن


عهد بستــی با نگاه خسته ای محرم شوی


گر نگاه خسته ی ما نیست ، حرفش را نزن


خورده ای سوگند روزی عهد خـــود را بشكنــــی


این شكستن نا مسلمانی است ، حرفش را نزن


حرف رفتن می زنی وقتی كه محتاج توام


رفتنت آغاز ویرانــی است ، حرفش را نزن



از فرامرز عرب عامری

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.