• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 16089)
چهارشنبه 18/5/1391 - 0:33 -0 تشکر 496763
حکیم ابوالقاسم فردوسی و متن كامل شاهنامه

حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی (زادهٔ ۳۱۹ خورشیدی، ۳۲۹ هجری قمری - درگذشتهٔ پیش از ۳۹۷ خورشیدی، ۴۱۱ هجری قمری در توس خراسان)، سخن‌سرای نامی ایران و سرایندهٔ شاهنامه حماسهٔ ملی ایرانیان است. فردوسی را بزرگ‌ترین سرایندهٔ پارسی‌گو دانسته‌اند.

     
آرامگاه فردوسی در توس خراسان.

دوشنبه 20/6/1391 - 14:40 - 0 تشکر 556559

پادشاهی کیخسرو شصت سال بود



فردوسی





به پالیز چون برکشد سرو شاخ




سر شاخ سبزش برآید ز کاخ






به بالای او شاد باشد درخت




چو بیندش بینادل و نیک‌بخت






سزد گر گمانی برد بر سه چیز




کزین سه گذشتی چه چیزست نیز






هنر با نژادست و با گوهر است




سه چیزست و هر سه به‌بنداندرست






هنر کی بود تا نباشد گهر




نژاده بسی دیده‌ای بی‌هنر






گهر آنک از فر یزدان بود




نیازد به بد دست و بد نشنود






نژاد آنک باشد ز تخم پدر




سزد کاید از تخم پاکیزه بر






هنر گر بیاموزی از هر کسی




بکوشی و پیچی ز رنجش بسی






ازین هر سه گوهر بود مایه‌دار




که زیبا بود خلعت کردگار






چو هر سه بیابی خرد بایدت




شناسندهٔ نیک و بد بایدت






چو این چار با یک تن آید بهم




براساید از آز وز رنج و غم






مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست




وزین بدتر از بخت پتیاره نیست






جهانجوی از این چار بد بی‌نیاز




همش بخت سازنده بود از فراز






سخن راند گویا بدین داستان




دگر گوید از گفتهٔ باستان






کنون بازگردم بغاز کار




که چون بود کردار آن شهریار






چو تاج بزرگی بسر برنهاد




ازو شاد شد تاج و او نیز شاد






به هر جای ویرانی آباد کرد




دل غمگنان از غم آزاد کرد






از ابر بهاران ببارید نم




ز روی زمین زنگ بزدود غم






جهان گشت پر سبزه و رود آب




سر غمگنان اندر آمد به خواب






زمین چون بهشتی شد آراسته




ز داد و ز بخشش پر از خواسته






چو جم و فریدون بیاراست گاه




ز داد و ز بخشش نیاسود شاه






جهان شد پر از خوبی و ایمنی




ز بد بسته شد دست اهریمنی






فرستادگان آمد از هر سوی




ز هر نامداری و هر پهلوی






پس آگاهی آمد سوی نیمروز




بنزد سپهدار گیتی‌فروز






که خسرو ز توران به ایران رسید




نشست از بر تخت کو را سزید






بیاراست رستم به دیدار شاه




ببیند که تا هست زیبای گاه






ابا زال، سام نریمان بهم




بزرگان کابل همه بیش و کم






سپاهی که شد دشت چون آبنوس




بدرید هر گوش ز اوای کوس






سوی شهر ایران گرفتند راه




زواره فرامرز و پیل و سپاه






به پیش اندرون زال با انجمن




درفش بنفش از پس پیلتن






پس آگاهی آمد بر شهریار




که آمد ز ره پهلوان سوار






زواره فرامرز و دستان سام




بزرگان که هستند با جاه و نام






دل شاه شد زان سخن شادمان




سراینده را گفت کاباد مان






که اویست پروردگار پدر




وزویست پیدا به گیتی هنر






بفرمود تا گیو و گودرز و طوس




برفتند با نای رویین و کوس






تبیره برآمد ز درگاه شاه




همه برنهادند گردان کلاه






یکی لشکر از جای برخاستند




پذیره شدن را بیاراستند






ز پهلو به پهلو پذیره شدند




همه با درفش و تبیره شدند






برفتند پیشش به دو روزه راه




چنین پهلوانان و چندین سپاه






درفش تهمتن چو آمد پدید




به خورشید گرد سپه بردمید






خروش آمد و نالهٔ بوق و کوس




ز قلب سپه گیو و گودرز و طوس






به پیش گو پیلتن راندند




به شادی برو آفرین خواندند






گرفتند هر سه ورا در کنار




بپرسید شیراوژن از شهریار






ز رستم سوی زال سام آمدند




گشاده دل و شادکام آمدند






نهادند سوی فرامرز روی




گرفتند شادی به دیدار اوی






وزان جایگه سوی شاه آمدند




به دیدار فرخ کلاه آمدند






چو خسرو گو پیلتن را بدید




سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید






فرود آمد از تخت و کرد آفرین




تهمتن ببوسید روی زمین






به رستم چنین گفت کای پهلوان




همیشه بدی شاد و روشن‌روان






به گیتی خردمند و خامش تویی




که پروردگار سیاوش تویی






سر زال زان پس به بر در گرفت




ز بهر پدر دست بر سر گرفت






گوان را به تخت مهی برنشاند




بریشان همی نام یزدان بخواند






نگه کرد رستم سرو پای اوی




نشست و سخن گفتن و رای اوی






رخش گشت پرخون و دل پر ز درد




زکار سیاوش بسی یاد کرد






به شاه جهان گفت کای شهریار




جهان را تویی از پدر یادگار






ندیدم من اندر جهان تاج‌ور




بدین فر و مانندگی پدر






وزان پس چو از تخت برخاستند




نهادند خوان و می آراستند






جهاندار تا نیمی از شب نخفت




گذشته سخنها همه بازگفت






چو خورشید تیغ از میان برکشید




شب تیره گشت از جهان ناپدید






تبیره برآمد ز درگاه شاه




به سر برنهادند گردان کلاه






چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر




چو گرگین و گستهم و بهرام شیر






گرانمایگان نزد شاه آمدند




بران نامور بارگاه آمدند






به نخچیر شد شهریار جهان




ابا رستم نامور پهلوان






ز لشکر برفتند آزادگان




چو گیو و چو گودرز کشوادگان






سپاهی که شد تیره خورشید و ماه




همی رفت با یوز و با باز شاه






همه بوم ایران سراسر بگشت




به آباد و ویرانی اندر گذشت






هران بوم و برکان نه آباد بود




تبه بود و ویران ز بیداد بود






درم داد و آباد کردش ز گنج




ز داد و ز بخشش نیامدش رنج






به هر شهر بنشست و بنهاد تخت




چنانچون بود خسرو نیک بخت






همه بدره و جام و می خواستی




به دینار گیتی بیاراستی






وز آنجا سوی شهر دیگر شدی




همی با می و تخت و افسر شدی






همی رفت تا آذرابادگان




ابا او بزرگان و آزادگان






گهی باده خورد و گهی تاخت اسپ




بیامد سوی خان آذرگشسپ






جهان‌آفرین را ستایش گرفت




به آتشکده در نیایش گرفت






بیامد خرامان ازان جایگاه




نهادند سر سوی کاوس شاه






نشستند هر دو به هم شادمان




نبودند جز شادمان یک زمان






چو پر شد سر از جام روشن‌گلاب




به خواب و به آسایش آمد شتاب






چو روز درخشان برآورد چاک




بگسترد یاقوت بر تیره خاک






جهاندار بنشست و کاوس کی




دو شاه سرافراز و دو نیک‌پی






ابا رستم گرد و دستان به هم




همی گفت کاوس هر بیش و کم






از افراسیاب اندر آمد نخست




دو رخ را به خون دو دیده بشست






بگفت آنکه او با سیاوش چه کرد




از ایران سراسر برآورد گرد






بسی پهلوانان که بیجان شدند




زن و کودک خرد پیچان شدند






بسی شهر بینی ز ایران خراب




تبه گشته از رنج افراسیاب






ترا ایزدی هرچ بایدت هست




ز بالا و از دانش و زور دست






ز فر تمامی و نیک‌اختری




ز شاهان به هر گونه‌ای برتری






کنون از تو سوگند خواهم یکی




نباید که پیچی ز داد اندکی






که پرکین کنی دل ز افراسیاب




دمی آتش اندر نیاری به آب






ز خویشی مادر بدو نگروی




نپیچی و گفت کسی نشمری






به گنج و فزونی نگیری فریب




همان گر فراز آیدت گر نشیب






به تاج و به تخت و نگین و کلاه




به گفتار با او نگردی ز راه






بگویم که بنیاد سوگند چیست




خرد را و جان ترا پند چیست






بگویی به دادار خورشید و ماه




به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه






به فر و به نیک‌اختر ایزدی




که هرگز نپیچی به سوی بدی






میانجی نخواهی جز از تیغ و گرز




منش برز داری و بالای برز






چو بشنید زو شهریار جوان




سوی آتش آورد روی و روان






به دادار دارنده سوگند خورد




به روز سپید و شب لاژورد






به خورشید و ماه و به تخت و کلاه




به مهر و به تیغ و به دیهیم شاه






که هرگز نپیچم سوی مهر اوی




نبینم بخواب اندرون چهر اوی






یکی خط بنوشت بر پهلوی




به مشکاب بر دفتر خسروی






گوا بود دستان و رستم برین




بزرگان لشکر همه همچنین






به زنهار بر دست رستم نهاد




چنان خط و سوگند و آن رسم و داد






ازان پس همی خوان و می خواستند




ز هر گونه مجلس بیاراستند






ببودند یک هفته با رود و می




بزرگان به ایوان کاوس کی






جهاندار هشتم سر و تن بشست




بیاسود و جای نیایش بجست






به پیش خداوند گردان سپهر




برفت آفرین را بگسترد چهر






شب تیره تا برکشید آفتاب




خروشان همی بود دیده پرآب






چنین گفت کای دادگر یک خدای




جهاندار و روزی ده و رهنمای






به روز جوانی تو کردی رها




مرا بی‌سپاه از دم اژدها






تو دانی که سالار توران سپاه




نه پرهیز داند نه شرم گناه






به ویران و آباد نفرین اوست




دل بیگناهان پر از کین اوست






به بیداد خون سیاوش بریخت




بدین مرز باران آتش ببیخت






دل شهریاران پر از بیم اوست




بلا بر زمین تخت و دیهیم اوست






به کین پدر بنده را دست گیر




ببخشای بر جان کاوس پیر






تو دانی که او را بدی گوهرست




همان بدنژادست و افسونگرست






فراوان بمالید رخ بر زمین




همی خواند بر کردگار آفرین






وزان جایگه شد سوی تخت باز




بر پهلوانان گردن‌فراز






چنین گفت کای نامداران من




جهانگیر و خنجر گزاران من






بپیمودم این بوم ایران بر اسپ




ازین مرز تا خان آذرگشسپ






ندیدم کسی را که دلشاد بود




توانگر بد و بومش آباد بود






همه خستگانند از افراسیاب




همه دل پر از خون و دیده پرآب






نخستین جگرخسته از وی منم




که پر درد ازویست جان و تنم






دگر چون نیا شاه آزادمرد




که از دل همی برکشد باد سرد






به ایران زن و مرد ازو با خروش




ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش






کنون گر همه ویژهٔار منید




به دل سربسر دوستدار منید






به کین پدر بست خواهم میان




بگردانم این بد ز ایرانیان






اگر همگنان رای جنگ آورید




بکوشید و رستم پلنگ آورید






مرا این سخن پیش بیرون شود




ز جنگ یلان کوه هامون شود






هران خون که آید به کین ریخته




گنهکار او باشد آویخته






وگر کشته گردد کسی زین سپاه




بهشت بلندش بود جایگاه






چه گویید و این را چه پاسخ دهید




همه یکسره رای فرخ نهید






بدانید کو شد به بد پیشدست




مکافات بد را نشاید نشست






بزرگان به پاسخ بیاراستند




به درد دل از جای برخاستند






که ای نامدار جهان شادباش




همیشه ز رنج و غم آزاد باش






تن و جان ما سربه‌سر پیش تست




غم و شادمانی کم و بیش تست






ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم




همه بنده‌ایم ارچه آزاده‌ایم






چو پاسخ چنین یافت از پیلتن




ز طوس و ز گودرز و از انجمن






رخ شاه شد چون گل ارغوان




که دولت جوان بود و خسرو جوان






بدیشان فراوان بکرد آفرین




که آباد بادا به گردان زمین






بگشت اندرین نیز گردان سپهر




چو از خوشه خورشید بنمود چهر






ز پهلو همه موبدانرا بخواند




سخنهای بایسته چندی براند






دو هفته در بار دادن ببست




بنوی یکی دفتر اندر شکست






بفرمود موبد به روزی دهان




که گویند نام کهان و مهان






نخستین ز خویشان کاوس کی




صد و ده سپهبد فگندند پی






سزاوار بنوشت نام گوان




چنانچون بود درخور پهلوان






فریبرز کاوسشان پیش رو




کجا بود پیوستهٔ شاه نو






گزین کرد هشتاد تن نوذری




همه گرزدار و همه لشکری






زرسپ سپهبد نگهدارشان




که بردی به هر کار تیمارشان






که تاج کیان بود و فرزند طوس




خداوند شمشیر و گوپال و کوس






سه دیگر چو گودرز کشواد بود




که لشکر به رای وی آباد بود






نبیره پسر داشت هفتاد و هشت




دلیران کوه و سواران دشت






فروزندهٔ تاج و تخت کیان




فرازندهٔ اختر کاویان






چو شصت و سه از تخمهٔ گژدهم




بزرگان و سالارشان گستهم






ز خویشان میلاد بد صد سوار




چو گرگین پیروزگر مایه‌دار






ز تخم لواده چو هشتادو پنج




سواران رزم و نگهبان گنج






کجا برته بودی نگهدارشان




به رزم اندرون دست بردارشان






چو سی و سه مهتر ز تخم پشنگ




که رویین بدی شاهشان روز جنگ






به گاه نبرد او بدی پیش کوس




نگهبان گردان و داماد طوس






ز خویشان شیروی هفتاد مرد




که بودند گردان روز نبرد






گزین گوان شهره فرهاد بود




گه رزم سندان پولاد بود






ز تخم گرازه صد و پنج گرد




نگهبان ایشان هم او را سپرد






کنارنگ وز پهلوانان جزین




ردان و بزرگان باآفرین






چنان بد که موبد ندانست مر




ز بس نامداران با برز و فر






نوشتند بر دفتر شهریار




همه نامشان تا کی آید به کار






بفرمود کز شهر بیرون شوند




ز پهلو سوی دشت و هامون شوند






سر ماه باید که از کرنای




خروش آید و زخم هندی درای






همه سر سوی رزم توران نهند




همه شادمانی و سوران نهند






نهادند سر پیش او بر زمین




همه یک به یک خواندند آفرین






که ما بندگانیم و شاهی تراست




در گاو تا برج ماهی تراست






به جایی که بودند ز اسپان یله




به لشکر گه آورد یکسر گله






بفرمود کان کو کمند افگنست




به زرم اندرون گرد و رویین تنست






به پیش فسیله کمند افگنند




سر بادپایان به بند افگنند






در گنج دینار بگشاد و گفت




که گنج از بزرگان نشاید نهفت






گه بخشش و کینهٔ شهریار




شود گنج دینار بر چشم‌خوار






به مردان همی گنج و تخت آوریم




به خورشید بار درخت آوریم






چرا برد باید غم روزگار




که گنج از پی مردم آید به کار






بزرگان ایران از انجمن




نشسته به پیشش همه تن به تن






بیاورد صد جامه دیبای روم




همه پیکر از گوهر و زر بوم






هم از خز و منسوج و هم پرنیان




یکی جام پر گوهر اندر میان






نهادند پیش سرافراز شاه




چنین گفت شاه جهان با سپاه






که اینت بهای سر بی‌بها




پلاشان دژخیم نر اژدها






کجا پهلوان خواند افراسیاب




به بیداری او شود سیر خواب






سر و تیغ و اسپش بیارد چو گرد




به لشکر گه ما بروز نبرد






بقیه در بحث بعدی



دوشنبه 20/6/1391 - 14:41 - 0 تشکر 556560

بقیه پادشاهی كیخسرو

سبک بیژن گیو بر پای جست



میان کشتن اژدها را ببست





همه جامه برداشت وان جام زر




به جام اندرون نیز چندی گهر






بسی آفرین کرد بر شهریار




که خرم بدی تا بود روزگار






وزانجا بیامد به جای نشست




گرفته چنان جام گوهر به دست






به گنجور فرمود پس شهریار




که آرد دو صد جامهٔ زرنگار






صد از خز و دیبا و صد پرنیان




دو گلرخ به زنار بسته میان






چنین گفت کین هدیه آن را دهم




وزان پس بدو نیز دیگر دهم






که تاج تژاو آورد پیش من




وگر پیش این نامدار انجمن






که افراسیابش به سر برنهاد




ورا خواند بیدار و فرخ نژاد






همان بیژن گیو برجست زود




کجا بود در جنگ برسان دود






بزد دست و آن هدیه‌ها برگرفت




ازو ماند آن انجمن در شگفت






بسی آفرین کرد و بنشست شاد




که گیتی به کیخسرو آباد باد






بفرمود تا با کمر ده غلام




ده اسپ گزیده به زرین ستام






ز پوشیده رویان ده آراسته




بیاورد موبد چنین خواسته






چنین گفت بیدار شاه رمه




که اسپان و این خوبرویان همه






کسی را که چون سر بپیچد تژاو




سزد گر ندارد دل شیر گاو






پرستنده‌ای دارد او روز جنگ




کز آواز او رام گردد پلنگ






به رخ چون بهار و به بالا چو سرو




میانش چو غرو و به رفتن چو تذرو






یکی ماهرویست نام اسپنوی




سمن پیکر و دلبر و مشک بوی






نباید زدن چون بیابدش تیغ




که از تیغ باشد چنان رخ دریغ






به خم کمر ار گرفته کمر




بدان سان بیارد مر او را به بر






بزد دست بیژن بدان هم به بر




بیامد بر شاه پیروزگر






به شاه جهان بر ستایش گرفت




جهان‌آفرین را نیایش گرفت






بدو شاد شد شهریار بزرگ




چنین گفت کای نامدار سترگ






چو تو پهلوان یار دشمن مباد




درخشنده جان تو بی‌تن مباد






جهاندار از آن پس به گنجور گفت




که ده جام زرین بیار از نهفت






شمامه نهاده در آن جام زر




ده از نقرهٔ خام با شش گهر






پر از مشک جامی ز یاقوت زرد




ز پیروزه دیگر یکی لاژورد






عقیق و زمرد بر او ریخته




به مشک و گلاب آندرآمیخته






پرستنده‌ای با کمر ده غلام




ده اسپ گرانمایه زرین ستام






چنین گفت کین هدیه آن را که تاو




بود در تنش روز جنگ تژاو






سرش را بدین بارگاه آورد




به پیش دلاور سپاه آورد






ببر زد بدین گیو گودرز دست




میان رزم آن پهلوان را ببست






گرانمایه خوبان و آن خواسته




ببردند پیش وی آراسته






همی خواند بر شهریار آفرین




که بی تو مبادا کلاه و نگین






وزان پس به گنجور فرمود شاه




که ده جام زرین بنه پیش گاه






برو ریز دینار و مشک و گهر




یکی افسری خسروی با کمر






چنین گفت کین هدیه آن را که رنج




ندارد دریغ از پی نام و گنج






از ایدر شود تا در کاسه رود




دهد بر روان سیاوش درود






ز هیزم یکی کوه بیند بلند




فزونست بالای او ده کمند






چنان خواست کان ره کسی نسپرد




از ایران به توران کسی نگذرد






دلیری از ایران بباید شدن




همه کاسه رود آتش اندر زدن






بدان تا گر آنجا بود رزمگاه




پس هیزم اندر نماند سپاه






همان گیو گفت این شکار منست




برافروختن کوه کار منست






اگر لشکر آید نترسم ز رزم




برزم اندرون کرگس آرم ببزم






«ره لشکر از برف آسان کنم




دل ترک از آن هراسان کنم»






همه خواسته گیو را داد شاه




بدو گفت کای نامدار سپاه






که بی تیغ تو تاج روشن مباد




چنین باد و بی بت برهمن مباد






بفرمود صد دیبهٔ رنگ رنگ




که گنجور پیش آورد بی‌درنگ






هم از گنج صد دانه خوشاب جست




که آب فسردست گفتی درست






ز پرده پرستار پنج آورید




سر جعد از افسر شده ناپدید






چنین گفت کین هدیه آن را سزاست




که برجان پاکش خرد پادشاست






دلیرست و بینا دل و چرب‌گوی




نه برتابد از شیر در جنگ روی






پیامی برد نزد افراسیاب




ز بیمش نیارد بدیده در آب






ز گفتار او پاسخ آرد بمن




که دانید از این نامدار انجمن






بیازید گرگین میلاد دست




بدان راه رفتن میان راببست






پرستار و آن جامهٔ زرنگار




بیاورد با گوهر شاهوار






ابر شهریار آفرین کرد و گفت




که با جان خسرو خرد باد جفت






چو روی زمین گشت چون پر زاغ




ز افراز کوه اندر آمد چراغ






سپهبد بیامد بایوان خویش




برفتند گردان سوی خان خویش






می آورد و رامشگران را بخواند




همه شب همی زر و گوهر فشاند






چو از روز شد کوه چون سندروس




بابر اندر آمد خروش خروس






تهمتن بیامد به درگاه شاه




ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه






زواره فرامرز با او بهم




همی رفت هر گونه از بیش و کم






چنین گفت رستم به شاه زمین




که ای نامبردار باآفرین






بزاولستان در یکی شهر بود




کزان بوم و بر تور را بهر بود






منوچهر کرد آن ز ترکان تهی




یکی خوب جایست با فرهی






چو کاوس شد بی‌دل و پیرسر




بیفتاد ازو نام شاهی و فر






همی باژ و ساوش بتوران برند




سوی شاه ایران همی ننگرند






فراوان بدان مرز پیلست و گنج




تن بیگناهان از ایشان برنج






ز بس کشتن و غارت و تاختن




سر از باژ ترکان برافراختن






کنون شهریاری بایران تراست




تن پیل و چنگال شیران تراست






یکی لشکری باید اکنون بزرگ




فرستاد با پهلوانی سترگ






اگر باژ نزدیک شاه آورند




وگر سر بدین بارگاه آورند






چو آن مرز یکسر بدست آوریم




بتوران زمین بر شکست آوریم






برستم چنین پاسخ آورد شاه




که جاوید بادی که اینست راه






ببین تا سپه چند باید بکار




تو بگزین از این لشکر نامدار






زمینی که پیوستهٔ مرز تست




بهای زمین درخور ارز تست






فرامرز را ده سپاهی گران




چنان چون بباید ز جنگ‌آوران






گشاده شود کار بر دست اوی




بکام نهنگان رسد شصت اوی






رخ پهلوان گشت ازان آبدار




بسی آفرین خواند بر شهریار






بفرمود خسرو بسالار بار




که خوان از خورشگر کند خواستار






می آورد و رامشگران را بخواند




وز آواز بلبل همی خیره ماند






سران با فرامرز و با پیلتن




همی باده خوردند بر یاسمن






غریونده نای و خروشنده چنگ




بدست اندرون دستهٔ بوی و رنگ






همه تازه‌روی و همه شاددل




ز درد و غمان گشته آزاددل






ز هرگونه گفتارها راندند




سخنهای شاهان بسی خواندند






که هر کس که در شاهی او داد داد




شود در دو گیتی ز کردار شاد






همان شاه بیدادگر در جهان




نکوهیده باشد بنزد مهان






به گیتی بماند از او نام بد




همان پیش یزدان سرانجام بد






کسی را که پیشه بجز داد نیست




چنو در دو گیتی دگر شاد نیست






چو خورشید تابان برآمد ز کوه




سراینده آمد ز گفتن ستوه






تبیره برآمد ز درگاه شاه




رده برکشیدند بر بارگاه






ببستند بر پیل رویینه خم




برآمد خروشیدن گاودم






نهادند بر کوههٔ پیل تخت




ببار آمد آن خسروانی درخت






بیامد نشست از بر پیل شاه




نهاده بسر بر ز گوهر کلاه






یکی طوق پر گوهر شاهوار




فروهشته از تاج دو گوشوار






بزد مهره بر کوههٔ ژنده پیل




زمین شد بکردار دریای نیل






ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد




سیه شد زمین آسمان لاژورد






تو گفتی بدام اندرست آفتاب




وگر گشت خم سپهر اندر آب






همی چشم روشن عنانرا ندید




سپهر و ستاره سنان را ندید






ز دریای ساکن چو برخاست موج




سپاه اندر آمد همی فوج فوج






سراپرده بردند ز ایوان بدشت




سپهر از خروشیدن آسیمه گشت






همی زد میان سپه پیل گام




ابا زنگ زرین و زرین ستام






یکی مهره در جام بر دست شاه




بکیوان رسیده خروش سپاه






چو بر پشت پیل آن شه نامور




زدی مهره بر جام و بستی کمر






نبودی بهر پادشاهی روا




نشستن مگر بر در پادشا






ازان نامور خسرو سرکشان




چنین بود در پادشاهی نشان






همی بود بر پیل در پهن دشت




بدان تا سپه پیش او برگذشت






نخستین فریبرز بد پیش رو




که بگذشت پیش جهاندار نو






ابا گرز و با تاج و زرینه کفش




پس پشت خورشید پیکر درفش






یکی باره‌ای برنشسته سمند




بفتراک بر حلقه کرده کمند






همی رفت با باد و با برز و فر




سپاهش همه غرقه در سیم و زر






برو آفرین کرد شاه جهان




که بیشی ترا باد و فر مهان






بهر کار بخت تو پیروز باد




بباز آمدن باد پیروز و شاد






پس شاه گودرز کشواد بود




که با جوشن و گرز پولاد بود






درفش از پس پشت او شیر بود




که جنگش بگرز و بشمشیر بود






بچپ بر همی رفت رهام نیو




سوی راستش چون سرافراز گیو






پس پشت شیدوش یل با درفش




زمین گشته از شیر پیکر بنفش






هزار از پس پشت آن سرفراز




عناندار با نیزه‌های دراز






یکی گرگ پیکر درفشی سیاه




پس پشت گیو اندرون با سپاه






درفش جهانجوی رهام ببر




که بفراخته بود سر تا بابر






پس بیژن اندر درفشی دگر




پرستارفش بر سرش تاج زر






نبیره پسر داشت هفتاد و هشت




از ایشان نبد جای بر پهن دشت






پس هر یک اندر دگرگون درفش




جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش






تو گفتی که گیتی همه زیر اوست




سر سروران زیر شمشیر اوست






چو آمد بنزدیکی تخت شاه




بسی آفرین خواند بر تاج و گاه






بگودرز و بر شاه کرد آفرین




چه بر گیو و بر لشکرش همچنین






پس پشت گودرز گستهم بود




که فرزند بیدار گژدهم بود






یکی نیزه بودی به چنگش بجنگ




کمان یار او بود و تیر خدنگ






ز بازوش پیکان بزندان بدی




همی در دل سنگ و سندان بدی






ابا لشکری گشن و آراسته




پر از گرز و شمشیر و پر خواسته






یکی ماه‌پیکر درفش از برش




بابر اندر آورده تابان سرش






همی خواند بر شهریار آفرین




ازو شاد شد شاه ایران‌زمین






پس گستهم اشکش تیزگوش




که با زور و دل بود و با مغز و هوش






یکی گرزدار از نژاد همای




براهی که جستیش بودی بپای






سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ




سگالیده جنگ و برآورده خوچ






کسی در جهان پشت ایشان ندید




برهنه یک انگشت ایشان ندید






درفشی برآورده پیکر پلنگ




همی از درفشش ببارید جنگ






بسی آفرین کرد بر شهریار




بدان شادمان گردش روزگار






نگه کرد کیخسرو از پشت پیل




بدید آن سپه را زده بر دو میل






پسند آمدش سخت و کرد آفرین




بدان بخت بیدار و فرخ‌نگین






ازان پس درآمد سپاهی گران




همه نامداران جوشن‌وران






سپاهی کز ایشان جهاندار شاه




همی بود شادان دل و نیک‌خواه






گزیده پس اندرش فرهاد بود




کزو لشکر خسرو آباد بود






سپه را بکردار پروردگار




بهر جای بودی به هر کار یار






یکی پیکرآهو درفش از برش




بدان سایهٔ آهو اندر سرش






سپاهش همه تیغ هندی بدست




زره سغدی زین ترکی نشست






چو دید آن نشست و سر گاه نو




بسی آفرین خواند بر شاه نو






گرازه سر تخمهٔ گیوگان




همی رفت پرخاشجوی و ژگان






درفشی پس پشت پیکر گراز




سپاهی کمندافگن و رزمساز






سواران جنگی و مردان دشت




بسی آفرین کرد و اندر گذشت






ازان شادمان شد که بودش پسند




بزین اندرون حلقه‌های کمند






دمان از پسش زنگهٔ شاوران




بشد با دلیران و کنداوران






درفشی پس پشت پیکرهمای




سپاهی چو کوه رونده ز جای






هرانکس که از شهر بغداد بود




که با نیزه و تیغ و پولاد بود






همه برگذشتند زیر همای




سپهبد همی داشت بر پیل جای






بسی زنگه بر شاه کرد آفرین




بران برز و بالا و تیغ و نگین






ز پشت سپهبد فرامرز بود




که با فر و با گرز و باارز بود






ابا کوس و پیل و سپاهی گران




همه رزم جویان و کنداوران






ز کشمیر وز کابل و نیمروز




همه سرفرازان گیتی‌فروز






درفشی کجا چون دلاور پدر




که کس را ز رستم نبودی گذر






سرش هفت همچون سر اژدها




تو گفتی ز بند آمدستی رها






بیامد بسان درختی ببار




یکی آفرین خواند بر شهریار






دل شاه گشت از فرامرز شاد




همی کرد با او بسی پند یاد






بدو گفت پروردهٔ پیلتن




سرافراز باشد بهر انجمن






تو فرزند بیداردل رستمی




ز دستان سامی و از نیرمی






کنون سربسر هندوان مر تراست




ز قنوج تا سیستان مر تراست






گر ایدونک با تو نجویند جنگ




برایشان مکن کار تاریک و تنگ






بهر جایگه یار درویش باش




همه رادبا مردم خویش باش






ببین نیک تا دوستدار تو کیست




خردمند و انده‌گسار تو کیست






بخوبی بیارای و فردا مگوی




که کژی پشیمانی آرد بروی






ترا دادم این پادشاهی بدار




بهر جای خیره مکن کارزار






مشو در جوانی خریدار گنج




ببی رنج کس هیچ منمای رنج






مجو ایمنی در سرای فسوس




که گه سندروسست و گاه آبنوس






ز تو نام باید که ماند بلند




نگر دل نداری بگیتی نژند






مرا و ترا روز هم بگذرد




دمت چرخ گردان همی بشمرد






دلت شاد باید تن و جان درست




سه دیگر ببین تا چه بایدت جست






جهان‌آفرین از تو خشنود باد




دل بدسگالت پر از دود باد






چو بشنید پند جهاندار نو




پیاده شد از بارهٔ تیزرو






زمین را ببوسید و بردش نماز




بتابید سر سوی راه دراز






بسی آفرین خواند بر شاه نو




که هر دم فزون باش چون ماه نو






تهمتن دو فرسنگ با او برفت




همی مغزش از رفتن او بتفت






بیاموختش بزم و رزم و خرد




همی خواست کش روز رامش برد






پر از درد از آن جایگه بازگشت




بسوی سراپرده آمد ز دشت






سپهبد فرود آمد از پیل مست




یکی بارهٔ تیزتگ برنشست






گرازان بیامد به پرده‌سرای




سری پر ز باد و دلی پر ز رای






چو رستم بیامد بیاورد می




بجام بزرگ اندر افگند پی






همی گفت شادی ترا مایه بس




بفردا نگوید خردمند کس






کجا سلم و تور و فریدون کجاست




همه ناپدیدند با خاک راست






بپوییم و رنجیم و گنج آگنیم




بدل بر همی آرزو بشکنیم






سرانجام زو بهره خاکست و بس




رهایی نیابد ز او هیچ کس






شب تیره سازیم با جام می




چو روشن شود بشمرد روز پی






بگوییم تا برکشد نای طوس




تبیره برآرند با بوق و کوس






ببینیم تا دست گردان سپهر




بدین جنگ سوی که یازد بمهر






بکوشیم وز کوشش ما چه سود




کز آغاز بود آنچ بایست بود



دوشنبه 20/6/1391 - 14:46 - 0 تشکر 556563








گفتار اندر داستان فرود سیاوش



فردوسی





جهانجوی چون شد سرافراز و گرد




سپه را بدشمن نشاید سپرد






سرشک اندر آید بمژگان ز رشک




سرشکی که درمان نداند پزشک






کسی کز نژاد بزرگان بود




به بیشی بماند سترگ آن بود






چو بی‌کام دل بنده باید بدن




بکام کسی داستانها زدن






سپهبد چو خواند ورا دوستدار




نباشد خرد با دلش سازگار






گرش زآرزو بازدارد سپهر




همان آفرینش نخواند بمهر






ورا هیچ خوبی نخواهد به دل




شود آرزوهای او دلگسل






و دیگر کش از بن نباشد خرد




خردمندش از مردمان نشمرد






چو این داستان سربسر بشنوی




ببینی سر مایهٔ بدخوی






چو خورشید بنمود بالای خویش




نشست از بر تند بالای خویش






بزیر اندر آورد برج بره




چنین تا زمین زرد شد یکسره






تبیره برآمد ز درگاه طوس




همان نالهٔ بوق و آوای کوس






ز کشور برآمد سراسر خروش




زمین پرخروش و هوا پر ز جوش






از آواز اسپان و گرد سپاه




بشد قیرگون روی خورشید و ماه






ز چاک سلیح و ز آوای پیل




تو گفتی بیاگند گیتی به نیل






هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش




ز تابیدن کاویانی درفش






بگردش سواران گودرزیان




میان اندرون اختر کاویان






سپهدار با افسر و گرز و نای




بیامد ز بالای پرده‌سرای






بشد طوس با کاویانی درفش




بپای اندرون کرده زرینه کفش






یکی پیل پیکر درفش از برش




بابر اندر آورده تابان سرش






بزرگان که با طوق و افسر بدند




جهانجوی وز تخم نوذر بدند






برفتند یکسر چو کوهی سیاه




گرازان و تازان بنزدیک شاه






بفرمود تا نامداران گرد




ز لشکر سپهبد سوی شاه برد






چو لشکر همه نزد شاه آمدند




دمان با درفش و کلاه آمدند






بدیشان چنین گفت بیدار شاه




که طوس سپهبد به پیش سپاه






بپایست با اختر کاویان




بفرمان او بست باید میان






بدو داد مهری به پیش سپاه




که سالار اویست و جوینده راه






بفرمان او بود باید همه




کجا بندها زو گشاید همه






بدو گفت مگذر ز پیمان من




نگه‌دار آیین و فرمان من






نیازرد باید کسی را براه




چنینست آیین تخت و کلاه






کشاورز گر مردم پیشه‌ور




کسی کو بلشکر نبندد کمر






نباید که بر وی وزد باد سرد




مکوش ایچ جز با کسی همنبرد






نباید نمودن به آبی رنج رنج




که بر کس نماند سرای سپنج






گذر زی کلات ایچ گونه مکن




گر آن ره روی خام گردد سخن






روان سیاوش چو خورشید باد




بدان گیتیش جای امید باد






پسر بودش از دخت پیران یکی




که پیدا نبود از پدر اندکی






برادر به من نیز ماننده بود




جوان بود و همسال و فرخنده بود






کنون در کلاتست و با مادرست




جهانجوی با فر و با لشکرست






نداند کسی را ز ایران بنام




ازان سو به نباید کشیدن لگام






سپه دارد و نامداران جنگ




یکی کوه بر راه دشوار و تنگ






همو مرد جنگست و گرد و سوار




بگوهر بزرگ و بتن نامدار






براه بیابان بباید شدن




نه نیکو بود راه شیران زدن






چنین گفت پس طوس با شهریار




که از رای تو نگذرد روزگار






براهی روم کم تو فرمان دهی




نیاید ز فرمان تو جز بهی






سپهبد بشد تیز و برگشت شاه




سوی کاخ با رستم و با سپاه






یکی مجلس آراست با پیلتن




رد و موبد و خسرو رای زن






فراوان سخن گفت ز افراسیاب




ز رنج تن خویش وز درد باب






ز آزردن مادر پارسا




که با ما چه کرد آن بد پرجفا






مرا زی شبانان بی‌مایه داد




ز من کس ندانست نام و نژاد






فرستادم این بار طوس و سپاه




ازین پس من و تو گذاریم راه






جهان بر بداندیش تنگ آوریم




سر دشمنان زیر سنگ آوریم






ورا پیلتن گفت کین غم مدار




به کام تو گردد همه روزگار






وزان روی منزل بمنزل سپاه




همی رفت و پیش‌اندر آمد دو راه






ز یک سو بیابان بی آب و نم




کلات از دگر سوی و راه چرم






بماندند بر جای پیلان و کوس




بدان تا بیاید سپهدار طوس






کدامین پسند آیدش زین دو راه




بفرمان رود هم بران ره سپاه






چو آمد بر سرکشان طوس نرم




سخن گفت ازان راه بی‌آب و گرم






بگودرز گفت این بیابان خشک




اگر گرد عنبر دهد باد مشک






چو رانیم روزی به تندی دراز




بب و بسایش آید نیاز






همان به که سوی کلات و چرم




برانیم و منزل کنیم از میم






چپ و راست آباد و آب روان




بیابان چه جوییم و رنج روان






مرا بود روزی بدین ره گذر




چو گژدهم پیش سپه راهبر






ندیدیم از این راه رنجی دراز




مگر بود لختی نشیب و فراز






بدو گفت گودرز پرمایه شاه




ترا پیش‌رو کرد پیش سپاه






بران ره که گفت او سپه را بران




نباید که آید کسی را زیان






نباید که گردد دل‌آزرده شاه




بد آید ز آزار او بر سپاه






بدو گفت طوس ای گو نامدار




ازین گونه اندیشه در دل مدار






کزین شاه را دل نگردد دژم




سزد گر نداری روان جفت غم






همان به که لشکر بدین سو بریم




بیابان و فرسنگها نشمریم






بدین گفته بودند همداستان




برین بر نزد نیز کس داستان






براندند ازان راه پیلان و کوس




بفرمان و رای سپهدار طوس






پس آگاهی آمد بنزد فرود




که شد روی خورشید تابان کبود






ز نعل ستوران وز پای پیل




جهان شد بکردار دریای نیل






چو بشنید ناکار دیده جوان




دلش گشت پر درد و تیره روان






بفرمود تا هرچ بودش یله




هیونان وز گوسفندان گله






فسیله ببند اندر آرند نیز




نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز






همه پاک سوی سپد کوه برد




ببند اندرون سوی انبوه برد






جریره زنی بود مام فرود




ز بهر سیاوش دلش پر ز دود






بر مادر آمد فرود جوان




بدو گفت کای مام روشن‌روان






از ایران سپاه آمد و پیل و کوس




بپیش سپه در سرافراز طوس






چه گویی چه باید کنون ساختن




نباید که آرد یکی تاختن






جریره بدو گفت کای رزمساز




بدین روز هرگز مبادت نیاز






بایران برادرت شاه نوست




جهاندار و بیدار کیخسروست






ترا نیک داند به نام و گهر




ز هم خون وز مهرهٔ یک پدر






برادرت گر کینه جوید همی




روان سیاوش بشوید همی






گر او کینه جوید همی از نیا




ترا کینه زیباتر و کیمیا






برت را بخفتان رومی بپوش




برو دل پر از جوش و سر پر خروش






به پیش سپاه برادر برو




تو کینخواه نو باش و او شاه نو






که زیبد کز این غم بنالد پلنگ




ز دریا خروشان برآید نهنگ






وگر مرغ با ماهیان اندر آب




بخوانند نفرین به افراسیاب






که اندر جهان چون سیاوش سوار




نبندد کمر نیز یک نامدار






به گردی و مردی و جنگ و نژاد




باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد






بدو داد پیران مرا از نخست




وگر نه ز ترکان همی زن نجست






نژاد تو از مادر و از پدر




همه تاجدار و هم نامور






تو پور چنان نامور مهتری




ز تخم کیانی و کی‌منظری






کمربست باید بکین پدر




بجای آوریدن نژاد و گهر






چنین گفت ازان پس بمادر فرود




کز ایران سخن با که باید سرود






که باید که باشد مرا پایمرد




ازین سرفرازان روز نبرد






کز ایشان ندانم کسی را بنام




نیامد بر من درود و پیام






بدو گفت ز ایدر برو با تخوار




مدار این سخن بر دل خویش خوار






کز ایران که و مه شناسد همه




بگوید نشان شبان و رمه






ز بهرام وز زنگهٔ شاوران




نشان جو ز گردان و جنگ‌آوران






همیشه سر و نام تو زنده باد




روان سیاوش فروزنده باد






ازین هر دو هرگز نگشتی جدای




کنارنگ بودند و او پادشای






نشان خواه ازین دو گو سرفراز




کز ایشان مرا و ترا نیست راز






سران را و گردنکشان را بخوان




می و خلعت آرای و بالا و خوان






ز گیتی برادر ترا گنج بس




همان کین و آیین به بیگانه کس






سپه را تو باش این زمان پیش رو




تویی کینه‌خواه جهاندار نو






ترا پیش باید بکین ساختن




کمر بر میان بستن و تاختن






بدو گفت رای تو ای شیر زن




درفشان کند دوده و انجمن






چو برخاست آوای کوس از چرم




جهان کرد چون آبنوس از میم






یکی دیده‌بان آمد از دیده‌گاه




سخن گفت با او ز ایران سپاه






که دشت و در و کوه پر لشکرست




تو خورشید گویی ببند اندرست






ز دربند دژ تا بیابان گنگ




سپاهست و پیلان و مردان جنگ






فرود از در دژ فرو هشت بند




نگه کرد لشکر ز کوه بلند






وزان پس بیامد در دژ ببست




یکی بارهٔ تیز رو بر نشست






برفتند پویان تخوار و فرود




جوان را سر بخت بر گرد بود






از افراز چون کژ گردد سپهر




نه تندی بکار آید از بن نه مهر






گزیدند تیغ یکی برز کوه




که دیدار بد یکسر ایران گروه






جوان با تخوار سرایند گفت




که هر چت بپرسم نباید نهفت






کنارنگ وز هرک دارد درفش




خداوند گوپال و زرینه کفش






چو بینی به من نام ایشان بگوی




کسی را که دانی از ایران بروی






سواران رسیدند بر تیغ کوه




سپاه اندر آمد گروها گروه






سپردار با نیزه‌ور سی هزار




همه رزمجوی از در کارزار






سوار و پیاده بزرین کمر




همه تیغ دار و همه نیزه‌ور






ز بس ترگ زرین و زرین درفش




ز گوپال زرین و زرینه کفش






تو گفتی به کان اندرون زر نماند




برآمد یکی ابر و گوهر فشاند






ز بانگ تبیره میان دو کوه




دل کرگس اندر هوا شد ستوه






چنین گفت کاکنون درفش مهان




بگو و مدار ایچ گونه نهان






بدو گفت کان پیل پیکر درفش




سواران و آن تیغهای بنفش






کرا باشد اندر میان سپاه




چنین آلت ساز و این دستگاه






چو بشنید گفتار او را تخوار




چنین داد پاسخ که ای شهریار






پس پشت طوس سپهبد بود




که در کینه پیکار او بد بود






درفشی پش پشت او دیگرست




چو خورشید تابان بدو پیکرست






برادر پدر تست با فر و کام




سپهبد فریبرز کاوس نام






پسش ماه پیکر درفشی بزرگ




دلیران بسیار و گردی سترگ






ورانام گستهم گژدهم خوان




که لرزان بود پیل ازو ز استخوان






پسش گرگ پیکر درفشی دراز




بگردش بسی مردم رزمساز






بزیر اندرش زنگهٔ شاوران




دلیران و گردان و کنداوران






درفشی پرستار پیکر چو ماه




تنش لعل و جعد از حریر سیاه






ورا بیژن گیو راند همی




که خون بسمان برفشاند همی






درفشی کجا پیکرش هست ببر




همی بشکند زو میان هژبر






ورا گرد شیدوش دارد بپای




چو کوهی همی اندر آید ز جای






درفش گرازست پیکر گراز




سپاهی کمندافگن و رزم ساز






درفشی کجا پیکرش گاومیش




سپاه از پس و نیزه‌داران ز پیش






چنان دان که آن شهره فرهاد راست




که گویی مگر با سپهرست راست






درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ




نشان سپهدار گیو سترگ






درفشی کجا شیر پیکر بزر




که گودرز کشواد دارد بسر






درفشی پلنگست پیکر گراز




پس ریونیزست با کام و ناز






درفشی کجا آهویش پیکرست




که نستوه گودرز با لشکرست






درفشی کجا غرم دارد نشان




ز بهرام گودرز کشوادگان






همه شیرمردند و گرد و سوار




یکایک بگویم درازست کار






چو یک‌یک بگفت از نشان گوان




بپیش فرود آن شه خسروان






مهان و کهان را همه بنگرید




ز شادی رخش همچو گل بشکفید






چو ایرانیان از بر کوهسار




بدیدند جای فرود و تخوار






برآشفت ازیشان سپهدار طوس




فروداشت بر جای پیلان و کوس






چنین گفت کز لشکر نامدار




سواری بباید کنون نیک‌یار






که جوشان شود زین میان گروه




برد اسپ تا بر سر تیغ کوه






ببیند که آن دو دلاور کیند




بران کوه سر بر ز بهر چیند






گر ایدونک از لشکر ما یکیست




زند بر سرش تازیانه دویست






وگر ترک باشند و پرخاش جوی




ببندد کشانش بیارد بروی






وگر کشته آید سپارد بخاک




سزد گر ندارد از آن بیم و باک






ورایدونک باشد ز کارآگاهان




که بشمرد خواهد سپه را نهان






همانجا بدونیم باید زدن




فروهشتن از کوه و باز آمدن






بسالار بهرام گودرز گفت




که این کار بر من نشاید نهفت






روم هرچ گفتی بجای آورم




سر کوه یکسر بپای آورم






بزد اسپ و راند از میان گروه




پراندیشه بنهاد سر سوی کوه






چنین گفت پس نامور با تخوار




که این کیست کامد چنین خوارخوار






همانانیندیشد از ما همی




بتندی برآید ببالا همی






ییک باره‌ای برنشسته سمند




بفتراک بربسته دارد کمند






چنین گفت پس رای‌زن با فرود




که این را بتندی نباید بسود






بنام و نشانش ندانم همی




ز گودرزیانش گمانم همی






چو خسرو ز توران بایران رسید




یکی مغفر شاه شد ناپدید






گمانی همی آن برم بر سرش




زره تا میان خسروانی برش






ز گودرز دارد همانا نژاد




یکی لب بپرسش بباید گشاد






چو بهرام بر شد ببالای تیغ




بغرید برسان غرنده میغ






چه مردی بدو گفت بر کوهسار




نبینی همی لشکر بیشمار






همی نشنوی نالهٔ بوق و کوس




نترسی ز سالار بیدار طوس






فرودش چنین پاسخ آورد باز




که تندی ندیدی تو تندی مساز






سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد




میارای لب را بگفتار سرد






نه تو شیر جنگی و من گور دشت




برین گونه بر ما نشاید گذشت






فزونی نداری تو چیزی ز من




بگردی و مردی و نیروی تن






سر و دست و پای و دل و مغز و هوش




زبانی سراینده و چشم و گوش






نگه کن بمن تا مرا نیز هست




اگر هست بیهوده منمای دست






سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی




شوم شاد اگر رای فرخ نهی






بدو گفت بهرام بر گوی هین




تو بر آسمانی و من بر زمین






فرود آن زمان گفت سالار کیست




برزم اندرون نامبردار کیست






بدو گفت بهرام سالار طوس




که با اختر کاویانست و کوس






ز گردان چو گودرز و رهام و گیو




چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو






چو گستهم و چون زنگهٔ شاوران




گرازه سر مرد کنداوران






بدو گفت کز چه ز بهرام نام




نبردی و بگذاشتی کار خام






ز گودرزیان ما بدوییم شاد




مرا زو نکردی بلب هیچ یاد






بدو گفت بهرام کای شیرمرد




چنین یاد بهرام با تو که کرد






چنین داد پاسخ مر او را فرود




که این داستان من ز مادر شنود






مرا گفت چون پیشت آید سپاه




پذیره شو و نام بهرام خواه






دگر نامداری ز کنداوران




کجا نام او زنگهٔ شاوران






همانند همشیرگان پدر




سزد گر بر ایشان بجویی گذر






بدو گفت بهرام کای نیکبخت




تویی بار آن خسروانی درخت






فرودی تو ای شهریار جوان




که جاوید بادی به روشن‌روان






بدو گفت کری فرودم درست




ازان سرو افگنده شاخی برست






بدو گفت بهرام بنمای تن




برهنه نشان سیاوش بمن






به بهرام بنمود بازو فرود




ز عنبر بگل بر یکی خال بود






کزان گونه بتگر بپرگار چین




نداند نگارید کس بر زمین






بدانست کو از نژاد قباد




ز تخم سیاوش دارد نژاد






برو آفرین کرد و بردش نماز




برآمد ببالای تند و دراز






فرود آمد از اسپ شاه جوان




نشست از بر سنگ روشن‌روان






ببهرام گفت ای سرافراز مرد




جهاندار و بیدار و شیر نبرد






دو چشم من ار زنده دیدی پدر




همانا نگشتی ازین شادتر






که دیدم ترا شاد و روشن‌روان




هنرمند و بینادل و پهلوان






بدان آمدستم بدین تیغ‌کوه




که از نامداران ایران گروه






بپرسم ز مردی که سالار کیست




برزم اندرون نامبردار کیست






یکی سور سازم چنانچون توان




ببینم بشادی رخ پهلوان






ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر




ببخشم ز هر چیز بسیار مر






وزان پس گرایم به پیش سپاه




بتوران شوم داغ‌دل کینه‌خواه






سزاوار این جستن کین منم




بجنگ آتش تیز برزین منم






سزد گر بگویی تو با پهلوان




که آید برین سنگ روشن‌روان






بباشیم یک هفته ایدر بهم




سگالیم هرگونه از بیش و کم






به هشتم چو برخیزد آوای کوس




بزین اندر آید سپهدار طوس






میان را ببندم بکین پدر




یکی جنگ سازم بدرد جگر






که با شیر جنگ آشنایی دهد




ز نر پر کرگس گوایی دهد






که اندر جهان کینه را زین نشان




نبندد میان کس ز گردنکشان






بدو گفت بهرام کای شهریار




جوان و هنرمند و گرد و سوار






بگویم من این هرچ گفتی بطوس




بخواهش دهم نیز بر دست بوس






ولیکن سپهبد خردمند نیست




سر و مغز او از در پند نیست






هنر دارد و خواسته هم نژاد




نیارد همی بر دل از شاه یاد






بشورید با گیو و گودرز و شاه




ز بهر فریبرز و تخت و کلاه






همی گوید از تخمهٔ نوذرم




جهان را بشاهی خود اندر خورم






سزد گر بپیچد ز گفتار من




گراید بتندی ز کردار من






جز از من هرآنکس که آید برت




نباید که بیند سر و مغفرت






که خودکامه مردیست بی تار و پود




کسی دیگر آید نیارد درود






و دیگر که با ما دلش نیست راست




که شاهی همی با فریبرز خواست






مرا گفت بنگر که بر کوه کیست




چو رفتی مپرسش که از بهر چیست






بگرز و بخنجر سخن گوی و بس




چرا باشد این روز بر کوه‌کس






بمژده من آیم چنو گشت رام




ترا پیش لشکر برم شادکام






وگر جز ز من دیگر آید کسی




نباید بدو بودن ایمن بسی






نیاید بر تو بجز یک سوار




چنینست آیین این نامدار






چو آید ببین تا چه آیدت رای




در دژ ببند و مپرداز جای






یکی گرز پیروزه دسته بزر




فرود آن زمان برکشید از کمر






بدو داد و گفت این ز من یادگار




همی دار تا خودکی آید بکار






چو طوس سپهبد پذیرد خرام




بباشیم روشن‌دل و شادکام






جزین هدیه‌ها باشد و اسپ و زین




بزر افسر و خسروانی نگین






چو بهرام برگشت با طوس گفت




که با جان پاکت خرد باد جفت






بدان کان فرودست فرزند شاه




سیاوش که شد کشته بر بی گناه






نمود آن نشانی که اندر نژاد




ز کاوس دارند و ز کیقباد






ترا شاه کیخسرو اندرز کرد




که گرد فرود سیاوش مگرد






چنین داد پاسخ ستمکاره طوس




که من دارم این لشکر و بوق و کوس






ترا گفتم او را بنزد من آر




سخن هیچگونه مکن خواستار






گر او شهریارست پس من کیم




برین کوه گوید ز بهر چیم






یکی ترک‌زاده چو زاغ سیاه




برین گونه بگرفت راه سپاه






نبینم ز خودکامه گودرزیان




مگر آنک دارد سپه را زیان






بترسیدی از بی‌هنر یک سوار




نه شیر ژیان بود بر کوهسار






سپه دید و برگشت سوی فریب




بخیره سپردی فراز و نشیب






وزان پس چنین گفت با سرکشان




که ای نامداران گردنکشان






یکی نامور خواهم و نامجوی




کز ایدر نهد سوی آن ترک روی






سرش را ببرد بخنجر ز تن




بپیش من آرد بدین انجمن






میان را ببست اندران ریونیز




همی زان نبردش سرآمد قفیز






بدو گفت بهرام کای پهلوان




مکن هیچ برخیره تیره روان






بترس از خداوند خورشید و ماه




دلت را بشرم آور از روی شاه






که پیوند اویست و همزاد اوی




سواریست نام‌آور و جنگ‌جوی






که گر یک سوار از میان سپاه




شود نزد آن پرهنر پور شاه






ز چنگش رهایی نیابد بجان




غم آری همی بر دل شادمان






سپهبد شد آشفته از گفت اوی




نبد پند بهرام یل جفت اوی






بفرمود تا نامبردار چند




بتازند نزدیک کوه بلند






ز گردان فراوان برون تاختند




نبرد وراگردن افراختند






بدیشان چنین گفت بهرام گرد




که این کار یکسر مدارید خرد






بدان کوه سر خویش کیخسروست




که یک موی او به ز صد پهلوست






هران کس که روی سیاوش بدید




نیارد ز دیدار او آرمید






چو بهرام داد از فرود این نشان




ز ره بازگشتند گردنکشان






بیامد دگرباره داماد طوس




همی کرد گردون برو بر فسوس






ز راه چرم بر سپدکوه شد




دلش پرجفا بود نستوه شد






چو از تیغ بالا فرودش بدید




ز قربان کمان کیان برکشید






چنین گفت با رزم دیده تخوار




که طوس آن سخنها گرفتست خوار






که آمد سواری و بهرام نیست




مرا دل درشتست و پدرام نیست






ببین تا مگر یادت آید که کیست




سراپای در آهن از بهر چیست






چنین داد پاسخ مر او را تخوار




که این ریونیزست گرد و سوار






چهل خواهرستش چو خرم بهار




پسر خود جزین نیست اندر تبار






فریبنده و ریمن و چاپلوس




دلیر و جوانست و داماد طوس






چنین گفت با مرد بینا فرود




که هنگام جنگ این نباید شنود






چو آید به پیکار کنداوران




بخوابمش بر دامن خواهران






بدو گر کند باد کلکم گذار




اگر زنده ماند بمردم مدار






بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار




چه گویی تو ای کار دیده تخوار






بدو گفت بر مرد بگشای بر




مگر طوس را زو بسوزد جگر






بداند که تو دل بیاراستی




که بااو همی آشتی خواستی






چنین با تو بر خیره جنگ آورد




همی بر برادرت ننگ آورد






چو از دور نزدیک شد ریونیز




بزه برکشید آن خمانیده شیز






ز بالا خدنگی بزد بر برش




که بر دوخت با ترگ رومی سرش






بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز




بخاک اندر آمد سر ریو نیز






ببالا چو طوس از میم بنگرید




شد آن کوه بر چشم او ناپدید






چنین داستان زد یکی پرخرد




که از خوی بد کوه کیفر برد






چنین گفت پس پهلوان با زرسپ




که بفروز دل را چو آذرگشسپ






سلیح سواران جنگی بپوش




بجان و تن خویشتن دار گوش






تو خواهی مگر کین آن نامدار




وگرنه نبینم کسی خواستار






زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد




دلی پر ز کین و لبی پر ز باد






خروشان باسپ اندر آورد پای




بکردار آتش درآمد ز جای






چنین گفت شیر ژیان با تخوار




که آمد دگرگون یکی نامدار






ببین تا شناسی که این مرد کیست




یکی شهریار است اگر لشکریست






چنین گفت با شاه جنگی تخوار




که آمد گه گردش روزگار






که این پور طوسست نامش زرسپ




که از پیل جنگی نگرداند اسپ






که جفتست با خواهر ریونیز




بکین آمدست این جهانجوی نیز






چو بیند بر و بازوی و مغفرت




خدنگی بباید گشاد از برت






بدان تا بخاک اندر آید سرش




نگون اندر آید ز باره برش






بداند سپهدار دیوانه طوس




که ایدر نبودیم ما بر فسوس






فرود دلاور برانگیخت اسپ




یکی تیر زد بر میان زرسپ






که با کوههٔ زین تنش را بدوخت




روانش ز پیکان او برفروخت






بیفتاد و برگشت ازو بادپای




همی شد دمان و دنان باز جای






خروشی برآمد ز ایران سپاه




زسر برگرفتند گردان کلاه






دل طوس پرخون و دیده پراب




بپوشید جوشن هم اندر شتاب






ز گردان جنگی بنالید سخت




بلرزید برسان برگ درخت






نشست از بر زین چو کوهی بزرگ




که بنهند بر پشت پیلی سترگ






عنان را بپیچید سوی فرود




دلش پر ز کین و سرش پر ز دود






تخوار سراینده گفت آن زمان




که آمد بر کوه کوهی دمان






سپهدار طوسست کامد بجنگ




نتابی تو با کار دیده نهنگ






برو تا در دژ ببندیم سخت




ببینیم تا چیست فرجام بخت






چو فرزند و داماد او را برزم




تبه کردی اکنون میندیش بزم






فرود جوان تیز شد با تخوار




که چون رزم پیش آید و کارزار






چه طوس و چه شیر و چه پیل ژیان




چه جنگی نهنگ و چه ببر بیان






بجنگ اندرون مرد را دل دهند




نه بر آتش تیز بر گل نهند






چنین گفت با شاهزاده تخوار




که شاهان سخن را ندارند خوار






تو هم یک سواری اگر ز آهنی




همی کوه خارا ز بن برکنی






از ایرانیان نامور سی هزار




برزم تو آیند بر کوهسار






نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک




سراسر ز جا اندر آرند پاک






وگر طوس را زین گزندی رسد




به خسرو ز دردش نژندی رسد






بکین پدرت اندر آید شکست




شکستی که هرگز نشایدش بست






بگردان عنان و مینداز تیر




بدژ شو مبر رنج بر خیره‌خیر






سخن هرچ از پیش بایست گفت




نگفت و همی داشت اندر نهفت






ز بی‌مایه دستور ناکاردان




ورا جنگ سود آمد و جان زیان






فرود جوان را دژ آباد بود




بدژ درپرستنده هفتاد بود






همه ماهرویان بباره بدند




چو دیبای چینی نظاره بدند






ازان بازگشتن فرود جوان




ازیشان همی بود تیره‌روان






چنین گفت با شاهزاده تخوار




که گر جست خواهی همی کارزار






نگر نامور طوس را نشکنی




ترا آن به آید که اسپ افگنی






و دیگر که باشد مر او را زمان




نیاید به یک چوبه تیر از کمان






چو آمد سپهبد بر این تیغ کوه




بیاید کنون لشکرش همگروه






ترا نیست در جنگ پایاب اوی




ندیدی براوهای پرتاب اوی






فرود از تخوار این سخنها شنید




کمان را بزه کرد و اندر کشید






خدنگی بر اسپ سپهبد بزد




چنان کز کمان سواران سزد






نگون شد سر تازی و جان بداد




دل طوس پرکین و سر پر ز باد






بلشکر گه آمد بگردن سپر




پیاده پر از گرد و آسیمه سر






گواژه همی زد پس او فرود




که این نامور پهلوان را چه بود






که ایدون ستوه آمد از یک سوار




چگونه چمد در صف کارزار






پرستندگان خنده برداشتند




همی از چرم نعره برداشتند






که پیش جوانی یکی مرد پیر




ز افراز غلتان شد از بیم تیر






سپهبد فرود آمد از کوه سر




برفتند گردان پر اندوه سر






که اکنون تو بازآمدی تندرست




بب مژه رخ نبایست شست






بپیچید زان کار پرمایه گیو




که آمد پیاده سپهدار نیو






چنین گفت کین را خود اندازه نیست




رخ نامداران برین تازه نیست






اگر شهریارست با گوشوار




چه گیرد چنین لشکر کشن خوار






نباید که باشیم همداستان




به هر گونهٔ کو زند داستان






اگر طوس یک بار تندی نمود




زمانه پرآزار گشت از فرود






همه جان فدای سیاوش کنیم




نباید که این بد فرامش کنیم






زرسپ گرانمایه زو شد بباد




سواری سرافراز نوذرنژاد






بخونست غرقه تن ریونیز




ازین بیش خواری چه بینیم نیز






گرو پور جمست و مغز قباد




بنادانی این جنگ را برگشاد






همی گفت و جوشن همی بست گرم




همی بر تنش بر بدرید چرم






نشست از بر اژدهای دژم




خرامان بیامد براه چرم






فرود سیاوش چو او را بدید




یکی باد سرد از جگر برکشید






همی گفت کین لشکر رزمساز




ندانند راه نشیب و فراز






همه یک ز دیگر دلاورترند




چو خورشید تابان بدو پیکرند






ولیکن خرد نیست با پهلوان




سر بی‌خرد چون تن بی‌روان






نباشند پیروز ترسم بکین




مگر خسرو آید بتوران زمین






بکین پدر جمله پشت آوریم




مگر دشمنان را به مشت آوریم






بگوکین سوار سرافراز کیست




که بر دست و تیغش بباید گریست






نگه کرد ز افراز بالا تخوار




ببی دانشی بر چمن رست خار






بدو گفت کین اژدهای دژم




که مرغ از هوا اندر آرد بدم






که دست نیای تو پیران ببست




دو لشکر ز ترکان بهم برشکست






بسی بی‌پدر کرد فرزند خرد




بسی کوه و رود و بیابان سپرد






پدر نیز ازو شد بسی بی‌پسر




بپی بسپرد گردن شیر نر






بایران برادرت را او کشید




بجیحون گذر کرد و کشتی ندید






وراگیو خوانند پیلست و بس




که در رزم دریای نیلست و بس






چو بر زه بشست اندر آری گره




خدنگت نیابد گذر بر زره






سلیح سیاوش بپوشد بجنگ




نترسد ز پیکان تیر خدنگ






بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران




مگر خسته گردد هیون گران






پیاده شود بازگردد مگر




کشان چون سپهبد بگردن سپر






کمان را بزه کرد جنگی فرود




پس آن قبضهٔ چرخ بر کف بسود






بزد تیر بر سینهٔ اسپ گیو




فرود آمد از باره برگشت نیو






ز بام سپد کوه خنده بخاست




همی مغز گیو از گواژه بکاست






برفتند گردان همه پیش گیو




که یزدان سپاس ای سپهدار نیو






که اسپ است خسته تو خسته نه‌ای




توان شد دگر بار بسته نه‌ای






برگیو شد بیژن شیر مرد




فراوان سخنها بگفت از نبرد






که ای باب شیراوژن تیزچنگ




کجا پیل با تو نرفتی بجنگ






چرا دید پشت ترا یک سوار




که دست تو بودی بهر کارزار






ز ترکی چنین اسپ خسته بدست




برفتی سراسیمه برسان مست






بدو گفت چون کشته شد بارگی




بدو دادمی سر به یکبارگی






همی گفت گفتارهای درشت




چو بیژن چنان دید بنمود پشت






برآشفت گیو از گشاد برش




یکی تازیانه بزد بر سرش






بدو گفت نشنیدی از رهنمای




که با رزمت اندیشه باید بجای






نه تو مغز داری نه رای و خرد




چنین گفت را کس بکیفر برد






دل بیژن آمد ز تندی بدرد




بدادار دارنده سوگند خورد






که زین را نگردانم از پشت اسپ




مگر کشته آیم بکین زرسپ






وزآنجا بیامد دلی پر ز غم




سری پر ز کینه بر گستهم






کز اسپان تو باره‌ای دستکش




کجا بر خرامد بافراز خوش






بده تا بپوشم سلیح نبرد




یکی تا پدید آید از مردمرد






یکی ترک رفتست بر تیغ کوه




بدین سان نظاره برو بر گروه






چنین داد پاسخ که این نیست روی




ابر خیره گرد بلاها مپوی






زرسپ سپهدار چون ریونیز




سپهبد که گیتی ندارد بچیز






پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد




بگردنده گردون همی ننگرد






ازو بازگشتند دل پر ز درد




کس آورد با کوه خارا نکرد






مگر پر کرگس بود رهنمای




وگرنه بران دژ که پوید بپای






بدو گفت بیژن که مشکن دلم




کنون یال و بازو ز هم بگسلم






یکی سخت سوگند خوردم بماه




بدادار گیهان و دیهیم شاه






کزین ترک من برنگردانم اسپ




زمانم سراید مگر چون زرسپ






بدو گفت پس گستهم راه نیست




خرد خود از این تیزی آگاه نیست






جهان پرفراز و نشیبست و دشت




گر ایدونک زینجا بباید گذشت






مرا بارگیر اینک جوشن کشد




دو ماندست اگر زین یکی را کشد






نیابم دگر نیز همتای او




برنگ و تگ و زور و بالای اوی






بدو گفت بیژن بکین زرسپ




پیاده بپویم نخواهم خود اسپ






چنین داد پاسخ بدو گستهم




که مویی نخواهم ز تو بیش و کم






مرا گر بود بارگی ده هزار




همه موی پر از گوهر شاهوار






ندارم بدین از تو آن را دریغ




نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ






برو یک بیک بارگیها ببین




کدامت به آید یکی برگزین






بفرمای تا زین بر آن کت هواست




بسازند اگر کشته آید رواست






یکی رخش بودش بکردار گرگ




کشیده زهار و بلند و سترگ






ز بهر جهانجوی مرد جوان




برو برفگندند بر گستوان






دل گیو شد زان سخن پر ز دود




چو اندیشه کرد از گشاد فرود






فرستاد و مر گستهم را بخواند




بسی داستانهای نیکو براند






فرستاد درع سیاوش برش




همان خسروانی یکی مغفرش






بیاورد گستهم درع نبرد




بپوشید بیژن بکردار گرد






بسوی سپد کوه بنهاد روی




چنانچون بود مردم جنگجوی






چنین گفت شاه جوان با تخوار




که آمد بنوی یکی نامدار






نگه کن ببین تا ورا نام چیست




بدین مرد جنگی که خواهد گریست






بخسرو تخوار سراینده گفت




که این را ز ایران کسی نیست جفت






که فرزند گیوست مردی دلیر




بهر رزم پیروز باشد چو شیر






ندارد جز او گیو فرزند نیز




گرامیترستش ز گنج و ز چیز






تو اکنون سوی بارگی دار دست




دل شاه ایران نشاید شکست






و دیگر که دارد همی آن زره




کجا گیو زد بر میان برگره






برو تیر و ژوپین نیابد گذار




سزد گر پیاده کند کارزار






تو با او بسنده نباشی بجنگ




نگه کن که الماس دارد بچنگ






بزد تیر بر اسپ بیژن فرود




تو گفتی باسپ اندرون جان نبود






بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی




سوی تیغ با تیغ بنهاد روی






یکی نعره زد کای سوار دلیر




بمان تا ببینی کنون رزم شیر






ندانی که بی‌اسپ مردان جنگ




بیایند با تیغ هندی بچنگ






ببینی مرا گر بمانی بجای




به پیکار ازین پس نیایدت رای






چو بیژن همی برنگشت از فرود




فرود اندر آن کار تندی نمود






یکی تیر دیگر بیانداخت شیر




سپر بر سر آورد مرد دلیر






سپر بر درید و زره را نیافت




ازو روی بیژن بپستی نتافت






ازان تند بالا چو بر سر کشید




بزد دست و تیغ از میان برکشید






فرود گرانمایه زو بازگشت




همه بارهٔ دژ پرآواز گشت






دوان بیژن آمد پس پشت اوی




یکی تیغ بد تیز در مشت اوی






به برگستوان بر زد و کرد چاک




گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک






به دربند حصن اندر آمد فرود




دلیران در دژ ببستند زود






ز باره فراوان ببارید سنگ




بدانست کان نیست جای درنگ






خروشید بیژن که ای نامدار




ز مردی پیاده دلیر و سوار






چنین بازگشتی و شرمت نبود




دریغ آن دل و نام جنگی فرود






بیامد بر طوس زان رزمگاه




چنین گفت کای پهلوان سپاه






سزد گر برزم چنین یک دلیر




شود نامبردار یک دشت شیر






اگر کوه خارا ز پیکان اوی




شود آب و دریا بود کان اوی






سپهبد نباید که دارد شگفت




ازین برتر اندازه نتوان گرفت






سپهبد بدارنده سوگند خورد




کزین دژ برآرم بخورشید گرد






بکین زرسپ گرامی سپاه




برآرم بسازم یکی رزمگاه






تن ترک بدخواه بیجان کنم




ز خونش دل سنگ مرجان کنم






چو خورشید تابنده شد ناپدید




شب تیره بر چرخ لشکر کشید






دلیران دژدار مردی هزار




ز سوی کلات اندر آمد سوار






در دژ ببستند زین روی تنگ




خروش جرس خاست و آوای زنگ






جریره بتخت گرامی بخفت




شب تیره با درد و غم بود جفت






بخواب آتشی دید کز دژ بلند




برافروختی پیش آن ارجمند






سراسر سپد کوه بفروختی




پرستنده و دژ همی سوختی






دلش گشت پر درد و بیدار گشت




روانش پر از درد و تیمار گشت






بباره برآمد جهان بنگرید




همه کوه پرجوشن و نیزه دید






رخش گشت پرخون و دل پر ز دود




بیامد به بالین فرخ فرود






بدو گفت بیدار گرد ای پسر




که ما را بد آمد ز اختر بسر






سراسر همه کوه پر دشمنست




در دژ پر از نیزه و جوشنست






بمادر چنین گفت جنگی فرود




که از غم چه داری دلت پر ز دود






مرا گر زمانه شدست اسپری




زمانه ز بخشش فزون نشمری






بروز جوانی پدر کشته شد




مرا روز چون روز او گشته شد






بدست گروی آمد او را زمان




سوی جان من بیژن آمد دمان






بکوشم نمیرم مگر غرم‌وار




نخواهم ز ایرانیان زینهار






سپه را همه ترگ و جوشن بداد




یکی ترگ رومی بسر برنهاد






میانرا بخفتان رومی ببست




بیامد کمان کیانی بدست






چو خورشید تابنده بنمود چهر




خرامان برآمد بخم سپهر






ز هر سو برآمد خروش سران




گراییدن گرزهای گران






غو کوس با نالهٔ کرنای




دم نای سرغین و هندی درای






برون آمد از بارهٔ دژ فرود




دلیران ترکان هرآنکس که بود






ز گرد سواران و ز گرز و تیر




سر کوه شد همچو دریای قیر






نبد هیچ هامون و جای نبرد




همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد






ازین گونه تا گشت خورشید راست




سپاه فرود دلاور بکاست






فراز و نشیبش همه کشته شد




سربخت مرد جوان گشته شد






بدو خیره ماندند ایرانیان




که چون او ندیدند شیر ژیان






ز ترکان نماند ایچ با او سوار




ندید ایچ تنها رخ کارزار






عنان را بپیچید و تنها برفت




ز بالا سوی دژ خرامید تفت






چو رهام و بیژن کمین ساختند




فراز و نشیبش همی تاختند






چو بیژن پدید آمد اندر نشیب




سبک شد عنان و گران شد رکیب






فرود جوان ترگ بیژن بدید




بزد دست و تیغ از میان برکشید






چو رهام گرد اندر آمد به پشت




خروشان یکی تیغ هندی به مشت






بزد بر سر کتف مرد دلیر




فرود آمد از دوش دستش به زیر






چو از وی جدا گشت بازوی و دوش




همی تاخت اسپ و همی زد خروش






بنزدیک دژ بیژن اندر رسید




بزخمی پی بارهٔ او برید






پیاده خود و چند زان چاکران




تبه گشته از چنگ کنداوران






بدژ در شد و در ببستند زود




شد آن نامور شیر جنگی فرود






بشد با پرستندگان مادرش




گرفتند پوشیدگان در برش






بزاری فگندند بر تخت عاج




نبد شاه را روز هنگام تاج






همه غالیه موی و مشکین کمند




پرستنده و مادر از بن بکند






همی کند جان آن گرامی فرود




همه تخت مویه همه حصن رود






چنین گفت چون لب ز هم برگرفت




که این موی کندن نباشد شگفت






کنون اندر آیند ایرانیان




به تاراج دژ پاک بسته میان






پرستندگان را اسیران کنند




دژ وباره کوه ویران کنند






دل هرک بر من بسوزد همی




ز جانم رخش برفروزد همی






همه پاک بر باره باید شدن




تن خویش را بر زمین بر زدن






کجا بهر بیژن نماند یکی




نمانم من ایدر مگر اندکی






کشنده تن و جان من درد اوست




پرستار و گنجم چه در خورد اوست






بگفت این و رخسارگان کرد زرد




برآمد روانش بتیمار و درد






ببازیگری ماند این چرخ مست




که بازی برآرد به هفتاد دست






زمانی بخنجر زمانی بتیغ




زمانی بباد و زمانی بمیغ






زمانی بدست یکی ناسزا




زمانی خود از درد و سختی رها






زمانی دهد تخت و گنج و کلاه




زمانی غم و رنج و خواری و چاه






همی خورد باید کسی را که هست




منم تنگدل تا شدم تنگدست






اگر خود نزادی خردمند مرد




ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد






بباید به کوری و ناکام زیست




برین زندگانی بباید گریست






سرانجام خاکست بالین اوی




دریغ آن دل و رای و آیین اوی






پرستندگان بر سر دژ شدند




همه خویشتن بر زمین برزدند






یکی آتشی خود جریره فروخت




همه گنجها را بتش بسوخت






یکی تیغ بگرفت زان پس بدست




در خانهٔ تازی اسپان ببست






شکمشان بدرید و ببرید پی




همی ریخت از دیده خوناب و خوی






بیامد ببالین فرخ فرود




یکی دشنه با او چو آب کبود






دو رخ را بروی پسر بر نهاد




شکم بردرید و برش جان بداد






در دژ بکندند ایرانیان




بغارت ببستند یکسر میان






چو بهرام نزدیک آن باره شد




از اندوه یکسر دلش پاره شد






بایرانیان گفت کین از پدر




بسی خوارتر مرد و هم زارتر






بقیه در بحث بعد







دوشنبه 20/6/1391 - 14:48 - 0 تشکر 556568

بقیه بحث قبل


کشنده سیاوش چاکر نبود



ببالینش بر کشته مادر نبود





همه دژ سراسر برافروخته




همه خان و مان کنده و سوخته






بایرانیان گفت کز کردگار




بترسید وز گردش روزگار






ببد بس درازست چنگ سپهر




به بیدادگر برنگردد بمهر






زکیخسرو اکنون ندارید شرم




که چندان سخن گفت با طوس نرم






بکین سیاوش فرستادتان




بسی پند و اندرزها دادتان






ز خون برادر چو آگه شود




همه شرم و آذرم کوته شود






ز رهام وز بیژن تیز مغز




نیاید بگیتی یکی کار نغز






هماننگه بیامد سپهدار طوس




براه کلات اندر آورد کوس






چو گودرز و چون گیو کنداوران




ز گردان ایران سپاهی گران






سپهبد بسوی سپدکوه شد




وزانجا بنزدیکی انبوه شد






چو آمد ببالین آن کشته زار




بران تخت با مادر افگنده خوار






بیک دست بهرام پر آب چشم




نشسته ببالین او پر ز خشم






بدست دگر زنگهٔ شاوران




برو انجمن گشته کنداوران






گوی چون درختی بران تخت عاج




بدیدار ماه و ببالای ساج






سیاوش بد خفته بر تخت زر




ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر






برو زار بگریست گودرز و گیو




بزرگان چو گرگین و بهرام نیو






رخ طوس شد پر ز خون جگر




ز درد فرود و ز درد پسر






که تندی پشیمانی آردت بار




تو در بوستان تخم تندی مکار






چنین گفت گودرز با طوس و گیو




همان نامداران و گردان نیو






که تندی نه کار سپهبد بود




سپهبد که تندی کند بد بود






جوانی بدین سان ز تخم کیان




بدین فر و این برز و یال و میان






بدادی بتیزی و تندی بباد




زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد






ز تیزی گرفتار شد ریونیز




نبود از بد بخت ما مانده چیز






هنر بی‌خرد در دل مرد تند




چو تیغی که گردد ز زنگار کند






چو چندین بگفتند آب از دو چشم




ببارید و آمد ز تندی بخشم






چنین پاسخ آورد کز بخت بد




بسی رنج وسختی بمردم رسد






بفرمود تا دخمهٔ شاهوار




بکردند بر تیغ آن کوهسار






نهادند زیراندرش تخت زر




بدیبای زربفت و زرین کمر






تن شاهوارش بیاراستند




گل و مشک و کافور و می خواستند






سرش را بکافور کردند خشک




رخش را بعطر و گلاب و بمشک






نهادند بر تخت و گشتند باز




شد آن شیردل شاه گردن‌فراز






زراسپ سرافراز با ریونیز




نهادند در پهلوی شاه نیز






سپهبد بران ریش کافورگون




ببارید از دیدگان جوی خون






چنینست هرچند مانیم دیر




نه پیل سرافراز ماند نه شیر






دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ




رهایی نیابد ازو بار و برگ






سه روزش درنگ آمد اندر چرم




چهارم برآمد ز شیپور دم






سپه برگرفت و بزد نای و کوس




زمین کوه تا کوه گشت آبنوس






هرآنکس که دیدی ز توران سپاه




بکشتی تنش را فگندی براه






همه مرزها کرد بی‌تار و پود




همی رفت پیروز تا کاسه‌رود






بدان مرز لشکر فرود آورید




زمین گشت زان خیمه‌ها ناپدید






خبر شد بترکان کز ایران سپاه




سوس کاسه رود اندر آمد براه






ز تران بیامد دلیری جوان




پلاشان بیداردل پهلوان






بیامد که لشکر همی بنگرد




درفش سران را همی بشمرد






بلشکرگه اندر یکی کوه بود




بلند و بیکسو ز انبوه بود






نشسته برو گیو و بیژن بهم




همی رفت هرگونه از بیش و کم






درفش پلاشان ز توران سپاه




بدیدار ایشان برآمد ز راه






چو از دور گیو دلاور بدید




بزد دست و تیغ از میان برکشید






چنین گفت کامد پلاشان شیر




یکی نامداری سواری دلیر






شوم گر سرش را ببرم ز تن




گرش بسته آرم بدین انجمن






بدو گفت بیژن که گر شهریار




مرا داد خلعت بدین کارزار






بفرمان مرا بست باید کمر




برزم پلاشان پرخاشخر






به بیژن چنین گفت گیو دلیر




که مشتاب در چنگ این نره شیر






نباید که با او نتابی بجنگ




کنی روز بر من برین جنگ تنگ






پلاشان چو شیر است در مرغزار




جز از مرد جنگی نجوید شکار






بدو گفت بیژن مرا زین سخن




به پیش جهاندار ننگی مکن






سلیح سیاوش مرا ده بجنگ




پس آنگه نگه کن شکار پلنگ






بدو داد گیو دلیر آن زره




همی بست بیژن زره را گره






یکی بارهٔ تیزرو برنشست




بهامون خرامید نیزه بدست






پلاشان یکی آهو افگنده بود




کبابش بر آتش پراگنده بود






همی خورد و اسپش چران و چمان




پلاشان نشسته به بازو کمان






چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید




خروشی برآورد و اندر دمید






پلاشان بدانست کامد سوار




بیامد بسیچیدهٔ کارزار






یکی بانگ برزد به بیژن بلند




منم گفت شیراوژن و و دیوبند






بگو آشکارا که نام تو چیست




که اختر همی بر تو خواهد گریست






دلاور بدو گفت من بیژنم




برزم اندرون پیل و رویین‌تنم






نیا شیر جنگی پدر گیو گرد




هم اکنون ببینی ز من دستبرد






بروز بلا در دم کارزار




تو بر کوه چون گرگ مردار خواه






همی دود و خاکستر و خون خوری




گه آمد که لشکر بهامون بری






پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد




برانگیخت آن پیل‌تن را چو باد






سواران بنیزه برآویختند




یکی گرد تیره برانگیختند






سنانهای نیزه بهم برشکست




یلان سوی شمشیر بردند دست






بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت




ببودند لرزان چو شاخ درخت






بب اندرون غرقه شد بارگی




سرانشان غمی گشت یکبارگی






عمود گران برکشیدند باز




دو شیر سرافراز و دو رزمساز






چنین تا برآورد بیژن خروش




عمودگران برنهاده بدوش






بزد بر میان پلاشان گرد




همه مهرهٔ پشت بشکست خرد






ز بالای اسپ اندر آمد تنش




نگون شد بر و مغفر و جوشنش






فرود آمد از باره بیژن چو گرد




سر مرد جنگی ز تن دور کرد






سلیح و سر و اسپ آن نامجوی




بیاورد و سوی پدر کرد روی






دل گیو بد زان سخن پر ز درد




که چون گردد آن باد روز نبرد






خروشان و جوشان بدان دیده‌گاه




که تا گرد بیژن کی آید ز راه






همی آمد از راه پور جوان




سر و جوشن و اسپ آن پهلوان






بیاورد و بنهاد پیش پدر




بدو گفت پیروز باش ای پسر






برفتند با شادمانی ز جای




نهادند سر سوی پرده‌سرای






بیاورد پیش سپهبد سرش




همان اسپ با جوشن و مغفرش






چنان شاد شد زان سخن پهلوان




که گفتی برافشاند خواهد روان






بدو گفت کای پور پشت سپاه




سر نامداران و دیهیم شاه






همیشه بزی شاد و برترمنش




ز تو دور بادا بد بدکنش






ازان پس خبر شد بافراسیاب




که شد مرز توران چو دریای آب






سوی کاسه‌رود اندر آمد سپاه




زمین شد ز کین سیاوش سیاه






سپهبد به پیران سالار گفت




که خسرو سخن برگشاد از نهفت






مگر کین سخن را پذیره شویم




همه با درفش و تبیره شویم






وگرنه ز ایران بیاید سپاه




نه خورشید بینیم روشن نه ماه






برو لشکر آور ز هر سو فراز




سخنها نباید که گردد دراز






وزین رو برآمد یکی تندباد




که کس را ز ایران نبد رزم یاد






یکی ابر تند اندر آمد چو گرد




ز سرما همی لب بدندان فسرد






سراپرده و خیمه‌ها گشت یخ




کشید از بر کوه بر برف نخ






بیک هفته کس روی هامون ندید




همه کشور از برف شد ناپدید






خور و خواب و آرامگه تنگ شد




تو گفتی که روی زمین سنگ شد






کسی را نبد یاد روز نبرد




همی اسپ جنگی بکشت و بخورد






تبه شد بسی مردم و چارپای




یکی را نبد چنگ و بازو بجای






بهشتم برآمد بلند آفتاب




جهان شد سراسر چو دریای آب






سپهبد سپه را همی گرد کرد




سخن رفت چندی ز روز نبرد






که ایدر سپه شد ز تنگی تباه




سزد گر برانیم ازین رزمگاه






مبادا برین بوم و برها درود




کلات و سپدکوه گر کاسه رود






ز گردان سرافراز بهرام گفت




که این از سپهبد نشاید نهفت






تو ما را بگفتار خامش کنی




همی رزم پور سیاوش کنی






مکن کژ ابر خیره بر کار راست




بیک جان نگه کن که چندین بکاست






هنوز از بدی تا چه آیدت پیش




به چرم اندر است این زمان گاومیش






سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ




نبد نامورتر ز جنگی زرسپ






بلشکر نگه کن که چون ریونیز




که بینی بمردی و دیدار نیز






نه بر بی‌گنه کشته آمد فرود




نوشته چنین بود بود آنچ بود






مرا جام ازو پر می و شیر بود




جوان را ز بالا سخن تیر بود






کنون از گذشته نیاریم یاد




به بیداد شد کشته او گر بداد






چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه




که آن کوه هیزم بسوزد براه






کنونست هنگام آن سوختن




به آتش سپهری برافروختن






گشاده شود راه لشکر مگر




بباشد سپه را بروبر گذر






بدو گفت گیو این سخن رنج نیست




وگر هست هم رنج بی‌گنج نیست






غمی گشت بیژن بدین داستان




نباشم بدین گفت همداستان






مرا با جوانی نباید نشست




بپیری کمر بر میان تو بست






برنج و بسختی بپروردیم




بگفتار هرگز نیازردیم






مرا برد باید بدین کار دست




نشاید تو با رنج و من با نشست






بدو گفت گیو آنک من ساختم




بدین کار گردن برافراختم






کنون ای پسر گاه آرایشست




نه هنگام پیری و بخشایشست






ازین رفتن من ندار ایچ غم




که من کوه خارا بسوزم به دم






بسختی گذشت از در کاسه‌رود




جهان را همه رنج برف آب بود






چو آمد برران کوه هیزم فراز




ندانست بالا و پهناش باز






ز پیکان تیر آتشی برفروخت




بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت






ز آتش سه هفته گذرشان نبود




ز تف زبانه ز باد و ز دود






چهارم سپه برگذشتن گرفت




همان آب و آتش نشستن گرفت






سپهبد چو لشکر برو گرد شد




ز آتش براه گروگرد شد






سپاه اندر آمد چنانچون سزد




همه کوه و هامون سراپرده زد






چنانچون ببایست برساختند




ز هر سو طلایه برون تاختند






گروگرد بودی نشست تژاو




سواری که بودیش با شیر تاو






فسیله بدان جایگه داشتی




چنان کوه تا کوه بگذاشتی






خبر شد که آمد ز ایران سپاه




گله برد باید به یکسو ز راه






فرستاد گردی هم اندر شتاب




بنزدیک چوپان افراسیاب






کبوده بدش نام و شایسته بود




بشایستگی نیز بایسته بود






بدو گفت چون تیره گردد سپهر




تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر






نگه کن که چندست ز ایران سپاه




ز گردان که دارد درفش و کلاه






ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم




همه کوه در جنگ هامون کنیم






کبوده بیامد چو گرد سیاه




شب تیره نزدیک ایران سپاه






طلایه شب تیره بهرام بود




کمندش سر پیل را دام بود






برآورد اسپ کبوده خروش




ز لشکر برافراخت بهرام گوش






کمان را بزه کرد و بفشارد ران




درآمد ز جای آن هیون گران






یکی تیر بگشاد و نگشاد لب




کبوده نبود ایچ پیدا ز شب






بزد بر کمربند چوپان شاه




همی گشت رنگ کبوده سیاه






ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست




بدو گفت بهرام برگوی راست






که ایدر فرستندهٔ تو که بود




کرا خواستی زین بزرگان بسود






ببهرام گفت ار دهی زینهار




بگویم ترا هرچ پرسی ز کار






تژاوست شاها فرستنده‌ام




بنزدیک او من پرستنده‌ام






مکش مر مرا تا نمایمت راه




بجایی که او دارد آرامگاه






بدو گفت بهرام با من تژاو




چو با شیر درنده پیکار گاو






سرش را بخنجر ببرید پست




بفتراک زین کیانی ببست






بلشکر گه آورد و بفگند خوار




نه نام‌آوری بد نه گردی سوار






چو خورشید بر زد ز گردون درفش




دم شب شد از خنجر او بنفش






غمی شد دل مرد پرخاشجوی




بدانست کو را بد آمد بروی






برآمد خروش خروس و چکاو




کبوده نیامد بنزد تژاو






سپاهی که بودند با او بخواند




وزان جایگه تیز لشکر براند






تژاو سپهبد بشد با سپاه




بایران خروش آمد از دیده‌گاه






که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ




سپهبد نهنگی درفشی پلنگ






ز گردنکشان پیش او رفت گیو




تنی چند با او ز گردان نیو






برآشفت و نامش بپرسید زوی




چنین گفت کای مرد پرخاشجوی






بدین مایه مردم بجنگ آمدی




ز هامون بکام نهنگ آمدی






بپاسخ چنین گفت کای نامدار




ببینی کنون رزم شیر سوار






بگیتی تژاوست نام مرا




بهر دم برآرند کام مرا






نژادم بگوهر از ایران بدست




ز گردان وز پشت شیران بدست






کنون مرزبانم بدین تخت و گاه




نگین بزرگان و داماد شاه






بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی




که تیره شود زین سخن آبروی






از ایران بتوران که دارد نشست




مگر خوردنش خون بود گر کبست






اگر مرزبانی و داماد شاه




چرا بیشتر زین نداری سپاه






بدین مایه لشکر تو تندی مجوی




بتندی بپیش دلیران مپوی






که این پرهنر نامدار دلیر




سر مرزبان اندر آرد بزیر






گر اایدونک فرمان کنی با سپاه




بایران خرامی بنزدیک شاه






کنون پیش طوس سپهبد شوی




بگویی و گفتار او بشنوی






ستانمت زو خلعت و خواسته




پرستنده و اسپ آراسته






تژاو فریبنده گفت ای دلیر




درفش مرا کس نیارد بزیر






مرا ایدر اکنون نگینست و گاه




پرستنده و گنج و تاج و سپاه






همان مرز و شاهی چو افراسیاب




کس این را ز ایران نبیند بخواب






پرستار وز مادیانان گله




بدشت گروگرد کرده یله






تو این اندکی لشکر من مبین




مراجوی با گرز بر پشت زین






من امروز با این سپاه آن کنم




کزین آمدن تان پشیمان کنم






چنین گفت بیژن بفرخ پدر




که ای نامور گرد پرخاشخر






سرافراز و بیداردل پهلوان




به پیری نه آنی که بودی جوان






ترا با تژاو این همه پند چیست




بترکی چنین مهر و پیوند چیست






همی گرز و خنجر بباید کشید




دل و مغز ایشان بباید درید






برانگیخت اسپ و برآمد خروش




نهادند گوپال و خنجر بدوش






یکی تیره گرد از میان بردمید




بدان سان که خورشید شد ناپدید






جهان شد چو آبار بهمن سیاه




ستاره ندیدند روشن نه ماه






بقلب سپاه اندرون گیو گرد




همی از جهان روشنایی ببرد






بپیش اندرون بیژن تیزچنگ




همی بزمگاه آمدش جای جنگ






وزان سوی با تاج بر سر تژاو




که بودیش با شیر درنده تاو






یلانش همه نیک‌مردان و شیر




که هرگز نشدشان دل از رزم سیر






بسی برنیامد برین روزگار




که آن ترک سیر آمد از کارزار






سه بهره ز توران سپه کشته شد




سربخت آن ترک برگشته شد






همی شد گریزان تژاو دلیر




پسش بیژن گیو برسان شیر






خروشان و جوشان و نیزه بدست




تو گفتی که غرنده شیرست مست






یکی نیزه زد بر میان تژاو




نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو






گراینده بدبند رومی زره




بپیچید و بگشاد بند گره






بیفگند نیزه بیازید چنگ




چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ






بدان سان که شاهین رباید چکاو




ربود آن گرانمایه تاج تژاو






که افراسیابش بسر برنهاد




نبودی جدا زو بخواب و بیاد






چنین تا در دژ همی تاخت اسپ




پس‌اندرش بیژن چو آذرگشسپ






چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی




بیامد خروشان پر از آب روی






که از کین چنین پشت برگاشتی




بدین دژ مرا خوار بگذاشتی






سزد گر ز پس برنشانی مرا




بدین ره بدشمن نمانی مرا






تژاو سرافراز را دل بسوخت




بکردار آتش رخش برفروخت






فراز اسپنوی و تژاو از نشیب




بدو داد در تاختن یک رکیب






پس اندر نشاندش چو ماه دمان




برآمد ز جا باره زیرش دنان






همی تاخت چون گرد با اسپنوی




سوی راه توران نهادند روی






زمانی دوید اسپ جنگی تژاو




نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو






تژاو آن زمان با پرستنده گفت




که دشوار کار آمد ای خوب جفت






فروماند این اسپ جنگی ز کار




ز پس بدسگال آمد و پیش غار






اگر دور از ایدر به بیژن رسم




بکام بداندیش دشمن رسم






ترا نیست دشمن بیکبارگی




بمان تا برانم من این بارگی






فرود آمد از اسپ او اسپنوی




تژاو از غم او پر از آب روی






بقیه در بحث بعد



دوشنبه 20/6/1391 - 14:50 - 0 تشکر 556575

 بقیه از بحث قبل


سبکبار شد اسپ و تندی گرفت



پسش بیژن گیو کندی گرفت





چو دید آن رخ ماه‌روی اسپنوی




ز گلبرگ روی و پر از مشک موی






پس پشت خویش اندرش جای کرد




سوی لشکر پهلوان رای کرد






بشادی بیامد بدرگاه طوس




ز درگاه برخاست آوای کوس






که بیدار دل شیر جنگی سوار




دمان با شکار آمد از مرغزار






سپهدار و گردان پرخاشجوی




بویرانی دژ نهادند روی






ازان پس برفتند سوی گله




که بودند بر دشت ترکان یله






گرفتند هر یک کمندی بچنگ




چنانچون بود ساز مردان جنگ






بخم اندر آمد سر بارگی




بیاراست لشکر بیکبارگی






نشستند بر جایگاه تژاو




سواران ایران پر از خشم و تاو






تژاو غمی با دو دیده پرآب




بیامد بنزدیک افراسیاب






چنین گفت کامد سپهدار طوس




ابا لشکری گشن و پیلان کوس






پلاشان و آن نامداران مرد




بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد






همه مرز و بوم آتش اندر زدند




فسیله سراسر بهم برزدند






چو بشنید افراسیاب این سخن




غمی گشت و بر چاره افگند بن






بپیران ویسه چنین گفت شاه




که گفتم بیاور ز هر سو سپاه






درنگ آمدت رای از کاهلی




ز پیری گران گشته و بددلی






نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد




نشستن نشاید بدین مرز کرد






بسی خویش و پیوند ما برده گشت




بسی مرد نیک‌اختر آزرده گشت






کنون نیست امروز روز درنگ




جهان گشت بر مرد بیدار تنگ






جهاندار پیران هم اندر شتاب




برون آمد از پیش افراسیاب






ز هر مرز مردان جنگی بخواند




سلیح و درم داد و لشکر براند






چو آمد ز پهلو برون پهلوان




همی نامزد کرد جای گوان






سوی میمنه بارمان و تژاو




سواران که دارند با شیر تاو






چو نستهین گرد بر میسره




کجا شیر بودی بچنگش بره






جهان پر شد از نالهٔ کرنای




ز غریدن کوس و هندی درای






هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش




ز بس نیزه و گونه‌گونه درفش






سپاهی ز جنگ‌آوران صدهزار




نهاده همه سر سوی کارزار






ز دریا بدریا نبود ایچ راه




ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه






همی رفت لشکر گروها گروه




نبد دشت پیدا نه دریا نه کوه






بفرمود پیران که بیره روید




از ایدر سوی راه کوته روید






نباید که یابند خود آگهی




ازین نامداران با فرهی






مگر ناگهان بر سر آن گروه




فرود آرم این گشن لشکر چو کوه






برون کرد کارآگهان ناگهان




همی جست بیدار کار جهان






بتندی براه اندر آورد روی




بسوی گروگرد شد جنگجوی






میان سرخس است نزدیک طوس




ز باورد برخاست آوای کوس






بپیوست گفتار کارآگهان




بپیران بگفتند یک یک نهان






که ایشان همه میگسارند و مست




شب و روز با جام پر می بدست






سواری طلایه ندیدم براه




نه اندیشهٔ رزم توران سپاه






چو بشنید پیران یلان را بخواند




ز لشکر فراوان سخنها براند






که در رزم ما را چنین دستگاه




نبودست هرگز بایران سپاه






گزین کرد زان لشکر نامدار




سواران شمشیرزن سی‌هزار






برفتند نیمی گذشته ز شب




نه بانگ تبیره نه بوق و جلب






چو پیران سالار لشکر براند




میان یلان هفت فرسنگ ماند






نخستین رسیدند پیش گله




کجا بود بر دشت توران یله






گرفتند بسیار و کشتند نیز




نبود از بد بخت مانند چیز






گله‌دار و چوپان بسی کشته شد




سر بخت ایرانیان گشته شد






وزان جایگه سوی ایران سپاه




برفتند برسان گرد سیاه






همه مست بودند ایرانیان




گروهی نشسته گشاده میان






بخیمه درون گیو بیدار بود




سپهدار گودرز هشیار بود






خروش آمد و بانگ زخم تبر




سراسیمه شد گیو پرخاشخر






ستاده ابر پیش پرده‌سرای




یکی اسپ بر گستوان ور بپای






برآشفت با خویشتن چون پلنگ




ز بافیدن پای آمدش ننگ






بیامد باسپ اندر آورد پای




بکردار باد اندر آمد ز جای






بپرده‌سرای سپهبد رسید




ز گرد سپه آسمان تیره دید






بدو گفت برخیز کامد سپاه




یکی گرد برخاست ز اوردگاه






وزان جایگه رفت نزد پدر




بچنگ اندرون گرزهٔ گاو سر






همی گشت بر گرد لشکر چو دود




برانگیخت آن را که هشیار بود






یکی جنگ با بیژن افگند پی




که این دشت رزم است گر باغ می






وزان پس بیامد سوی کارزار




بره برشتابید چندی سوار






بدان اندکی برکشیدند نخ




سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ






همی کرد گودرز هر سو نگاه




سپاه اندر آمد بگرد سپاه






سراسیمه شد خفته از داروگیر




برآمد یکی ابر بارانش تیر






بزیر سر مست بالین نرم




زبر گرز و گوپال و شمشیر گرم






سپیده چو برزد سر از برج شیر




بلشکر نگه کرد گیو دلیر






همه دشت از ایرانیان کشته دید




سر بخت بیدار برگشته دید






دریده درفش و نگونسار کوس




رخ زندگان تیره چون آبنوس






سپهبد نگه کرد و گردان ندید




ز لشکر دلیران و مردان ندید






همه رزمگه سربسر کشته بود




تنانشان بخون اندر آغشته بود






پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر




همه لشگر گشن زیر و زبر






به بیچارگی روی برگاشتند




سراپرده و خیمه بگذاشتند






نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه




همه میسره خسته و میمنه






ازین گونه لشکر سوی کاسه‌رود




برفتند بی‌مایه و تار و پود






چنین آمد این گنبد تیزگرد




گهی شادمانی دهد گاه درد






سواران توران پس پشت طوس




دلان پر ز کین و سران پر فسوس






همی گرز بارید گویی ز ابر




پس پشت بر جوشن و خود و گبر






نبد کس برزم اندرون پایدار




همه کوه کردند گردان حصار






فرومانده اسپان و مردان جنگ




یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ






سپاهی ازین گونه گشتند باز




شده مانده از رزم و راه دراز






ز هامون سپهبد سوی کوه شد




ز پیکار ترکان بی‌اندوه شد






فراوان کم آمد ز ایرانیان




برآمد خروشی بدرد از میان






همه خسته و بسته بد هرک زیست




شد آن کشته بر خسته باید گریست






نه تاج و نه تخت و نه پرده‌سرای




نه اسپ و نه مردان جنگی بپای






نه آباد بوم نه مردان کار




نه آن خستگانرا کسی خواستار






پدر بر پسر چند گریان شده




وزان خستگان چند بریان شده






چنین است رسم جهان جهان




که کردار خویش از تو دارد نهان






همی با تو در پرده بازی کند




ز بیرون ترا بی‌نیازی کند






ز باد آمدی رفت خواهی به گرد




چه دانی که با تو چه خواهند کرد






ببند درازیم و در چنگ آز




ندانیم باز آشکارا ز راز






دو بهره ز ایرانیان کشته بود




دگر خسته از رزم برگشته بود






سپهبد ز پیکار دیوانه گشت




دلش با خرد همچو بیگانه گشت






بلشکرگه اندر می و خوان و بزم




سپاه آرزو کرد بر جای رزم






جهاندیده گودرز با پیر سر




نه پور و نبیره نه بوم و نه بر






نه آن خستگان را خورش نه پزشک




همه جای غم بود و خونین سرشک






جهاندیدگان پیش اوی آمدند




شکسته دل و راه‌جوی آمدند






یکی دیدبان بر سر کوه کرد




کجا دیدگان سوی انبوه کرد






طلایه فرستاد بر هر سویی




مگر یابد آن درد را دارویی






یکی نامداری ز ایرانیان




بفرمود تا تنگ بندند میان






دهد شاه را آگهی زین سخن




که سالار لشکر چهه افگند بن






چه روز بد آمد بایرانیان




سران را ز بخشش سرآمد زیان






رونده بر شاه برد آگهی




که تیره شد آن روزگار مهی






چو شاه دلیر این سخنها شنید




بجوشید وز غم دلش بردمید






ز کار برادر پر از درد بود




بران درد بر درد لشکر فزود






زبان کرد گویا بنفرین طوس




شب تیره تا گاه بانگ خروس






دبیر خردمند را پیش خواند




دل آگنده بودش ز غم برفشاند






یکی نامه بنوشت پر آب چشم




ز بهر برادر پر از درد و خشم






بسوی فریبرز کاوس شاه




یکی سوی پرمایگان سپاه






سر نامه بود از نخست آفرین




چنانچون بود رسم آیین و دین






بنام خداوند خورشید و ماه




کجا داد بر نیکوی دستگاه






جهان و مکان و زمان آفرید




پی مور و پیل گران آفرید






ازویست پیروزی و زو شکیب




بنیک و ببد زو رسد کام و زیب






خرد داد و جان و تن زورمند




بزرگی و دیهیم و تخت بلند






رهایی نیابد سر از بند اوی




یکی را همه فر و اورند اوی






یکی را دگر شوربختی دهد




نیاز و غم و درد و سختی دهد






ز رخشنده خورشید تا تیره خاک




همه داد بینم ز یزدان پاک






بشد طوس با کاویانی درفش




ز لشکر چهل مرد زرینه کفش






بتوران فرستادمش با سپاه




برادر شد از کین نخستین تباه






بایران چنو هیچ مهتر مباد




وزین گونه سالار لشکر مباد






دریغا برادر فرود جوان




سر نامداران و پشت گوان






ز کین پدر زار و گریان بدم




بران درد یک چند بریان بدم






کنون بر برادر بباید گریست




ندانم مرا دشمن و دوست کیست






مرو گفتم او را براه چرم




مزن بر کلات و سپدکوه دم






بران ره فرودست و با لشکرست




همان کی نژاد است و کنداور است






نداند که این لشکر از بن کیند




از ایران سپاهند گر خود چیند






ازان کوه جنگ آورد بی‌گمان




فراوان سران را سرآرد زمان






دریغ آنچنان گرد خسرونژاد




که طوس فرومایه دادش بباد






اگر پیش از این او سپهبد بدست




ز کاوس شاه اختر بد بدست






برزم اندرون نیز خواب آیدش




چو بی می‌نشیند شتاب آیدش






هنرها همه هست نزدیک اوی




مبادا چنان جان تاریک اوی






چو این نامه خوانی هم‌اندر شتاب




ز دل دور کن خورد آرام و خواب






سبک طوس را بازگردان بجای




ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای






سپهدار و سالار زرینه کفش




تو می باش با کاویانی درفش






سرافراز گودرز ازان انجمن




بهر کار باشد ترا رای زن






مکن هیچ در جنگ جستن شتاب




ز می دور باش و مپیمای خواب






بتندی مجو ایچ رزم از نخست




همی باش تا خسته گردد درست






ترا پیش رو گیو باشد بجنگ




که با فر و برزست و چنگ پلنگ






فرازآور از هر سوی ساز رزم




مبادا که آید ترا رای بزم






نهاد از بر نامه بر مهر شاه




فرستاده را گفت برکش براه






ز رفتن شب و روز ماسای هیچ




بهر منزلی اسپ دیگر بسیچ






بیامد فرستاده هم زین نشان




بنزدیک آن نامور سرکشان






بنزد فریبرز شد نامه دار




بدو داد پس نامهٔ شهریار






فریبرز طوس و یلان را بخواند




ز کار گذشته فراوان براند






همان نامور گیو و گودرز را




سواران و گردان آن مرز را






چو برخواند آن نامهٔ شهریار




جهان را درختی نو آمد ببار






بزرگان و شیران ایران زمین




همه شاه را خواندند آفرین






بیاورد طوس آن گرامی درفش




ابا کوس و پیلان و زرینه کفش






بنزد فریبرز بردند و گفت




که آمد سزا را سزاوار جفت






همه ساله بخت تو پیروز باد




همه روزگار تو نوروز باد






برفت و ببرد آنک بد نوذری




سواران جنگ‌آور و لشکری






بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ




بره‌بر نکرد ایچ‌گونه درنگ






زمین را ببوسید در پیش شاه




نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه






بدشنام بگشاد لب شهریار




بران انجمن طوس را کرد خوار






ازان پس بدو گفت کای بدنشان




که کمباد نامت ز گردنکشان






نترسی همی از جهاندار پاک




ز گردان نیامد ترا شرم و باک






نگفتم مرو سوی راه چرم




برفتی و دادی دل من به غم






نخستین بکین من آراستی




نژاد سیاوش را کاستی






برادر سرافراز جنگی فرود




کجا هم چنو در زمانه نبود






بکشتی کسی را که در کارزار




چو تو لشکری خواستی روزکار






وزان پس که رفتی بران رزمگاه




نبودت بجز رامش و بزمگاه






ترا جایگه نیست در شارستان




بزیبد ترا بند و بیمارستان






ترا پیش آزادگان کار نیست




کجا مر ترا رای هشیار نیست






سزاوار مسماری و بند و غل




نه اندر خور تاج و دیهیم و مل






نژاد منوچهر و ریش سپید




ترا داد بر زندگانی امید






وگرنه بفرمودمی تا سرت




بداندیش کردی جدا از برت






برو جاودان خانه زندان توست




همان گوهر بد نگهبان توست






ز پیشش براند و بفرمود بند




به بند از دلش بیخ شادی بکند






فریبرز بنهاد بر سر کلاه




که هم پهلوان بود و هم پور شاه






ازان پس بفرمود رهام را




که پیدا کند با گهر نام را






بدو گفت رو پیش پیران خرام




ز من نزد آن پهلوان بر پیام






بگویش که کردار گردان سپهر




همیشه چنین بود پر درد و مهر






یکی را برآرد بچرخ بلند




یکی را کند زار و خوار و نژند






کسی کو بلاجست گرد آن بود




شبیخون نه کردار مردان بود






شبیخون نسازند کنداوران




کسی کو گراید بگرز گران






تو گر با درنگی درنگ آوریم




گرت رای جنگست جنگ آوریم






ز پیش فریبرز رهام گرد




برون رفت و پیغام و نامه ببرد






بیامد طلایه بدیدش براه




بپرسیدش از نام وز جایگاه






بدو گفت رهام جنگی منم




هنرمند و بیدار و سنگی منم






پیام فریبرز کاوس شاه




به پیران رسانم بدین رزمگاه






ز پیش طلایه سواری چو گرد




بیامد سخنها همه یاد کرد






که رهام گودرز زان رزمگاه




بیامد سوی پهلوان سپاه






بفرمود تا پیش اوی آورند




گشاده‌دل و تازه‌روی آورند






سراینده رهام شد پیش اوی




بترس از نهان بداندیش اوی






چو پیران ورا دید بنواختش




بپرسید و بر تخت بنشاختش






برآورد رهام راز از نهفت




پیام فریبرز با او بگفت






چنین گفت پیران برهام گرد




که این جنگ را خرد نتوان شمرد






شما را بد این پیش دستی بجنگ




ندیدیم با طوس رای و درنگ






بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ




همی کشت بی‌باک خرد و بزرگ






چه مایه بکشت و چه مایه ببرد




بدو نیک این مرز یکسان شمرد






مکافات این بد کنون یافتند




اگر چند با کینه بشتافتند






کنون گر تویی پهلوان سپاه




چنانچون ترا باید از من بخواه






گر ایدونک یک ماه خواهی درنگ




ز لشکر نیاید سواری بجنگ






وگر جنگ جویی منم برکنار




بیارای و برکش صف کارزار






چو یک مه بدین آرزو بشمرید




که از مرز توران‌زمین بگذرید






برانید لشکر سوی مرز خویش




ببینید یکسر همه ارز خویش






وگرنه بجنگ اندر آرید چنگ




مخواهید زین پس زمان و درنگ






یکی خلعت آراست رهام را




چنانچون بود درخور نام را






بنزد فریبرز رهام گرد




بیاورد نامه چنانچون ببرد






فریبرز چون یافت روز درنگ




بهر سو بیازید چون شیرچنگ






سر بدره‌ها را گشادن گرفت




نهاده همه رای دادن گرفت






کشیدند و لشکر بیاراستند




ز هر چیز لختی بپیراستند






چو آمد سر ماه هنگام جنگ




ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ






خروشی برآمد ز هر دو سپاه




برفتند یکسر سوی رزمگاه






ز بس ناله بوق و هندی درای




همی آسمان اندر آمد ز جای






هم از یال اسپان و دست و عنان




ز گوپال و تیغ و کمان و سنان






تو گفتی جهان دام نر اژدهاست




وگر آسمان بر زمین گشت راست






نبد پشه را روزگار گذر




ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر






سوی میمنه گیو گودرز بود




رد و موبد و مهتر مرز بود






سوی میسره اشکش تیزچنگ




که دریای خون راند هنگام جنگ






یلان با فریبرز کاوس شاه




درفش از پس پشت در قلبگاه






فریبرز با لشکر خویش گفت




که ما را هنرها شد اندر نهفت






بفیه در بحث بعد





دوشنبه 20/6/1391 - 14:51 - 0 تشکر 556582

بقیه بحث قبل


یک امروز چون شیر جنگ آوریم



جهان بر بداندیش تنگ آوریم





کزین ننگ تا جاودان بر سپاه




بخندند همی گرز و رومی کلاه






یکی تیرباران بکردند سخت




چو باد خزانی که ریزد درخت






تو گفتی هوا پر کرگس شدست




زمین از پی پیل پامس شدست






نبد بر هوا مرغ را جایگاه




ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه






درفشیدن تیغ الماس گون




بکردار آتش بگرد اندرون






تو گفتی زمین روی زنگی شدست




ستاره دل پیل جنگی شدست






ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز




برآمد همی از جهان رستخیز






ز قلب سپه گیو شد پیش صف




خروشان و بر لب برآورده کف






ابا نامداران گودرزیان




کزیشان بدی راه سود و زیان






بتیغ و بنیزه برآویختند




همی ز آهن آتش فرو ریختند






چو شد رزم گودرز و پیران درشت




چو نهصد تن از تخم پیران بکشت






چو دیدند لهاک و فرشیدورد




کزان لشکر گشن برخاست گرد






یکی حمله بردند برسوی گیو




بران گرزداران و شیران نیو






ببارید تیر از کمان سران




بران نامداران جوشن‌وران






چنان شد که کس روی کشور ندید




ز بس کشتگان شد زمین ناپدید






یکی پشت بر دیگری برنگاشت




نه بگذاشت آن جایگه را که داشت






چنین گفت هومان به فرشیدورد




که با قلبگه جست باید نبرد






فریبرز باید کزان قلبگاه




گریزان بیاید ز پشت سپاه






پس آسان بود جنگ با میمنه




بچنگ آید آن رزمگاه و بنه






برفتند پس تا بقلب سپاه




بجنگ فریبرز کاوس شاه






ز هومان گریزان بشد پهلوان




شکست اندر آمد برزم گوان






بدادند گردنکشان جای خویش




نبودند گستاخ با رای خویش






یکایک بدشمن سپردند جای




ز گردان ایران نبد کس بپای






بماندند بر جای کوس و درفش




ز پیکارشان دیده‌ها شد بنفش






دلیران بدشمن نمودند پشت




ازان کارزار انده آمد بمشت






نگون گشته کوس و درفش و سنان




نبود ایچ پیدا رکیب از عنان






چو دشمن ز هر سو بانبوه شد




فریبرز بر دامن کوه شد






برفتند ز ایرانیان هرک زیست




بران زندگانی بباید گریست






همی بود بر جای گودرز و گیو




ز لشکر بسی نامبردار نیو






چو گودرز کشواد بر قلبگاه




درفش فریبرز کاوس شاه






ندید و یلان سپه را ندید




بکردار آتش دلش بردمید






عنان کرد پیچان براه گریز




برآمد ز گودرزیان رستخیز






بدو گفت گیو ای سپهدار پیر




بسی دیده‌ای گرز و گوپال و تیر






اگر تو ز پیران بخواهی گریخت




بباید بسر بر مرا خاک ریخت






نماند کسی زنده اندر جهان




دلیران و کارآزموده مهان






ز مردن مرا و ترا چاره نیست




درنگی تر از مرگ پتیاره نیست






چو پیش آمد این روزگار درشت




ترا روی بینند بهتر که پشت






بپیچیم زین جایگه سوی جنگ




نیاریم بر خاک کشواد ننگ






ز دانا تو نشنیدی آن داستان




که برگوید از گفتهٔ باستان






که گر دو برادر نهد پشت پشت




تن کوه را سنگ ماند بمشت






تو باشی و هفتاد جنگی پسر




ز دوده ستوده بسی نامور






بخنجر دل دشمنان بشکنیم




وگر کوه باشد ز بن برکنیم






چو گودرز بشنید گفتار گیو




بدید آن سر و ترگ بیدار نیو






پشیمان شد از دانش و رای خویش




بیفشارد بر جایگه پای خویش






گرازه برون آمد و گستهم




ابا برته و زنگهٔ یل بهم






بخوردند سوگندهای گران




که پیمان شکستن نبود اندران






کزین رزمگه برنتابیم روی




گر از گرز خون اندر آید بجوی






وزان جایگه ران بیفشاردند




برزم اندرون گرز بگذاردند






ز هر سو سپه بیکران کشته شد




زمانه همی بر بدی گشته شد






به بیژن چنین گفت گودرز پیر




کز ایدر برو زود برسان تیر






بسوی فریبرز برکش عنان




بپیش من آر اختر کاویان






مگر خود فریبرز با آن درفش




بیاید کند روی دشمن بنفش






چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ




بیامد بکردار آذرگشسپ






بنزد فریبرز و با او بگفت




که ایدر چه داری سپه در نهفت






عنان را چو گردان یکی برگرای




برین کوه سر بر فزون زین مپای






اگر تو نیایی مرا ده درفش




سواران و این تیغهای بنفش






چو بیژن سخن با فریبرز گفت




نکرد او خرد با دل خویش جفت






یکی بانگ برزد به بیژن که رو




که در کار تندی و در جنگ نو






مرا شاه داد این درفش و سپاه




همین پهلوانی و تخت و کلاه






درفش از در بیژن گیو نیست




نه اندر جهان سربسر نیو نیست






یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش




بزد ناگهان بر میان درفش






بدو نیمه کرد اختر کاویان




یکی نیمه برداشت گرد از میان






بیامد که آرد بنزد سپاه




چو ترکان بدیدند اختر براه






یکی شیردل لشکری جنگجوی




همه سوی بیژن نهادند روی






کشیدند گوپال و تیغ بنفش




به پیکار آن کاویانی درفش






چنین گفت هومان که آن اخترست




که نیروی ایران بدو اندر است






درفش بنفش ار بچنگ آوریم




جهان جمله بر شاه تنگ آوریم






کمان را بزه کرد بیژن چو گرد




بریشان یکی تیرباران بکرد






سپه یکسر از تیر او دور شد




همی گرگ درنده را سور شد






بگفتند با گیو و با گستهم




سواران که بودند با او بهم






که مان رفت باید بتوران سپاه




ربودن ازیشان همی تاج و گاه






ز گردان ایران دلاور سران




برفتند بسیار نیزه‌وران






بکشتند زیشان فراوان سوار




بیامد ز ره بیژن نامدار






سپاه اندر آمد بگرد درفش




هوا شد ز گرد سواران بنفش






دگر باره از جای برخاستند




بران دشت رزمی نو آراستند






به پیش سپه کشته شد ریونیز




که کاوس را بد چو جان عزیز






یکی تاجور شاه کهتر پسر




نیاز فریبرز و جان پدر






سر و تاج او اندر آمد بخاک




بسی نامور جامه کردند چاک






ازان پس خروشی برآورد گیو




که ای نامداران و گردان نیو






چنویی نبود اندرین رزمگاه




جوان و سرافراز و فرزند شاه






نبیره جهاندار کاوس پیر




سه تن کشته شد زار بر خیره خیر






فرود سیاوش چون ریونیز




بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز






اگر تاج آن نارسیده جوان




بدشمن رسد شرم دارد روان






اگر من بجنبم ازین رزمگاه




شکست اندر آید بایران سپاه






نباید که آن افسر شهریار




بترکان رسد در صف کارزار






فزاید بر این ننگها ننگ نیز




ازین افسر و کشتن ریو نیز






چنان بد که بشنید آواز گیو




سپهبد سرافراز پیران نیو






برامد بنوی یکی کارزار




ز لشکر بران افسر نامدار






فراوان ز هر سو سپه کشته شد




سربخت گردنکشان گشته شد






برآویخت چون شیر بهرام گرد




بنیزه بریشان یکی حمله برد






بنوک سنان تاج را برگرفت




دو لشکر بدو مانده اندر شگفت






همی بود زان گونه تا تیره گشت




همی دیده از تیرگی خیره گشت






چنین هر زمانی برآشوفتند




همی بر سر یکدگر کوفتند






ز گودرزیان هشت تن زنده بود




بران رزمگه دیگر افگنده بود






هم از تخمهٔ گیو چون بیست و پنج




که بودند زیبای دیهیم و گنج






هم از تخم کاوس هفتاد مرد




سواران و شیران روز نبرد






جز از ریونیز آن سر تاجدار




سزد گر نیاید کسی در شمار






چو سیصد تن از تخم افراسیاب




کجا بختشان اندر آمد بخواب






ز خویشان پیران چو نهصد سوار




کم آمد برین روز در کارزار






همان دست پیران بد و روز اوی




ازان اختر گیتی‌افروز اوی






نبد روز پیکار ایرانیان




ازان جنگ جستن سرآمد زمان






از آوردگه روی برگاشتند




همی خستگان خوار بگذاشتند






بدانگه کجا بخت برگشته بود




دمان بارهٔ گستهم کشته بود






پیاده همی رفت نیزه بدست




ابا جوشن و خود برسان مست






چو بیژن بگستهم نزدیک شد




شب آمد همی روز تاریک شد






بدو گفت هین برنشین از پسم




گرامی‌تر از تو نباشد کسم






نشستند هر دو بران بارگی




چو خورشید شد تیره یکبارگی






همه سوی آن دامن کوهسار




گریزان برفتند برگشته کار






سواران ترکان همه شاددل




ز رنج و ز غم گشته آزاددل






بلشکرگه خویش بازآمدند




گرازنده و بزم ساز آمدند






ز گردان ایران برآمد خروش




همی کر شد از نالهٔ کوس گوش






دوان رفت بهرام پیش پدر




که ای پهلوان یلان سربسر






بدانگه که آن تاج برداشتم




بنیزه بابراندر افراشتم






یکی تازیانه ز من گم شدست




چو گیرند بی‌مایه ترکان بدست






ببهرام بر چند باشد فسوس




جهان پیش چشمم شود آبنوس






نبشته بران چرم نام منست




سپهدار پیران بگیرد بدست






شوم تیز و تازانه بازآورم




اگر چند رنج دراز آورم






مرا این ز اختر بد آید همی




که نامم بخاک اندر آید همی






بدو گفت گودرز پیر ای پسر




همی بخت خویش اندر آری بسر






ز بهر یکی چوب بسته دوال




شوی در دم اختر شوم فال






چنین گفت بهرام جنگی که من




نیم بهتر از دوده و انجمن






بجایی توان مرد کاید زمان




بکژی چرا برد باید گمان






بدو گفت گیو ای برادر مشو




فراوان مرا تازیانه‌ست نو






یکی شوشهٔ زر بسیم اندر است




دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست






فرنگیس چون گنج بگشاد سر




مرا داد چندان سلیح و کمر






من آن درع و تازانه برداشتم




بتوران دگر خوار بگذاشتم






یکی نیز بخشید کاوس شاه




ز زر وز گوهر چو تابنده ماه






دگر پنج دارم همه زرنگار




برو بافته گوهر شاهوار






ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو




یکی جنگ خیره میارای نو






چنین گفت با گیو بهرام گرد




که این ننگ را خرد نتوان شمرد






شما را ز رنگ و نگارست گفت




مرا آنک شد نام با ننگ جفت






گر ایدونک تازانه بازآورم




وگر سر ز گوشش بگاز آورم






بر او رای یزدان دگرگونه بود




همان گردش بخت وارونه بود






بفیه در بحث بعد



دوشنبه 20/6/1391 - 14:52 - 0 تشکر 556588

بقیه از بحث فبل


هرانگه که بخت اندر آید بخواب



ترا گفت دانا نیاید صواب





بزد اسپ و آمد بران رزمگاه




درخشان شده روی گیتی ز ماه






همی زار بگریست بر کشتگان




بران داغ دل بخت‌برگشتگان






تن ریونیز اندران خون و خاک




شده غرق و خفتان برو چاک چاک






همی زار بگریست بهرام شیر




که زار ای جوان سوار دلیر






چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک




بزرگان بایوان تو اندر مغاک






بران کشتگان بر یکایک بگشت




که بودند افگنده بر پهن‌دشت






ازان نامداران یکی خسته بود




بشمشیر ازیشان بجان رسته بود






همی بازدانست بهرام را




بنالید و پرسید زو نام را






بدو گفت کای شیر من زنده‌ام




بر کشتگان خوار افگنده‌ام






سه روزست تا نان و آب آرزوست




مرا بر یکی جامه خواب آرزوست






بشد تیز بهرام تا پیش اوی




بدل مهربان و بتن خویش اوی






برو گشت گریان و رخ را بخست




بدرید پیراهن او را ببست






بدو گفت مندیش کز خستگیست




تبه بودن این ز نابستگیست






چو بستم کنون سوی لشکر شوی




وزین خستگی زود بهتر شوی






یکی تازیانه بدین رزمگاه




ز من گم شدست از پی تاج شاه






چو آن بازیابم بیایم برت




رسانم بزودی سوی لشکرت






وزانجا سوی قلب لشکر شتافت




همی جست تا تازیانه بیافت






میان تل کشتگان اندرون




برآمیخته خاک بسیار و خون






فرود آمد از باره آن برگرفت




وزانجا خروشیدن اندر گرفت






خروش دم مادیان یافت اسپ




بجوشید برسان آذرگشسپ






سوی مادیان روی بنهاد تفت




غمی گشت بهرام و از پس برفت






همی شد دمان تا رسید اندروی




ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی






چو بگرفت هم در زمان برنشست




یکی تیغ هندی گرفته بدست






چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی




سوار و تن باره پرخاک و خوی






چنان تنگدل شد بیکبارگی




که شمشیر زد بر پی بارگی






وزان جایگه تا بدین رزمگاه




پیاده بپیمود چون باد راه






سراسر همه دشت پرکشته دید




زمین چون گل و ارغوان کشته دید






همی گفت کاکنون چه سازیم روی




بر این دشت بی‌بارگی راه‌جوی






ازو سرکشان آگهی یافتند




سواری صد از قلب بشتافتند






که او را بگیرند زان رزمگاه




برندش بر پهلوان سپاه






کمان را بزه کرد بهرام شیر




ببارید تیر از کمان دلیر






چو تیری یکی در کمان راندی




بپیرامنش کس کجا ماندی






ازیشان فراوان بخست و بکشت




پیاده نپیچید و ننمود پشت






سواران همه بازگشتند ازوی




بنزدیک پیران نهادند روی






چو لشکر ز بهرام شد ناپدید




ز هر سو بسی تیر گرد آورید






چو لشکر بیامد بر پهلوان




بگفتند با او سراسر گوان






فراوان سخن رفت زان رزمساز




ز پیکار او آشکارا و راز






بگفتند کاینت هژبر دلیر




پیاده نگردد خود از جنگ سیر






بپرسید پیران که این مرد کیست




ازان نامداران ورانام چیست






یکی گفت بهرام شیراوژن است




که لشکر سراسر بدو روشن است






برویین چنین گفت پیران که خیز




که بهرام را نیست جای گریز






مگر زنده او را بچنگ آوری




زمانه براساید از داوری






ز لشکر کسی را که باید ببر




کجا نامدارست و پرخاشخر






چو بشنید رویین بیامد دمان




نبودش بس اندیشهٔ بدگمان






بر تیر بنشست بهرام شیر




نهاده سپر بر سر و چرخ زیر






یکی تیرباران برویین بکرد




که شد ماه تابنده چون لاژورد






چو رویین پیران ز تیرش بخست




یلان را همه کند شد پای و دست






بسستی بر پهلوان آمدند




پر از درد و تیره‌روان آمدند






که هرگز چنین یک پیاده بجنگ




ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ






چو بشنید پیران غمی گشت سخت




بلرزید برسان برگ درخت






نشست از بر بارهٔ تند تاز




همی رفت با او بسی رزمساز






بیامد بدو گفت کای نامدار




پیاده چرا ساختی کارزار






نه تو با سیاوش بتوران بدی




همانا بپرخاش و سوران بدی






مرا با تو نان و نمک خوردن است




نشستن همان مهر پروردن است






نباید که با این نژاد و گهر




بدین شیرمردی و چندین هنر






ز بالا بخاک اندر آید سرت




بسوزد دل مهربان مادرت






بیا تا بسازیم سوگند و بند




براهی که آید دلت را پسند






ازان پس یکی با تو خویشی کنیم




چو خویشی بود رای بیشی کنیم






پیاده تو با لشکری نامدار




نتابی مخور باتنت زینهار






بدو گفت بهرام کای پهلوان




خردمند و بیناو روشن‌روان






مرا حاجت از تو یکی بارگیست




وگر نه مرا جنگ یکبارگیست






بدو گفت پیران که ای نامجوی




ندانی که این رای را نیست روی






ترا این به آید که گفتم سخن




دلیری و بر خیره تندی مکن






ببین تا سواران آن انجمن




نهند این چنین ننگ بر خویشتن






که چندین تن از تخمهٔ مهتران




ز دیهیم داران و کنداوران






ز پیکار تو کشته و خسته شد




چنین رزم ناگاه پیوسته شد






که جوید گذر سوی ایران کنون




مگر آنک جوشد ورا مغز و خون






اگر نیستی رنج افراسیاب




که گردد سرش زین سخن پرشتاب






ترا بارگی دادمی ای جوان




بدان تات بردی بر پهلوان






برفت او و آمد ز لشکر تژاو




سواری که بودیش با شیر تاو






ز پیران بپرسید و پیران بگفت




که بهرام را از یلان نیست جفت






بمهرش بدادم بسی پند خوب




نمودم بدو راه و پیوند خوب






سخن را نبد بر دلش هیچ راه




همی راه جوید بایران سپاه






بپیران چنین گفت جنگی تژاو




که با مهر جان ترا نیست تاو






شوم گر پیاده بچنگ آرمش




سر اندر زمان زیر سنگ آرمش






بیامد شتابان بدان رزمگاه




کجا بود بهرام یل بی‌سپاه






چو بهرام را دید نیزه بدست




یکی برخروشید چون پیل مست






بدو گفت ازین لشکر نامدار




پیاده یکی مرد و چندین سوار






بایران گرازید خواهی همی




سرت برفرازید خواهی همی






سران را سپردی سر اندر زمان




گه آمد که بر تو سرآید زمان






پس آنگه بفرمود کاندر نهید




بتیر و بگرز و بژوپین دهید






برو انجمن شد یکی لشکری




هرانکس که بد از دلیران سری






کمان را بزه کرد بهرام گرد




بتیر از هوا روشنایی ببرد






چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت




چو دریای خون شد همه کوه و دشت






چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ




همی خون چکانید بر تیره میغ






چو رزمش برین گونه پیوسته شد




بتیرش دلاور بسی خسته شد






چو بهرام یل گشت بی‌توش و تاو




پس پشت او اندر آمد تژاو






یکی تیغ زد بر سر کتف اوی




که شیر اندر آمد ز بالا بروی






جدا شد ز تن دست خنجرگزار




فروماند از رزم و برگشت کار






تژاو ستمگاره را دل بسوخت




بکردار آتش رخش برفروخت






بپیچید ازو روی پر درد و شرم




بجوش آمدش در جگر خون گرم






چو خورشید تابنده بنمود پشت




دل گیو گشت از برادر درشت






ببیژن چنین گفت کای رهنمای




برادر نیامد همی باز جای






بباید شدن تا وراکار چیست




نباید که بر رفته باید گریست






دلیران برفتند هر دو چو گرد




بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد






بدیدار بهرامشان بد نیاز




همی خسته و کشته جستند باز






همه دشت پرخسته و کشته بود




جهانی بخون اندر آغشته بود






دلیران چو بهرام را یافتند




پر از آب و خون دیده بشتافتند






بخاک و بخون اندر افگنده خوار




فتاده ازو دست و برگشته کار






همی ریخت آب از بر چهراوی




پر از خون دو تن دیده از مهر اوی






چو بازآمدش هوش بگشاد چشم




تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم






چنین گفت با گیو کای نامجوی




مرا چون بپوشی بتابوت روی






تو کین برادر بخواه از تژاو




ندارد مگر گاو با شیر تاو






مرا دید پیران ویسه نخست




که با من بدش روزگاری نشست






همه نامداران و گردان چین




بجستند با من بغاز کین






تن من تژاو جفاپیشه خست




نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست






چو بهرام گرد این سخن یاد کرد




ببارید گیو از مژه آب زرد






بدادار دارنده سوگند خورد




بروز سپید و شب لاژورد






که جز ترگ رومی نبیند سرم




مگر کین بهرام بازآورم






پر از درد و پر کین بزین برنشست




یکی تیغ هندی گرفته بدست






بدانگه که شد روی گیتی سیاه




تژاو از طلایه برآمد براه






چو از دور گیو دلیرش بدید




عنان را بپیچید و دم درکشید






چو دانست کز لشکر اندر گذشت




ز گردان و گردنکشان دور گشت






سوی او بیفکند پیچان کمند




میان تژاو اندر آمد به بند






بران اندر آورد و برگشت زود




پس آسانش از پشت زین در ربود






بخاک اندر افگند خوار و نژند




فرود آمد و دست کردش به بند






نشست از بر اسپ و او را کشان




پس اندر همی برد چون بیهشان






چنین گفت با او بخواهش تژاو




که با من نماند ای دلیر ایچ تاو






چه کردم کزین بی‌شمار انجمن




شب تیره دوزخ نمودی بمن






بزد بر سرش تازیانه دویست




بدو گفت کین جای گفتار نیست






ندانی همی ای بد شور بخت




که در باغ کین تازه کشتی درخت






که بالاش با چرخ همبر بود




تنش خون خورد بار او سر بود






شکار تو بهرام باید بجنگ




ببینی کنون زخم کام نهنگ






چنین گفت با گیو جنگی تژاو




که تو چون عقابی و من چون چکاو






ز بهرام بر بد نبردم گمان




نه او را بدست من آمد زمان






که من چون رسیدم سواران چین




ورا کشته بودند بر دشت کین






بران بد که بهرام بیجان شدست




ز دردش دل گیو پیچان شدست






کشانش بیارد گیو دلیر




بپیش جگر خسته بهرام شیر






بدو گفت کاینک سر بی‌وفا




مکافات سازم جفا را جفا






سپاس از جهان‌آفرین کردگار




که چندان زمان دیدم از روزگار






که تیره‌روان بداندیش تو




بپردازم اکنون من از پیش تو






همی کرد خواهش بریشان تژاو




همی خواست از کشتن خویش تاو






همی گفت ار ایدونک این کار بود




سر من بخنجر بریدن چه سود






یکی بنده باشم روان ترا




پرستش کنم گوربان ترا






چنین گفت با گیو بهرام شیر




که ای نامور نامدار دلیر






گر ایدونک از وی بمن بد رسید




همان روز مرگش نباید چشید






سر پر گناهش روان داد من




بمان تا کند در جهان یاد من






برادر چو بهرام را خسته دید




تژاو جفا پیشه را بسته دید






خروشید و بگرفت ریش تژاو




بریدش سر از تن بسان چکاو






دل گیو زان پس بریشان بسوخت




روانش ز غم آتشی برفروخت






خروشی برآورد کاندر جهان




که دید این شگفت آشکار و نهان






که گر من کشم ور کشی پیش من




برادر بود گر کسی خویش من






بگفت این و بهرام یل جان بداد




جهان را چنین است ساز ونهاد






عنان بزرگی هرآنکو بجست




نخستین بباید بخون دست شست






اگر خود کشد گر کشندش بدرد




بگرد جهان تا توانی مگرد






خروشان بر اسپ تژاوش ببست




به بیژن سپرد آنگهی برنشست






بیاوردش از جایگاه تژاو




بنزدیک ایران دلش پر ز تاو






چو شد دور زان جایگاه نبرد




بکردار ایوان یکی دخمه کرد






بیاگند مغزش بمشک و عبیر




تنش را بپوشید چینی حریر






برآیین شاهانش بر تخت عاج




بخوابید و آویخت بر سرش تاج






سر دخمه کردند سرخ و کبود




تو گفتی که بهرام هرگز نبود






شد آن لشکر نامور سوگوار




ز بهرام وز گردش روزگار






چو برزد سر از کوه تابنده شید




برآمد سر تاج روز سپید






سپاه پراگنده گردآمدند




همی هر کسی داستانها زدند






که چندین ز ایرانیان کشته شد




سربخت سالار برگشته شد






چنین چیره دست ترکان بجنگ




سپه را کنون نیست جای درنگ






بر شاه باید شدن بی‌گمان




ببینیم تا بر چه گردد زمان






اگر شاه را دل پر از جنگ نیست




مرا و تو را جای آهنگ نیست






پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر




بشد کشته و زنده خسته جگر






اگر جنگ فرمان دهد شهریار




بسازد یکی لشکر نامدار






بیاییم و دلها پر از کین و جنگ




کنیم این جهان بر بداندیش تنگ






برین رای زان مرز گشتند باز




همه دل پر از خون و جان پر گداز






برادر ز خون برادر به درد




زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد






برفتند یکسر سوی کاسه رود




روانشان ازان کشتگان پر درود






طلایه بیامد بپیش سپاه




کسی را ندید اندران جایگاه






بپیران فرستاد زود آگهی




کز ایرانیان گشت گیتی تهی






چو بشنید پیران هم اندر زمان




بهر سو فرستاد کارآگهان






چو برگشتن مهتران شد درست




سپهبد روان را ز انده بشست






بیامد بشبگیر خود با سپاه




همی گشت بر گرد آن رزمگاه






همه کوه و هم دشت و هامون و راغ




سراپرده و خیمه بد همچو باغ






بلشکر ببخشید خود برگرفت




ز کار جهان مانده اندر شگفت






که روزی فرازست و روزی نشیب




گهی شاد دارد گهی با نهیب






همان به که با جام مانیم روز




همی بگذرانیم روزی بروز






بدان آگهی نزد افراسیاب




هیونی برافگند هنگام خواب






سپهبد بدان آگهی شاد شد




ز تیمار و درددل آزاد شد






همه لشکرش گشته روشن‌روان




ببستند آیین ره پهلوان






همه جامهٔ زینت آویختند




درم بر سر او همی ریختند






چو آمد بنزدیکی شهر شاه




سپهبد پذیره شدش با سپاه






برو آفرین کرد و بسیار گفت




که از پهلوانان ترا نیست جفت






دو هفته ز ایوان افراسیاب




همی بر شد آواز چنگ و رباب






سیم هفته پیران چنان کرد رای




که با شادمانی شود باز جای






یکی خلعت آراست افراسیاب




که گر برشماری بگیرد شتاب






ز دینار وز گوهر شاهوار




ز زرین کمرهای گوهرنگار






از اسپان تازی بزرین ستام




ز شمشیر هندی بزرین نیام






یکی تخت پرمایه از عاج و ساج




ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج






پرستار چینی و رومی غلام




پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام






بنزدیک پیران فرستاد چیز




ازان پس بسی پندها داد نیز






که با موبدان باش و بیدار باش




سپه را ز دشمن نگهدار باش






نگه کن خردمند کارآگهان




بهرجای بفرست گرد جهان






که کیخسرو امروز با خواستست




بداد و دهش گیتی آراستست






نژاد و بزرگی و تخت و کلاه




چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه






ز برگشتن دشمن ایمن مشو




زمان تا زمان آگهی خواه نو






بجایی که رستم بود پهلوان




تو ایمن بخسپی بپیچد روان






پذیرفت پیران همه پند اوی




که سالار او بود و پیوند اوی






سپهدار پیران و آن انجمن




نهادند سر سوی راه ختن






بپای آمد این داستان فرود




کنون رزم کاموس باید سرود




دوشنبه 20/6/1391 - 20:36 - 0 تشکر 557675

داستان کاموس کشانی



فردوسی





بنام خداوند خورشید و ماه




که دل را بنامش خرد داد راه






خداوند هستی و هم راستی




نخواهد ز تو کژی و کاستی






خداوند بهرام و کیوان و شید




ازویم نوید و بدویم امید






ستودن مر او را ندانم همی




از اندیشه جان برفشانم همی






ازو گشت پیدا مکان و زمان




پی مور بر هستی او نشان






ز گردنده خورشید تا تیره خاک




دگر باد و آتش همان آب پاک






بهستی یزدان گواهی دهند




روان ترا آشنایی دهند






ز هرچ آفریدست او بی‌نیاز




تو در پادشاهیش گردن فراز






ز دستور و گنجور و از تاج و تخت




ز کمی و بیشی و از ناز و بخت






همه بی‌نیازست و ما بنده‌ایم




بفرمان و رایش سرافگنده‌ایم






شب و روز و گردان سپهر آفرید




خور و خواب و تندی و مهر آفرید






جز او را مدان کردگار بلند




کزو شادمانی و زو مستمند






شگفتی بگیتی ز رستم بس است




کزو داستان بر دل هرکس است






سر مایهٔ مردی و جنگ ازوست




خردمندی و دانش و سنگ ازوست






بخشکی چو پیل و بدریا نهنگ




خردمند و بینادل و مرد سنگ






کنون رزم کاموس پیش آوریم




ز دفتر بگفتار خویش آوریم






چو لشکر بیامد براه چرم




کلات از بر و زیر آب میم






همی یاد کردند رزم فرود




پشیمانی و درد و تیمار بود






همه دل پر از درد و از بیم شاه




دو دیده پر از خون و تن پر گناه






چنان شرمگین نزد شاه آمدند




جگر خسته و پر گناه آمدند






برادرش را کشته بر بی‌گناه




بدشمن سپرده نگین و کلاه






همه یکسره دست کرده بکش




برفتند پیشش پرستار فش






بدیشان نگه کرد خسرو بخشم




دلش پر ز درد و پر از خون دو چشم






بیزدان چنین گفت کای دادگر




تو دادی مرا هوش و رای و هنر






همی شرم دارم من از تو کنون




تو آگه‌تری بی‌شک از چند و چون






وگرنه بفرمودمی تا هزار




زدندی بمیدان پیکار دار






تن طوس را دار بودی نشست




هرانکس که با او میان را ببست






ز کین پدر بودم اندر خروش




دلش داشتم پر غم و درد و جوش






کنون کینه نو شد ز کین فرود




سر طوس نوذر بباید درود






بگفتم که سوی کلات و چرم




مرو گر فشانند بر سر درم






کزان ره فرودست و با مادرست




سپهبد نژادست و کنداور است






دمان طوس نامدار ناهوشیار




چرا برد لشکر بسوی حصار






کنون لاجرم کردگار سپهر




ز طوس و ز لشکر ببرید مهر






بد آمد بگودرزیان بر ز طوس




که نفرین برو باد و بر پیل و کوس






همی خلعت و پندها دادمش




بجنگ برادر فرستادمش






جهانگیر چون طوس نوذر مباد




چنو پهلوان پیش لشکر مباد






دریغ آن فرود سیاوش دریغ




که با زور و دل بود و با گرز و تیغ






بسان پدر کشته شد بی‌گناه




بدست سپهدار من با سپاه






بگیتی نباشد کم از طوس کس




که او از در بند چاهست و بس






نه در سرش مغز و نه در تنش رگ




چه طوس فرومایه پیشم چه سگ






ز خون برادر بکین پدر




همی گشت پیچان و خسته جگر






سپه را همه خوار کرد و براند




ز مژگان همی خون برخ برفشاند






در بار دادن بریشان ببست




روانش بمرگ برادر بخست






بزرگان ایران بماتم شدند




دلیران بدرگاه رستم شدند






بپوزش که این بودنی کار بود




کرا بود آهنگ رزم فرود






بدانگه کجا کشته شد پور طوس




سر سرکشان خیره گشت از فسوس






همان نیز داماد او ریونیز




نبود از بد بخت مانند چیز






که دانست نام و نژاد فرود




کجا شاه را دل بخواهد شخود






تو خواهشگری کن که برناست شاه




مگر سر بپیچد ز کین سپاه






نه فرزند کاوس‌کی ریونیز




بجنگ اندرون کشته شد زار نیز






که کهتر پسر بود و پرخاشجوی




دریغ آنچنان خسرو ماهروی






چنین است انجام و فرجام جنگ




یکی تاج یابد یکی گور تنگ






چو شد روی گیتی ز خورشید زرد




بخم اندر آمد شب لاژورد






تهمتن بیامد بنزدیک شاه




ببوسید خاک از در پیشگاه






چنین گفت مر شاه را پیلتن




که بادا سرت برتر از انجمن






بخواهشگری آمدم نزد شاه




همان از پی طوس و بهر سپاه






چنان دان که کس بی‌بهانه نمرد




ازین در سخنها بباید شمرد






و دیگر کزان بدگمان بدسپاه




که فرخ برادر نبد نزد شاه






همان طوس تندست و هشیار نیست




و دیگر که جان پسر خوار نیست






چو در پیش او کشته شد ریونیز




زرسپ آن جوان سرافراز نیز






گر او برفروزد نباشد شگفت




جهانجوی را کین نباید گرفت






بدو گفت خسرو که ای پهلوان




دلم پر ز تیمار شد زان جوان






کنون پند تو داروی جان بود




وگر چه دل از درد پیچان بود






بپوزش بیامد سپهدار طوس




بپیش سپهبد زمین داد بوس






همی آفرین کرد بر شهریار




که نوشه بدی تا بود روزگار






زمین بندهٔ تاج و تخت تو باد




فلک مایهٔ فر و بخت تو باد






منم دل پر از غم ز کردار خویش




بغم بسته جان را ز تیمار خویش






همان نیز جانم پر از شرم شاه




زبان پر ز پوزش روان پر گناه






ز پاکیزه جان و فرود و زرسپ




همی برفروزم چو آذرگشسپ






اگر من گنهکارم از انجمن




همی پیچم از کردهٔ خویشتن






بویژه ز بهرام وز ریونیز




همی جان خویشم نیاید بچیز






بقیه در بحث بعد



دوشنبه 20/6/1391 - 20:39 - 0 تشکر 557689

ادامه بحث قبل


اگر شاه خشنود گردد ز من

وزین نامور بی‌گناه انجمن





شوم کین این ننگ بازآورم




سر شیب را برفراز آورم






همه رنج لشکر بتن برنهم




اگر جان ستانم اگر جان دهم






ازین پس بتخت و کله ننگرم




جز از ترک رومی نبیند سرم






ز گفتار او شاد شد شهریار




دلش تازه شد چون گل اندر بهار






چو تاج خور روشن آمد پدید




سپیده ز خم کمان بردمید






سپهبد بیامد بنزدیک شاه




ابا او بزرگان ایران سپاه






بدیشان چنین گفت شاه جهان




که هرگز پی کین نگردد نهان






ز تور و ز سلم اندر آمد سخن




ازان کین پیشین و رزم کهن






چنین ننگ بر شاه ایران نبود




زمین پر ز خون دلیران نبود






همه کوه پر خون گودرزیان




بزنار خونین ببسته میان






همان مرغ و ماهی بریشان بزار




بگرید بدریا و بر کوهسار






از ایران همه دشت تورانیان




سر و دست و پایست و پشت و میان






شما را همه شادمانیست رای




بکینه نجنبد همی دل ز جای






دلیران همه دست کرده بکش




بپیش خداوند خورشیدفش






همه همگنان خاک دادند بوس




چو رهام و گرگین، چو گودرز و طوس






چو خراد با زنگهٔ شاوران




دگر بیژن و گیو و کنداوران






که ای شاه نیک‌اختر و شیردل




ببرده ز شیران بشمشیر دل






همه یک بیک پیش تو بنده‌ایم




ز تشویر خسرو سرافگنده‌ایم






اگر جنگ فرمان دهد شهریار




همه سرفشانیم در کارزار






سپهدار پس گیو را پیش خواند




بتخت گرانمایگان برنشاند






فراوانش بستود و بنواختش




بسی خلعت و نیکوی ساختش






بدو گفت کاندر جهان رنج من




تو بردی و بی‌بهری از گنج من






نباید که بی رای تو پیل و کوس




سوی جنگ راند سپهدار طوس






بتندی مکن سهمگین کار خرد




که روشن‌روان باد بهرام گرد






ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ




جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ






درم داد و روزی‌دهان را بخواند




بسی با سپهبد سخنها براند






همان رای زد با تهمتن بران




چنین تا رخ روز شد در نهان






چو خورشید بر زد سنان از نشیب




شتاب آمد از رفتن با نهیب






سپهبد بیامد بنزدیک شاه




ابا گیو گودرز و چندی سپاه






بدو داد شاه اختر کاویان




بران سان که بودی برسم کیان






ز اختر یکی روز فرخ بجست




که بیرون شدن را کی آید درست






همی رفت با کوس خسرو بدشت




بدان تا سپهبد بدو برگذشت






یکی لشکری همچو کوه سیاه




گذشتند بر پیش بیدار شاه






پس لشکر اندر سپهدار طوس




بیامد بر شه زمین داد بوس






برو آفرین کرد و بر شد خروش




جهان آمد از بانگ اسپان بجوش






یکی ابر بست از بر گرد سم




برآمد خروشیدن گاو دم






ز بس جوشن و کاویانی درفش




شده روی گیتی سراسر بنفش






تو خورشید گفتی به آب اندر است




سپهر و ستاره بخواب اندر است






نهاد از بر پیل پیروزه مهد




همی رفت زین گونه تا رود شهد






هیونی بکردار باد دمان




بدش نزد پیران هم اندر زمان






که من جنگ را گردن افراخته




سوی رود شهد آمدم ساخته






چو بشنید پیران غمی گشت سخت




فروبست بر پیل ناکام رخت






برون رفت با نامداران خویش




گزیده دلاور سواران خویش






که ایران سپه را ببیند که چیست




سرافراز چندست و با طوس کیست






رده برکشیدند زان سوی رود




فرستاد نزد سپهبد درود






وزین روی لشکر بیاورد طوس




درفش همایون و پیلان و کوس






سپهدار پیران یکی چرپ گوی




ز ترکان فرستاد نزدیک اوی






بگفت آنک من با فرنگیس و شاه




چه کردم ز خوبی بهر جایگاه






ز درد سیاوش خروشان بدم




چو بر آتش تیز جوشان بدم






کنون بار تریاک زهر آمدست




مرا زو همه رنج بهر آمدست






دل طوس غمگین شد از کار اوی




بپیچید زان درد و پیکار اوی






چنین داد پاسخ که از مهر تو




فراوان نشانست بر چهر تو






سر آزاد کن دور شو زین میان




ببند این در بیم و راه زیان






بر شاه ایران شوی با سپاه




مکافات یابی به نیکی ز شاه






بایران ترا پهلوانی دهد




همان افسر خسروانی دهد






چو یاد آیدش خوب کردار تو




دلش رنجه گردد ز تیمار تو






چنین گفت گودرز و گیو و سران




بزرگان و تیمارکش مهتران






سرایندهٔ پاسخ آمد چو باد




بنزدیک پیران ویسه نژاد






بگفت آنچ بشنید با پهلوان




ز طوس و ز گودرز روشن‌روان






چنین داد پاسخ که من روز و شب




بیاد سپهبد گشایم دو لب






شوم هرچ هستند پیوند من




خردمند کو بشنود پند من






بایران گذارم بر و بوم و رخت




سر نامور بهتر از تاج و تخت






وزین گفتتها بود مغزش تهی




همی جست نو روزگار بهی






هیونی برافگند هنگام خواب




فرستاد نزدیک افراسیاب






کزایران سپاه آمد و پیل و کوس




همان گیو و گودرز و رهام و طوس






فراوان فریبش فرستاده‌ام




ز هر گونه‌ای بندها داده‌ام






سپاهی ز جنگاوران برگزین




که بر زین شتابش بیاید ز کین






مگر بومشان از بنه برکنیم




بتخت و بگنج آتش اندر زنیم






وگر نه ز کین سیاوش سپاه




نیاساید از جنگ هرگز نه شاه






چو بشنید افراسیاب این سخن




سران را بخواند از همه انجمن






یکی لشکری ساخت افراسیاب




که تاریک شد چشمهٔ آفتاب






دهم روز لشکر بپیران رسید




سپاهی کزو شد زمین ناپدید






چو لشکر بیاسود روزی بداد




سپه برگرفت و بنه برنهاد






ز پیمان بگردید وز یاد عهد




بیامد دمان تا لب رود شهد






طلایه بیامد بنزدیک طوس




که بربند بر کوههٔ پیل کوس






که پیران نداند سخن جز فریب




چو داند که تنگ اندر آمد نهیب






درفش جفا پیشه آمد پدید




سپه بر لب رود صف برکشید






بیاراست لشکر سپهدار طوس




بهامون کشیدند پیلان و کوس






دو رویه سپاه اندر آمد چو کوه




سواران ترکان و ایران گروه






چنان شد ز گرد سپاه آفتاب




که آتش برآمد ز دریای آب






درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت




تو گفتی شب اندر هوا لاله کشت






ز بس ترگ زرین و زرین سپر




ز جوشن سواران زرین کمر






برآمد یکی ابر چون سندروس




زمین گشت از گرد چون آبنوس






سر سروران زیر گرز گران




چو سندان شد و پتک آهنگران






ز خون رود گفتی میستان شدست




ز نیزه هوا چون نیستان شدست






بسی سر گرفتار دام کمند




بسی خوار گشته تن ارجمند






کفن جوشن و بستر از خون و خاک




تن نازدیده بشمشیر چاک






زمین ارغوان و زمان سندروس




سپهر و ستاره پرآوای کوس






اگر تاج جوید جهانجوی مرد




وگر خاک گردد بروز نبرد






بناکام می‌رفت باید ز دهر




چه زو بهر تریاک یابی چه زهر






ندانم سرانجام و فرجام چیست




برین رفتن اکنون بباید گریست






یکی نامداری بد ارژنگ نام




بابر اندر آورده از جنگ نام






برآورد از دشت آورد گرد




از ایرانیان جست چندی نبرد






چو از دور طوس سپهبد بدید




بغرید و تیغ از میان برکشید






بپور زره گفت نام تو چیست




ز ترکان جنگی ترا یار کیست






بدو گفت ارژنگ جنگی منم




سرافراز و شیر درنگی منم






کنون خاک را از تو رخشان کنم




به آوردگه برسرافشان کنم






چو گفتار پور زره شد ببن




سپهدار ایران شنید این سخن






بپاسخ ندید ایچ رای درنگ




همان آبداری که بودش بچنگ






بزد بر سر و ترگ آن نامدار




تو گفتی تنش سر نیاورد بار






برآمد ز ایران سپه بوق و کوس




که پیروز بادا سرافراز طوس






غمی گشت پیران ز توران سپاه




ز ترکان تهی ماند آوردگاه






دلیران توران و کنداوران




کشیدند شمشیر و گرز گران






که یکسر بکوشیم و جنگ آوریم




جهان بر دل طوس تنگ آوریم






چنین گفت هومان که امروز جنگ




بسازید و دل را مدارید تنگ






گر ایدونک زیشان یکی نامور




ز لشکر برارد به پیکار سر






پذیره فرستیم گردی دمان




ببینیم تا بر که گردد زمان






وزیشان بتندی نجویید جنگ




بباید یک امروز کردن درنگ







بقیه در بحث بعد



دوشنبه 20/6/1391 - 20:39 - 0 تشکر 557695

ادامه بحث قبل
بدانگه که لشکر بجنبد ز جای


تبیره برآید ز پرده‌سرای





همه یکسره گرزها برکشیم




یکی از لب رود برتر کشیم






بانبوه رزمی بسازیم سخت




اگر یار باشد جهاندار و بخت






باسپ عقاب اندر آورد پای




برانگیخت آن بارگی را ز جای






تو گفتی یکی بارهٔ آهنست




وگر کوه البرز در جوشنست






به پیش سپاه اندر آمد بجنگ




یکی خشت رخشان گرفته بچنگ






بجنبید طوس سپهبد ز جای




جهان پر شد از نالهٔ کر نای






بهومان چنین گفت کای شوربخت




ز پالیز کین برنیامد درخت






نمودم بارژنگ یک دست برد




که بود از شما نامبردار و گرد






تو اکنون همانا بکین آمدی




که با خشت بر پشت زین آمدی






بجان و سر شاه ایران سپاه




که بی‌جوشن و گرز و رومی کلاه






بجنگ تو آیم بسان پلنگ




که از کوه یازد بنخچیر چنگ






ببینی تو پیکار مردان مرد




چو آورد گیرم بدشت نبرد






چنین پاسخ آورد هومان بدوی




که بیشی نه خوبست بیشی مجوی






گر ایدونک بیچاره‌ای را زمان




بدست تو آمد مشو در گمان






بجنگ من ارژنگ روز نبرد




کجا داشتی خویشتن را بمرد






دلیران لشکر ندارند شرم




نجوشد یکی را برگ خون گرم






که پیکار ایشان سپهبد کند




برزم اندرون دستشان بد کند






کجا بیژن و گیو آزادگان




جهانگیر گودرز کشوادگان






تو گر پهلوانی ز قلب سپاه




چرا آمدستی بدین رزمگاه






خردمند بیگانه خواند ترا




هشیوار دیوانه خواند ترا






تو شو اختر کاویانی بدار




سپهبد نیاید سوی کارزار






نگه کن که خلعت کرا داد شاه




ز گردان که جوید نگین و کلاه






بفرمای تا جنگ شیر آورند




زبردست را دست زیر آورند






اگر تو شوی کشته بر دست من




بد آید بدان نامدار انجمن






سپاه تو بی‌یار و بیجان شوند




اگر زنده مانند پیچان شوند






و دیگر که گر بشنوی گفت راست




روان و دلم بر زبانم گواست






که پر درد باشم ز مردان مرد




که پیش من آیند روز نبرد






پس از رستم زال سام سوار




ندیدم چو تو نیز یک نامدار






پدر بر پدر نامبردار و شاه




چو تو جنگجویی نیاید سپاه






تو شو تا ز لشکر یکی نامجوی




بیاید بروی اندر آریم روی






بدو گفت طوس ای سرافراز مرد




سپهبد منم هم سوار نبرد






تو هم نامداری ز توران سپاه




چرا رای کردی به آوردگاه






دلت گر پذیرد یکی پند من




بجویی بدین کار پیوند من






کزین کینه تا زنده ماند یکی




نیاسود خواهد سپاه اندکی






تو با خویش وپیوند و چندین سوار




همه پهلوان و همه نامدار






بخیره مده خویشتن را بباد




بباید که پند من آیدت یاد






سزاوار کشتن هرآنکس که هست




بمان تا بیازند بر کینه دست






کزین کینه مرد گنهکار هیچ




رهایی نیابد خرد را مپیچ






مرا شاه ایران چنین داد پند




که پیران نباید که یابد گزند






که او ویژه پروردگار منست




جهاندیده و دوستدار منست






به بیداد بر خیره با او مکوش




نگه کن که دارد بپند تو گوش






چنین گفت هومان به بیداد و داد




چو فرمان دهد شاه فرخ نژاد






بران رفت باید ببیچارگی




سپردن بدو دل بیکبارگی






همان رزم پیران نه بر آرزوست




که او راد و آزاده و نیک خوست






بدین گفت و گوی اندرون بود طوس




که شد گیو را روی چون سندروس






ز لشکر بیامد بکردار باد




چنین گفت کای طوس فرخ نژاد






فریبنده هومان میان دو صف




بیامد دمان بر لب آورده کف






کنون با تو چندین چه گوید براز




میان دو صف گفت و گوی دراز






سخن جز بشمشیر با او مگوی




مجوی از در آشتی هیچ روی






چو بشنید هومان برآشفت سخت




چنین گفت با گیو بیدار بخت






ایا گم شده بخت آزادگان




که گم باد گودرز کشوادگان






فراوان مرا دیده‌ای روز جنگ




به آوردگه تیغ هندی بچنگ






کس از تخم کشواد جنگی نماند




که منشور تیغ مرا برنخواند






ترا بخت چون روی آهرمنست




بخان تو تا جاودان شیونست






اگر من شوم کشته بر دست طوس




نه برخیزد آیین گوپال و کوس






بجایست پیران و افراسیاب




بخواهد شدن خون من رود آب






نه گیتی شود پاک ویران ز من




سخن راند باید بدین انجمن






وگر طوس گردد بدستم تباه




یکی ره نیابند ز ایران سپاه






تو اکنون بمرگ برادر گری




چه با طوس نوذر کنی داوری






بدو گفت طوس این چه آشفتنست




بدین دشت پیکار تو با منست






بیا تا بگردیم و کین آوریم




بجنگ ابروان پر ز چین آوریم






بدو گفت هومان که دادست مرگ




سری زیر تاج و سری زیر ترگ






اگر مرگ باشد مرا بی‌گمان




به آوردگه به که آید زمان






بدست سواری که دارد هنر




سپهبدسر و گرد و پرخاشخر






گرفتند هر دو عمود گران




همی حمله برد آن برین این بران






ز می گشت گردان و شد روز تار




یکی ابر بست از بر کارزار






تو گفتی شب آمد بریشان بروز




نهان گشت خورشید گیتی فروز






ازان چاک چاک عمود گران




سرانشان چو سندان آهنگران






بابر اندرون بانگ پولاد خاست




بدریای شهد اندرون باد خاست






ز خون بر کف شیر کفشیر بود




همه دشت پر بانگ شمشیر بود






خم آورد رویین عمود گران




شد آهن به کردار چاچی کمان






تو گفتی که سنگ است سر زیر ترگ




سیه شد ز خم یلان روی مرگ






گرفتند شمشیر هندی بچنگ




فرو ریخت آتش ز پولاد و سنگ






ز نیروی گردنکشان تیغ تیز




خم آورد و در زخم شد ریز ریز






همه کام پرخاک و پر خاک سر




گرفتند هر دو دوال کمر






ز نیروی گردان گران شد رکیب




یکی را نیامد سر اندر نشیب






سپهبد ترکش آورد چنگ




کمان را بزه کرد و تیغ خدنگ






بران نامور تیرباران گرفت




چپ و راست جنگ سواران گرفت






ز پولاد پیکان و پر عقاب




سپر کرد بر پیش روی آفتاب






جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت




همه روی کشور پر الماس گشت






ز تیر خدنگ اسپ هومان بخست




تن بارگی گشت با خاک پست






سپر بر سر آورد و ننمود روی




نگه داشت هومان سر از تیر اوی






چو او را پیاده بران رزمگاه




بدیدند گفتند توران سپاه






که پردخت ماند کنون جای اوی




ببردند پرمایه بالای اوی






چو هومان بران زین توزی نشست




یکی تیغ بگرفت هندی بدست






که آید دگر باره بر جنگ طوس




شد از شب جهان تیره چون آبنوس






همه نامداران پرخاشجوی




یکایک بدو در نهادند روی






چو شد روز تاریک و بیگاه گشت




ز جنگ یلان دست کوتاه گشت






بپیچید هومان جنگی عنان




سپهبد بدو راست کرده سنان






بنزدیک پیران شد از رزمگاه




خروشی برآمد ز توران سپاه






ز تو خشم گردنکشان دور باد




درین جنگ فرجام ما سور باد






که چون بود رزم تو ای نامجوی




چو با طوس روی اندر آمد بروی






همه پاک ما دل پر از خون بدیم




جز ایزد نداند که ما چون بدیم






بلشکر چنین گفت هومان شیر




که ای رزم دیده سران دلیر






چو روشن شود تیره شب روز ماست




که این اختر گیتی افروز ماست






شما را همه شادکامی بود




مرا خوبی و نیکنامی بود






ز لشکر همی برخروشید طوس




شب تیره تا گاه بانگ خروس






همی گفت هومان چه مرد منست




که پیل ژیان هم نبرد منست






چو چرخ بلند از شبه تاج کرد




شمامه پراگند بر لاژورد






طلایه ز هر سو برون تاختند




بهر پرده‌ای پاسبان ساختند






چو برزد سر از برج خرچنگ شید




جهان گشت چون روی رومی سپید






تبیره برآمد ز هر دو سرای




جهان شد پر از نالهٔ کر نای






هوا تیره گشت از فروغ درفش




طبر خون و شبگون و زرد و بنفش






کشیده همه تیغ و گرز و سنان




همه جنگ را گرد کرده عنان






تو گفتی سپهر و زمان و زمین




بپوشد همی چادر آهنین






بپرده درون شد خور تابناک




ز جوش سواران و از گرد و خاک






ز هرای اسپان و آوای کوس




همی آسمان بر زمین داد بوس






سپهدار هومان دمان پیش صف




یکی خشت رخشان گرفته بکف






همی گفت چون من برایم بجوش




برانگیزم اسپ و برارم خروش






شما یک بیک تیغها برکشید




سپرهای چینی بسر در کشید






مبینید جز یال اسپ و عنان




نشاید کمان و نباید سنان






عنان پاک بر یال اسپان نهید




بدانسان که آید خورید و دهید






بپیران چنین گفت کای پهلوان




تو بگشای بند سلیح گوان






ابا گنج دینار جفتی مکن




ز بهر سلیح ایچ زفتی مکن






که امروز گردیم پیروزگر




بیابد دل از اختر نیک بر






وزین روی لشکر سپهدار طوس




بیاراست برسان چشم خروش






بروبر یلان آفرین خواندند




ورا پهلوان زمین خواندند






که پیروزگر بود روز نبرد




ز هومان ویسه برآورد گرد






سپهبد بگودرز کشواد گفت




که این راز بر کس نباید نهفت






اگر لشکر ما پذیره شوند




سواران بدخواه چیره شوند






همه دست یکسر بیزدان زنیم




منی از تن خویش بفگنیم






مگر دست گیرد جهاندار ما




وگر نه بد است اختر کار ما






کنون نامداران زرینه کفش




بباشید با کاویانی درفش






ازین کوه پایه مجنبید هیچ




نه روز نبرد است و گاه بسیچ






همانا که از ما بهر یک دویست




فزونست بدخواه اگر بیش نیست






بدو گفت گودرز اگر کردگار




بگرداند از ما بد روزگار






به بیشی و کمی نباشد سخن




دل و مغز ایرانیان بد مکن






اگر بد بود بخشش آسمان




بپرهیز و بیشی نگردد زمان






تو لشکر بیارای و از بودنی




روان را مکن هیچ بشخودنی






بیاراست لشکر سپهدار طوس




بپیلان جنگی و مردان و کوس






پیاده سوی کوه شد با بنه




سپهدار گودرز بر میمنه






رده برکشیده همه یکسره




چو رهام گودرز بر میسره






ز نالیدن کوس با کرنای




همی آسمان اندر آمد ز جای






دل چرخ گردان بدو چاک شد




همه کام خورشید پرخاک شد






چنان شد که کس روی هامون ندید




ز بس گرد کز رزمگه بردمید






ببارید الماس از تیره میغ




همی آتش افروخت از گرز و تیغ






سنانهای رخشان و تیغ سران




درفش از بر و زیر گرز گران






هوا گفتی از گرز و از آهنست




زمین یکسر از نعل در جوشنست






چو دریای خون شد همه دشت و راغ




جهان چون شب و تیغها چون چراغ






ز بس نالهٔ کوس با کرنای




همی کس ندانست سر را ز پای






سپهبد به گودرز گفت آن زمان




که تاریک شد گردش آسمان






مرا گفته بود این ستاره‌شناس




که امروز تا شب گذشته سه پاس






ز شمشیر گردان چو ابر سیاه




همی خون فشاند به آوردگاه






سرانجام ترسم که پیروزگر




نباشد مگر دشمن کینه ور






چو شیدوش و رهام و گستهم و گیو




زره‌دار خراد و برزین نیو






ز صف در میان سپاه آمدند




جگر خسته و کینه‌خواه آمدند






بابر اندر آمد ز هر سو غریو




بسان شب تار و انبوه دیو






وزان روی هومان بکردار کوه




بیاورد لشکر همه همگروه






وزان پس گزیدند مردان مرد




که بردشت سازند جای نبرد






گرازه سر گیوگان با نهل




دو گرد گرانمایهٔ شیردل






چو رهام گودرز و فرشیدورد




چو شیدوش و لهاک شد هم نبرد






ابا بیژن گیو کلباد را




که بر هم زدی آتش و باد را






ابا شطرخ نامور گیو را




دو گرد گرانمایهٔ نیو را






چو گودرز و پیران و هومان و طوس




نبد هیچ پیدا درنگ و فسوس






چنین گفت هومان که امروز کار




نباید که چون دی بود کارزار






همه جان شیرین بکف برنهید




چو من برخروشم دمید و دهید






تهی کرد باید ازیشان زمین




نباید که آیند زین پس بکین






بپیش اندر آمد سپهدار طوس




پیاده بیاورد و پیلان و کوس






صفی برکشیدند پیش سوار




سپردار و ژوپین‌ور و نیزه‌دار






مجنبید گفت ایچ از جای خویش




سپر با سنان اندرارید پیش






ببینیم تا این نبرده سران




چگونه گزارند گرز گران






ز ترکان یکی بود بازور نام




بافسوس بهر جای گسترده کام






بیاموخته کژی و جادوی




بدانسته چینی و هم پهلوی






چنین گفت پیران بافسون پژوه




کز ایدر برو تا سر تیغ کوه






یکی برف و سرما و باد دمان




بریشان بیاور هم اندر زمان






هوا تیره‌گون بود از تیر ماه




همی گشت بر کوه ابر سیاه






چو بازور در کوه شد در زمان




برآمد یکی برف و باد دمان






همه دست آن نیزه‌داران ز کار




فروماند از برف در کارزار






ازان رستخیز و دم زمهریر




خروش یلان بود و باران تیر






بفرمود پیران که یکسر سپاه




یکی حمله سازید زین رزمگاه






چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد




نیاراست بنمود کس دست برد






وزان پس برآورد هومان غریو




یکی حمله آورد برسان دیو






بکشتند چندان ز ایران سپاه




که دریای خون گشت آوردگاه






در و دشت گشته پر از برف و خون




سواران ایران فتاده نگون






ز کشته نبد جای رفتن بجنگ




ز برف و ز افگنده شد جای تنگ






سیه گشت در دشت شمشیر و دست




بروی اندر افتاده برسان مست






نبد جای گردش دران رزمگاه




شده دست لشکر ز سرما تباه






سپهدار و گردنکشان آن زمان




گرفتند زاری سوی آسمان






که ای برتر از دانش و هوش و رای




نه در جای و بر جای و نه زیر جای






همه بندهٔ پرگناه توایم




به بیچارگی دادخواه توایم






ز افسون و از جادوی برتری




جهاندار و بر داوران داوری






تو باشی به بیچارگی دستگیر




تواناتر از آتش و زمهریر






ازین برف و سرما تو فریادرس




نداریم فریادرس جز تو کس






بیامد یکی مرد دانش پژوه




برهام بنمود آن تیغ کوه






کجا جای بازور نستوه بود




بر افسون و تنبل بران کوه بود






بجنبید رهام زان رزمگاه




برون تاخت اسپ از میان سپاه






زره دامنش را بزد بر کمر




پیاده برآمد بران کوه سر






چو جادو بدیدش بیامد بجنگ




عمودی ز پولاد چینی بچنگ






چو رهام نزدیک جادو رسید




سبک تیغ تیز از میان برکشید






بیفگند دستش بشمشیر تیز




یکی باد برخاست چون رستخیز






ز روی هوا ابر تیره ببرد




فرود آمد از کوه رهام گرد






یکی دست با زور جادو بدست




بهامون شد و بارگی برنشست






هوا گشت زان سان که از پیش بود




فروزنده خورشید را رخ نمود






پدر را بگفت آنچ جادو چه کرد




چه آورد بر ما بروز نبرد






بدیدند ازان پس دلیران شاه




چو دریای خون گشته آوردگاه






همه دشت کشته ز ایرانیان




تن بی‌سران سر بی‌تنان






چنین گفت گودز آنگه بطوس




که نه پیل ماند و نه آوای کوس






همه یکسره تیغها برکشیم




براریم جوش ار کشند ار کشیم






همانا که ما را سر آمد زمان




نه روز نبردست و تیر و کمان






بدو گفت طوس ای جهاندیده مرد




هوا گشت پاک و بشد باد سرد






چرا سر همی داد باید بباد




چو فریادرس فره و زور داد






مکن پیشدستی تو در جنگ ما




کنند این دلیران خود اهنگ ما






بپیش زمانه پذیره مشو




بنزدیک بدخواه خیره مشو






تو در قلب با کاویانی درفش




همی دار در چنگ تیغ بنفش






سوی میمنه گیو و بیژن بهم




نگهبانش بر میسره گستهم






چو رهام و شیدوش بر پیش صف




گرازه بکین برلب آورده کف






شوم برکشم گرز کین از میان




کنم تن فدی پیش ایرانیان






ازین رزمگه برنگردانم اسپ




مگر خاک جایم بود چون زرسپ






اگر من شوم کشته زین رزمگاه




تو برکش سوی شاه ایران سپاه






مرا مرگ نامی‌تر از سرزنش




بهر جای بیغارهٔ بدکنش






چنین است گیتی پرآزار و درد




ازو تا توان گرد بیشی مگرد






فزونیش یک روز بگزایدت




ببودن زمانی نیفزایدت






دگر باره بر شد دم کرنای




خروشیدن زنگ و هندی درای






ز بانگ سواران پرخاشخر




درخشیدن تیغ و زخم تبر






ز پیکان و از گرز و ژوپین و تیر




زمین شد بکردار دریای قیر






همه دشت بی‌تن سر و یال بود




همه گوش پر زخم گوپال بود






چو شد رزم ترکان برین گونه سخت




ندیدند ایرانیان روی بخت






همی تیره شد روی اختر درشت




دلیران بدشمن نمودند پشت






چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر




چو شیدوش و بیژن چو رهام شیر






همه برنهادند جان را بکف




همه رزم جستند بر پیش صف






هرآنکس که با طوس در جنگ بود




همه نامدار و کنارنگ بود






بپیش اندرون خون همی ریختند




یلان از پس پشت بگریختند






یکی موبدی طوس یل را بخواند




پس پشت تو گفت جنگی نماند






نباید کت اندر میان آورند




بجان سپهبد زیان آورند






به گیو دلیر آن زمان طوس گفت




که با مغز لشکر خرد نیست جفت






که ما را بدین گونه بگذاشتند




چنین روی از جنگ برگاشتند






برو بازگردان سپه را ز راه




ز بیغارهٔ دشمن و شرم شاه






بشد گیو و لشکر همه بازگشت




پر از کشته دیدند هامون و دشت






سپهبد چنین گفت با مهتران




که اینست پیکار جنگ‌آوران






کنون چون رخ روز شد تیره‌گون




همه روی کشور چو دریای خون






یکی جای آرام باید گزید




اگر تیره شب خود توان آرمید






مگر کشته یابد بجای مغاک




یکی بستر از ریگ و چادر ز خاک






همه بازگشتند یکسر ز جنگ




ز خویشان روان خسته و سر ز ننگ






سر از کوه برزد همانگاه ماه




چو بر تخت پیروزه، پیروز شاه






سپهدار پیران سپه را بخواند




همی گفت زیشان فراوان نماند






بدانگه که دریای یاقوت زرد




زند موج بر کشور لاژورد






کسی را که زنده‌ست بیجان کنیم




بریشان دل شاه پیچان کنیم






برفتند با شادمانی زجای




نشستند بر پیش پرده‌سرای






همه شب ز آوای چنگ و رباب




سپه را نیامد بران دشت خواب






وزین روی لشکر همه مستمند




پدر بر پسر سوگوار و نژند






همه دشت پر کشته و خسته بود




بخون بزرگان زمین شسته بود






چپ و راست آوردگه دست و پای




نهادن ندانست کس پا بجای






همه شب همی خسته برداشتند




چو بیگانه بد خوار بگذاشتند






بر خسته آتش همی سوختند




گسسته ببستند و بردوختند






فراوان ز گودرزیان خسته بود




بسی کشته بود و بسی بسته بود






چو بشنید گودرز برزد خروش




زمین آمد از بانگ اسپان بجوش






همه مهتران جامه کردند چاک




بسربر پراگند گودرز خاک






همی گفت کاندر جهان کس ندید




به پیران سر این بد که بر من رسید






چرا بایدم زنده با پیر سر




بخاک اندر افگنده چندین پسر






ازان روزگاری کجا زاده‌ام




ز خفتان میان هیچ نگشاده‌ام






بفرجام چندین پسر ز انجمن




ببینم چنین کشته در پیش من






جدا گشته از من چو بهرام پور




چنان نامور شیر خودکام پور






ز گودرز چون آگهی شد بطوس




مژه کرد پر خون و رخ سندروس






خروشی براورد آنگه بزار




فراوان ببارید خون در کنار






همی گفت اگر نوذر پاک‌تن




نکشتی بن و بیخ من بر چمن






نبودی مرا رنج و تیمار و درد




غم کشته و گرم دشت نبرد






که تا من کمر بر میان بسته‌ام




بدل خسته‌ام گر بجان رسته‌ام






هم‌اکنون تن کشتگان را بخاک




بپوشید جایی که باشد مغاک






سران بریده سوی تن برید




بنه سوی کوه هماون برید






برانیم لشکر همه همگروه




سراپرده و خیمه بر سوی کوه






هیونی فرستیم نزدیک شاه




دلش برفروزد فرستد سپاه






بدین من سواری فرستاده‌ام




ورا پیش ازین آگهی داده‌ام






مگر رستم زال را با سپاه




سوی ما فرستد بدین رزمگاه






وگرنه ز ما نامداری دلیر




نماند به آوردگه بر چو شیر






سپه برنشاند و بنه برنهاد




وزان کشتنگان کرد بسیار یاد






ازین سان همی رفت روز و شبان




پر از غم دل و ناچریده لبان






همه دیده پر خون و دل پر ز داغ




ز رنج روان گشته چون پر زاغ






چو نزدیک کوه هماون رسید




بران دامن کوه لشکر کشید






چنین گفت طوس سپهبد بگیو




که ای پر خرد نامبردار نیو





سه روزست تا زین نشان تاختی
بخواب و بخوردن نپرداختی




بیا و بیاسا و چیزی بخور




برامش و جامه بنمای سر






که من بی‌گمانم که پیران بجنگ




پس ما بیاید کنون بی‌درنگ






کسی را که آسوده‌تر زین گروه




به بیژن بمان و تو برشو بکوه






همه خستگان را سوی که کشید




ز آسودگان لشکری برگزید

بقیه در بحث بعد




برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.