حکایت توبه ابولبابه
زمانى كه جنگ خندق به پایان رسید، رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم به مدینه مراجعت كرد. هنگام ظهر امین وحى نازل شد و فرمان جنگ با یهودیان پیمان شكن بنى قریظه را از جانب حضرت حق اعلام كرد، همان وقت رسول اسلام مسلح شد و به مسلمانان دستور دادند: باید نماز عصر را در منطقهى بنى قریظه بخوانید، دستور پیامبر انجام گرفت، ارتش اسلام بنى قریظه را به محاصره كشید، مدت محاصره طولانى شد، یهودیان به تنگ آمدند، به رسول حق پیام دادند ابولبابه را نزد ما فرست تا دربارهى وضع خود با او مشورت كنیم.
رسول خدا به ابولبابه فرمودند: نزد هم پیمانان خود برو و ببین چه مىگویند.
ابولبابه وقتى وارد قلعه شد یهودیان پرسیدند: صلاح تو دربارهى ما چیست؟
آیا تسلیم شویم به همان صورتى كه پیامبر مىگوید تا هرچه مایل است نسبت به ما انجام دهد؟ جواب داد: آرى، تسلیم او شوید، ولى به همراه این جواب با دست خود به گلویش اشاره كرد، یعنى در صورت تسلیم بلافاصله به قتل مىرسید، ولى از عمل خود پشیمان شد و فریاد زد: آه به خدا و پیامبر خیانت كردم! زیرا حق نبود اسرار را فاش و امر پنهان را آشكار كنم.
از قلعه به زیر آمد و یكسر به جانب مدینه رفت، وارد مسجد شد، با ریسمانى گردن خود را به یكى از ستونهاى مسجد بست «ستونى كه معروف به ستون توبه شد» گفت: خود را آزاد نكنم مگر اینكه توبهام پذیرفته شود یا بمیرم، رسول خدا از تأخیر ابولبابه جویا شد، داستانش را عرضه داشتند، فرمودند: اگر نزد من مىآمد از خداوند براى او طلب آمرزش مىكردم، اما اكنون به جانب خدا روى آورده و خداوند نسبت به او سزاوارتر است، هرچه خواهد دربارهاش انجام دهد.
ابولبابه در مدتى كه به ریسمان بسته بود روزها را روزه مىگرفت و شبها به اندازهاى كه بتواند خود را حفظ كند غذا مىخورد، دخترش به وقت شب برایش غذا مىآورد و وقت نیاز به وضو بازش مىكرد.
شبى در خانهى ام سلمه آیهى پذیرفته شدن توبهى ابولبابه به رسول خدا نازل شد:
«وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَیِّئاً عَسَى اللَّهُ أَنْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ» .
و گروهى دیگر به گناه خویش اعتراف كردند، عمل نیك و بدى را به هم آمیختند، باشد كه خدا توبهى آنان را بپذیرد، همانا خداوند آمرزندهى مهربان است.
پیامبر به ام سلمه فرمودند: توبهى ابولبابه پذیرفته شد، عرضه داشت: یا رسول اللَّه! اجازه مىدهید قبولى توبهى او را من به او بشارت دهم، فرمودند:
آرى. ام سلمه سر از حجره بیرون كرد و قبولى توبهاش رابه او بشارت داد.
ابولبابه خدا را به این نعمت سپاس گفت، چند نفر از مسلمانان آمدند تا او را از ستون باز كنند، ابولبابه مانع شد و گفت: به خدا سوگند نمىگذارم مرا باز كنید مگر اینكه رسول خدا بیاید و مرا آزاد كند.
پیامبر آمدند و فرمودند: توبهات قبول شد، اكنون به مانند وقتى هستى كه از مادر متولد شدهاى، سپس ریسمان از گردنش باز كرد.
ابولبابه گفت: یا رسول اللَّه! اجازه مىدهى تمام اموالم را در راه خدا صدقه بدهم؟ فرمودند: نه، اجازهى دو سوم مال را گرفت، فرمودند: نه، اجازهى پرداخت نصف مال را گرفت، فرمودند: نه، یك سوم آن را درخواست كرد، حضرت اجازه داد .