فصل سی و هشتم - عزیمت به سوریه
بدستور فرعون وقتی من میخواستم کاپتا را مامور کنم که برود و گندم مرا بین زارعین آتون تقسیم نماید او پیشبینی وقوع بدبختی را کرد و گفت این فرعون تو با ادامهاین روش که در پیش گرفته ما را بدبخت خواهد کرد و از غذای لذیذ و خانه راحت و خوابگاه نرم محرم خواهد نمود. من وقتی بطرف سوریه میرفتم دریافتم که پیشگوئی کاپتا غلام سابق من واقعیت پیدا کرده و من از خانه راحت و خوابگاه نرم محروم گردیدهام و بخاطر فرعون باید بروم و مخاطرات جنگ سوریه را استقبال کنم. کاپتا اگر برای تقسیم گندم من از خانه و غذا و خوابگاه خوب محروم شد باز جانش در معرض خطر قرار نگرفت در صورتیکه من بجائی میرفتم که یقین داشتم از آنجا مراجعت نخواهم کرد مگر بدون دستها یا چشمها یا هر دو. انسان ضمن صحبت نباید پیشبینی وقایع بد را بکند برای اینکه وقایع بد زود اتفاق میافتد در صورتی که حدوث وقایع خوب طول میکشد یا هیچ اتفاق نمیافتد. در راه من راجع به بدبختیهائی که در سوریه منتظر من است صحبت میکردم ولی توتمس بمن گفت ساکت باش و بگذار تا من شکل تو را بکشم. آنگاه شکل مرا تصویر کرد و من که دیدم خیلی زشت شدهام او را مورد نکوهش قرار دادم و گفتم تو دوست من نیستی زیرا اگر دوست من بودی تصویر مرا این طور زشت نمیکشیدی. توتمس گفت من مردی هستم هنرمند و هنرمند وقتی مجسمه میسازد یا نقاشی میکند نه دوست کسی است و نه دشمن کسی و فقط باید از چشم خود اطاعت کند و آنچه دیدگانش میبیند مجسم تا تصویر نماید. بزودی ما بشهر هت نت سوت رسیدیم و این شهر بلدهای کوچک کنار شط نیل است و فرقی با یک قصبه ندارد زیرا دیدم که گوسفندها و گاوها در کوچههای شهر گردش میکنند و معبد شهر را با آجر ساختهاند. مصادر امور شهر وقتی دانستند که من پزشک مخصوص فرعون هستم و توتمس مجسمه ساز سلطنتی است ما را با احترام پذیرفتند و توتمس مجسمه هورمهب را در معبد شهر نصب کرد. این معبد در گذشته برای خدای هوروس ساخته شده بود و هوروس خدائی است که سرش شبیه قوش میباشد. ولی بعد از اینکه فرعون خدای جدید را معروفی کرد آن معبد را بهاتون اختصاص دادند و مجسمه خدای هوروس را از آنجا برداشتند. سکنه شهر که بعد از برداشتن مجسمه خدای هوروس دیگر مجسمه نداشتند از دیدن مجسمه هورمهب خیلی خوشوقت شدند و من تصور میکنم کهاو را خدای جدید فرض کردند یا بجای خدای سابق گرفتند. زیرا سکنهاین شهر که بیسواد بودند نمیتوانستند بفهمند که ممکن است خدائی بدون شکل و مجسمه وجود داشته باشد و خدای فرعون آتون شکل و مجسمه نداشت. در آن شهر ما پدر و مادر هورمهب را که مسکن دائمی آنان در آن شهر بود دیدیم و پدر و مادر هورمهب عوامالناس محسوب میشدند و بعد از اینکه هورمهب فرمانده قشون مصر گردید درصدد بر آمد که والدین خود را جزو نجبا کند تا اینکه مردم بگویند که هورمهب فرزند اشراف و نجباء میباشد. هورمهب بقدری نزد فرعون تقرب داشت که هر چهاز او میخواست فرعون میپذیرفت و لذا فرمانده قشون مصر پدر خود را بعنوان یکی از مباشرین سلطنتی عضو دربار کرد و مادرش را بعنوان گاوچران سلطنتی عضو دربار نمود زیرا ماد او غیر از چرانیدن گاوها و دوشیدن شیر آنها کاری نمیتوانست بکند و سواد نداشت تا اینکه بتوانند عنوانی دیگر روی او بگذارند. و اما پدر هورمهب پس از اینکه یکی از مباشرین سلطنتی شد چون او هم سواد نداشت نظارت بر ساختمانهای آتون را در بعضی از قراء مصر، بوی واگذار نمودند و شغل او فقط دارای جنبه تشریفات بود و کاری انجام نمیداد و کارها را معماران و بناها بانجام میرسانیدند. بر اثر این که پدر و مادر هورمهب با عضویت در دربار مصر جزو نجبا شدند در تمام مصر مردم فکر میکردند که هورمهب از نژاد نجبا و اشراف است. روز و شب هنگامیکه روی نیل مسافرت میکردیم من در صحنه کشتی مینشستم و بالای سرم رشته زرین فرعون موج میزد. (رشته زرین عبارت بود از یک بیرق بلند و کم عرض که بجای بیرقهای کنونی از دکل کشتی میآویختند و هنوز در بعضی از کشورها نصب یک رشته بلند و کم عرض روی دکلها مرسوم است و وقتی باد میوزد وضعی با شکوه بآن رشته و کشتی میدهد – مترجم). هنگامیکه روی صحنه کشتی نشسته بودم نیزارهای کنار شط و پرواز طیور و جریان آب را مشاهده میکردم و وقتی آفتاب گرم میشد و مگسها مرا نیش میزدند خطاب بخود میگفتم سینوهه چشم از مشاهده زیاد خسته میشود و گوش از شنیدن سخنان بسیار احساس خستگی میکند و روح هرگز راضی نیست برای این که هیچ کس در زندگی بتمام آرزوهای خود نمیرسد و کسی را نمیتوان یافت که بتواند بگوید من بتمام آرزوهای خود رسیدم. در ین صورت چرا انسان برای از دست دادن این زندگی که هرگز در آن احساس سعادت کامل نمینماید دلتنگ باشد. و اگر دیگران از مرگ میترسند تو سینوهه که پزشک هستی نباید از مرگ بیم داشته باشی زیرا آنقدر مرگ را دیدهای که برای تو یک چیز عادی شده و تو میدانی در آن لحظه که مرگ فرا رسید تمام مشقات و محرومیت ها و آرزوهای زندگی از بین میرود و یک روز زندگی با رنج جسمی و روحی سخت تر از آن است کهانسان تا ابد در قبر جا بگیرد چون در آن ابدیت کهانسان در قبر جا گرفته هیچ نوع درد و محرومیت را احساس نمینماید. وقتی مدتی با این افکار مشغول میشدم آشپز کشتی خبر میداد که غذا حاضر است و من بر میخواستم و باتفاق توتمس غذا میخوردیم و بعد استراحت میکردم و میخوابیدم. باین ترتیب کشتی ما بشهر ممفیس رسید. (ممفیس از شهرهای قدیم مصر است و محل آن در جنوب قاهره کنونی بوده و خرابههای آن شهر هنوز در آنجا دیده میشود – مترجم). هورمهب که در ممفیس قرار داشت وقتی مطلع شد که من وارد شدهام چون نماینده فرعون مصر نزد پادشاه کشور آمورو در سوریه بودم با احترام مرا پذیرفت و دیدم که در رعایت احترام افراط میکند. علتش این بود که عدهای از مصریان فراری از سوریه و سریانیهای طرفدار مصر کهاز آن کشور گریخته بودند ثروتمندان ملل دیگر در ممفیس میزیستند و هورمهب که مطلع شد من به سوریه میروم خواست مرا تجلیل کند تا اینکهانها بدانند که فرعون مصر آنقدر قوی و محترم است که هورمهب آنگونهاز نمایندهاو پذیرائی مینماید و هورمهب در حضور مردم دستها را روی زانو گذاشت و مقابل من رکوع کرد. ولی بعد از اینکه مردم رفتند و وی مرا بخانه خود برد و قدم باطاق نهادم خدمه را مرخص نمود و در حالیکه با شلاق دسته طلای خود بازی میکرد گفت سینوهه من با اینکه هنوز نمیدانم که تو برای چه به سوریه نزد پادشاه کشور آمورو میروی یقین دارم که مسافرت تو ناشی از یکی از دیوانگیهای فرعون است. من شرح ماموریت خود را دادم و گفتم بطوری که شنیدی فرعون بمن گفته بهر قیمت هست صلح را از آزیرو پادشاه کشور آمورو خریداری کنم. هورمهب وقتی این حرف را شنید طوری بانک خشم بر آورد که من ترسیدم و سپس گفت من میدانستم که باز جنون فرعون شدت کرده ولی تصور نمینمودم که وی این قدر دیوانه باشد که فکر کند میتوان صلح را با داد زر و سیم خریداری کرد زیرا کسی که با زر و سیم صلح را از یک دشمن مسلح وقتی خریداری میکند هم زر و سیم را از دست میدهد و هم کشور و هم خود را سینوهه بدان با اینکهازیرو پادشاهامورو سوریه را تصرف کرده من موفق شدم که منطقه غزه را برای مصر حفظ کنم و این منطقه روزی که ما بخواهیم سوریه را پس بگیریم یک جای پا و مبداء حمله خوب برای حمله به سوریه بشمار می آید. هاتی بعد از اینکه جای پای خود را در کشور میتانی محکم کرد یا به بابل حملهور خواهند شد یا به مصر. عقل سلیم میگوید که هاتی چون میبیند که بابل مشغول بسیج قوای خود میباشد و خویش را قوی میکند در صدد حمله به بابل بر نمیآید ولی چون مصر را بدون قشون و ضعیف میبینند بر ما خواهد تاخت و دمار از روزگار مصریان و فرعون بیرون خواهد آورد. آزیرو پادشاه کشور آمورو هم چون میبیند هاتی قوی و مصر ضعیف است میفهمد که متحد شدن با مصر برای او سود ندارد در صورتی کهاگر با هاتی متحد گردد سودمند خواهد شد. هر مرد عاقل دیگر هم که بجای آزیرو بود همین کار را میکرد و از مصر دوری میجست و به هاتی میپیوست. هورمهب بمن گفته بود که من میتوانم آزیرو را بین سرزمین سینا و غزه پیدا کنم چون اینک در آنجاست و با پارتیزانهای مصر میجنگد و پیوسته عدهای از جاسوسان ما (جاسوسان هورمهب) بشکل مارگیر و حقهباز و فروشندهابجو و خریدار اموال غارت شده با قشون آزیرو هستند. آزیرو هم دارای عدهای جاسوس است که بشکل حقهباز و مارگیر و فروشندهابجو و خریدار کنیز و غلام پارتیزانها را تعقیب میکنند یا با مستحفظین سرحدی مصر گرم میگیرند و از آنها اطلاعاتی کسب مینمایند. یک عدهاز جاسوسان آزیرو نیز در خود مصر و ممفیس هستند و در اینجا از وضع نظامی مصر کسب اطلاع مینمایند و خطرناکترین آنها زنهای جوان و سفیدپوست و سیاه چشم میباشند کهاز سوریه به مصر آمدهاند. این زنها بظاهر برای کار کردن در منازل عمومی و در باطن برای جاسوسی در مصر بسر میبرند و چون افسران و سربازان مصر با آنها تفریح مینمایند آنان هنگامی کهافسر یا سربازی را در برگرفتهاند هر نوع اطلاع که بخواهند و افسر یا سرباز داشته باشد از او کسب مینمایند و خوشبختانهاین زنهای خطرناک چون خود اطلاعات نظامی ندارند نمیتوانند از افسران و سربازان ما سئوالات مفید بکنند و اکثر پرسشهای آنها کودکانهاست. یک عده جاسوس زرنگ نیز وجود دارند که هم برای مصر کار میکنند و هم برای آزیرو و از هر دو استفاده و بهر دو خیانت مینمایند. ما یعنی هورمهب از این موضوع اطلاع داریم ولی چون از اطلاعات آنها استفاده میکنیم وجود این جاسوسان دو رنگ را تحمل مینمائیم. گفتم هورمهب چون تو بوسیله جاسوسان خود از وضع قشون آزیرو مطلع هستی بمن بگو کهاز چه راه باید خود را بهازیرو برسانم و چه مخاطرات مرا تهدید میکند. هورمهب گفت تو می توانی از راه دریا یا از راه خشکی بغزه بروی زیرا بطوری که گفتم آزیرو بین غزه و سینا است. اگر از راه دریا بغزه بروی کشتیهای جنگی کرت تو را مورد حمایت قرار خواهند داد لیکن مشروط بر این که چشم آنها بسفاین جنگی سوریه نیفتد. چون اگر سفاین جنگی سوریه را ببینند و مشاهده کنند که شمارهانها زیاد و قوی هستند کشتی حامل تو را رها مینمایند و میگریزند. و آنوقت تو میتوانی از خود دفاع کنی یا تسلیم شوی. اگر دفاع نمائی کشتی تو را غرق خواهند کرد و تو در آب خفه خواهی شد و اگر تسلیم شوی تو را وامیدارند که در کشتی های آنها پارو بزنی و چون به ضرب شلاق تو را وادار به پاروزدن میکنند ممکن است بعد از چند روز از فرط ضعف و درد جان بسپاری. لیکن اگر تو را بشناسند و بفهمند که یکی از بزرگان مصر هستی تو را پشت پارو نمینشانند بلکه زنده پوست تو را میکنند و با پوست تو کیسه خواهند دوخت و قطعات زر و سیم را در آن کیسه جا خواهند داد. و من نمیخواهم تو را بترسانم ولی چون از من کسب اطلاع کردی میباید بتو اطلاعات درست بدهم. معهذا ممکن است که کشتی حامل تو بدون برخورد به مانع به غزه برسد و تو در آنجا از کشتی پیاده شوی ولی من نمیدانم بعد از اینکهاز کشتی پیاده شدی چگونه خود را بهازیرو خواهی رسانید زیرا جنگ در غزه وضعی ثابت ندارد که من بتوانم اکنون بتو بگویم که وی در کجاست و وقتی تو وارد غزه میشوی در کجا خواهد بود گفتم هورمهب آیا بهتر نیست کهاز راه خشکی یعنی از راه سینا به غزه بروم. هورمهب گفت من میتوانم برای امنیت تو یک عده سرباز و چند ارابه جنگی با تو بفرستم کهاز راه خشکی به غزه بروی ولی همین که سربازان با دستهای از قشون آزیرو برخورد کردند تو را رها خواهند نمود و خواهند گریخت و تو تنها خواهی ماند. آنگاه سربازان آزیرو تو را دستگیر خواهند نمود و برسم مردم هاتی تو را بسیخ خواهند کشید و تو با شکنجه جان خواهی داد. احتمال دیگر این است که بدست پارتیزانهای خود ما بیفتی و چون آنها افرادی هستند که به هیچ قانون و اصل پابند نمیباشند هر چه داری از تو خواهند گرفت و بعد تو را بهاسیاب خواهند بست و تو تا زنده هستی باید آسیاب آنها را بگردانی تا گندم پارتیزانها آرد شود و شاید تو را کور کنند که بفکر فرار نیفتی و آنچه غیر قابل تردید میباشد این است که روزهای اول که تو هنوز عادت بکار آسیاب نکردهای و نمیتوانی از صبح تا شام با سرعت آسیاب را بگردانی آنقدر تو را خواهند زد که جان خواهی سپرد. با اینکه فصل تابستان و هوا گرم بود من از شنیدن اظهارات هورمهب لرزیدم و باو گفتم نظر باینکه من طبق گفته فرعون باید بروم و با آزیرو مذاکره نمایم و رسیدن با آن مرد مساوی با مرگ است هم آن بهتر کهاین کار زودتر صورت بگیرد زیرا چارهای غیر از رفتن ندارم و لذا از راه خشکی خواهم رفت و تو عدهای مستحفظ بمن بده که مرا به سربازان آزیرو برسانند ولی اگر شنیدی که من اسیر شدهام بگو بدون تاخیر و چانه زدن فدیه مرا بکسانی کهاسیر کردهاند بپردازند و مرا آزاد کنند زیرا من مردی ثروتمند هستم و غلام سابق من کاپتا کهاینک مباشر کارهای من در طبس است هر قدر زر برای خرید من لزوم داشته باشد خواهد پرداخت. هورمهب گفت من میدانم که تو ثروتمند هستی و به همین جهت از غلام سابق تو کاپتا و از دارائی تو مقداری زر بوام گرفتم چون نمیخواستم که تو از مباهات شرکت در قرضه برای کمک به تقویت مصر محروم باشی. ولی سینوهه بدان همانطور که من طلب سایر ثروتمندان مصر را نخواهم پرداخت طلب تو را هم تادیه نمیکنم و اگر روزی تو از من مطالبه زر نمائی دوستی ما متزلزل خواهد شد و شاید از بین برود. اکنون راه بیفت و وقتی بزمین سینا رسیدی یک اسکورت از سربازان من که آن جا هستند بردار و با خود ببر و اگر اسیر شدی من از کاپتا زر خواهم گرفت و تو را خریداری خواهم کرد و اگر تو را بقتل رسانیدند بخون خواهی تو عدهای کثیر از قاتلین تو را مقتول خواهم نمود و این را میگویم تا هنگامی که نیزه را برای قتل تو در شکمت فرو میکنند امیدوار باش و بدان که خون تو هدر نخواهد شد. گفتم هورمهب اگر من کشته شوم اوقات خود را جهت گرفتن انتقام خون من تلف نکن زیرا اگر من کشته شوم لاشهام در صحرا خواهد افتاد و بعد از چند هفته جز استخوان چیزی از کالبد من باقی نمیماند و اگر تو بانتقام مرگ من به قدر آب نیل خون روی استخوانهای من بریزی استخوانهای من خوشبخت نخواهند گردید. چون هورمهب خیلی به من نیش زده مرا ترسانیده بود من نیز خواستم نیشی باو بزنم و گفتم: ولی اگر من کشته شدم سلام مرا بشاهزاده خانم باکتاتون خواهر فرعون برسان زیرا وی زیبا و دوستداشتنی لیکن قدری متکبر است و روزی که مادرش مرد بالای سر جنازه مادر راجع بتو با من صحبت کرد. بعد از حرف که میدانستم در هورمهب اثر میکند چون اطلاع داشتم که وی باکتاتون را دوست میدارد من هورمهب را ترک نمودم و بطرف دفترخانه سلطنتی ممفیس رفتم تا اینکه وصیت نامه خود را بنویسانم و در آن جا امانت بگذارم. در آن وصیت نامه من نویساندم کهاگر در سوریه به قتل رسیدم بعد از ثبوت مرگ من اموالم بین کاپتا غلام سابق و مریت دوست من و هورمهب دوست قدیمیم تقسیم شود و آن وقت مثل کسی که دیگر کاری غیر از رفتن بسوی مرگ ندارد سوار کشتی شدم و راه مصر سفلی را پیش گرفتم و نزدیک بیابان سینا از کشتی خارج گردیدم و با تختروان خویش را به بیابان سینا رسانیدم. آن جا در یک دژ زیر آفتاب سوزان سربازان هورمهب را دیدم و مشاهده کردم که اوقات خود را صرف نوشیدن آبجو و شکار جانوران صحرا و بخصوص آهو میکنند و از زندگی دشوار ناراضی هستند و یک عده زن از پستترین زنهائی که خود را ارزان میفروشند روز و شب خویش را به سربازان عرضه میدارند. من متوجه شدم که تمام سربازها آرزومند هستند که هورمهب آنها را به سوریه بفرستد تا بروند و در آن جا مشغول جنگ شوند و علت این را میگویم و شما میفهمید. و در حالی کهاسکورت من برای حرکت آماده میشد من متوجه شدم که در آن دژ یک انضباط دقیق حکمفرماست و فقط سربازانی میتوانند به شکار بروند و با زنها تفریح کنند که در غیر موقع کشیک مبادرت باین اعمال نمایند. و هر سرباز تا موقعی که در حال کشیک هست تمام اوقاتش صرف تمرینهای نظامی و بیگاری و مشق با اسلحه می شود. این موضوع مر متوجه نکتهای کرد که مربوط به فن فرماندهی به سربازان است. من متوجه شدم که یک فرمانده لایق جنگی عبارت از فرماندهی است که نگذارد سربازان او یک میزان (یعنی یکساعت – مترجم) بیکار باشند و دائم آنها را وادار به تمرین نظامی و مشق با اسلحه و بیگاری نماید و طوری انضباط را بر آنها مسلط کند که سربازان روز و شب مجبور از پیروی از قوانین مخصوص باشند. این سربازها قطع نظر از این که بر اثر تمرینهای دائمی و کار همیشگی ورزیده میشوند و دیگر احساس خستگی نمینمایند وقتی مطلع میگردند که جنگ شروع شده و باید به میدان کارزار بروند طوری از این خبر احساس مسرت مینمایند که گوین بقدر یک هرم بآنها زر داده تمام زیبارویان جهان را بآنها بخشیدهاند. علت این که این نوع سربازها از شنیدن خبر جنگ و رفتن بمیدان قتال خوشوقت میشوند این است که میدانند رفتن به میدان جنگ آنها را از انضباط و کار دائمی سرباز خانه نجات میدهد و مثل این است که بآنها یک مرخصی طولانی داده باشند تا هر جا که میل دارند بروند. و حتی اگر بدانند که در میدان جنگ کشته میشوند باز از شنیدن خبر جنگ به مناسبت اینکهانها را از انضباط و کار دائمی سرباز خانه نجات میدهند احسات مسرت می نمایند. و بهمین جهت هورمهب دقت می کند که سربازان او هرگز بیکار نباشند ولو در صحرای سینا اقامت کنند. باری طبق دستور هورمهب سربازان او در مدخل صحرای سینا دهارابه جنگی برای من آماده کردند که هر ارابه بوسیله دو اسب کشیده میشد و یک اسب هم ذخیره داشت و در هر ارابه غیر از راننده دو نفر حضور داشتند یکی نیزه دار و دیگری سپردار. فرماندهاین ده ارابه جنگی نزد من آمد و من مشاهده کردم یک لنگ بکمر بسته لباس دیگر ندارد و وی بعد از اینکه نزدیک گردید دستها را روی زانو نهاد و رکوع کرد. نام او را پرسیدم و شنیدم که باسم ژو – ژو خوانده می شود و وی گفت سینوهه اگر تو میخواهی بعد از برخورد با سربازان آزیرو از آنها آسیب نبینی یک بسته شاخههای درخت نخل با خود ببر تا وقتی سربازان آزیرو را دیدی روی سر تکان بدهی زیرا شاخه نخل علامت صلح است و وقتی آنها دیدند که تو شاخه نخل را تکان میدهی میفهمند که قصد جنگ نداری. گفتم که سربازان ژو – ژو مقداری شاخههای اشجار نخل را کهاطراف قلعه بود قطع کنند و در تختروان من بگذارند و براه بیفتیم. وقتی ژو ژو متوجه شد که من قصد دارم که با تختروان مسافرت کنم قاه قاه خندید و گفت سینوهه این جا که ما میرویم بیابان سینا است و یگانه شانس نجات ما این است که با ارابه این بیابان را بسرعت طی نمائیم و اگر با تختروان که آهسته میرود مسافرت کنیم همه کشته خواهیم شد. دیگر اینکه در سر راه ما آذوقه وجود ندارد و هر چه مورد احتیاج است باید از این جا ببریم و از جمله علیق اسبها را نیز حمل نمائیم و من یک جوال علیق در ارابه تو میگذارم که روی آن بنشینی و از تکان ارابه زیاد آسیب نبینی. گفتم من در گذشتهارابه سواری کرده و یکمرتبه بوسیله ارابه جنگی بکشور آمورو رفتهام ولی در آنموقع جوان بودم و از تکان ارابه نمیترسیدم در صورتی کهامروز قدم به مرحله کهولت نهادهام معهذا سعی مینمایم تکان ارابه جنگی را تحمل کنم. ژو ژو شاخههای نخل را که بدواٌ در تختروان من گذاشته شده بود از آنجا بارابه خود منتقل کرد ولی روز بعد شاخههای نخل را بارابه من منتقل نمود و من سوار شدم و ارابهها با سرعت روی جاده باریک بیابان سینا بحرکت در آمدند.