• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 1881)
دوشنبه 20/6/1391 - 0:54 -0 تشکر 554713
حسین منزوی غزل سرایی بی همتا

حسین منزوی در مهر سال ۱۳۲۵ متولد شد. شعرهای او بیشتر در زمینهٔ غزل‌سرایی است اما شعر سپید هم می‌سرود. او در سال ۱۳۸۳ بر اثر آمبولی ریوی و سرطان در تهران درگذشت و در کنار مزار پدرش در زنجان به خاک سپرده شد.

دوشنبه 20/6/1391 - 23:37 - 0 تشکر 558490

شب دیر پای سردم، تو بگوی تا سر آیم


سحری چو آفتابی، ز درون خود، بر آیم


تو مبین که خاکم از، خستگی و شکستگی ها


تو بخواه تا به سویت، ز هوا سبک تر آیم


همه تلخی است جانم، تو مخواه تلخ کامم


تو بخوان که بشکنم جام و به خوان شکّر آیم


من اگر برای سیبی، ز بهشت رانده گشتم


به هوای سیبت اکنون، به بهشت دیگر آیم


تب با تو بودن آن سان، زده آتشم به ارکان


که زگرمی ام بسوزی، من اگر به بستر آیم 


غزلی چنین، غزالا! که فرستم از برایت


صله ی غزل، تو حالا، چه فرستی از برایم؟


صله ی غزل به آیین، نه که بوسه است و بالین؟


نه که بار خاص باید، بدهی و من در آیم؟


تو بخوان مرا و از دوری منزلم مترسان


که من این ره ار تو باشی به سرای، با سر آیم.

دوشنبه 20/6/1391 - 23:37 - 0 تشکر 558492

آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟ 


چشم درشت خونین،ای ماه سوگواران!


از خاک بر جبینت خورشیدها شَتک زد


آندم که داد ظلمت فرمان تیر باران


رعنا و ایستاده،جان ها به کف نهاده،


رفتند و مانده بر جا ما خیل شرمساران


ای یار،ای نگارین!پا تا سر تو خونین!


ای خوش ترین طلیعه از صبح شب شماران!


داغ تو ماندگار است،چندانکه یادگار است،


از خون هزار لاله بر بیرق بهاران


یادت اگرچه خاموش،کی می شود فراموش؟


نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگاران   


هر عاشقی که جان داد،در باغ سروی افتاد،


برخاک و سرخ تر شد خوناب جوی باران


سهلش مگیر چونین،این سیب های خونین


هر یک سری بریده است بر دار شاخساران


باران فرو نشسته است اما هنوز در باغ


خون چکه چکه ریزد ازپنچه ی چناران  


باران خون و خنجر،گفتی و شد مکرر


شاعر خموش دیگر! (باران مگو،بباران!)

دوشنبه 20/6/1391 - 23:38 - 0 تشکر 558494

رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمی گیرد


اشک روانم را به دریا می دهم دریا نمی گیرد


تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را


دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمی گیرد


با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم


سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد؟


ای تو پرستارشبان تلخ بیماریم! بیمارم


عشقت چرا نبض پریشان حیاتم را نمی گیرد؟


بی هر که و هر چیز آری! بی تو اما ، نه ! که این مطرود،


دل از بهشت خلد می گیرد دل از حوا نمی گیرد


می آیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا دوست،


می گیرد از من تحفه ی ناقابلم را یا نمی گیرد؟ 


آیا گذشتند آن شبان بوسه وبیداری و بستر؟


دیگر سراغی خواهش جسمت از آن شب ها نمی گیرد؟


دیگر غزل از عشق من بر آسمان ها سر نمی ساید؟


 یعنی که دیگر کار عشق از حسن تو بالا نمی گیرد؟ 


هر سوکه می بینم همه یاس است و سوی تو همه امید


وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمی گیرد؟

دوشنبه 20/6/1391 - 23:38 - 0 تشکر 558495




شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی


مرا دریاب ، ای خورشید در چشم تو زندانی !


خوش آن روزی كه بینم باغ خشك آرزویم را


به جادوی بهار خنده هایت می شكوفانی


بهار از رشك گل های شكرخند تو خواهد مرد


كه تنها بر لب نوش تو می زیبد ، گل افشانی


شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من


اگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی


یقین دارم كه در وصف شكرخندت فرو ماند


سخن ها برلب «سعدی» قلم ها در كف «مانی»


نظر بازی نزیبد از تو با هر كس كه می بینی


امید من ! چرا چقدر نگاهت را نمی دانی؟



دوشنبه 20/6/1391 - 23:38 - 0 تشکر 558498

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست


آن جا كه باید دل به دریا زد همین جاست


در من طلوع آبی آن چشم روشن


یاد آور صبح خیال انگیز دریاست


گل كرده باغی از ستاره در نگاهت


آنك چراغانی كه در چشم تو برپاست


بیهوده می كوشی كه راز عاشقی را


از من بپوشانی كه در چشم تو پیداست


ما هر دُوان  خاموش خاموشیم ،‌ اما


چشمان ما را در خموشی گفت و گوهاست


دیروزمان را با غروری پوچ كشتیم


امروز هم زان سان ، ولی آینده ما راست


دور از نوازش های دست مهربانت


دستان من در انزوای خویش تنهاست


بگذار دستت راز دستم را بداند


بی هیچ پروایی كه دست عشق با ماست

دوشنبه 20/6/1391 - 23:39 - 0 تشکر 558502

ای گیسوان رهای تو از آبشاران رهاتر


چشمانت از چشمه سارانِ صافِ سحر با صفاتر


با تو برای چه از غربت دست هایم بگویم ؟


ای دوست ! ای از غم غربت من به من آشناتر


من با تو از هیچ ،‌ از هیچ توفان هراسی ندارم


ای ناخدای وجود من ! ای از خدایان خداتر!


ای مرمر سینه ی تو در آن طرفه پیراهن سبز


از خرمن یاس ،‌ در بستر سبزه ها دلرباتر


ای خنده های زلال تو در گوش ذرات جانم


از ریزش می به جام آسمانی تر و خوش صداتر


بگذار راز دلم را بدانی : تو را دوست دارم


ای با من از رازهایم صمیمی تر و بی ریاتر


آری تو را دوست دارم ،‌وگر این سخن باورت نیست


اینك نگاه ستایشگرم از زبانم رساتر 

دوشنبه 20/6/1391 - 23:39 - 0 تشکر 558504

چه گرمی ، چه خوبی ، شرابی ؟ چه هستی ؟


بهاری ؟ گلی ؟ ماهتابی ؟ چه هستی ؟


چه هستی كه آتش به جانم كشیدی ؟


سرود خوشی ؟ شعر نابی ؟ چه هستی ؟


چه شیرین نشستی به تخت وجودم


خدا را، غمی ؟ التهابی ، چه هستی ؟


فروغی كه از چشم من می گریزی ؟


و یا ای همه خوب ، خوابی ؟ چه هستی ؟


شدم شاد تا خنده كردی به رویم


تو بخت منی ؟ ماهتابی ؟ چه هستی ؟


لب تشنه ام از تو كامی نگیرد


فریبی ؟ دروغی ؟ سرابی ؟ چه هستی ؟


تو از دختران ترنج طلایی ؟

دوشنبه 20/6/1391 - 23:39 - 0 تشکر 558507

عشقت آموخت به من رمز پریشانی را


چون نسیم از غم تو بی سر و سامانی را


بوی پیراهنی ای باد بیاور ، ور نه


غم یوسف بكشد ، عاشق كنعانی را


دور از چاك گریبان تو آموخت به من


گل من غنچه صفت ، سر به گریبانی را


آه از این درد كه زندان قفس خواهد كشت


مرغ خو كرده به پرواز گلستانی را


لیلی من ! غم عشق تو بنازم كه كشی


به خیابان جنون ، قیس بیابانی را


اینك آن طرف شقایق ، دل من مركز سوزش


داغ بر دل بنهد لاله ی نعمانی را


همه ، باغ دلم آثار خزان دارد ، كو ؟


آن كه سامان بدهد این همه ویرانی را

دوشنبه 20/6/1391 - 23:39 - 0 تشکر 558512

لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی است


و چشم هایت شعر سیاه گویایی است


چه چیز داری با خویشتن که دیدارت


چو قله های مه آلود محو و رویایی است


چگونه وصف کنم هیات غریب تو را


که در کمال ظرافت کمال والایی است


تو از معابد مشرق زمین عظیم تری


کنون شکوه تو و بهت من تماشایی است


در آسمانه ی دریای دیدگان تو شرم


گشوده بال تر از مرغکان دریایی است


شمیم وحشی گیسوی کولی ات نازم


که خوابناک تر از عطرهای صحرایی است


مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم


که این بلیغ ترین مبحث شناسایی است 


نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذشت


چنین که یاد تو زودآشنا و هرجایی است


تو -باری- اینک از اوج  بی نیازی خود


که چون غریبی من مبهم و معمایی است


پناه غربت غمناک دست هایی باشن


که دردناک ترین ساقه های تنهایی است

دوشنبه 20/6/1391 - 23:40 - 0 تشکر 558515

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بی زاریم


نه طاقت خاموشی نه تاب سخن داریم


آوار پریشانی است رو سوی چه بگریزم؟


هنگامه ی حیرانی است خود را به که بسپاریم؟


تشویش هزار "آیا" وسواس هزار "اما"


کوریم و نمی بینیم ورنه همه بیماریم


دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است


امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم


دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را


تیغیم و نمی بریم ابریم و نمی باریم


ما خویش نداستیم بیداریمان از خواب


گفتند که بیداریم گفتیم که بیداریم


من راه تو را بسته تو راه مرا بسته


امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.