• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادب و هنر > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادب و هنر (بازدید: 1644)
چهارشنبه 1/6/1391 - 0:12 -0 تشکر 522192
حكایات مثنوی به نثر

حكایات مثنوی به نثر در این قسمت نوشته میشود

امید است که مفید واقع شود

شنبه 4/6/1391 - 1:52 - 0 تشکر 527928

***
29. مسجد مهمان كش
در اطراف شهر ری مسجدی بود كه هر كس پای در آن می‌گذاشت، كشته می‌شد. هیچكس جرأت نداشت پا در آن مسجد اسرارآمیز بگذارد. مخصوصاً در شب هر كس وارد می‌شد در همان دم در از ترس می‌مرد. كم كم آوازة این مسجد در شهرهای دیگر پیچید و به صورت یك راز ترسناك در آمد. تا اینكه شبی مرد مسافر غریبی از راه رسید و یكسره از مردم سراغ مسجد را گرفت. مردم از كار او حیرت كردند. از او پرسیدند: با مسجد چه كاری داری؟ این مسجد مهمان‌كش است. مگر نمی‌دانی؟ مرد غریب با خونسردی و اطمینان كامل گفت: می‌دانم، می‌خواهم امشب در آن مسجد بخوابم. مردم حیرت‌زده گفتند : مگر از جانت سیر شده‌ای؟ عقلت كجا رفته؟ مرد مسافر گفت: من این حرفها سرم نمی‌شود. به این زندگی دنیا هم دلبسته نیستم تا از مرگ بترسم. مردم بار دیگر او را از این كار بازداشتند. اما هرچه گفتند، فایده نداشت.
مرد مسافر به حرف مردم توجهی نكرد و شبانه قدم در مسجد اسرارآمیز گذاشت و روی زمین دراز كشید تا بخوابد. در همین لحظه، صدای درشت و هولناكی از سقف مسجد بلند شد و گفت: آهای كسی كه وارد مسجد شده‌ای! الآن به سراغت می‌آیم و جانت را می‌گیرم. این صدای وحشتناك كه دل را از ترس پاره پاره می‌كرد پنج بار تكرار شد ولی مرد مسافر غریب هیچ نترسید و گفت چرا بترسم؟ این صدا طبل توخالی است. اكنون وقت آن رسیده كه من دلاوری كنم یا پیروز شوم یا جان تسلیم كنم. برخاست و بانگ زد كه اگر راست می‌گویی بیا. من آماده‌ام. ناگهان از شدت صدای وی سقف مسجد فرو ریخت و طلسم آن صدا شكست. از هر گوشه طلا می‌ریخت. مرد غریب تا بامداد زرها را با توبره از مسجد بیرون می‌برد و در بیرون شهر درخاك پنهان می‌كرد و برای آیندگان گنجینه زر می‌ساخت.***
دفتر چهارم

شنبه 4/6/1391 - 1:53 - 0 تشکر 527932

30. درویش یكدست
درویشی در كوهساری دور از مردم زندگی می‌كرد و در آن خلوت به ذكر خدا و نیایش مشغول بود. در آن كوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد كرد كه هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد كه باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینكه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شكست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شكنی او را به بلای سختی گرفتار كرد.
قصه از این قرار بود كه روزی حدود بیست نفر دزد به كوهستان نزدیك درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم می‌كردند. یكی از جاسوسان حكومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان مأموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر كردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر كردند. بلافاصله، دادگاه تشكیل شد و طبق حكم دادگاه یك دست و یك پای دزدان را قطع كردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع كردند و همینكه خواستند پایش را ببرند، یكی از مأموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مأمور اجرای حكم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟
خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه كرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شكنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شكستم و خدا مرا مجازات كرد.
از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در كلبه‌ای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یكی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید كه درویش با دو دست زنبیل می‌بافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم كرد و گفت: ترا به خدا سوگند می‌‌دهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچكس نگویی.
اما رفته رفته راز كرامت درویش فاش شد و همة مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز كرامت مرا بر خلق فاش كردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و می‌گفتند او ریاكار و دزد بود و خدا او را رسوا كرد. راز كرامت تو را بر آنان فاش كردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند.
***

شنبه 4/6/1391 - 13:56 - 0 تشکر 528534

31. خرگوش پیامبر ماه
گله‌ای از فیلان گاه گاه بر سر چشمة زلالی جمع می‌شدند و آنجا می‌خوابیدند. حیوانات دیگر از ترس فرار می‌كردند و مدتها تشنه می‌ماندند. روزی خرگوش زیركی چاره اندیشی كرد و حیله‌ا‌ی بكار بست. برخاست و پیش فیلها رفت. فریاد كشید كه : ای شاه فیلان ! من فرستاده و پیامبر ماه تابانم. ماه به شما پیغام داد كه این چشمه مال من است و شما حق ندارید بر سر چشمه جمع شوید. اگر از این ببعد كنار چشمه جمع شوید شما را به مجازات سختی گرفتار خواهم كرد. نشان راستی گفتارم این است كه اگر خرطوم خود را در آب چشمه بزنید ماه آشفته خواهد شد. و بدانید كه این نشانه درست در شب چهاردهم ماه پدیدار خواهد شد.
پادشاه فیلان در شب چهاردهم ماه با گروه زیادی از فیلان بر سر چشمه حاضر شدند تا ببینند حرف خرگوش درست است یا نه؟ همین كه پادشاه خرطوم خود را به آب زد تصویر ماه در آب به لرزش در آمد و آشفته شد. شاه پیلان فهمید كه حرفهای خرگوش درست است. از ترس پا پس كشید و بقیة فیلها به دنبال او از چشمه دور شدند.

شنبه 4/6/1391 - 13:56 - 0 تشکر 528536

32. زن بد كار و كفشدوز
روزی یك صوفی ناگهانی و بدون در زدن وارد خانه شد و دید كه زنش با مرد كفشدوز در اتاقی دربسته تنهایند و با هم جفت شده‌اند. معمولا صوفی در آن ساعت از مغازه به خانه نمی‌آمد و زن بارها در غیاب شوهرش این‌كار را كرده بود و اتفاقی نیفتاده بود. ولی صوفی آن روز بی‌وقت به خانه آمد. زن و مرد كفشدوز بسیار ترسیدند. زن در خانه هیچ جایی برای پنهان كردن مرد پیدا نكرد، زود چادر خود را بر سر مرد بیگانه انداخت و او را به شكل زنان درآورد و در اتاق را باز كرد. صوفی تمام این ماجرا را از پشت پنجره دیده بود، خود را به نادانی زد و با خود گفت: ای بی‌دینها! از شما كینه می‌كشم ولی به آرامی و با صبر. صوفی سلام كرد و از زنش پرسید: این خانم كیست؟ زنش گفت: ایشان یكی از زنان اشراف و ثروتمند شهر هستند، من در خانه را بستم تا بیگانه‌ای ناآگاهانه وارد خانه نشود. صوفی گفت : ایشان از ما چه خدمتی می‌خواهند، تا با جان و دل انجام دهم؟ زن گفت: این خانم تمایل دارد با ما قوم و خویش شود. ایشان پسری بسیار زیبا و باهوش دارد و آمده تا دختر ما را ببیند و برای پسرش خواستگاری كند، اما دختر به مكتبخانه رفته است. صوفی گفت: ما فقیر و بینوا هستیم و همشأن این خانوادة بزرگ و ثروتمند نیستیم، چگونه می‌توانیم با ایشان وصلت كنیم. در ازدواج باید دو خانواده با هم برابر باشند. زن گفت: درست می‌گویی من نیز همین را به خانم گفتم و گفتم كه ما فقیر و بینوا هستیم؛ اما او می‌گوید كه برای ما این مسأله مهم نیست ما دنبال مال وثروت نیستیم. بلكه دنبال پاكی و نیكی هستیم. صوفی دوباره حرفهای خود را تكرار كرد و از فقیری خانوادة خود گفت. زن صوفی خیال می‌كرد كه شوهرش فریب او را خورده است، با اطمینان به شوهرش گفت: شوهر عزیزم! من چند بار این مطلب را گفته‌ام و گفته‌ام كه دختر ما هیچ جهیزیه‌ای ندارد ولی ایشان با قاطعیت می‌گوید پول و ثروت بی ارزش است، من در شما تقوی و پاكی و راستی می‌بینم.
صوفی، رندانه در سخنی دو پهلو گفت: بله ایشان از همة چیز زندگی ما باخبرند و هیچ چیز ما بر ایشان پوشیده نیست. مال و اسباب ما را می‌بیند و می‌بیند خانة ما آنقدر تنگ است كه هیچ چیز در آن پنهان نمی‌‌ماند. همچنین ایشان پاكی و تقوی و راستی ما را از ما بهتر می‌داند. پیدا و پنهان و پس و پیش ما را خوب می‌شناسد. حتماً او از پاكی و راستی دختر ما هم خوب آگاه است. وقتی كه همه چیز ما برای ایشان روشن است، درست نیست كه من از پاكی وراستی دخترم بگویم و از دختر خود تعریف ‌كنم!!

شنبه 4/6/1391 - 13:57 - 0 تشکر 528537

33. تشنه صدای آب
آب در گودالی عمیق در جریان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تكان می‌داد. گردوها در آب می‌افتاد و همراه صدای زیبای آب حبابهایی روی آب پدید می‌آمد، مرد تشنه از شنیدن صدا و دیدن حباب لذت می‌‌برد. مردی كه خود را عاقل می‌پنداشت از آنجا می‌گذشت به مرد تشنه گفت : چه كار می‌كنی؟
مرد گفت: تشنة صدای آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش می‌آورد. در ثانی، گردوها درگودال آب می‌ریزد و تو دستت به گردوها نمی‌رسد. تا تو از درخت پایین بیایی آب گردوها را می‌برد.
تشنه گفت: من نمی‌خواهم گردو جمع كنم. من از صدای آب و زیبایی حباب لذت می‌برم. مرد تشنه در این جهان چه كاری دارد؟ جز اینكه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجیان كه در مكه دور كعبه می‌گردند.
شرح داستان: این داستان سمبولیك است. آب رمز عالم الهی و صدای آب رمز الحان موسیقی است. مرد تشنه، رمز عارف است كه از بالای درخت آگاهی به جهان نگاه می‌كند. و در اشیاء لذت مادی نمی‌بیند.بلكه از همه چیز صدای خدا را می‌شنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترین عامل برای رسیدن به حقیقت می‌داند.

شنبه 4/6/1391 - 13:58 - 0 تشکر 528538

34. شاهزاده و زن جادو
پادشاهی پسر جوان و هنرمندی داشت. شبی در خواب دید كه پسرش مرده است، وحشت‌زده از خواب برخاست، وقتی كه دید این حادثه در خواب اتفاق افتاده خیلی خوشحال شد. و آن غم خواب را به شادی بیداری تعبیركرد؛ اما فكر كرد كه اگر روزی پسرش بمیرد از او هیچ یادگاری ندارد. پس تصمیم گرفت برای پسرش زن بگیرد تا از او نوه‌ای داشته باشد و نسل او باقی بماند. پس از جستجوهای بسیار، بالاخره پادشاه دختری زیبا را از خانواده‌ای پاك نژاد و پارسا پیدا كرد، اما این خانوادة پاك نهاد، فقیر و تهیدست بودند. زن پادشاه با این ازدواج مخالفت می‌كرد. اما شاه با اصرار زیاد دختر را به عقد پسرش در آورد. در همین زمان یك زن جادوگر عاشق شاهزاده شد، و حال شاهزاده را چنان تغییر داد كه شاهزاده همسر زیبای خود را رها كرد و عاشق این زن جادوگر شد. جادو گر پیر زن نود ساله‌ای بود مثل دیو سیاه و بد بو. شاهزاده به پای این گنده پیر می‌افتاد و دست و پای او را می‌بوسید. شاه و درباریان خیلی نارحت بودند. دنیا برای آنها مثل زندان شده بود. شاه از پزشكان زیادی كمك گرفت ولی از كسی كاری ساخته نبود. روز به روز عشق شاهزاده به پیرزن جادو بیشتر می‌شد، یكسال شاهزاده اسیر عشق این زن بود. شاه یقین كرد كه رازی در این كار هست. شاه دست دعا به درگاه خدا بلند كرد و از سوز دل دعا كرد. خداوند دعای او را قبول كرد و ناگهان مرد پارسا و پاكی كه همة اسرار جادو را می‌دانست، پیش شاه آمد و شاه به او گفت ای مرد بزرگوار به دادم برس. پسرم از دست رفت. مرد ربّانی گفت: نگران نباش، من برای همین كار به اینجا آمده‌ام. هرچه می‌گویم خوب گوش كن! و مو به مو انجام بده.
فردا سحر به فلان قبرستان برو، در كنار دیوار، رو به قبله، قبر سفیدی هست آن قبر را با بیل و كلنگ باز كن، تا به یك ریسمان برسی. آن ریسمان گرههای زیادی دارد. گرهها را باز كن و به سرعت از آنجا برگرد.
فردا صبح زود پادشاه طبق دستور همة كارها را انجام داد. به محض اینكه گرهها باز شد شاهزاده به خود آمد و از دام زن جادو نجات یافت. و به كاخ پدرش برگشت. شاه دستور داد چند روز در سراسر كشور جشن گرفتند و شادی كردند. شاهزاده زندگی جدیدی را با همسر زیبایش آغاز كرد و زن جادو نیز از غصه، دق كرد و مرد.

شنبه 4/6/1391 - 13:58 - 0 تشکر 528540

35. پرده نصیحتگو
یك شكارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای. از خوردن بدن كوچك و ریز من هم سیر نمی‌شوی. اگر مرا آزاد كنی، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می‌دهم. اگر آزادم كنی پند دوم را وقتی كه روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم. پند سوم را وقتی كه بر درخت بنشینم. مرد قبول كرد. پرنده گفت:
پند اول اینكه: سخن محال را از كسی باور مكن.
مرد بلافاصله او را آزاد كرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اینكه: هرگز غم گذشته را مخور.برچیزی كه از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شكم من یك مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی. مرد شگارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نكردم كه بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا كر هستی؟پند دوم این بود كه سخن ناممكن را باور نكنی. ای ساده لوح ! همة وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممكن است كه یك مروارید ده درمی در شكم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت ای پرندة دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل كردی كه پند سوم را هم بگویم.
پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره‌زار است.

شنبه 4/6/1391 - 13:59 - 0 تشکر 528541

36. مور و قلم
مورچه‌ای كوچك دید كه قلمی روی كاغذ حركت می‌كند و نقش‌های زیبا رسم می‌كند. به مور دیگری گفت این قلم نقش‌های زیبا و عجیبی رسم می‌كند. نقش‌هایی كه مانند گل یاسمن و سوسن است. آن مور گفت: این كار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا می‌دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلی انگشت نیست؛ بلكه بازو است. زیرا انگشت از نیروی بازو كمك می‌گیرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو می‌كردند و بحث به بالا و بالاتر كشیده شد. هر مورچة نظر عالمانه‌تری می‌داد تا اینكه مسأله به بزرگ مورچگان رسید. او بسیار دانا و باهوش بود گفت: این هنر از عالم مادی صورت و ظاهر نیست. این كار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بی هوش و بی‌خبر می‌شود. تن لباس است. این نقش‌ها را عقل آن مرد رسم می‌كند.
مولوی در ادامه داستان می‌گوید: آن مورچة عاقل هم، حقیقت را نمی‌دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا یك لحظه، عقل را به حال خود رها كند همین عقل زیرك بزرگ، نادانی‌ها و خطاهای دردناكی انجام می‌دهد.

شنبه 4/6/1391 - 13:59 - 0 تشکر 528542

37. مرد گِلْْْْْْْْْْْْْ‌خوار
مردی كه به گل خوردن عادت داشت به یك بقالی رفت تا قند سفید بخرد. بقال مرد دغلكاری بود. به جای سنگ، گل در ترازو گذاشت تا سبكتر باشد و به مشتری گفت : سنگ ترازوی من از گل است. آیا قبول میكنی؟ مرد گلخوار با خود گفت : چه بهتر!. گل میوة دل من است. به بقال گفت: مهم نیست، بكش.
بقال گل را در كفّه ترازو گذاشت و شروع كرد به شكستن قند، چون تیشه نداشت و با دست قند را می‌شكست، به ظاهر كار را طول داد. و پشتش به گلخوار بود، گلخوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو می‌خورد و می‌ترسید كه بقال او را ببیند، بقال متوجه دزدی گلخوار از گل ترازو شده بود ولی چنان نشان می‌داد كه ندیده است. و با خود می‌گفت: ای گلخوار بیشتر بدزد، هرچه بیشتر بدزدی به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من می‌دزدی ولی داری از پهلوی خودت می‌خوری. تو از فرط خری از من می‌ترسی، ولی من می‌ترسم كه توكمتر بخوری. وقتی قند را وزن كنیم می‌فهمی كه چه كسی احمق و چه كسی عاقل است.مثل مرغی كه به دانه دل خوش می‌كند ولی همین دانه او را به كام مرگ می‌كشاند.

شنبه 4/6/1391 - 13:59 - 0 تشکر 528543

38. دزد و دستار فقیه
یك عالم دروغین، عمامه‌اش را بزرگ می‌كرد تا در چشم مردم عوام، او شخص بزرگ و دانایی بنظر بیاید. مقداری پارچه كهنه و پاره، داخل عمامة خود می‌پیچید و عمامة بسیار بزرگی درست می‌كرد و بر سر می‌گذاشت. ظاهر این دستار خیلی زیبا و پاك و تمیز بود ولی داخل آن پر بود از پارچه كهنه و پاره. یك روز صبح زود او عمامة بزرگ را بر سر گذاشته بود و به مدرسه می‌رفت. غرور و تكبر زیادی داشت. در تاریكی و گرگ و میش هوای صبح، دزدی كمین كرده بود تا از رهگذران چیزی بدزدد. دزد چشمش به آن عمامة بزرگ افتاد، با خودش گفت: چه دستار زیبا و بزرگی! این دستار ارزش زیادی دارد. حمله كرد و دستار را از سر فقیه ربود و پا به فرار گذاشت. آن فقیه‌نما فریاد زد: ای دزد حرامی! اول دستار را باز كن اگر در آن چیز ارزشمندی یافتی آن را ببر. دزد خیال می‌كرد كه كالای گران قیمتی را دزدیده و با تمام توان فرار می‌كرد. حس كرد كه چیزهایی از عمامه روی زمین می‌ریزد، با دقت نگاه كرد، دید تكه تكه‌های پارچه كهنه و پاره پاره‌های لباس از آن می‌ریزد. با عصبانیت آن را بر زمین زد و دید فقط یك متر پارچة سفید بیشتر نیست. گفت: ای مرد دغلباز مرا از كار و زندگی انداختی.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.