• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن خانواده > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
خانواده (بازدید: 1958)
شنبه 11/6/1391 - 9:27 -0 تشکر 537867
نامه های عاشقانه

کی اهل نوشتن نامه است اون هم نامه عاشقانه؟


چند روز پیش و قتی نامه شهید رجایی را به همسرشون خوندم   و همین طور نامه امام خمینی به همسرشون خیلی جالب بود


 در این قسمت هم نامه  عاشقانه مرحوم نادر ابراهیمی که در اون در عین لطافت نکات بسیاری هست قرار میدهم  و همچنین نامه های عاشقانه معروف از بزرگان




امیدم مورد توجه قرار بگیرد در ضمن نامه امام خمینی را به همسرشون را در قسمت  فرهنگ پایداری  قرار داده ام  که میتوانید مطالعه کنید



شنبه 11/6/1391 - 13:42 - 0 تشکر 538203


چهلمین نامه


بانوی من!


یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست ـ یک روز عاقبت.
نه با سفری یک روزه
نه با سفری بلند
بل با آخرین سفر
یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست ـ یک روز عاقبت.
نه با کلامی کم توشه از مهربانی
نه با سخنی توبیخ کننده
بل با آخرین کلام.
یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست ـ یک روز عاقبت.
تو باید بدانی عزیز من
باید بدانی که دیر یا زود ـ اما، دیگر نه چندان دیر ـ قلبت را خواهم شکست؛ و کاری جز این هم نمی توان کرد. اما اینک، علیرغم این شکستن محتوم قریب الوقوع ـ که می دانم همچون در هم شکستن چلچراغی بسیار ظریف و عظیم، فروریخته از سقفی بسیار رفیع خواهد بود ـ آنچه از تو می خواهمـ و بسیاری از یاران ، از یاران شان خواسته اند ـ این است که دل بر مرده ام نسوزانی، اشک بر گورم نریزی، و خود را یکسره به اندوهی گران و ویرانگر نسپاری...
این است تمام آنچه که آمرانه، همسرانه، رفیقانه و ملتمسانه از تو می خواهم؛ تو که در سفری چنین پر مخاطره خالق جمیع خاطره هایم بوده ای.
می دانی که من وتو همان قدر که با این خواهش بزرگ آشنا هستیم، پاسخ هایی را که به این خواسته داده می شود نیز می شناسیم.
و من، علیرغم منطقی بودن همه ی پاسخ ها، و علیرغم جمیع مشاهدات و تجربه ها، بر سر این خواسته همچنان پای می فشارم، و می خواهم به من اطمینان بدهی که در یک لحظه ی عظیم و باز نیامدنی،فراسوی همه ی منطق های مستعمل قرار خواهی گرفت ـ با تجربه ای نو؛ و تابع پر شور چیزی خواهی شد که حتی می تواند قوی ترین منطق ها را به آسانی خرد کند و در هم بکوبد.

عزیز من!

بگذار آسوده خاطر و بی دغدغه بمیرم. بگذار تجسمی از آن روز داشته باشم که دلم را به تابستان بیاورد. بگذار شادمانه بمیرم. و شادمانه مردن ممکن نیست مگر آنکه یقین بدانم تو می دانی که بر این مرده حتی قطره ای نباید گریست. در یادداشت هایی که برایت گذاشته ام و می توانی آنها را چیزی همچون یک وصیت نامه ی بازیگوشانه تلقی کنی ، به کرات گفته ام که از نظر شخصی و فردی ، هر روز که بروم، بی آرزو رفته ام؛ چرا که سال هاست به همه ی خرده آرزوهای شخصی و فردی ام دست یافته ام. مطلقاً بی توقع ام، ابداً تشنه نیستم، و چشم هایم به دنبال هیچ، هیچ، هیچ چیز نیست؛ اما از نظر سیاسی، اجتماعی و ملی، طبیعی ست که در آرزوی ژرف روزگار بسیار بهتری برای ملتم و ملت های سراسر جهان باشم، و این نیز آرزو یا آرمانی نیست که در جایی به انتهایی برسد. یک ملت همیشه می تواند خوشبخت تر از آنچه هست باشد؛ اما برای فرد، خوشبختی ، حد و حسابی دارد، بدیهی ست که دلیل مسأله این است که انسان، در تفردش، در واحد محدود و کوچکی از زمان زیست می کند و آرزو های فردی اش در محدوده ی همین زمان شکل می گیرد، حال آنکه ملت ها در بی نهایت زمان جاری هستند، و جهان نو شونده هر دم می تواند خالق آرزوها و آرمان های نو باشد.

محبوب من!

چگونه از تو بخواهم که برایم گریه نکنی؟ چگونه از تو بخواهم؟
می دانم که به هر حال ، یک روز، قلبت را خواهم شکست ـ یک روز به هر حال.
اما چگونه به تو بگویم که به حال بسیاری از ظاهراً زندگان می توانی زار زار گریه کنی اما نه به حال مرده ای چون من، به حال ماندگان، نه به حال رفته ای چون من.
مگر انسان از یک مهمانی دو روزه چه می خواهد؟
مگر انسان در عبور از کنار کوهستان های جنگلی رفیع، و دشتهای سبز وسیع، چه توقعی دارد؟
مگر انسان از یک بهار، یک تابستان، یک پائیز ، و یک زمستان، چیزی بیشتر از چارفصلِ دلنشین پرخاطره ی خوش خاطره آرزو دارد؟
مگر انسان از قدم زدنی کوتاه در زیر آسمانی اردیبهشتی، چه انتظاری دارد؟ بانوی بالا منزلت ما!
در این دادگاه به صراحت گواهی بده تا مطمئن شوم که می دانی گرسنه از سر این سفره بر نخاسته ام و آرزو بر دل بار نبسته ام...
مگر من سرزمینی را که عاشق عاشق عاشقش بودم، وجب به وجب نگشتم و با مردمی که دیوانه وش دوست شان می داشتم، ساعت ها به گپ زدن ننشستم؟
مگر در این روستا از رودخانه ماهی نگرفتم؟
و در آن، زیر سایه ی یک درخت پیر ننشستم و از قمقمه ام آب خنک ننوشیدم؟
مگر بر فراز بلند ترین قله های میهنم، با تنی کوفته از خستگی و دلی سرشار از نشاط نایستادم، نخندیدم، و فریاد شادی بر نکشیدم؟
( عزیز من! به عکس ها نگاه کن! این عکس، مرا بر قله ی دماوند نشان می دهد. مربوط به دومین صعود است. چه تفاخری! یادت هست که در پنجاه سالگی برای سومین بار به قله ی دماوند دست یافتم ـ بعد از آن حمله ی قلبی « بسیار خطرناک » ، و بعد از آنکه پزشکان خوب، خیلی محکم و جدی گفتند: « پس از این هیچ صعودی ممکن نیست» ؟ در همان روزگار نوشته ام: دیگر هیچ آرزویی ندارم. در شصت سالگی ، اگر بتوانم باز هم چند قله را در منطقه ی آذربایجان صعود کنم، البته خیلی خوب است؛ و اگر نشد و نبودیم هم مسأله ای نیست. در جوانی این کار را کرده ایم...)
مگر روزهای پیاپی ، در کلبه های کویری، گیوه از پای در نیاوردم و بر سر سفره ی سرشار از سخاوت کویریان ننشستم؟
مگر شبهای بسیار، تا سحر، کنار دریای مازندران، زیر سیلاب خوش صدای باران، زانوانم را بغل نکردم و به حباب های فسفری نگاه نکردم و لبریزی از حسی غریب نگشتم؟
مگر، هر گاه که می خواستم، تن به دریای شمال نسپردم و ساعت ها در آن غوطه نخوردم؟
مگر بر آب های سنگین و رنگارنگ دریاچه ی ارومیه قایق نراندم و در جزایر متروکش به دنبال صید تصویریِ جانوران، در یک قدمی لمِشگاه آنها، در گوشه ای خِف نکردم؟
مگر جنگل های شمال را ، روزها و روزها، با کوله باری سبک نپیمودم و به صدای جادوییِ جنگل های سرزمینم گوش نسپردم؟
مگر سراسر خطه ی شمال را پای پیاده نگشتم و با آوازهای دوردست گیلکی، روح را تغذیه نکردم؟
مگر تمامی ساحل مقدس جنوب سرزمینم را، در کنار یک دوست ، ماجراجویانه و دیوانه وار طی نکردم؟
مگر در سنگرهای خوب ترین فرزندان وطنم چای نخوردم و عظمت بی کرانه ی ارواح عطرآگین آن دلاوران را احساس نکردم؟
مگر گل های وحشی ایران را به تصویر نکشیدم؟ از صدها پروانه عکس نگرفتم؟
و به دنبال بهترین زاویه برای ضبط تصویری از یک امامزاده ی پرت افتاده نگشتم؟
مگر در پناه تو، سالیان سال، قلم در خون ایمان خویش فرو نبردم و هزاران برگ کاغذ را آنگونه که خود می خواستم و باور داشتم، سیاه نکردم؟
من در این پنجاه سال، به همت تو، بیش از هزار سال زندگی کرده ام...
آیا باز هم حق است که کسی بر مرده ام بگرید؟
و تو ... به خصوص تو، که این همه امکانات را به من بخشیدی
حق است که با یاد من، اشک به چشمان خویش بیاوری؟
انصاف باید داشت.
انصاف باید داشت.
من، به مراتب بیش از شایستگی ام، شیره ی زندگی را مکیده ام، و اینک، هر چه فکر می کنم ، می بینم که جز شادی و آسودگی خاطرت، چیزی نمانده است که بخواهم ، و این نامه، صرفاً به همین دلیل نوشته شده است.
بگذار یک لحظه پیرانه سخن بگویم: بچه هایمان خیلی خوب هستند؛ به خصوص که در حد ممکن آزادانه رشد کرده اند ـ و درست. من هرگز آرزویی جز این نداشته ام که آنها با هنر آشنا باشند؛ یعنی با عصاره ی اندوه و عصاره ی شادی. غم، با چگالی بسیار بالا، شادی با غلظتی غریب: هنر همین است: موسیقی، نقاشی، ادبیات... و بچه های ما، در سایه ی تو، با همه ی اینها، آنقدر که باید آشنا شده اند.
کسی که سهراب را دوست داشته باشد ، شاملو را احساس کند ، فروغ را بستاید، و هر شعر خوب را آیه ای زمینی بپندارد، چنین کسی، به درستس زندگی خواهد کرد...
کسی که به کیا رستمی شگفت زده نگاه کند ، به زرین کلک با نهایت احترام، به صادقی با محبت، و آثار مخملباف را دوست داشته باشد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد...
کسی که در برابر باخ، بتهوون، و موتزارت، فروتنانه سکوت اختیار کند، به تار جلیل شهناز ، عود نریمان، آواز شجریان و ترانه ی « اندک اندک » شهرام ناظری عاشقانه گوش بسپارد، چنین کسی درست زندگی خواهد کرد...
کسی که مولوی را قدری بشناسد، حافظ را قدری بخواند، خیام را گهگاه زیر لب زمزمه کند، و تک بیت های ناب صائب را دوست بدارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد...
کسی که زیبایی نستعلیق و شکسته، اندوه مناجات سحری در ماه رمضان، عظمت خوف انگیز کاشی کاری های اصفهان، و اوج زیبایی طبیعت را در رودبارک احساس کرده باشد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد...
شاید سخت، شاید دردمندانه، شاید در فشار؛ اما بدون شک به درستی زندگی خواهد کرد...

عزیز من!

می بینی که از بابت بچه ها هم تقریباً هیچ نگرانی و رؤیای خاص ندارم.
رایکا، این گل کوچک، حتی اگر یتیم بشود، یتیم خوبی خواهد شد.
پس، باز می گردیم به تنها خواهش، آن خواهش بزرگ: با جهان، شادمانه وداع می کنم، با من عزادارانه وداع مکن!
و هرگز نیم نگاهی هم به جانب آنها که بر مزار من زار می زنند و شیون می کنند، نینداز.
آنها مرا نمی شناسند و هرگز نمی شناخته اند.
در حقیقت ، جز تو هیچ کس مرا چنان که باید نشناخته است و نخواهد شناخت:
سراپا عیب بودنم را
کم و کوچک بودنم را
و همچون شبنمی از خوبی بر بوته ی بزرگ گزنه بودنم را.
انصاف باید داشت عزیز من، انصاف باید داشت.
در زمانه ی ما و شرایط ما، از این بهتر زیستن، برای کسی چون من، ممکن نبوده است. برای آنکه همیشه بر سر اندیشه ای پای می فشرَد ، البته در طول عمر دردهایی هست، و غم هایی، و اشک هایی، و بیکار ماندن هایی، و زخم خوردن هایی، و گریه هایی از اعماق؛ و نگو که چگونه می توانم اینگونه زیستن را خوب و شاید خوب ترین نوع زیستن بنامم.
تو خوب می دانی... سنگین ترین دردها ، چون از صافی زمان بگذرند به چیزی توصیف ناپذیر اما مطبوع تبدیل می شوند ، و جملگی تلخی ها به چیزی که طعمی بسیار خاص اما به هر حال شیرین دارند...
بسیار خوب! همه ی اینها را گفتم ، بانوی بالا منزلت من، فقط به خاطر آنکه از رفتنم متأسف نباشی، و گمان نبری که چیزی را فراموش کرده ام با خودم ببرم ، و حسرتی به دلم مانده است، و خواسته ای داشته ام که برآورده نشده. نه... به خدا نه...
آنقدر آسوده خاطرم که باور نمی کنی، و راضی، و سبک بار، و بی خیال... قسم می خورم؛ به هر آنچه مقدس است نزد من، و نزد من و تو ، به خاک وطن قسم ـ آیا کافی ست؟ ـ که اگر فرصتی باشد، در آستانه ی آخرین سفر، چنان خواهم خندید که پژواک آن شیشه های بسیار ضخیم و تیره ی دلمردگی و ناامیدی را یکباره فرو بریزد...
ای کاش به آنجا رسیده باشم که رهگذران، بر سنگ گورم، شاخه گلی بگذارند و از کنارم همچنان که زیر لب به شادی آواز می خوانند بگذرند؛ و این نیز آرزویی شخصی نیست. این « ای کاش » را برای همه ی مسافران این سفر محتوم می خواهم...

حالیا، بانوی من!

به آغاز سخن باز می گردم: یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست ـ یک روز عاقبت. با آخرین کلام. با آخرین سفر.
اما آمرانه ملتمسانه از تو می خواهم که در آن روز، همه ی آنچه را که در این عریضه به حضورت معروض داشته ام به خاطر بیاوری ـ کلمه به کلمه، جمله به جمله ـ و نه به ظاهر بل در باطن نیز بر افسردگی خویش صادقانه غلبه کنی.
به یاد داشته باش که از تو بغض کردن و خود خوردن و غم فرو دادن و در خلوت گریستن و در جمع لبخند زدن نمی خواهم. این سفر را باور داشتن و برای راهیِ شاد و راضی این سفر، دستی شادمانه تکان دادن می خواهم.
بگو: آیا این درست است که ما به خاطر کسی شیون کنیم، بر سر بکوبیم، جامه ی عزا بپوشیم، ماتم بگیریم و به ختم بنشینیم که از ما جز خنده بر رفته ی خویش را توقع نداشته است؟


اینک احساس و اقرار می کنم که آرزویی مانده است ـ آرزویی برآورده نشده؛ و آن این است که تو را از پی مرگم اشک ریزان و نالان و فریادزنان و نفرین کنان نبینم، همچنان که فرزندانم را، دوستانم را، یاران و هم اندیشانم را...

شنبه 11/6/1391 - 13:43 - 0 تشکر 538204

نامه ی سی و نهم

عزیز من!

امروز، باز، به دام گذشته ها افتادم، و دیدم که هیچ چیز، به راستی که هیچ چیز از نخستین یازده فروردین ما کاسته نشده، بلکه همه چیز ژرف تر و زیباتر شده است. زمان، تو را برای من بی رنگ و کهنه نکرده سهل است به جست و جو و شناختِ دنیایی که هرگز نمی شناختم وادار کرده است.
من تو را هرگز همچون یک شیء ، بل چنان مجهول محبوبی دیدم که می بایست با رخنه به درون روح او از غوغای غریب وجودش خبری با خود بیاورم.
به خاطر داری که روزگاری می گفتم:« زمان، زنان و شوهران خوب را برای هم عتیقه می کند و بر ارزش و اعتبار آنها ـ برای هم ـ می افزاید » . امروز، این نظر را پس می گیرم و می گویم: دوست داشتن، هیچ گاه عتیقه نمی شود. زنان و شوهران خوب ، هر لحظه برای هم تازه و تازه تر می شوند؛ و دوستی شان، و عشق شان، ابعاد گسترده تری پیدا می کند.

ای عزیز!
می بینی که موهایم سفید می شود. می بینی که جوانی را از دست می دهم. می بینی که فرزندان ما چون درختان معجزه قد می کشند، و می بینی که نزدیک ترین دوستان من ـ دوستان ما ـ راهی سفر به بیکرانه ها می شوند. تحت چنین شرایطی ست که ما بیشتر از همیشه به هم نیازمند می شویم، و تکمیل کننده ی هم ، تکیه گاه هم، دادرس هم، اعتراف نیوش هم، محب هم، راهنمای هم، راه گشای هم، همسفر هم، دردشناس هم و غمگسار هم. پس چگونه ممکن است این سیر تکامل ـ که در بسیاری از لحظه ها با اندوهی عمیق تؤام است ـ با کهنگی و بی رنگی قرین باشد؟
نه... این ممکن نیست، و اگر ممکن باشد هم این امکان جز سقوط و تاریکی چیزی را در درون خود نمی پرورد و به بار نمی نشاند.

عزیز من!
امروز، باز، به دام گذشته ها افتادم ـ که به حق ، چه اسارت گذرای شیرینی ست ـ و دیدم روح تو ، معنای تو، و اندیشه های تو، برای من بسیار تازه تر از گذشته هاست، و تازه تر نیز خواهد شد.
این سخن را به خاطر داشته باش: اگر چه درست است و منطقی که ما حق نداریم نسبت به هم خشمگین شویم؛ اما از آنجا که گهگاه، تحت شرایطی که به انسان تحمیل می شود، نگهداشت خشمی آنی و فورانی از اختیار انسان بیرون است ـ و بدا به حال انسان ـ هرگز نباید و حق نیست که لحظه های نادر خشم را ، لحظه های قضاوت تلقی کنیم و آنچه در این لحظه های نفرین شده ی شرم آور بر زبان می آید معیار و مدرک قرار بگیرد.
لحظه های خشم، لحظه های قضاوت نیست ، و انسان، بدون خشمی گهگاهی، انسان نیست، گر چه در لحظه های خشم نیز.

اینک ای عزیز!
آرزو می کنم که در کنار تو فرصت آن را پیدا کنم که این کوه معایب و نقائص و ضعف های خود را از میان بردارم و به چنان موجودی تبدیل شوم که به واقع مایه ی سربلندی تو باشد ، و بنویسند و بارها بنویسند که او، در پناه همسرش بود که توانست به چنان قله هایی دست یابد. و اگر چنین نشد نیز ، باز، تو برای من همانی که گفته ام: خوب و کامل کننده، پایگاه و تکیه گاه. یک سرود خوش از اعماق.

جمعه 17/6/1391 - 17:22 - 0 تشکر 548373

جان كیتس به فانی براونی




ای عزیزترین

امروز صبح كتابی در دست داشتم و قدم می ردم اما طبق معمول جز تو به هیچ چیز نمی توانستم فكر كنم. ای كاش می توانستم اخبار خوشایندتری داشته باشم. روز و شب در رنج و عذابم. صبح رفتن من به ایتالیا مطرح شده است اما مطمئنم اگر از تو مدت طولانی دور باشم هرگز بهبود نخواهم یافت. در عین حال با تمام سرسپردگی ام به تو نمی توانم خودم را راضی كنم كه به تو قولی بدهم...


دلم بسیار در طلب توست. بی تو هوایی كه در آن نفس می كشم سالم نیست. می دانم كه برای تو اینچنین نیستم. نهف تو می توانی صبر كنی، هزار كار دیگر داری. بدون من هم می توانی خوشبخت شوی.


این ماه چگونه گذشت؟ به چه كسی لبخند زدی؟ شاید گفتن این حرف ها مرا به چشم تو بی رحم جلوه دهد ولی تو احساس مرا نداری. نمی دان عاشق بودن چیست. اما روزی خواهی فهمید. هنوز نوبت تو نشده است.


من نمی توانم بدون تو زندگی كنم. نه فقط خود تو، بلكه پاكی و پاكدامنی تو. خورشید طلوع و غروب می كند روزها می گذرد ولی تو به كار خود مشغولی و هیچ تصوری از درد و رنجی كه هر روز سرتاپای مرا فرا می گیرد نداری. جدی باش. عشق مسخره بازی نیست. و دوباره برایم نامه ننویس مگر ان كه وجدانت آسوده باشد. قبل از اینكه بیماری مرا از پا در آورد از دوری تو می میرم.



دوستدار همیشگی تو
جان كیتس
صبح چهارشنبه
شهر كنتیش. 1820



جمعه 17/6/1391 - 17:24 - 0 تشکر 548387

نامه ی نیما به عالیه




نیما یوشیج (علی اسفندیاری) رو همه می شناسن
دیگه نیازی به توضیحات من نیست...



*****


بانو،بانوی بخشنده ی بی نیاز من!

این قناعت تو دل مرا عجب می شکند...

این چیزی نخواستنت و با هر چه که هست ساختنت...

این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت و به آن سوی پرچین ها نگاه نکردنت...

کاش کاری می فرمودی دشوار و ناممکن،که من به خاطر تو سهل و ممکنش می کردم...

کاش چیزی می خواستی مطلقا نایاب که من به خاطر تو آن را به دنیا ی یافته ها می آوردم...

کاش می توانستنم هم چون خوب ترین دلقکان جهان تو را سخت و طولانی و عمیق بخندانم...

کاش می توانستم هم چون مهربان ترین مادران رد اشک را از گونه هایت بزدایم....

کاش نامه یی بودم ، حتی یک بار با خوب ترین اخبا...

کاش بالشی بودم ، نرم، برای لحظه های سنگین خستگی هایت...

کاش ای کاش اشاره ای داشتی، امری داشتی،نیازی داشتی،رویای دور و درازی داشتی...


آه که این قناعت تو دل مرا عجب می شکند....


جمعه 17/6/1391 - 17:24 - 0 تشکر 548391

نامه عاشقانه شكسپیر به همسرش




ویلیام شکسپیر از بزرگترین درام نویسان انگلستان بود که آثار دوران نخستین حیاتش چندان قابل توجه نبود ولی چون به مرحله استادی و تکامل رسید به خلق آثار جاویدانی توفیق یافت البته بیشتر داستانهائی که این دارم نویس خلق کرده قبلاً به صورت نیمه تاریخ یا قصه و افسانه* به رشته تحریر درآمده بود از جمله نمایشنامه هاملت 6 سال پیش از اینکه شکسپیر آن را به رشته تحریر و بر روی صحنه نمایش بیاورد در لندن به معرض نمایش گذاشته شد و نویسنده*اش فرانسوادوبلفورست یا ساکسوگراماتیسلامح بود البته چون آن نمایشنامه که تحت عنوان سرگذشت*های غم*انگیز بود در دست نیست تا بتوان میزان و نحوه اقتباس شکسپیر را تعیین کرد.


*****




وقتی كه خاطرات گذشته در دل خاموشم بیدار می شوند بیاد آرزوهای در خاك رفته. اه سوزان از دل بر می شكم و غم های كهن روزگاران از كف رفته را در روح خود زنده می كنم.
با دیدگان اشكبار یاد از عزیزانی می كنم كه دیری است اسیر شب جاودان مرگ شده اند.

یاد از غم عشق های در خاك رفته و یاران فراموش شده می كنم. رنج های كهن دوباره در دلم بیدار می شوند. افسرده و ناامید بدبختی های گذشته را یكایك از نظر می گذانم و بر مجموعه غم انگیز اشك هایی كه ریخته ام می نگرم. و دوباره چنان كه گویی وام سنگین اشك هایم را نپرداخته ام دست به گریه می زنم. اما ای محبوب عزیز من اگر در این میان یاد تو كنم غم از دل یكسره بیرون می رود. زیرا حس می كنم كه در زندگی هیچ چیز را از دست نداده ام.
بارها سپیده درخشان بامدادی را دیده ام كه با نگاهی نوازشگر بر قله كوهساران می نگریست.
گاه با لب های زرین خود بر چمن های سرسبز بوسه می زند و گاه با جادوی آسمانی خویش آب های خفته را به رنگ طلایی در می آورد.
بارها نیز دیده ام كه ابرهای تیره چهره فروزان خورشید آسمان را فرو پوشیدند. مهر درخشان را واداشتند تا از فرط شرم چهره از زمین افسرده بپوشاند و رو در افق مغرب كشد.
خورشید عشق من نیز چون بامدادی كوتاه در زندگی من درخشید و پیشانی مرا با فروغ دلپذیر خود روشن كرد. اما افسوس. دوران این تابندگی كوتاه بود زیرا ابری تبره روی خورشید را فرا گرفت. با این همه در عشق من خللی وارد نشد زیرا می دانستم كه تابندگی خورشید های آسمان پایندگی ندارد.


جمعه 17/6/1391 - 17:25 - 0 تشکر 548403

هنری چهارم به گابریل دستر




هنری چهارم (1610 - 1553) اولین پادشاه بوربون فرانسه بود. او كشورش را كه به خاطر اختلافات مذهبی از هم پاشیده بود دوباره متحد ساخت. از سال 1572 پادشاه ناوار و از سال 1589 پادشاه فرانسه شد. در میدان جنگ سربازی بی نظیر و در سر میز مذاكره، مذاكره كننده ای ماهر بود. این نامه را از میدان جنگ به گابریل دستر نوشته است.


یك روز تمام صبورانه در انتظار رسیدن خبری از شما بودم، برای رسیدن نامه لحظه شماری می كردم. غیر از این هم سزاوار نبوده است. ولی دلیلی ندارد كه یك روز دیگر هم به انتظار بنشینم مگر اینكه خدمتكارم تنبلی كرده یا اسیر دشمن شده باشند چون كه جرات نمی كنم به شما خرده بگیرم، ای فرشته زیبای من : از عشق و علاقه شما نسبت به خودم مطمئن هستم البته این نیز بدین خاطر است كه عشق و شوق من نسبت به هیچ كس هرگز بیش از این نبوده، به همین دلیل است كه در همه ی نامه هایم این جمله ترجیع بند كلام من شده است: بیا، بیا، بیا ای معشوق عزیزم.

كرم نما و فرودآ و به مردی افتخار بده كه اگر آزاد بود هزاران فرسنگ راه می پیمود تا خود را به پایت اندازد و دیگر هرگز از پیش پایت بر نمی خاست. اگر مایل باشید از اینجا خبری بگیرید باید بگویم كه آب درون خندق ها را خشك كرده ایم اما توپ ها كه تا روز جمعه به خواست خداوند در شهر شام خواهیم خورد در جای خود مستقر نمی شوند.

فردای روزی كه به مانت برسی، خواهرم به آته یعنی همان جایی كه هر روز از لذت دیدار شما برخوردار می شوم، وارد خواهد شد. یك دسته شكوفه پرتقال را كه هم اینك به دستم رسیده پیشكش می فرستم. دست كنتس (خواهر گابریل، فرانسوا) و دست دوست عزیزم (خواهر هنری، كاترین) را اگر آنجا باشند می بوسم و در مورد شما عشق نازنینم باید عرض كنم كه بر خاك پایتان یك میلیون بار بوسه می زنم.

16 ژوئن 1593



جمعه 17/6/1391 - 17:26 - 0 تشکر 548408

نامه لیدی كیمورا شینگاری به همسرش




لیدی كیمورا شینگاری همسر لرد كیمورا شینگاری فرماندار ناگاتو در قرن شانزدهم میلادی، قهرمان آرمانی مردم ژاپن بود. در این نامه خانم شینگاری كه حس می كند همسرش در جنگ كشته می شود، ترجیح می دهد جان خود را بگیرد و سفر زندگی را به تنهایی ادامه ندهد


می دانم وقتی كه دو مسافر در سایه یك درخت پناه می گیرند و از یك درخت، عطش خود را فرو می نشانند این بدان معنی است كه كارهای آنها تمام ماجرا را در زندگی گذشته آنها تعیین كرده است. در چند سال گذشته من و شما زیر یك سقف زندگی كرده ایم و چنین می خواستیم كه با هم زندگی كرده و پیر شویم و من مثل سایه خودتان به شما پای بند شده ام. باور من چنین بوده است و فكر می كنم شما هم در زندگی ما همین گونه فكر كرده اید.


اكنون كه از تصمیم شما در انجام آخرین اقدام تهور آمیز مطلع شده ام، گرچه نمی توانم در افتخار آن لحظه بزرگ با شما سهیم باشم، اما از دانستن آن به وجد آمده ام. می گویند در شب آخرین مبارزه، ژنرال چینی زیانگ یو، گرچه جنگجوی بسیار شجاعی بود، از اینكه همسرش را ترك می كرد به شدت غصه دار شده بود.


و در سرزمین خودمان نیز كیویوشینا كا به خاطر جدا شدن از بانو ماتسودونو شكوه می كرد. اینك دیگر امیدی ندارم كه بتوانم دوباره در این دنیا در كنار شما باشم و همچون پیش كسوتانمان بر آن شده ام كه تا شما هنوز زنده اید گام آخر را بردارم. در انتهای راهی كه به آن را مرگ می گویند چشم انتظار شما خواهم بود.


استدعا دارم هرگز، هرگز آن هدیه بزرگی را كه به ژرفای اقیانوس و بلندای كوه است فراموش نكنید. هدیه ای كه ولینعمت ما شاهزاده هیدیوری سال هاست به ما عطا فرموده.




جمعه 17/6/1391 - 17:27 - 0 تشکر 548411

نامه فرانتس لیست به كنتس




فرانتس لیست (86 - 1811) نابغه خردسال مجارستانی بدل به یكی از نام آورترین آهنگسازان قرن نوزده گردید. در سن شش سالگی استعداد استثنایی خود را در موسیقی به نمایش گذاشت. اولین كنسرت خود را در سن نه سالگی اجرا كرد و یازده ساله بود كه اولین پیس پیانوی خود را نوشت و آن را در حضور برخی از معروف ترین موسیقی دانان اروپا اجرا كرد. وی پاریس را با اجراهای استادانه خود یكباره مسخّر كرد. طی سالهای اقامت در پاریس با كنتس زیبا و جوان، ملاقات كرد كه در آن هنگام تازه از همسرش جدا شده بود. كنتس با دیدن لیست دیوانه وار عاشق او شد و در نهایت با وی ازدواج كرد.

او در زندگی دو عشق بزرگ داشت : كنتس مری دگول و پرنسس كارولین سین وینگنشتاین آثاری همچون سونات پیانو در سل ماژور و سمفونی دانته، او را یكی از مشهورترین آهنگسازان دوران خود ساخت. وی مردی با احساسات و اعتقادات شدید مذهبی بود و در كسوت روحانیت در سن هفتاد و چهار سالگی در بایروت باواریا با زندگی وداع كرد.

قلب من سرشار از احساس و شادی است! نمی دانم چه لطافت طبع آسمانی، چه لذت بی نهایتی در آن نفوذ كرده است كه وجودم را به آتش می كشد. گویی تاكنون عاشق نبوده ام! به من بگو این آشفتگی عجیب، این نمونه بیان نشدنی شادی و شعف، این لرزش های الهی عشق از كجا می آیند؟ آه، خواهر، فرشته، زن، ماری سرچشمه تمام اینها خود تو هستی! اینها مسلما چیزی جز پرتویی ملایم از روح آتشین تو نیست با اینكه قطره اشكی پنهان و غم بار است كه كه مدت هاست در سینه من جاگذشته ای.

خدایا! خدایا! به ما رحم كن و هرگز ما ار از هم جدا نكن! چه می گویم؟ ایمان ضعیفم را ببخش. تو هرگز ما را از هم جدا نمی كنی. خداوند! تو جز رحمت برای ما چیزی نمی فرستی... نه، نه، بیهوده نیست كه روح و جسم ما برانگیخته شده و با كلام تو ابدی می شود. كلام تو كه در ژرفای وجود ما فریاد بر می آورد پدر، پدر... دست ما را بگیر و قلب شكسته ما را به پناهگاه امن خود ببر. آه، تو را شكر می گوییم و برای هر آنچه به ما داده ای و پس از این به ما عطا خواهی كرد تو را ستایش می كنیم.
آمین. آمین.


صبح پنج شنبه 1834



جمعه 17/6/1391 - 17:28 - 0 تشکر 548417


ماری! ماری!

بگذار این نام را صد بار بلكه هزاران بار تكرار كنم،

سه روز است كه این نام در درونم خانه كرده

بر من چیره گشته

و وجودم را به آتش كشیده است.

من به تو نامه نمی نویسم.

چرا كه درست در كنار تو هستم.

تو را میبینم.

صدایت را می شنوم...

آه، بگذار در هذیان خویش خوش باشم.
دیگر این جهان تنگ پست محتاط كفاف مرا نمی دهد.

باید باده زندگی را تا به آخر سر كشیم.

عشق هامان، غصه هامان و هر آنچه كه هست...

آه، باور داری كه من توان از خود گذشتگی،

پاكی شكیبای و پرهیزگاری را دارم؟

بگذار از این قصه بگذریم

بر توست كه جویا شوی و تصمیم بگیری

تا آنگونه كه صلاح می دانی مرا برهانی.

بگذار دیوانه و مدهوش بمانم.

زیرا تو نیستی كه به من یاری رسانی.

دریغا...

كاش اكنون می شد با تو سخن بگویم.

ای كاش می شد!

ای كاش!!!

دسامبر 1834

جمعه 17/6/1391 - 17:28 - 0 تشکر 548422

نامه توماس آتوی به باری




توماس آتوی، شاعر انگلیسی، این نامه را در خلال سال های 1678 و 1688 به خانم باری، بازگر تئاتر، نوشته است. باری در نمایشنامه های آتوی ایفای نقش می كرد اما توجهی به عشق واقعی او نداشت. آتوی در سن سی و چهار سالگی در فقر و تنگدستی و حسرت این عشق نافرجام از دنیا رفت.


اگر می توانستم تو را ببینم و قلبم به تپش نیفتد یا از دوری و فراقت درد نكشم، دیگری نیازی نبود تا از تو پوزش بخواهم كه این گونه تجدید پیمان می كنم و می گویم كه تو را بیش از سلامتی و خوشبختی در این دنیا و پس از آن دوست دارم.


هر كاری كه می كنی بر افسون و زیباییت در چشم من می افزاید و گرچه هفت سال ملال آور در آرزوی وصل تو سختی كشیده ام و ناامیدانه در آتش حسد و حسرت سوخته ام، اما هر دقیقه كه تو را می بینم باز هم مهر و افسون تازه ای در تو می یابم. بنگر كه چقدر دوستت دارم و به خاطر تو چگونه حاضرم كه دست به هر كار خطیری بزنم یا از هر موهبت چشم بپوشم.


اگر از آن من نباشی سیه روز می شوم. تنها دانستن اینكه كی زمان خوشبختی من فرا می رسد می تواند سال های آتی عمر مرا قابل تحمل سازد. یكی دو كلام آرام بخش به من بگو. در غیر این صورت دیگر هرگز به من نگاه نكن زیرا نمی توانم امتناع سرد تو را در پی نگاه گرمت تحمل كنم.

در این لحظه دلم برایت پر می زند و اگر نتوانم به تو برسم آرزو می كنم تا وقتی كه دیگر هرگز نتوانم شكایتی بكنم همچنان مشتاق و پردرد بمانم.


برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.