گاهی آنقدر واقعیت داری
که پیشانی ام
به یک تکه ابر سجده می برد
به یک درخت خیره می شوم
از سنگها توقع دارم
/ مهربانی را
باران بر کتفم می بارد
دستهایم هوا را در آغوش می گیرد
شادی
پایین تر ازاین مرتبه است
/ که بگویم چقدر
گاهی آن قدر واقعیت داری
که من
صدای فروریختن
/ شانه های سنگی شیطان را می شنوم
وتعجب نمی کنم
اگر ببینم ماه
با بچه های کوهستان
/ گل گاو زبان می چیند؟