• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 15886)
چهارشنبه 18/5/1391 - 0:33 -0 تشکر 496763
حکیم ابوالقاسم فردوسی و متن كامل شاهنامه

حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی (زادهٔ ۳۱۹ خورشیدی، ۳۲۹ هجری قمری - درگذشتهٔ پیش از ۳۹۷ خورشیدی، ۴۱۱ هجری قمری در توس خراسان)، سخن‌سرای نامی ایران و سرایندهٔ شاهنامه حماسهٔ ملی ایرانیان است. فردوسی را بزرگ‌ترین سرایندهٔ پارسی‌گو دانسته‌اند.

     
آرامگاه فردوسی در توس خراسان.

دوشنبه 20/6/1391 - 20:40 - 0 تشکر 557703

ادامه بحث قبل



چنین گفت کین کوه سر جای ماست




بباید کنون خویشتن کرد راست





طلایه ز کوه اندر آمد بدشت




بدان تا بریشان نشاید گذشت






خروش نگهبان و آوای زنگ




تو گفتی بجوش آمد از کوه سنگ






هم‌آنگه برآمد ز چرخ آفتاب




جهان گشت برسان دریای آب






ز درگاه پیران برآمد خروش




چنان شد که برخیزد از خاک جوش






بهومان چنین گفت کاکنون بجنگ




نباید همانا فراوان درنگ






سواران دشمن همه کشته‌اند




وگر خسته از جنگ برگشته‌اند






بزد کوس و از دشت برخاست غو




همی رفت پیش سپه پیشرو






رسیدند ترکان بدان رزمگاه




همه رزمگه خیمه بد بی‌سپاه






بشد نزد پیران یکی مژده‌خواه




که کس نیست ایدر ز ایران سپاه






ز لشکر بشادی برآمد خروش




بفرمان پیران نهادند گوش






سپهبد چنین گفت با بخردان




که ای نامور پرهنر موبدان






چه سازیم و این را چه دانید رای




که اکنون ز دشمن تهی ماند جای






سواران لشکر ز پیر و جوان




همه تیز گفتند با پهلوان






که لشکر گریزان شد از پیش ما




شکست آمد اندر بداندیش ما






یکی رزمگاهست پر خون و خاک




ازیشان نه هنگام بیم است و باک






بباید پی دشمن اندر گرفت




ز مولش سزد گر بمانی شگفت






گریزان ز باد اندرآید بب




به آید ز مولیدن ایدر شتاب






چنین گفت پیران که هنگام جنگ




شود سست پای شتاب از درنگ






سپاهی بکردار دریای آب




شدست انجمن پیش افراسیاب






بمانیم تا آن سپاه گران




بیایند گردان و جنگ‌آوران






ازان پس بایران نمانیم کس




چنین است رای خردمند و بس






بدو گفت هومان که ای پهلوان




مرنجان بدین کار چندین روان






سپاهی بدان زور و آن جوش و دم




شدی روی دریا ازیشان دژم






کنون خیمه و گاه و پرده‌سرای




همه مانده برجای و رفته ز جای






چنان دان که رفتن ز بیچارگیست




نمودن بما پشت یکبارگیست

بقیه در بحث بعد



دوشنبه 20/6/1391 - 20:42 - 0 تشکر 557710

ادامه بحث قبل



نمانیم تا نزد خسرو شوند




بدرگاه او لشکری نو شوند





ز زابلستان رستم آید بجنگ




زیانی بود سهمگین زین درنگ






کنون ساختن باید و تاختن




فسونها و نیرنگها ساختن






چو گودرز را با سپهدار طوس




درفش همایون و پیلان و کوس






همه بی‌گمانی بچنگ آوریم




بد آید چو ایدر درنگ آوریم






چنین داد پاسخ بدو پهلوان




که بیداردل باش و روشن‌روان






چنان کن که نیک‌اختر و رای تست




که چرخ فلک زیر بالای تست






پس لشکر اندر گرفتند راه




سپهدار پیران و توران سپاه






به لهاک فرمود کاکنون مایست




بگردان عنان با سواری دویست






بدو گفت مگشای بند از میان




ببین تا کجایند ایرانیان






همی رفت لهاک برسان باد




ز خواب و ز خوردن نکرد ایچ یاد






چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت




طلایه بدیدش بتاریک دشت






خروش آمد از کوه و آوای زنگ




ندید ایچ لهاک جای درنگ






بنزدیک پیران بیامد ز راه




بدو آگهی داد ز ایران سپاه






که ایشان بکوه هماون درند




همه بسته بر پیش راه گزند






بهومان بفرمود پیران که زود




عنان و رکیبت بباید بسود






ببر چند باید ز لشکر سوار




ز گردان گردنکش نامدار






که ایرانیان با درفش و سپاه




گرفتند کوه هماون پناه






ازین رزم رنج آید اکنون بروی




خرد تیز کن چارهٔ کار جوی






گر آن مرد با کاویانی درفش




بیاری، شود روی ایشان بنفش






اگر دستیابی بشمشیر تیز




درفش و همه نیزه کن ریزریز






من اینک پس‌اندر چو باد دمان




بیایم نسازم درنگ و زمان






گزین کرد هومان ز لشکر سوار




سپردار و شمشیرزن سی‌هزار






چو خورشید تابنده بنمود تاج




بگسترد کافور بر تخت عاج






پدید آمد از دور گرد سپاه




غو دیده‌بان آمد از دیده‌گاه

بقیه در بحث بعد



دوشنبه 20/6/1391 - 20:43 - 0 تشکر 557712

از قبل



که آمد ز ترکان سپاهی پدید




بابر سیه گردشان برکشید





چو بشنید جوشن بپوشید طوس




برآمد دم بوق و آوای کوس






سواران ایران همه همگروه




رده برکشیدند بر پیش کوه






چو هومان بدید آن سپاه گران




گراییدن گرز و تیغ سران






چنین گفت هومان بگودرز و طوس




کز ایران برفتید با پیل و کوس






سوس شهر ترکان بکین آختن




بدان روی لشکر برون تاختن






کنون برگزیدی چو نخچیر کوه




شدستی ز گردان توران ستوه






نیایدت زین کار خود شرم و ننگ




خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ






چو فردا برآید ز کوه آفتاب




کنم زین حصار تو دریای آب






بدانی که این جای بیچارگیست




برین کوه خارا بباید گریست






هیونی بپیران فرستاد زود




که اندیشهٔ ما دگرگونه بود






دگرگونه بود آنچ انداختیم




بریشان همی تاختن ساختیم






همه کوه یکسر سپاهست و کوس




درفش از پس پشت گودرز و طوس






چنان کن که چون بردمد چاک روز




پدید آید از چرخ گیتی فروز






تو ایدر بوی ساخته با سپاه




شده روی هامون ز لشکر سیاه






فرستاده نزدیک پیران رسید




بجوشید چون گفت هومان شنید






بیامد شب تیره هنگام خواب




همی راند لشکر بکردار آب






چو خورشید زان چادر قیرگون




غمی شد بدرید و آمد برون






سپهبد بکوه هماون رسید




ز گرد سپه کوه شد ناپدید






بهومان چنین گفت کز رزمگاه




مجنب و مجنبان از ایدر سپاه






شوم تا سپهدار ایرانیان




چه دارد بپا اختر کاویان






بکوه هماون که دادش نوید




بدین بودن اکنون چه دارد امید






بیامد بنزدیک ایران سپاه




سری پر ز کینه دلی پرگناه






خروشید کای نامبردار طوس




خداوند پیلان و گوپال و کوس

به بعد



دوشنبه 20/6/1391 - 20:44 - 0 تشکر 557717

از قبل



کنون ماهیان اندر آمد به پنج




که تا تو همی رزم جویی برنج





ز گودرزیان آن کجا مهترند




بدان رزمگاهت همه بی‌سرند






تو چون غرم رفتستی اندر کمر




پر از داوری دل پر از کینه سر






گریزان و لشکر پس اندر دمان




بدام اندر آیی همی بی‌گمان






چنین داد پاسخ سرافراز طوس




که من بر دروغ تو دارم فسوس






پی کین تو افگندی اندر جهان




ز بهر سیاوش میان مهان






برین گونه تا چند گویی دروغ




دروغت بر ما نگیرد فروغ






علف تنگ بود اندران رزمگاه




ازان بر هماون کشیدم سپاه






کنون آگهی شد بشاه جهان




بیاید زمان تا زمان ناگهان






بزرگان لشکر شدند انجمن




چو دستان و چون رستم پیلتن






چو جنبیدن شاه کردم درست




نمانم بتوران بر و بوم و رست






کنون کامدی کار مردان ببین




نه گاه فریبست و روز کمین






چو بشنید پیران ز هر سو سپاه




فرستاد و بگرفت بر کوه راه






بهر سو ز توران بیامد گروه




سپاه انجمن کرد بر گرد کوه






بریشان چو راه علف تنگ شد




سپهبد سوی چارهٔ جنگ شد






چنین گفت هومان بپیران گرد




که ما را پی کوه باید سپرد






یکی جنگ سازیم کایرانیان




نبندند ازین پس بکینه میان






بدو گفت پیران که بر ماست باد




نکردست با باد کس رزم یاد






ز جنگ پیاده بپیچید سر




شود تیره دیدار پرخاشخر






چو راه علف تنگ شد بر سپاه




کسی کوه خارا ندارد نگاه






همه لشکر آید بزنهار ما




ازین پس نجویند پیکار ما






بریشان کنون جای بخشایش است




نه هنگام پیکار و آرایش است






رسید این سگالش بگودرز و طوس




سر سرکشان خیره گشت از فسوس






چنین گفت با طوس گودرز پیر




که ما را کنون جنگ شد ناگزیر






سه روز ار بود خوردنی بیش نیست




ز یکسو گشاده رهی پیش نیست






نه خورد و نه چیز و نه بار و بنه




چنین چند باشد سپه گرسنه






کنون چون شود روی خورشید زرد




پدید آید آن چادر لاژورد






بباید گزیدن سواران مرد




ز بالا شدن سوی دشت نبرد






بسان شبیخون یکی رزم سخت




بسازیم تا چون بود یار بخت






اگر یک بیک تن بکشتن دهیم




وگر تاج گردنکشان برنهیم

به بعد



دوشنبه 20/6/1391 - 20:45 - 0 تشکر 557724

از قبل



چنین است فرجام آوردگاه




یکی خاک یابد یکی تاج و گاه





ز گودرز بشنید طوس این سخن




سرش گشت پردرد و کین کهن






ز یک سوی لشکر به بیژن سپرد




دگر سو بشیدوش و خراد گرد






درفش خجسته بگستهم داد




بسی پند و اندرزها کرد یاد






خود و گیو و گودرز و چندی سران




نهادند بر یال گرزگران






بسوی سپهدار پیران شدند




چو آتش بقلب سپه بر زدند






چو دریای خون شد همه رزمگاه




خروشی برآمد بلند از سپاه






درفش سپهبد بدو نیم شد




دل رزمجویان پر از بیم شد






چو بشنید هومان خروش سپاه




نشست از بر تازی اسپی سیاه






بیامد ز لشکر بسی کشته دید




بسی بیهش از رزم برگشته دید






فرو ریخت از دیده خون بر برش




یکی بانگ زد تند بر لشکرش






چنین گفت کایدر طلایه نبود




شما را ز کین ایچ مایه نبود






بهر یک ازیشان ز ما سیصدست




به آوردگه خواب و خفتن بدست






هلا تیغ و گوپالها برکشید




سپرهای چینی بسر در کشید






ز هر سو بریشان بگیرید راه




کنون کز بره بر کشد تیغ ماه






رهایی نباید که یابند هیچ




بدین سان چه باید درنگ و بسیچ






برآمد خروشیدن کرنای




بهر سو برفتند گردان ز جای






گرفتندشان یکسر اندر میان




سواران ایران چو شیر ژیان






چنان آتش افروخت از ترگ و تیغ




که گفتی همی گرز بارد ز میغ






شب تار و شمشیر و گرد سپاه




ستاره نه پیدا نه تابنده ماه






ز جوشن تو گفتی ببار اندرند




ز تاری بدریای قار اندرند






بلشکر چنین گفت هومان که بس




ازین مهتران مفگنید ایچ کس






همه پیش من دستگیر آورید




نباید که خسته بتیر آورید






چنین گفت لشکر ببانگ بلند




که اکنون به بیچارگی دست بند






دهید ار بگرز و بژوپین دهید




سران را ز خون تاج بر سر نهید






چنین گفت با گیو و رهام طوس




که شد جان ما بی‌گمان بر فسوس






مگر کردگار سپهر بلند




رهاند تن و جان ما زین گزند






اگر نه بچنگ عقاب اندریم




وگر زیر دریای آب اندریم






یکی حمله بردند هر سه به هم




چو برخیزد از جای شیر دژم






ندیدند کس یال اسپ و عنان




ز تنگی بچشم اندر آمد سنان






چنین گفت هومان به آواز تیز




که نه جای جنگست و راه گریز

به بعد



دوشنبه 20/6/1391 - 20:47 - 0 تشکر 557734


از قبل
برانگیخت از جایتان بخت بد




که تا بر تن بدکنش بد رسد





سه جنگ آور و خوار مایه سپاه




بماندند یکسر بدین رزمگاه






فراوان ز رستم گرفتند یاد




کجا داد در جنگ هر جای داد






ز شیدوش، وز بیژن گستهم




بسی یاد کردند بر بیش و کم






که باری کسی را ز ایران سپاه




بدی یارمان اندرین رزمگاه






نه ایدر به پیکار و جنگ آمدیم




که خیره بکام نهنگ آمدیم






دریغ آن در و گاه شاه جهان




که گیرند ما را کنون ناگهان






تهمتن به زاولستانست و زال




شود کار ایران کنون تال و مال






همی آمد آوای گوپال و کوس




بلشکر همی دیر شد گیو و طوس






چنین گفت شیدوش و گستهم شیر




که شد کار پیکار سالار دیر






به بیژن گرازه همی گفت باز




که شد کار سالار لشکر دراز






هوا قیر گون و زمین آبنوس




همی آمد از دشت آوای کوس






برفتند گردان بر آوای اوی




ز خون بود بر دشت هر جای جوی






ز گردان نیو و ز نیروی چنگ




تو گفتی برآمد ز دریا نهنگ






بدانست هومان که آمد سوار




همه گرزور بود و شمشیردار






چو دانست کامد ورا یار طوس




همی برخروشید برسان کوس






سبک شد عنان و گران شد رکیب




بلندی که دانست باز از نشیب






یکی رزم کردند تا چاک روز




چو پیدا شد از چرخ گیتی فروز






سپه بازگشتند یکسر ز جنگ




کشیدند لشکر سوی کوه تنگ






بگردان چنین گفت سالار طوس




که از گردش مهر تا زخم کوس






سواری چنین کز شما دیده‌ام




ز کنداوران هیچ نشنیده‌ام






یکی نامه باید که زی شه کنیم




ز کارش همه جمله آگه کنیم






چو نامه بنزدیک خسرو رسد




بدلش اندرون آتشی نو رسد






بیاری بیاید گو پیلتن




ز شیران یکی نامدار انجمن






بپیروزی از رزم گردیم باز




بدیدار کیخسرو آید نیاز






سخن هرچ رفت آشکار و نهان




بگویم بپیروز شاه جهان






بخوبی و خشنودی شهریار




بباشد بکام شما روزگار






چنانچون که گفتند برساختند




نوندی بنزدیک شه تاختند






دو لشکر بخیمه فرود آمدند




ز پیکار یکباره دم برزدند






طلایه برون آمد از هر دو روی




بدشت از دلیران پرخاشجوی






چو هومان رسید اندران رزمگاه




ز کشته ندید ایچ بر دشت راه






به پیران چنین گفت کامروز گرد




نه بر آرزو گشت گاه نبرد






چو آسوده گردند گردان ما




ستوده سواران و مردان ما






یکی رزم سازم که خورشید و ماه




ندیدست هرگز چنان رزمگاه
به بعد



دوشنبه 20/6/1391 - 20:50 - 0 تشکر 557750

از قبل



ازان پس چو آمد بخسرو خبر




که پیران شد از رزم پیروزگر





سپهبد بکوه هماون کشید




ز لشکر بسی گرد شد ناپدید






در کاخ گودرز کشوادگان




تهی شد ز گردان و آزادگان






ستاره بر ایشان بنالد همی




ببالینشان خون بپالد همی






ازیشان جهان پر ز خاک است و خون




بلند اختر طوس گشته نگون






بفرمود تا رستم پیلتن




خرامد بدرگاه با انجمن






برفتند ز ایران همه بخردان




جهاندیده و نامور موبدان






سر نامداران زبان برگشاد




ز پیکار لشکر بسی کرد یاد






برستم چنین گفت کای سرفراز




بترسم که این دولت دیریاز






همی برگراید بسوی نشیب




دلم شد ز کردار او پرنهیب






توی پروارنندهٔ تاج و تخت




فروغ از تو گیرد جهاندار بخت






دل چرخ در نوک شمشیر تست




سپهر و زمان و زمین زیر تست






تو کندی دل و مغز دیو سپید




زمانه بمهر تو دارد امید






زمین گرد رخش ترا چاکرست




زمان بر تو چون مهربان مادرست






ز تیغ تو خورشید بریان شود




ز گرز تو ناهید گریان شود






ز نیروی پیکان کلک تو شیر




بروز بلا گردد از جنگ سیر






تو تا برنهادی بمردی کلاه




نکرد ایچ دشمن بایران نگاه






کنون گیو و گودرز و طوس و سران




فراوان ازین مرز کنداوران






همه دل پر از خون و دیده پرآب




گریزان ز ترکان افراسیاب






فراوان ز گودرزیان کشته مرد




شده خاک بستر بدشت نبرد






هرانکس کزیشان بجان رسته‌اند




بکوه هماون همه خسته‌اند






همه سر نهاده سوی آسمان




سوی کردگار مکان و زمان






که ایدر بباید گو پیلتن




بنیروی یزدان و فرمان من






شب تیره کین نامه بر خواندم




بسی از جگر خون برافشاندم






نگفتم سه روز این سخن را بکس




مگر پیش دادار فریاد رس






کنون کار ز اندازه اندر گذشت




دلم زین سخن پر ز تیمار گشت






امید سپاه و سپهبد بتست




که روشن روان بادی و تن درست






سرت سبز باد و دلت شادمان




تن زال دور از بد بدگمان






ز من هرچ باید فزونی بخواه




ز اسپ و سلیح و ز گنج و سپاه






برو با دلی شاد و رایی درست




نشاید گرفت این چنین کار سست






بپاسخ چنین گفت رستم بشاه




که بی تو مبادا نگین و کلاه






که با فر و برزی و بارای و داد




ندارد چو تو شاه گردون بیاد






شنیدست خسرو که تا کیقباد




کلاه بزرگی بسر بر نهاد






بایران بکین من کمر بسته‌ام




برام یک روز ننشسته‌ام






بیابان و تاریکی و دیو و شیر




چه جادو چه از اژدهای دلیر






همان رزم توران و مازندران




شب تیره و گرزهای گران






هم از تشنگی هم ز راه دراز




گزیدن در رنج بر جای ناز






چنین درد و سختی بسی دیده‌ام




که روزی ز شادی نپرسیده‌ام






تو شاه نو آیین و من چون رهی




میان بسته‌ام چون تو فرمان دهی






شوم با سپاهی کمر بر میان




بگردانم این بد ز ایرانیان






ازان کشتگان شاه بی‌درد باد




رخ بدسگالان او زرد باد






ز گودرزیان خود جگر خسته‌ام




کمر بر میان سوگ را بسته‌ام






چو بشنید کیخسرو آواز اوی




برخ برنهاد از دو دیده دو جوی






بدو گفت بی‌تو نخواهم زمان




نه اورنگ و تاج و نه گرز و کمان






فلک زیر خم کمند تو باد




سر تاجداران به بند تو باد






ز دینار و گنج و ز تاج و گهر




کلاه و کمان و کمند و کمر






بیاورد گنجور خسرو کلید




سر بدره‌های درم بردید






همه شاه ایران به رستم سپرد




چنین گفت کای نامدار گرد






جهان گنج و گنجور شمشیر تست




سر سروران جهان زیر تست






تو با گرزداران زاولستان




دلیران و شیران کابلستان






همی رو بکردار باد دمان




مجوی و مفرمای جستن زمان






ز گردان شمشیر زن سی هزار




ز لشکر گزین از در کارزار






فریبرز کاوس را ده سپاه




که او پیش رو باشد و کینه خواه






تهمتن زمین را ببوسید و گفت




که با من عنان و رکیبست جفت






سران را سر اندر شتاب آوریم




مبادا که آرام و خواب آوریم






سپه را درم دادن آغاز کرد




بدشت آمد و رزم را ساز کرد






فریبرز را گفت برکش پگاه




سپاه اندرآور به پیش سپاه






نباید که روز و شبان بغنوی




مگر نزد طوس سپهبد شوی






بگویی که در جنگ تندی مکن




فریب زمان جوی و کندی مکن






من اینک بکردار باد دمان




بیایم نجویم بره بر زمان






چو گرگین میلاد کار آزمای




سپه را زند بر بد و نیک رای






چو خورشید تابنده بنمود چهر




بسان بتی با دلی پر زمهر






بر آمد خروشیدن کرنای




تهمتن بیاورد لشکر زجای

به بعد



دوشنبه 20/6/1391 - 20:51 - 0 تشکر 557754

از قبل



پر اندیشه جان جهاندار شاه




دو فرسنگ با او بیامد براه





دو منزل همی کرد رستم یکی




نیاسود روز و شبان اندکی






شبی داغ دل پر ز تیمار طوس




بخواب اندر آمد گه زخم کوس






چنان دید روشن روانش بخواب




که رخشنده شمعی برآمد ز آب






بر شمع رخشان یکی تخت عاج




سیاوش بران تخت با فر و تاج






لبان پر ز خنده زبان چرب‌گوی




سوی طوس کردی چو خورشید روی






که ایرانیان را هم ایدر بدار




که پیروزگر باشی از کارزار






بگو در زیان هیچ غمگین مشو




که ایدر یکی گلستانست نو






بزیر گل اندر همی می‌خوریم




چه دانیم کین باده تا کی خوریم






ز خواب اندر آمد شده شاد دل




ز درد و غمان گشته آزاد دل






بگودرز گفت ای جهان پهلوان




یکی خواب دیدم بروشن روان






نگه کن که رستم چو باد دمان




بیاید بر ما زمان تا زمان






بفرمود تا برکشیدند نای




بجنبید بر کوه لشکر ز جای






ببستند گردان ایران میان




برافراختند اختر کاویان






بیاورد زان روی پیران سپاه




شد از گرد خورشید تابان سیاه






از آواز گردان و باران تیر




همی چشم خورشید شد خیره خیر






دو لشکر بروی اندر آورده روی




ز گردان نشد هیچ کس جنگجوی






چنین گفت هومان بپیران که جنگ




همی جست باید چه جویی درنگ






نه لشکر بدشت شکار اندرند




که اسپان ما زیر بار اندرند






بدو گفت پیران که تندی مکن




نه روز شتابست و گاه سخن






سه تن دوش با خوار مایه سپاه




برفتند بیگاه زین رزمگاه






چو شیران جنگی و ما چون رمه




که از کوهسار اندر آید دمه






همه دشت پر جوی خون یافتیم




سر نامداران نگون یافتیم






یکی کوه دارند خارا و خشک




همی خار بویند اسپان چو مشک






بمان تا بران سنگ پیچان شوند




چو بیچاره گردند بیجان شوند






گشاده نباید که دارید راه




دو رویه پس و پیش این رزمگاه






چو بی‌رنج دشمن بچنگ آیدت




چو بشتابیش کار تنگ آیدت






چرا جست باید همی کارزار




طلایه برین دشت بس صد سوار






بباشیم تا دشمن از آب و نان




شود تنگ و زنهار خواهد بجان






مگر خاک‌گر سنگ خارا خورند




چو روزی سرآید خورند و مرند






سوی خیمه رفتند زان رزمگاه




طلایه بیامد به پیش سپاه






گشادند گردان سراسر کمر




بخوان و بخوردن نهادند سر






بلشکر گه آمد سپهدار طوس




پر از خون دل و روی چون سندروس






بگودرز گفت این سخن تیره گشت




سر بخت ایرانیان خیره گشت






همه گرد بر گرد ما لشکرست




خور بارگی خارگر خاورست






سپه را خورش بس فراوان نماند




جز از گرز و شمشیر درمان نماند






بشبگیر شمشیرها برکشیم




همه دامن کوه لشکر کشیم






اگر اختر نیک یاری دهد




بریشان مرا کامگاری دهد






ور ایدون کجا داور آسمان




بشمشیر بر ما سرآرد زمان






ز بخش جهان‌آفرین بیش و کم




نباشد مپیمای بر خیره دم






مرا مرگ خوشتر بنام بلند




ازین زیستن با هراس و گزند






برین برنهادند یکسر سخن




که سالار نیک اختر افگند بن






چو خورشید برزد ز خرچنگ چنگ




بدرید پیراهن مشک رنگ






به پیران فرستاده آمد ز شاه




که آمد ز هر جای بی‌مر سپاه






سپاهی که دریای چین را ز گرد




کند چون بیابان بروز نبرد






نخستین سپهدار خاقان چین




که تختش همی برنتابد زمین






تنش زور دارد چو صد نره شیر




سر ژنده پیل اندر آرد بزیر






یکی مهتر از ماورالنهر بر




که بگذارد از چرخ گردنده سر






ببالا چو سرو و بدیدار ماه




جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه






سر سرافرازان و کاموس نام




برآرد ز گودرز و از طوس نام






ز مرز سپیجاب تا دشت روم




سپاهی که بود اندر آباد بوم






فرستادم اینک سوی کارزار




برآرند از طوس و خسرو دمار






چو بشنید پیران بتوران سپاه




چنین گفت کای سرفرازان شاه






بدین مژدهٔ شاه پیر و جوان




همه شاد باشید و روشن‌روان






بباید کنون دل ز تیمار شست




بایران نمانم بر و بوم و رست

به بعد



دوشنبه 20/6/1391 - 20:52 - 0 تشکر 557761

از قبل



سر از رزم و از رنج و کین خواستن




برآسود وز لشکر آراستن





بایران و توران و بر خشک و آب




نبینند جز کام افراسیاب






ز لشکر بر پهلوان پیش رو




بمژده بیامد همی نو بنو






بگفتند کای نامور پهلوان




همیشه بزی شاد و روشن‌روان






بدیدار شاهان دلت شاددار




روانت ز اندیشه آزاد دار






ز کشمیر تا برتر از رود شهد




درفش و سپاهست و پیلان و مهد






نخست اندر آیم ز خاقان چین




که تاجش سپهرست و تختش زمین






چو منشور جنگی که با تیغ اوی




بخاک اندر آید سر جنگجوی






دلاور چو کاموس شمشیرزن




که چشمش ندیدست هرگز شکن






همه کارهای شگرف آورد




چو خشم آورد باد و برف آورد






چو خشنود باشد بهار آردت




گل و سنبل جویبار آردت






ز سقلاب چون کندر شیر مرد




چو پیروز کانی سپهر نبرد






چو سگسار غرچه چو شنگل ز هند




هوا پردرفش و زمین پر پرند






چغانی چو فرطوس لشکر فروز




گهار گهانی گو گردسوز






شمیران شگنی و گردوی وهر




پراگنده بر نیزه و تیغ زهر






تو اکنون سرافراز و رامش پذیر




کزین مژده بر نا شود مرد پیر






ز لشکر توی پهلو و پیش رو




همیشه بزی شاد و فرمانت نو






دل و جان پیران پر از خنده گشت




تو گفتی مگر مرده بد زنده گشت






بهومان چنین گفت پیران که من




پذیره شوم پیش این انجمن






که ایشان ز راه دراز آمدند




پراندیشه و رزمساز آمدند






ازین آمدن بی‌نیازند سخت




خداوند تاج‌اند و زیبای تخت






ندارند سر کم ز افراسیاب




که با تخت و گنج‌اند و با جاه و آب






شوم تا ببینم که چند و چیند




سپهبد کدامند و گردان کیند






کنم آفرین پیش خاقان چین




وگر پیش تختش ببوسم زمین






ببینم سرافراز کاموس را




برابر کنم شنگل و طوس را






چو باز آیم ایدر ببندم میان




برآرم دم و دود از ایرانیان






اگر خود ندارند پایاب جنگ




بریشان کنم روز تاریک و تنگ






هرانکس که هستند زیشان سران




کنم پای و گردن ببندگران






فرستم بنزدیک افراسیاب




نه آرام جویم بدین بر نه خواب






ز لشکر هر آنکس که آید بدست




سرانشان ببرم بشمشیر پست






بسوزم دهم خاک ایشان بباد




نگیریم زان بوم و بر نیز یاد






سه بهره ازان پس برانم سپاه




کنم روز بر شاه ایران سیاه






یکی بهره زیشان فرستم ببلخ




بایرانیان بر کنم روز تلخ






دگر بهره بر سوی کابلستان




بکابل کشم خاک زابلستان






سوم بهره بر سوی ایران برم




ز ترکان بزرگان و شیران برم






زن و کودک خرد و پیر و جوان




نمانم که باشد تنی با روان






بر و بوم ایران نمانم بجای




که مه دست بادا ازیشان مه پای






کنون تا کنم کارها را بسیچ




شما جنگ ایشان مجویید هیچ






بفگت این و دل پر ز کینه برفت




همی پوست بر تنش گفتی بکفت






بلکشر چنین گفت هومان گرد




که دلرا ز کینه نباید سترد






دو روز این یکی رنج بر تن نهید




دو دیده بکوه هماون نهید






نباید که ایشان شبی بی‌درنگ




گریزان برانند ازین جای تنگ






کنون کوه و رود و در و دشت و راه




جهانی شود پردرفش سپاه






چو پیران بنزدیک لشکر رسید




در و دشت از سم اسپان ندید






جهان پر سراپرده و خیمه بود




زده سرخ و زرد و بنفش و کبود






ز دیبای چینی و از پرنیان




درفشی ز هر پرده‌ای در میان

به بعد



دوشنبه 20/6/1391 - 20:53 - 0 تشکر 557770


از قبل

فروماند و زان کارش آمد شگفت




بسی با دل اندیشه اندر گرفت





که تا این بهشتست یا رزمگاه




سپهر برینست گر تاج و گاه






بیامد بنزدیک خاقان چین




پیاده ببوسید روی زمین






چو خاقان بدیدش به بر درگرفت




بماند از بر و یال پیران شگفت






بپرسید بسیار و بنواختش




بر خویش نزدیک بنشاختش






بدو گفت بخ بخ که با پهلوان




نشینم چنین شاد و روشن‌روان






بپرسید زان پس کز ایران سپاه




که دارد نگین و درفش و کلاه






کدامست جنگی و گردان کیند




نشسته برین کوه سر بر چیند






چنین داد پاسخ بدو پهلوان




که بیدار دل باش و روشن‌روان






درود جهان آفرین بر تو باد




که کردی بپرسش دل بنده شاد






ببخت تو شادانم و تن درست




روانم همی خاک پای تو جست






از ایرانیان هرچ پرسید شاه




نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه






بی‌اندازه پیکار جستند و جنگ




ندارند از جنگ جز خاره سنگ






چو بی‌کام و بی‌نام و بی‌تن شدند




گریزان بکوه هماون شدند






سپهدار طوس است مردی دلیر




بهامون نترسد ز پیکار شیر






بزرگان چو گودرز کشوادگان




چو گیو و چو رهام ز آزادگان






ببخت سرافراز خاقان چین




سپهبد نبیند سپه را جزین






بدو گفت خاقان که نزدیک من




بباش و بیاور یکی انجمن






یک امروز با کام دل می خوریم




غم روز ناآمده نشمریم






بیاراست خیمه چو باغ بهار




بهشتست گفتی برنگ و نگار






چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب




دل طوس و گودرز شد پر شتاب






که امروز ترکان چرا خامش‌اند




برای بداند، ار ز می بیهش‌اند






اگر مستمندند گر شادمان




شدم در گمان از بد بدگمان






اگرشان به پیکار یار آمدست




چنان دان که بد روزگار آمدست






تو ایرانیان را همه کشته گیر




وگر زنده از رزم برگشته گیر






مگر رستم آید بدین رزمگاه




وگرنه بد آید بما زین سپاه






ستودان نیابیم یک تن نه گور




بکوبندمان سر بنعل ستور






بدو گفت گیو ای سپهدار شاه




چه بودت که اندیشه کردی تباه






از اندیشهٔ ما سخن دیگرست




ترا کردگار جهان یاورست






بسی تخم نیکی پراگنده‌ایم




جهان آفرین را پرستنده‌ایم






و دیگر ببخت جهاندار شاه




خداوند شمشیر و تخت و کلاه






ندارد جهان آفرین دست یاز




که آید ببدخواه ما را نیاز






چو رستم بیاید بدین رزمگاه




بدیها سرآید همه بر سپاه






نباشد ز یزدان کسی ناامید




وگر شب شود روی روز سپید






بیک روز کز ما نجستند جنگ




مکن دل ز اندیشه بر خیره تنگ






نبستند بر ما در آسمان




بپایان رسد هر بد بدگمان






اگر بخشش کردگار بلند




چنانست کاید بمابر گزند






به پرهیز و اندیشهٔ نابکار




نه برگردد از ما بد روزگار






یکی کنده سازیم پیش سپاه




چنانچون بود رسم و آیین و راه






همه جنگ را تیغها برکشیم




دو روز دگر ار کشند ار کشیم






ببینیم تا چیست آغازشان




برهنه شود بی‌گمان رازشان






از ایران بیاید همان آگهی




درخشان شود شاخ سرو سهی






سپهدار گودرز بر تیغ کوه




برآمد برفت از میان گروه






چو خورشید تابان ز گنبد بگشت




ز بالا همی سوی خاور گذشت






بزاری خروش آمد از دیده‌گاه




که شد کار گردان ایران تباه






سوی باختر گشت گیتی ز گرد




سراسر بسان شب لاژورد






شد از خاک خورشید تابان بنفش




ز بس پیل و بر پشت پیلان درفش






غو دیده بشنید گودرز و گفت




که جز خاک تیره نداریم جفت

به بعد



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.