• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 1883)
دوشنبه 20/6/1391 - 0:54 -0 تشکر 554713
حسین منزوی غزل سرایی بی همتا

حسین منزوی در مهر سال ۱۳۲۵ متولد شد. شعرهای او بیشتر در زمینهٔ غزل‌سرایی است اما شعر سپید هم می‌سرود. او در سال ۱۳۸۳ بر اثر آمبولی ریوی و سرطان در تهران درگذشت و در کنار مزار پدرش در زنجان به خاک سپرده شد.

دوشنبه 20/6/1391 - 0:58 - 0 تشکر 554729

ابری رسید و آسمانم از تو پر شد
بارانی آمد ، آبدانم از تو پر شد
نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک
اول دلم پس دیدگانم از تو پر شد
جان جوان بودی تو و چندان دمیدی
تا قلبت بخت جوانم از تو پر شد
خون نیسیتی تا در تن میرنده گنجی
جانی توو من جاودانم از تو پر شد
چون شیشه می گرداند عشق ، از روز اول
تا روز آخر ، استکانم از تو پر شد
در باغ خواهش های تن روییدی اما
آنقدر بالیدی که جانم از تو پر شد
پیش گل سرخ تو ،برگ زرد من کیست ؟
آه ای بهاری که خزانم از تو پر شد
با هر چه و هر کس تو را تکرار کردم
تا فصل فصل داتسانم از تو پر شد
ایینه ها در پیش خورشیدت نشاندم
و آنقدر ماندم تا جهانم از تو پر شد

دوشنبه 20/6/1391 - 21:3 - 0 تشکر 557852

یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار
شعری برای بختک ، شعری برای آوار
تا این غبار می مرد ، یک بار تا همیشه
باید که می نوشتم ، شعری برای رگبار
این شهر واره زنده است ،‌اما بر آن مسلط
روحی شبیه چیزی ،‌ چیزی شبیه مردار
چیزی شبیه لعنت ،‌ چیزی شبیه نفرین
چیزی شبیه نکبت ،‌ چیزی شبیه ادبار
در بین خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است
گمراهه های باطل ،‌بن بست های انکار
تا مرز بی نهایت ، تصویر خستگی را
تکرار می کنند این ،‌ ایینه های بیمار
عشقت هوای تازه است ، در این قفس که دارد
هر دفعه بوی تعلیق ، هر لحظه رنگ تکرار
از عشق اگر نگیرم ،‌ جان دوباره ،‌من نیز
حل می شوم در اینان این جرم های بیزار
بوی تو دارد این باد ،‌وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من ، همچون نسیم عیار

دوشنبه 20/6/1391 - 21:3 - 0 تشکر 557858

ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوی پنج خندق - پشت چهار دیوار
ای قصه ی تو و من - چون قصه ی شب و روز
پیوسته در پی هم ، اما بدون دیدار
سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است
آن روز آخرین وصل ،‌و آن وصل آخرین بار
بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره
سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار
با هر گلوله یک گل در جان من نشاندی
از بوسه تا که بستی چشم مرا ، به رگبار
دانسته بودی انگار ، کان روز و هر چه با اوست
از عمر ما ندارد ،‌دیگر نصیب تکرار
آندم که بوسه دادی چشم مرا ، نگفتم
چشمم مبوس ای یار ، کاین دوری آورد بار ؟
.

دوشنبه 20/6/1391 - 23:29 - 0 تشکر 558443

ناخدای کشتی مولا ( در نعت حضرت زهرا )




با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست


یاراییِ در گیر توفان­ها شدن نیست



در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!


جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست



تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو


در شان شمع محفل طاها شدن نیست



تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را


اهلیّت صدّیقه­ی کُبرا شدن نیست



جز تو زنی را شوکت در باغ هستی


سرو چمان عالم بالا شدن نیست



جز با تو شان گم شدن از چشم مردم


وان­گاه در چشم خدا پیدا شدن نیست



نخلی که تو در سایه­اش آسودی او را


در سایه­ی تو،  حسرت طوبا شدن نیست



ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش


آن جمله­ای که درخور معنا شدن نیست



سنگ صبور مردی از آن­گونه بودن


با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست



دوشنبه 20/6/1391 - 23:29 - 0 تشکر 558444

ای نماز تو عاشقانه ( در نعت امیرالمومنین )




علی ای میر پهلوان عرب!


زیر تیغت سر یلان عرب



ای در خیبر از تو کنده شده!


وز تو لات و هبل فکنده شده!



خصم شد هر که کردگار تو را


بوسه زد تیغ ذوالفقار تو را



ای مناجاتی شبانه! علی!


ای نماز تو عاشقانه! علی!



آن­چنانی که تیر وقت دعا


کشد از پا برون طبیب، تو را



نیز در وقت سجده بر سر تو


می­زند تیغ خصم کافر تو



شانه­های تو، آه! قامت تو


آن ستون­های استقامت تو



بار اندوه عالمی می­برد


دل تو غصه­ی جهان می­خورد



شب که می­شد تو بودی و غم تو


-عالم رنج و راز – عالم تو



تا که پنهان ز خلق زیر گلیم


ببری شام کودکان یتیم



علی! ای پرّ و بال هم­قفسان!


خود پر از درد و دردمند کسان!



ای درِ شهر علم مصطفوی!


عَلَم سبز حلم مرتضوی!



ای علی! ای تو را هنوز فغان،


در دل چاه­های کوفه نهان



حق که دیوار کعبه منشق کرد


هم تو را طفل دامن حق کرد



کعبه در ظاهر ابتدای تو بود


کوفه در ظاهر انتهای تو بود



تو ولی، بی زمان و هنگامی


هم بی­آغاز و هم بی­انجامی



بودی و آسمان نبود هنوز


هم زمین، هم زمان نبود هنوز



گر به شوقت نیافرید خدا


از چه کرد این جهان پدید خدا



دوشنبه 20/6/1391 - 23:30 - 0 تشکر 558446

قصیده




سیمرغ قله ی قاف! شهباز شاخ طوبی


ای پیشه ی تو زیبا، و اندیشه ی تو زایا



هر فکرت آسمانی - اندازه ی جهانی -


هر صخره از تو کوه و هر قطره از تو دریا



آنک صفیر سیمرغ در غرب تو مطنطن


چندان که باغ اشراق از شرق تو شکوفا



آه ای شهاب ثاقب تا هست روشنایی


وی آفتاب تابان تا هست آسمان ها



آه ای مُبلّغ النّور، در شش جهات عالم


وی ماه آتش افروز در چار سوی دنیا



هم تو فرید دهر و هم تو وحید اعصار


هم خالق الغرایب هم خارق البرایا



پای پیاده کردی سیر تمام آفاق


تا زیر پر بگیری آفاق نفْس ها را



چندان که هر چه صخره، با یک نفس پراندی


با جرعه ای کشیدی در کام هر چه دریا



چون بند را بریدی وز دام گشتی آزاد


آن سرخ چهره دیدی، غرق غبار صحرا



گفتی: جوان! سلامی از من تو را مبارک


چونان که کاسه یی آب از من تورا مهنّا



گفتت: خطاست باری با من خطابت آری!


زیرا منم نخستین مخلوق زیر و بالا



من عقل اوّلینم - پیر تمام دوران -


هر چند چون جوانان، سرخم به چشمت، امّا



رنگ شفق گرفته در لحظه ی نخستین


خورشید را ندیدی، از منظر مرایا؟



ای شاهباز عاقل! پیش از طلوع کامل،


خورشید را ندیدی در خون نشسته آیا؟



من عقل سرخم آری، خورشید اوّلینم


در لحظه ی شکفتن آغشته ی شفق ها



آن گاه همره وی، ناگاه پر گشودی


در بال بالی از خاک، تا اوج آسمان ها



اول صفیر سیمرغ، دیدید و هم شنیدید


وآن گاه جبرئیل و آواز پرّ او را



در بزم آسمانی وقت سماع تان بود،


موسیقی ملایک از بهرتان مهیّا



وقتی که بازگشتی، زان سرّ آسمانی


- خورشید سرخ اشراق در چشم هات پیدا -



چشمان شعله ور را بر هر که می گشودی


بالجمله در حریقش می سوخت هیمه آسا



تاب نگاهت آری هر کس نمی توانست


- آن سوز بی نهایت، وآن شور بی محابا -



«ناچار چاره باید!» گفتند و چاره کردند


با قتل آفتابت از هر چه شب مبرّا



چون دم زدی ز اشراق گفتند ناقضانت


«دیوانه ای است زندیق این ژنده پوش، گویا»



آری تو عین خورشید، بودیّ و این عجب نیست


دیدار آفتاب و چشمان بسته حاشا!



آواز آفتابی، هم چون تو، کی سروده است


از بازهای پیشین تا سازهای حالا



دار تو قامتی داشت از خاک تا به افلاک


ای از ثری گرفته پرواز تا ثریّا



خونت که بر زمین ریخت، خورشید نعره یی زد:


ای وا برادرم وا! ای وا برادرم وا!



خورشید و قطره یی خون، کی این از آن شد افزون؟


کس پرده بر ندارد، الّا تو زین معمّا



روز نخست اگر تو، رنگ از شفق گرفتی


از خون توست رنگین اکنون شفق، عزیزا!



دوشنبه 20/6/1391 - 23:30 - 0 تشکر 558448

مثنوی




ایران صدای خسته ام را بشنو ای ایران


شکوای نای خسته ام را بشنو ای ایران



من از دماوند و سهندت قصه می گویم


از کوه های سربلندت قصه می گویم



از رودهایت، اشک های غرقه در خونت


از رود رود کرخه، زاری های کارونت



از بیستون کن عاشقان تیشه دارانت


وآن نقش های بی گزند از باد و بارانت



از دفتر فال و تماشایی که در شیراز


حافظ رقم زد، جاودان در رنگ و در پرواز



از اصفهان باغ خزان نشناسی از کاشی


از میر و از بهزاد یعنی خط و نقاشی



از نبض بی مرگ امیر و خون جوشانش


که می زند بیرون هنوز از فین کاشانش



ایران من! آه ای کتاب شور و شیدایی


هر برگی از تاریخ تو فصلی تماشایی



فصلی همه تقدیر سرخ مرزدارانت


فصلی همه تصویر سبز سر به دارانت



فصل ستون های بلند تخت جمشیدت


در سر بلندی برده بالاتر ز خورشیدت



از سرخ جامه چون کفن پوشندگان تو


وز خون دامن گیر بابک در رگان تو



آواز من هر چند ایرانم! غم انگیز است


با این همه از عشق از عشق تو لبریز است



دیگر چه جای باغ های چون بهشت تو


ای در خزان هم سبز بودن سرنوشت تو



در ذهن من ریگ روانت نیز سرسبز است


حتا کویرت نیز در پاییز سرسبز است



می دانمت جای به مرداب اوفتادن نیست


می دانمت ایثار هست و ایستادن نیست



گاهیت اگر غمگین اگر نومید می بینیم


ناچار ما هم با تو نومیدیم و غمگینیم



با این همه خونی که از آیینه ات جاری است


رودی که از زخم عمیق سینه ات جاری است



می شوید از دل های ما زنگار غم ها را


همراه تو با خود به دریا می برد ما را



دوشنبه 20/6/1391 - 23:31 - 0 تشکر 558449

همه روح، خسته مادر! همه دل شکسته مادر!


همه تن تکیده مادر! همه رگ گسسته مادر!



تو رها و ما اسیران ز غم تو گوشه گیران


همه ما به دام مانده، تو ز بند رسته مادر!



دم رفتن است باری نظری که تا ببینی


که چگونه خانه بی تو، به عزا نشسته مادر!



سفری است اینکه میلش نبود به بازگشتی


همه رو به بی نهایت سفرت خجسته مادر!

دوشنبه 20/6/1391 - 23:31 - 0 تشکر 558451

شهاب زر نکشیدی شب سیاهم را


گلی به سر نزدی آفتاب و ماهم را



پرنده ای که به نام تو بود از لب من


پرید و برد به همراه خود نگاهم را



رسیده و نرسیده به اوج سوزاندی


به هرم صاعقه ای بال مرغ آهم را



بهار را به تمامی ندیده غارت کرد


سموم فتنه به ناگه گل و گیاهم را



مسیر خفته چنان در غبار آتش و دود


که گم کند دلم و دیده راه و چاهم را



به هر طریق که رفتم غم تو پیشاپیش


کمین گرفته و بر بسته بود راهم را



تمام عمر به رنج و شکنجه محکومم


که می دهم همه تاوان اشتباهم را

دوشنبه 20/6/1391 - 23:31 - 0 تشکر 558453

پر گشودیم و به دیوار قفس ها خوردیم


وه که در حسرت یک بال پریدن مردیم



فدیه واری است به زیر قدم گل، باری


نیمه جانی که ز چنگال خزان در بردیم



مشت حسرت به نوازش نرسیده خشکید


ناتمامیم که در غنچه ی خود پژمردیم



سهم خاکیم لبی از نم مان تر نشده


خود گرفتم می صافیم و گرفتم دُردیم



تا چه آریم به کف وقت درو؟ ما که به خاک


جز تنی خسته و قلبی نگران نسپردیم



خم نکردیم سر سرو به فرمان ستم


گر چه با تیشه ی توفان ز کمر تا خوردیم



زهرخندی که نچید از لب مان دوزخ نیز


آه از این میوه ی تلخی که به بار آوردیم

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.