***
29. مسجد مهمان كش
در اطراف شهر ری مسجدی بود كه هر كس پای در آن میگذاشت، كشته میشد. هیچكس جرأت نداشت پا در آن مسجد اسرارآمیز بگذارد. مخصوصاً در شب هر كس وارد میشد در همان دم در از ترس میمرد. كم كم آوازة این مسجد در شهرهای دیگر پیچید و به صورت یك راز ترسناك در آمد. تا اینكه شبی مرد مسافر غریبی از راه رسید و یكسره از مردم سراغ مسجد را گرفت. مردم از كار او حیرت كردند. از او پرسیدند: با مسجد چه كاری داری؟ این مسجد مهمانكش است. مگر نمیدانی؟ مرد غریب با خونسردی و اطمینان كامل گفت: میدانم، میخواهم امشب در آن مسجد بخوابم. مردم حیرتزده گفتند : مگر از جانت سیر شدهای؟ عقلت كجا رفته؟ مرد مسافر گفت: من این حرفها سرم نمیشود. به این زندگی دنیا هم دلبسته نیستم تا از مرگ بترسم. مردم بار دیگر او را از این كار بازداشتند. اما هرچه گفتند، فایده نداشت.
مرد مسافر به حرف مردم توجهی نكرد و شبانه قدم در مسجد اسرارآمیز گذاشت و روی زمین دراز كشید تا بخوابد. در همین لحظه، صدای درشت و هولناكی از سقف مسجد بلند شد و گفت: آهای كسی كه وارد مسجد شدهای! الآن به سراغت میآیم و جانت را میگیرم. این صدای وحشتناك كه دل را از ترس پاره پاره میكرد پنج بار تكرار شد ولی مرد مسافر غریب هیچ نترسید و گفت چرا بترسم؟ این صدا طبل توخالی است. اكنون وقت آن رسیده كه من دلاوری كنم یا پیروز شوم یا جان تسلیم كنم. برخاست و بانگ زد كه اگر راست میگویی بیا. من آمادهام. ناگهان از شدت صدای وی سقف مسجد فرو ریخت و طلسم آن صدا شكست. از هر گوشه طلا میریخت. مرد غریب تا بامداد زرها را با توبره از مسجد بیرون میبرد و در بیرون شهر درخاك پنهان میكرد و برای آیندگان گنجینه زر میساخت.***
دفتر چهارم