فصل بیست و سوم - در میدان گاو بازی کرت
روز بعد با کمک مینا که در میدان گاو بازی نفوذ داشت مرا در نقطهای نشانیدند که بتوانم همه جا را بخوبی تماشا نمایم. گاوهاینر را یکایک وارد میدان کردند و من دیدم با اینکه در میدان بیش از ده صف تماشاچی وجود دارد همه بخوبی میبینند. زیرا جایگاه تماشاچیان طوری ساخته شده بود که یکی بالای دیگری قرار داشت بدون اینکه یکی حائل دیگری شود. رقص دخترها و پسران جوان در مقابل گاوها چند نوع بود ولی از همه دشوارتر رقصی بشمار می آمد که رقاص میباید از وسط دو شاخ گاو جستن کند و روی پشت او قرار بگیرد و من بطوریکه گفتم در گذشته یک مرتبه دیده بودم مینا این رقص را انجام داد. من میدیدم که توانگران کرت راجع به گاوها شرطبندی میکنند و مثل این بود که میدانند که بعضی از گاوها نسبت به دیگران مزیت دارند. ولی در نظر من تمام گاوها یکسان بودند و من نمیتوانستم به تفاوت آنها پی ببرم. مینا هم مثل دیگران مقابل گاو نر رقصید و من بدواٌ از رقص او ترسیدم زیرا یک ضربت شاخ گاو کافی بود که او را بقتل برساند. ولی بعد از این که چالاکی او را دیدم و مشاهده کردم که عضلاتش در فرمان وی میباشد وحشتم از بین رفت و مثل دیگران برای او شادی کردم. در کرت مردهای جوان و دختران عریان مقابل گاوها میرقصیدند برای اینکه رقص آنها بقدری خطرناک است که اگر لباس در بر نمایند شاید بقتل برسند چون لباس ولو خفیف باشد مانع از آن میشود كه بتوانند آزادانه بعضلات بدن فرماندهی نمایند. با این كه عدهای از دختران جوان دارای اندام زیبا بودند من اندام مینا را از همه قشنگتر میدیدم ولی استاد مینا عقیده داشت كه چون دختر جوان متی از كرت دور بوده تمرین نكرده و آنچنان كه باید نمیتواند برقصد. بعد از خاتمه رقص مینا در حالی كه یك روغن مخصوص به تن مالیده بود نزد من آمد و گفت سینوهه پس فردا ماه در آسمان یك دایره كامل میشود و من باید وارد خانه خدا شوم و بهمین جهت دوستانم از من دعوت كردهاند كه در جشنی شركت نمایم و لذا نمیتوانم با تو بیایم ولی در شبی كه به خانه خدا میروم تو میتوانی مثل دوستان دیگرم تا مدخل آن خانه با من بیائی. گفتم مینا هر طور كه تو مایلی من رفتار خواهم كرد و در آن شب با تو خواهم آمد و از حالا تا پس فردا شب اوقات خود را صرف دیدن چیزهای دیدنی كرت خواهم كرد و یكی از چیزهای دیدنی كه لذتی هم عاید من میكند این است كه چند نفر از دختران جوان كه جزو دوستان تو هستند ولی وقف خدا نشدهاند از من دعوت كردهاند كه به خانه آنها بروم و با آنان تفریح كنم و گرچه آنها مثل تو زیبا نیستند ولی اندامی فربهتر دارند و فربهی اندام آنها جبران آن نقص را مینماید. مینا بازوی مرا گرفت و گفت سینوهه من راضی نیستم كه تو هنگامی كه من نزد تو نمیباشم پیش دخترانی كه دوست من هستند بروی و لااقل صبر كن تا وقتی كه من وارد خانه خدا شوم و آنوقت آزادی كه هرچه میخواهی نزد دختران بروی و با آنها تفریح كنی. گفتم مینا من این حرف را برای شوخی كردن بر زبان آوردم وگرنه مایل به تفریح با زنها نمیباشم و اكنون به حوزه بندری مراجعت مینمایم و مشغول طبابت میشوم زیرا در آنجا عدهای كثیر از اتباع ملل دیگر هستند كه بیمارند و به مداوای من محتاج میباشند. همین كار را كردم و به حوزه بندری برگشتم و وارد مهمانخانه شدم و به طبابت مشغول گردیدم تا اینكه شب فرود آمد و ماه در آسمان پدیدار شد آنوقت از تمام حوزة بندری صدای موسیقی و آواز برخاست زیرا در بندر كرت منازل عمومی بسیار وجود دارد و حتی كسانی كه در كرت بضاعت ندارند مانند توانگران هر شب اوقات خود را به خوشی میگذارنند و طوری زندگی میكنند كه گوئی هرگز نمیمیرند و در جهانی زیست مینمایند كه انگار در آن اندوه و رنج وجود ندارد. من در اطاق خود بدون اینكه چراغ بیفروزم در نور ماه نشسته بودم و كاپتا در اطاق خویش مجاور اطاق من دراز كشیده، خوابیده بود یا اینكه خود را برای خوابیدن آماده مینمود. یك وقت زنی جوان وارد اطاقم شد و من دیدم كه یكی از دخترانی است كه در مهمانخانه كار میكند و به من گفت سینوهه... آیا میل داری كه با من تفریح كنی. گفتم نه... من مایل به تفریح نیستم وی گفت اگر تصور میكنی كه من در خور سلیقه تو نمیباشم یكی دیگر از خدمه مهمانخانه را صدا بزنم و بیاید تا تو با او تفریح كنی. گفتم نه... نه... من هیچ میل به تفریح ندارم و میخواهم تنها باشم دختر جوان گفت عجیب است كه خارجیها با آن كه وسیله دارند كه عمر را بخوشی بگذرانند از روی تعمد خود را دچار اندوه مینمایند و تنها بسر میبرند در صورتی كه خدای كرت زن را برای مرد آفرید و مرد را برای زن و بعد بمن نزدیك گردید و گفت سینوهه با من تفریح كن زیرا من میل دارم بدانم یك پزشك مصری چگونه تفریح میكند. گفتم مرا بحال خود بگذار زیرا حال تفریح را ندارم. دختر جوان گفت اگر تو مثل سایر خارجیها دارای نشاط نیستی برای آن است كه خود را در اینجا زندانی كردهای. گفتم از اطاق من بیرون برو و تا وقتی كه تو را صدا نكردهام این جا میا. دختر جوان گفت من تعجب میكنم در كشوری كه مردهای مملكت مثل این طبیب مصری هستند مردم به چه امیدی زندگی مینمایند. من چشم به ماه دوخته اندوهگین بودم زیرا میدانستم یگانه زنی كه من حاضر میشدم او را خواهر خود بدانم از من جدا میشود تا به خانه خدای خویش برود و دوشیزگی را باو تقدیم نماید. در این فكر بودم كه ناگهان متوجه شدم شخصی در اطاق است و از او بوی عطری كه امروز در میدان گاو بازی استشمام كردم بمشام میرسد. سر بلند نمودم و دیدم كه آن شخص مینا میباشد. گفتم مینا چطور شد تو اینجا آمدی. مینا گفت آهسته حرف بزن زیرا من میل ندارم كسی صدای ما را بشنود آنگاه كنار من نشست و گفت از این جهت اینجا آمدهام كه از تخت خواب خود در موسسه گاو بازی متنفر شدهام. من از شنیدن این حرف حیرت كردم زیرا بعید مینمود كه زنی مانند مینا با آن تعصب نسبت به گاو بازی از تخت خواب در موسسه گاو بازی متنفر شود. بعد مینا گفت خودم درست نمیدانم چرا این موقع این جا آمدم و شاید نفرتی كه از تختخواب خود حاصل كردم مرا باینجا كشانید. شاید هم آمدهام كه با تو صحبت كنم و اگر میل داری بخوابی من از اینجا میروم. ولی اگر مایل بخوابیدن نیستی من نزد تو میمانم و حرفهای تو را میشنوم و داروهای تو را استشمام مینمایم و هر وقت كاپتا صحبتی خندهدار میكند موهای سرش را خواهم كشید. من تصور میكنم كه مسافرت كردن با تو در كشورهای دیگر فكر من را تغییر داده و دیگر مثل سابق از بوی گاوها و مشاهده گاو بازی و صدای غریو تماشاچیان لذت نمیبرم. حتی برخلاف گذشته میل ندارم كه وارد خانه خدا شوم و صحبتهائی كه دیگران اطراف من راجع باین موضوع میكنند در گوشم چون صحبتهای بیمعنای كودكان جلوه میكند و بازیهای دوستانم سبب سرگرمی من نمیشود. و مثل این است كه عقل مرا از بدنم خارج كرده عقلی دیگر مانند عقل مللی كه من آنها را دیدم در من نهادهاند. این است كه اكنون بتو میگویم دست مرا بگیر و با اینكه امروز میگفتی زنهای فربه را دوست میداری و من فربه نیستم معهذا دوست دارم كه دستم را بگیری. گفتم مینا من در جوانی یك مرد ساده بودم و هیچ زن را خواهر خود نكردم تا اینكه روزی زنی حریص و بیرحم بمن برخورد و هر چه داشتم از من گرفت. از آن روز به بعد من دیگر بهیچ زن ابراز تمایل نكردم برای اینكه نفرت زنها در دلم جا گرفت زیرا میاندیشیدم كه تمام زنهای جوان مانند آن زن هستند ولی بعد از اینكه ترا دیدم و به عقل تو پی بردم و مشاهده كردم كه كوچكترین توجه به زر و سیم نداری دریافتم كه در جهان زنهائی نیز یافت میشوند كه مرد میتواند آنها را خواهر خود كند بدون اینكه برای سیم و زر خواهر آن مرد شود. آنوقت در روح من محبتی به ضعفا و فقراء بوجود آمد و بیماران فقیر را معالجه میكردم بدون اینكه از آنها مطالبه حقالعلاج كنم و دندان مبتلایان به درد دندان را میكشیدم بیآنكه بگویم مزدم را بدهید. زیرا وقتی میدیدم كه تو این قدر نسبت به مال دنیا بیاعتناء هستی بخود میگفتم كه من نیز باید نسبت بمال دنیا بیاعتناء باشم. ولی اكنون كه تو میخواهی از من جدا شوی و بخانه خدای كرت بروی هم از خدایان متنفر شدهام و هم از افراد بشر. زیرا میدانم كه بعد از رفتن تو روح من مانند یك كلاغ سیاه در یك صحرای لمیزرع خواهد شد و پیوسته قرین اندوه خواهد بود. این است كه بتو میگویم مینا در جهان كشور زیاد است ولی بیش از یك شط وجود ندارد و آن شط نیل میباشد. شطوط دیگر آب دارند و آب آنها جریان دارد ولی مثل شط نیل حیاتبخش نمیباشند. این شط بون هیچ سد و دیوار كه جلوی آن بوجود آمده باشد هر سال اراضی سیاه مصر را سیراب میكند و اگر آز و شره مالكین اراضی بگذارد آنقدر محصول از مزارع مصر نصیب مردم میشود كه هرگز مردم كشور من توانائی نخواهند داشت كه آنهمه غذا را بخورند. بیا برویم و خود را به ساحل رود نیل برسانیم و در آنجا خانهای خریداری كنیم و گوش بصدای مرغابیها كه در نیزارها میخوانند بدهیم و زورق خدای آمون را (مقصود خورشید است – مترجم) كه در آسمان حركت مینمادی از نظر بگذرانیم. مینا بیا برویم و بقیه عمر بدون اندوه زندگی نمائیم و وقتی به مصر رسیدیم باتفاق یك كوزه را خواهیم شكست تا اینكه زن و شوهر شویم و آنوقت از هم جدا نخواهیم شد و بعد از مرگ ما جنازه من و ترا مومیائی خواهند كرد و ما وارد سرزمین مغرب خواهیم شد و تا ابد در آنجا زندگی خواهیم نمود. مینا با دست خود دست و چشم مرا نوازش كرد و گفت سینوهه من نمیتوانم با تو بمصر یا كشور دیگر بروم برای اینكه هیچ كشتی مرا از این جا خارج نخواهد كرد و بویژه بعد از رقص امروز همه میدانند كه من باید وارد خانه خدا گردم و هرگاه تو بخواهی كه از ورود من بخانه خدا ممانعت كنی بقتل خواهی رسید و من باید بطور حتم وارد خانه خدا شوم و هیچ نیرو در جهان وجود ندارد كه بتواند جلوی این موضوع را بگیرد. گفتم مینا كسی از فردا اطلاع ندارد و شاید تو از جائیكه هیچ كس از آنجا مراجعت نكرده است مراجعت نمائی و شاید بعد از آنكه وارد خانه خدا شدی و دوشیزگی خود را باو تقدیم كردی طوری احساس سعادت نمائی كه این جهان را فراموش كنی. ولی تا آنجا كه من اطلاع دارم چیزهائی كه بخدایان نسبت میدهند افسانه است و هنوز من در كشورهای مختلف چیزی ندیدهام كه اعتقاد مرا نسبت به خدایان محكم كند و بهمین جهت اگر تو از خانه خدا مراجعت نكنی من وارد خانه مزبور خواهم شد و ترا از آن خانه بر میگردانم ولو این عمل آخرین عمل من در زمان حیات باشد و بعد بمیرم. مینا دست خود را روی دهان من نهاد و وحشتزده اطراف را نگریست و گفت این فكر را دور كن برای اینكه خانه خدا تاریك است و هیچ كس حتی سكنه كرت مگر آنهائی كه چون من برگزیده هستند نمیتوانند وارد خانه خدا شوند وگرنه خواهند مرد. ولی من میتوانم به طیب خاطر از آن خانه مراجعت كنم برای اینكه میدانم كه خدای ما بیرحم نیست. و مرا بزور در خانه خود نگاه نمیدارد و اگر خواهان مراجعت باشم آزادم خواهد گذاشت كه برگردم و این خدا بسیار زیبا میباشد و دائم متوجه است كه سكنه كرت با سعادت زندگی نمایند و بر اثر نیكوئی اوست كه در این كشور گندم به ثمر میرسد و در زیتون روغن بوجود میآید و كشتیها از یك بند به بندر دیگر میروند و مههای غلیظ دریا سبب غرق كشتیها نمیشود. هركس متكی به خدای ما باشد پیوسته نیكبخت و خوش خواهد بود و این خدا بطور حتم مرا بدبخت نخواهد كرد و اگر بداند قصد مراجعت دارم ممانعت نمینماید. من فهمیدم كه چون مینا از كودكی طوری تربیت و بزرگ شده كه خدای كرت را نیرومندتر از همه كس میداند نمیتواند طوری دیگر فكر كند و اگر میخواستم كه بوسیله بیان باو بفهمانم كه بیشتر چیزهائیكه راجع به خدایان میگویند افسانه میباشد نمیپذیرفت. من بجای اینكه در صدد برآیم كه با او صحبت كنم دست او را گرفتم و مینا خود را از من دور نمیكرد و میگریست و میگفت سینوهه من میدانم كه تو نسبت به من تردید داری و تصور میكنی كه بعد از این كه من وارد منزل خدا شدم از آنجا خارج نخواهم شد و نزد تو نخواهم آمد بهمین جهت میل ندارم كه خود را از تو دریغ كنم و اگر میل داری هر چه میخواهی بانجام برسان. گفتم مینا من مردی نیستم كه بدون رضایت كامل زن او را خواهر خود كنم زیرا اینگونه كسب لذت یك طرفی است و برای من لذتی ندارد و همین قدر كه تو امشب اینجا آمدی برای من كافی است و اگر میخواهی چیزی به من تفویض كنی روبان زرین گیسوان خود را بمن بده تا راضی شوم. مینا وقتی اینحرف را شنید دستی به بدن خود كشید و گفت سینوهه آیا من چون لاغر هستم تو خواهان من نمیباشی و نمیخواهی با من تفریح كنی آیا میل داری كه من در اندك مدت خود را طوری فربه كنم كه تو از مشاهده فربهی من به وحشت بیفتی. گفتم نه مینا هیچ زن در نظر من بقدر تو زیبا نیست ولی من نمیخواهم كه با تو تفریح كنم برای اینكه میدانم این تفریح دارای لذت یك جانبی است. ولی من میتوانم بتو بگویم كاری بكنیم كه سبب مسرت هردوی ما بشود. مینا گفت آن كار چیست؟ گفتم من و تو یك كوزه بدست میگیریم و آن را میشكنیم و بر اثر این عمل شوهر و زن خواهیم شد و گرچه دراینجا یك كاهن نیست كه اسم ما دو نفر را در كتاب معبد بنویسد ولی طبق رسوم مصر وقتی یكزن و مرد باتفاق به قصد ازدواج كوزهای را شكستند زن و شوهر میشوند. مینا خندید و گفت بسیار خوب و یك كوزه بیاور تا اینكه آن را بشكنیم. من از اطاق خارج شدم تا اینكه غلام خود را كه تصور میكردم خوابیده بیدار نمایم و باو بگویم یك كوزه بیاورد ولی مشاهده كردم كاپتا پشت درب اطاق من نشسته گریه میكند. كاپتا گفت ارباب، من از این جهت گریه میكنم كه جگری نازك دارم و وقتی شنیدم كه ایندختر لاغر اندام با تو صحبت میكند و تو باو جواب میدهی من بگریه در آمدم. من خشمگین شدم و یك لگد باو زدم و گفتم كاپتا آیا تو هرچه را كه در این اطاق گفته شد شنیدی؟ كاپتا گفت بلی برای اینكه اگر من نمیشنیدم دیگران میشنیدند. پرسیدم چطور دیگران گفتههای ما را استماع میكردند. كاپتا گفت امشب كسانی این جا آمدند كه مینا را تحت نظر قرار بدهند و جاسوسی كنند زیرا مینا بطوری كه شهرت دارد باید وارد خانه خدا شود و اكنون تحت نظر است تا اینكه نگریزد. من متوجه شدم كه اگر پشت درب اطاق تو ننشینم آنها در اینجا خواهند نشست و چیزهائی را كه مربوط بآنان نیست خواهند شنید و لذا من در اینجا نشستم كه دیگران مزاحم تو نشوند. و بعد از جلوس در اینجا بدون اینكه قصد شنیدن داشته باشم صحبتهای شما دو نفر را شنیدم و نظر باینكه حرفهائی كودكانه و راست بود بگریه در آمدم چون گفتم كه جگر من نازك است و زود بگریه در میآیم. من دیگر نسبت به كاپتا خشم نكردم و گفتم چون شنیدهای كه ما چه گفتیم برو و یك كوزه بیاور. كاپتا متوسل به دفعالوقت شد و گفت چه نوع كوزه میخواهی، آیا كوزه باید بزرگ باشد یا كوچك؟ رنگین باشد یا بدون رنگ. گفتم تو میدانی كه هر نوع كوزه برای اینكار خوب است مشروط بر این كه زود بروی و كوزه را بیاوری وگرنه مجبورم كه با عصا تو را وادار به رفتن كنم. كاپتا گفت من میتوانستم به محض این كه تو كوزه خواستی بروم و كوزه را بیاورم و از این جهت حرف زدم كه تو فرصتی برای فكر كردن داشته باشی. زیرا شكستن كوزه با یك زن كاری است با اهمیت و باید راجع بآن فكر كرد و بعد مبادرت باین كار نمود لیكن تو چون اصرار داری كه با این زن كوزه بشكنی من میروم و كوزهای میآورم زیرا نمیتوانم از انجام امر تو خودداری نمایم. كاپتا رفت و كوزهای را كه بوی ماهی میداد و معلوم میشد كه در آن ماهی ریخته بودند آورد و مقابل من نهاد و من و مینا هر كدام یكدسته كوزه را گرفتیم و آن را بلند كردیم و باتفاق زمین زدیم و شكستیم. بعد از اینكه كوزه شكسته شد كاپتا بر زمین نشست و پای مینا را روی سر خود نهاد و گفت بعد از این تو خانم من هستی و مثل اربابم میتوانی برای من فرمان صادر كنی و شاید بیش از سینوهه فرمان صادر نمائی. لیكن امیدوارم كه در موقع خشم آب جوش بطرف من نپاشی و كفشهای بدون پاشنه بپوشی تا هنگامی كه از فرط غضب لگد بر فرق من میزنی سرم نشكند و ورم نكند. من در همه حال همانطور كه نسبت به سینوهه وفادار هستم نسبت بتو نیز وفادار خواهم بود زیرا نمیدانم تو با اینكه لاغر هستی چرا من بتو علاقهمند شدهام و تعجب میكنم چگونه اربابم تو را خواهر خود كرده است. چون اگر من بجای اربابم بودم هرگز دختری این گونه لاغر را خواهر خود نمیكردم لیكن فكر میكنم بعد از اینكه تو بچهدار شدی فربه خواهی گردید و من بتو قول میدهم همانطور كه از اربابم كم میدزدم از تو نیز كم خواهم دزدید. كاپتا موقعی كه حرف میزد طوری دچار تاثر شد كه بگریه در آمد و مینا قدری با دست روی سر و گردن وی مالید و گفت گریه نكن و من به كاپتا گفتم كه شكستههای كوزه را بیرون ببرد و برود. آن شب من و مینا مثل گذشته در كنار هم خوابیدیم لیكن من نخواستم مانند برادری كه از خواهر خود استفاده میكند از وی استفاده نمایم زیرا میدانستم كه مینا لذتی نخواهد برد و من از لذت یك جانبه نفرت داشتم. روز بعد مینا مانند روز قبل مقابل گاونر رقصید و واقعهای ناگوار برای او اتفاق نیفتاد ولی یك پسر جوان هنگامیكه مشغول رقص بود و روی گاو پرید تا اینكه بر پشت حیوان قرار بگیرد افتاد و گاو نر با شاخ خود وی را بقتل رسانید. تماشاچیان وقتی این منظره را دیدند برخاستند و فریاد زدند و من متوجه بودم كه فریاد آنها ناشی از شادی است نه اندوه و گاونر را از آن جوان دور كردند و بعد مردم اطراف لاشه او را گرفتند و زنها دست را با خون جوان رنگین مینمودند و میشنیدم كه میگفتند چه تماشائی خوب بود و مردها اظهار میكردند مدتی است كه ما مثل امروز تماشا نكرده بودیم. بعد مردها و زنها بطرف منازل خود برگشتند و آن شب چراغهای بندر و شهر بیش از شبهای دیگر روشن بود زیرا زنان و شوهران دور از هم با مردها و زنهای دیگر تفریح مینمودند و این نوع خوشگذرانی در كرت جائز بشمار میآمد. این تفریح فقط بمناسبت گاو بازی آن روز و مرگ یكی از گاوبازان نبود بلكه چون زن و مرد میدانستند كه در آن شب یك دوشیزه جوان بخانه خدا میرود تفریح مینمودند. من برخلاف دیگران در آن شب نمیتوانستم تفریح كنم زیرا میدانستم كه مینا در آن شب سوار بر ارابهای برنگ زرد بطرف خانه خدا میرود و دوستانش سوار بر تختروان یا پیاده وی را تعقیب خواهند كرد و در راه خنده و تفریح خواهند نمود. من چون میدانستم كه باید عقب مینا بروم از صبح آن روز تختروانی برای این منظور كرایه كرده بودم و كاپتا هم بمناسبت علاقهای كه نسبت به مینا داشت گفت با من خواهد آمد و در راه بین شهر و خانه خدا همه شادمان بودند غیر از من زیرا میدانستم كه ممكن است دیگر مینا را نبینم. وقتی بخانه خدا نزدیك شدیم من دریافتم كه همه سكوت كردند و من در نور ماه دقت نمودم كه ببینم خانه خدا چگونه است. و من از خانه خدا غیر از درهای آن را نمیدیدم. دو درب مفرغی سنگین و خیلی بزرگ یكی بعد از دیگری وجود داشت و قبل از این كه درهای مزبور را بگشایند مینا را وارد معبدی كه نزدیك خانه خدا بود كردند و دیگران بمن گفتند كه معبد مزبور محل سكونت نگهبانان خانه خداست. وقتی مینا وارد معبد شد لباس بر تن داشت و پس از ساعتی كه از آن معبد خارج شد من دیدم لباس ندارد و عریان میباشد ولی موهای سرش را با چنبری سفید رنگ مثل تور بستهاند. مینا از دور بمن تبسم كرد ولی من میفهمیدم كه تبسم مزبور اجباری و برای دلداری من است و گرنه مینا خوشحال نیست تا تبسم نماید. دیگر این كه بعد از خروج مینا از معبد مشاهده نمودم كاهن بزرگ كه سرگاو را روی سر و صورت خود نهاده و صورت وی دیده نمیشود و یك شمشیر به كمر آویخته كنار مینا حركت میكند. در وسط سكوت مردم كاهن بزرگ و مینا بدرب خانه رسیدند نگهبانان معبد آن در را كه میباید با زور بیست نفر باز و بسته شود گشودند و سپس درب دوم را باز كردند. در آنجا یكی از نگهبانان مشعلی افروخته بدست مینا داد و آنگاه مینا و كاهن بزرگ وارد یك دهلیز بزرگ كه بظاهر طولانی بود گردیدند و نگهبانان هر دو در را بروی آنها بستند. مشاهده آن منظره و ناپدید شدن مینا در خانه خدا بقدری غمآور بود كه من نتوانستم سراپا بایستم و روی علفهائی كه مقابل خانه خدا سبز شده بود زانو زدم و صورت را بر علفها نهادم و با اینكه مینا بمن وعده داده بود كه از خانه خدا مراجعت نماید و با من زندگی كند من میدانستم كه هرگز وی را نخواهم دید. تا لحظهای كه مینا در آن خانه ناپدید نشده بود من امیدوار بودم كه وی را خواهم دید ولی بعد از اینكه مشاهده كردم كه درهای مفرغی بروی او بسته شد دانستم كه نباید امیدوار بدیدن دختر جوان باشم. كاپتا كنار من روی علفها نشسته، مینالید زیرا وی نیز احساس كرده بود كه دیگر مینا را نخواهد دید. ولی دوستان مینا كه با وی آمده تا آن لحظه سكوت كرده بوده همین كه درب خانه خدا بسته شد مانند كسانی كه یكمرتبه گرفتار جنون شوند مشعلها را افروختند و كوزهها را گشودند و آشامیدند و همینكه سرها گرم شد زن و مرد عریان گردیدند و در نور ماه و روشنائی مشعلها شروع به رقص كردند و هیچ شرم نداشتند كه بدن عریان خویش و اعضائی را كه باید پوشیده داشت به چشم زنها و مردهائی دیگر برسانند. كاپتا وقتی دید كه همه مشغول رقص هستند برخاست و رفت و بعد از مدتی كم با یك كوزه آشامیدنی مراجعت كرد و من میدانستم كه وی این كوزه را از تختروان آورده، زیرا قبل از اینكه از شهر براه بیفتیم به ما گفته بودند كه در خانه خدا و معبد چیزی برای خوردن و آشامیدن یافت نمیشود و ما باید غذا و آشامیدنی خود را از شهر ببریم و كاپتا چندین كوزه آشامیدنی و مقداری غذا از شهر خریداری كرده در تختروان نهاده بود. وقتی كوزه را آورد به من گفت سینوهه اكنون من نیز باندازه تو اندوهگین هستم چون مانند تو احساس مینمایم كه دیگر این دختر را نخواهم دید ولی چون از من و تو در این لحظه برای دیدار وی كاری ساخته نیست بهتر آنكه بنوشیم و غم را از بین ببریم. ولی من نمیتوانستم بنوشم و مانند زنها و مردهائی كه چون دیوانگان اطراف من میرقصیدند شادمانی كنم اما از نوشیدن كاپتا ممانعت نكردم چون میدانستم كه قدری نوشیدن برای او مفید است و بنیة آن پیرمرد را تقویت مینماید. مشعلها روشن بود و ماه درخشندگی داشت و زنها و مردها بدون اینكه از دیگران شرم كنند از مشعلها دور میشدند و قدری دورتر با هم چون خواهر و برادر رفتار میكردند. یكمرتبه كاپتا گفت سینوهه... چون من هنوز زیاد شراب ننوشیدهام چشمهایم خطا نمیكند كه بگویم بر اثر مستی چیزهای موهوم میبینم. گفتم كاپتا چه میگوئی؟ غلامم گفت میخواهم بگویم آنمرد كه شمشیری بر كمر داشت و دو شاخ از سرش روئیده بود و باتفاق مینا وارد منزل خدا گردید از آنجا خارج شده در صورتی كه درب خانه خدا را نگشودند و این موضوع خیلی در خور تفكر است. من نظر باطراف انداختم و كاهن بزرگ را دیدم و مشاهده كردم كه مانند دیگران مشغول رقصیدن است. از كاپتا پرسیدم آیا تو یقین داری كه او از درب خانه خدا خارج نشد. كاپتا گفت وقتی تو سر بر زمین نهاده بودی و ناله میكردی و میگریستی من یك لحظه از درب خانه خدا چشم بر نمیداشتم برای اینكه منتظر بودم كه مینا از آنجا خارج شود. ولی یكمرتبه دیدم كه شاخهای زرد رنگ اینمرد در روشنائی مشعلها میدرخشد و چون درب خانه خدا باز نشده بود بخود گفتم لابد خانه خدا غیر از درهای بزرگ كه ما میبینیم راهی دیگر دارد كه این مرد از آنجا خارج گردیده است. من برخاستم و بطرف كاهن بزرگ رفتم و دست او را گرفتم و گفتم مینا كجاست؟ طوری كاهن بزرگ از این حرف خشمگین شد كه سر گاو را از روی صورت و سر خود برداشت و گفت اگر تو یكی از اهالی كرت بودی و در اینموقع كه ما مشغول رقص و شادی هستیم این سئوال را میكردی و تولید مزاحمت مینمودی من امر میكردم كه تو را از بالای سنگها بدهان اختوپوطها بیندازند. ولی چون یكمرد خارجی هستی و از رسوم اینجا اطلاع نداری از مجازات تو صرفنظر میكنم. گفتم مینا كجاست؟ بمن جواب بده که او را کجا بردی؟ کاهن بزرگ گفت من مینا را وارد خانه خدا کردم و او را در تاریکی آن خانه رها نمودم و برگشتم تا اینکه در رقص شرکت کنم ولی تو به مینا چکار داری؟ و برای چه سراغ او را میگیری در صورتیکه من زحمت تو را از لحاظ آوردن مینا به این جا جبران کرده برای تو هدایا به مهمانخانه فرستادهام. گفتم ای کاهن بزرگ چطور شد که تو از خانه خدا خارج شدی ولی مینا از آنجا خارج نگردید زیرا مینا هم میتوانست از راهی که تو خارج گردیدی خارج شود. کاهن بزرگ گفت ایمرد مصری تو خیلی حرف میزنی و در کارهائی که بتو مربوط نیست دخالت مینمائی و برای آخرین مرتبه بتو میگویم که از این کنجکاوی صرف نظر کن و گرنه تو را بکام اختوپوط خواهم انداخت من به خشم در آمدم و گفتم اینکار بمن مربوط است و من باید بدانم که مینا کجا میباشد و چگونه تو از وی جدا شدی و در کجا او را رها کردی و مراجعت نمودی. ولی در اینموقع کاپتا دست مرا گرفت و از کاهن بزرگ دور کرد و گفت ارباب غمگین من مگر تو دیوانه شدهای که با اینمرد شاخدار وسط این همه زن و مرد مشاجره مینمائی و توجه همه را بسوی خود جلب میکنی؟ سپس در گوشم گفت تو هم مثل اینها برقص و شادی کن و برای اینکه کاهن بزرگ فریب بخورد مثل دیگران وارد این جرگه شو و کاری کن که خیال کند تو براستی شادمان هستی. من گفتم این کار را نمی کنم و بدروغ خود را شادمان جلوه نمیدهم و میل ندارم که توجه کسی را جلب کنم بلکه اگر اینمرد بمن نگوید که مینا کجاست و چگونه میتوان بوی رسید من او را با یک ضربت کارد و با همان کارد آهنین که در کشور هاتی بدست آوردم به قتل خواهم رسانید و این کارد بقدری تیز است که وقتی وارد بدن کسی شود تا قبضه فرو میرود. کاپتا بمن گفت ساکت باش... ساکت باش... بیا برویم و قدری آشامیدنی بنوش زیرا چشمهای تو در این شب مانند چشم های جغد در تاریکی برق میزند و باید بنوشی تا اینکه خشم تو تسکین پیدا کند و اگر موافقت کنی و قدری بنوشی من بتو خواهم گفت که از چه راه میتوان به مینا رسید زیرا راه خروج اینمرد شاخدار را یافتهام کاپتا مرا از جرگه زنها و مردهای رقاص خارج کرد و روی علفها بر زمین نشانید و قدری شراب بمن نوشانید و من احساس کردم که نمیتوانم بیدار بمانم و باید بخوابم و چون این خواب غیر عادی بود دریافتم که غلامم در شراب من تریاک ریخته و انتقام واقعه بابل را از من گرفته است. ولی اگر در آن شب کاپتا در آشامیدنی تریاک نمیریخت و بمن نمیخورانید من کاهن بزرگ را به قتل میرسانیدم و سکنه کرت مرا به کام اختوپوط میانداختند، یا بطرز دیگر به قتل میرسانیدند و کاپتا در آنشب جان مرا نجات داد. وقتی بیدار شدم دیدم روز است و خورشید طلوع کرده و من روی علفها دراز کشیدهام سر را بلند نمودم و نظری باطراف انداختم و مشاهده کردم که زنها و مردها عریان روی علف ها خوابیدهاند زیرا دیشب تا صبح مشغول نوشیدن و رقص بودند و خستگی آنها را از پا انداخت. پس از اینکه آفتاب بالا آمد حرارت خورشید زن و مرد را از خواب بیدار کرد و زنها گیسوان خود را آراستند و بطرف دریا رفتند که خویش را بشویند ولی چون عادت داشتند که در حمامهای خانه استحمام کنند همین که قدم به دریا مینهادند بر میگشتند و نمیتوانستند که آب سرد دریا را تحمل نمایند. بعد از اینکه زنها با کمک یکدیگر خود را آراستند و ژولیدگی آنها از بین رفت پرسیدند اینک که منتظر مینا میماند و که به شهر بر میگردد؟ عدهای از زنها گفتند به شهر بر میگردیم و براه افتادند و مراجعت کردند. ولی دستهای از زنها که جوانتر و همسال مینا بودند اظهار نمودند که ما انتظار خواهیم کشید تا وی برگردد. هر زن جوان که قصد داشت بماند میگفت کدام مرد حاضر است که توقف کند؟ و یکی از مردها دواطلب ماندن میگردید تا این که زن مزبور تنها نباشد. من بدواٌ نفهمیدم که چرا هر زن بین مردها یکی را برای ماندن دعوت و بعد متوجه گردیدم که اگر زنها از بین مردها عدهای از آنها را برای مانند دعوت نکنند همه مردها بشهر مراجعت خواهند نمود و زنها تنها خواهند ماند. در بین کشورهائی که من تا آن موقع دیده بودم کرت یگانه کشوری بود که زنها برای اینکه مردها را بسوی خود جلب کنند میباید بدین وسیله متوسل شوند. در میدان گاو بازی هم من متوجه شده بودم که زنها و مردها با اینکه عریان مقابل گاوها میرقصند مردم بیشتر برای هنر گاو بازی آنها اظهار هیجان مینمایند و گرچه یک پسر یا دختر زیبا جلب توجه میکرد ولی نه مثل کشورهای دیگر و علتش این است که در کرت مردها و زنها در معاشرت با دیگران آزاد هستند. کاهن بزرگ جزو مردهائی بود که میخواست به شهر برگردد و من از او پرسیدم که آیا مجاز هستم که این جا بمانم تا وقتی که مینا از خانه خدا مراجعت کند. کاهن بزرگ گفت هیچ کس مانع توقف تو در این جا نخواهد شد ولی توقف تو بدون فایده است چون تاکنون اتفاق نیفتاده که کسی وارد خانه خدا گردد و از آنجا خارج شود. من خود را به حماقت زدم و گفتم ای کاهن بزرگ من علاقه به مراجعت مینا ندارم و نمیخواهم او را ببینم بلکه این موضوع بهانهایست برای این که در این جا بمانم و با این زنهای زیبا که نظیرشان در هیچ نقطه نمی توان یافت تفریح کنم زیرا فقط زمین و آسمان کرت است که از این زنها بوجود میآورد و دیگر اینکه اگر شب گذشته من نسبت بتو توهین کردم درخواست بخشایش دارم زیرا شب قبل مست بودم و نمیفهمیدم چه میگویم و چه میکنم و با که صحبت مینمایم ولی اکنون که بهوش آمدهام میدانم که عمل شب گذشته من بسیار ناپسند بوده است. این حرفها در کاهن بزرگ موثر گردید و دست را روی سرم گذاشت و تبسم کرد و گفت بسیار خوب حال که تو میل داری با زنها تفریح کنی همین جا باش و من از توقف تو در اینجا ممانعت نمینمایم ولی دقت کن که زنهای ما از تو باردار نشوند زیرا چون تو یک خارجی هستی خوب نیست که زنهای ما را باردار نمائی و آن قدر انتظار بکش تا مینا مراجعت کند. گفتم ای کاهن بزرگ من در مورد زنها یمکرد بدون تجربه نیستم برای اینکه در سوریه و بابل مشاهده کردم چگونه دوشیزگان باکره برای اینکه جهیز فراهم کنند به معبد میروند. و من طوری به سادگی صحبت میکردم که کاهن بزرگ تصور نمود که من مردی احمق میباشم. و من نیز همین منظور را داشتم و میخواستم که وی مرا مردی احمق بداند تا اینکه در صدد بر نیاید که مرا از آن جا براند. معهذا وقتی کاهن بزرگ به شهر مراجعت میکرد من حس کردم که به نگهبانان معبد سپرد که مواظب من باشند و نیز گویا بزنها اشاره كرد كه با من شوخی و تفریح كنند زیرا وقتی كاهن بزرگ رفت عدهای از زنها اطراف من جمع شدند و از من دعوت نمودند که از آن جا دور شویم و برویم و در بیشه مجاور بخوریم و بنوشیم. من دعوت آنها را پذیرفتم و با آنان بدرون بیشه رفتم و در آن وقت فهمیدم که زنهای کرت چقدر جلف هستند زیرا هیچ از من خجالت نمیکشیدند و کارهائی میکردند که در شهر طبس زنهای منازل عمومی هم آن کارها را علنی بانجام نمیرسانند. در صورتیکه من یقین داشتم که زنهای مزبور که مرا بدرون بیشه بردهاند همه از زنهای برجسته کرت هستند. وقتی دیدم که زنها خیلی مرا اذیت میکنند منکه میل نداشتم با هیچیک از آنها تفریح نمایم خود را مست جلوه دادم و تظاهر به خوابیدن کردم و زنها با نفرت مرا رها نمودند و گفتند این خارجی مردی وحشی میباشد و گرنه نسبت به ما اینطور بیاعتنائی نمیکرد. کاپتا آمد که مرا از بیشه خارج کند و بمن گفت تو که نمیتوانی مستی را تحمل نمائی برای چه زیاد شراب مینوشی که از پا درآئی. زنها که غلام مرا دیدند و شکم بزرگ وی را مشاهده کردند شروع بخنده و شوخی نمودند و بوی نزدیک شدند و گرچه غلام من زشت بود و یک چشم داشت ولی چون خارجی بشمار میآمد حس کنجکاوی زنها را تحریک مینمود زیرا زنها در تمام کشورها وقتی یک خارجی را میبینند از روی کنجکاوی در صدد بر میآیند که او را بشناسند. زنها غلام مرا با خویش به بیشه بردند و من چون میدانستم که ممکن است توقف من در آنجا بطول انجامد حاملین تختروان خود را به شهر فرستادم که آذوقه و آشامیدنی خریداری نمایند و با خود بیاورند و بخصوص زیادتر آشامیدنی خریداری کنند که هم خود بنوشند و هم ما از آن استفاده نمائیم. آن روز اوقات کسانی که آنجا بودند به خوردن و آشامیدن و تفریح گذشت و من متوجه شدم که از معاشرت با زنها خسته شدهاند برای اینکه تفریحی که مطیع قوانین و حدودی نباشد بیش از کار و زندگی منظم انسان را خسته میکند. شب بعد تا بامداد زن و مرد مشغول رقص و آواز خواندن بودند و من تا صبح فریاد و خندههای آنان را میشنیدم و وقتی روز دمید همه از فرط خستگی خوابیدند و بعد از این که بیدار شدند عدهای بشهر مراجعت کردند و فقط آنهائی باقی ماندند که هنوز از تفریح سیر نشده بودند. ولی این عده هم روز سوم بشهر مراجعت کردند و بعضی از آنها از فرط لهو و لعب و نوشیدن و بیداری تا بامداد نمیتوانستند راه بروند و من تختروان خود را به آنها واگذار کردم که آنان را به شهر ببرد و حاملین تختروان را مرخص کردم و به آنها گفتم احتیاجی به تختروان ندارم. از روز دوم که حاملین تختروان برای من مقداری زیاد آشامیدنی آوردند من هر شبانه روز دو مرتبه روز و شب به نگهبانان معبد میدادم تا این که دوستی آنها را جلب کنم. در روز سوم که همه رفتند نگهبانان از توقف من در آنجا حیرت میکردند و تعجب آنها ناشی از این بود که میدانستند هرگز دختری که وارد خانه خدا شده از آنجا مراجعت نکرده است. آنها اطلاع داشتند که تمام سکنه جزیره کرت این موضوع را میدانند و لذا معطل بازگشت دختری که وارد خانه گردیده نمیشوند و بشهر بر میگردند. لیکن من چون یک خارجی بودم تصور مینمودند که از رسوم و آداب و اوضاع بدون اطلاع هستم و بهمین جهت بعد از رفتن دیگران من توقف کردهام.