• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعلیم و تربیت (بازدید: 10669)
دوشنبه 29/3/1391 - 12:54 -0 تشکر 462924
حکایات خواندنی!!!!!

 با نام خدا و سلام

ضمن تبریک عید مبعث حضرت رسول(ص)

در ادامه تاپیک قبلی که تعداد پاسخهای آن خیلی زیاد شده بود این تاپیک ایجاد گردید

تا با همکاری دوستان دیگر داستانهای پندآموز را در این جا ثبت کنیم.




کجا با این عجله؟!؟!؟!!؟

صلوات یادت نره!!!

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

شنبه 1/4/1392 - 7:1 - 0 تشکر 613874



داستان سرباز زخمی


دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.


وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

يکشنبه 2/4/1392 - 15:5 - 0 تشکر 614289

به نام خدا و سلام

سلطنت پادشاه دوراندیش!

مرد فقیری به شهری وارد شد، هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتی بعد در را باز کردند، تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهی بردند، هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابی نشنید اما در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظیم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبیدند. چون علت ماجرا را پرسید! گفتند: «هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را این گونه انتخاب می کنیم.» روزی با خود بر اندیشید که داستان پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟

طرح رفاقت با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که: « در روزهای آخر سال پادشاه را با کشتی به جزیره ای دور دست می برند که نه در آن جا آبادانی است و نه ساکنی دارد و آن جا رهایش می کنند. بعد همگی بر می گردند و شاهی دیگر را انتخاب می کنند.» محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز داستان زندگی اش دگرگون شد. به کمک آن مرد، به صورت پنهانی غلامان و کنیزانی خرید و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آن جا را آباد کنند. سراها و باغ ها ساخت. هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین او را به دنیا و تاج و تخت کاری نیست. چون سال تمام شد روزی وزیران به او گفتند: «امروز رسمی است که باید برای صید به دریا برویم.» مرد داستان را فهمید، آماده شد و با شوق به کشتی نشست، اورا به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند، غلامان در آن جزیره او را یافتند و با عزت به سلطنتی دیگر بردند!

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

پنج شنبه 13/4/1392 - 11:40 - 0 تشکر 617593



پادشاه ثروتمند و چهار همسر

روزگاری پادشاه ثروتمند ی بود که چهار همسر داشت.اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست میداشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرائی میکرداین همسر ازهر چیزی بهترین را داشت.

پادشاه همچنین همسر سوم خود را بسیار دوست میداشت و او را کنار خود قرار میداد اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد.

پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو میشد به او متوسل میشد تا آنرا مرتفع نمائد .

همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت میکرد.اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت وبرعکس این همسر شاه را عمیقا؛ دوست داشت ولی شاه به سختی به او توجه میکرد.

روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد.

سراغ از همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسیار دوست داشتم بهترین جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد ؟
گفت:بهیچ وجه !! و بدون کلامی از آنجا دور شد این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.

پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام هم اکنون رو به احتضارم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد ؟
گفت نه هرگز !! زندگی بسیار زیباست اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت میبرم !

پادشاه نا امید سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید من همیشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا یاری کردی من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود ؟
گفت نه متاءسفم من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم من در بهترین حالت فقط میتوانم تو را داخل قبرت بگذارم ! این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد !

در این هنگام صدائی او را بطرف خود خواند و گفت من با تو خواهم بود تو را همراهی خواهم کرد !
هر کجا که تو قصد رفتن نمائی!
شاه نگاهی انداخت همسر اول خود را دید ! او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائی بسیار اندوهناک و شرمساری گفت :
من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم من در حق تو قصور کردم ...

در حقیقت همه ما دارای چهار همسر یعنی همفکر در زندگی خود هستیم  همسر چهارم :همان جسم ماست مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم وقتی ما بمیریم او ما را ترک خواهد کرد .

همسر سوم : دارائیها موقعیت و سرمایه ماست زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران میشوند .
همسر دوم :خانواده و دوستانمان هستند مهم نیست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائی که میتوانند باما بمانند همراهی تا مزاز ماست .

همسر اول : روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت و لذایذ فراموش میشود . در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی میکند .

پس از آن مراقبت کن او را تقویت کن و به او رسیدگی کن که این بزرگترین هدیه هستی برای توست.

پنج شنبه 13/4/1392 - 15:5 - 0 تشکر 617646

به نام خدا و سلام


مردی به هنگام بازدید از یك بیمارستان روانی، از روان‌ پزشك پرسید:

 «شما
چطور می‌فهمید كه یك بیمار روانی به بستری شدن در بیمارستان نیاز دارد یا
نه؟»
روانپزشك گفت: «ما وان حمام را پر از آب می‌كنیم و یك قاشق چایخوری، یك فنجان و یك سطل جلوی بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم كه وان را خالی كند.»

مرد گفت: «آهان! فهمیدم. آدم عادی باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.»

روانپزشك گفت: «نه! آدم عادی درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد... شما می‌خواهید تختتان كنار پنجره باشد؟»

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

پنج شنبه 13/4/1392 - 16:10 - 0 تشکر 617664

حتما یه خیری درش هست

یه پادشاهی بود یه رفیقی داشت همیشه این دوتا 
باهم بودن. هر اتفاق خوب یا بدی می افتاد این رفیقه میگفت که حتما خیری درش هست. 
یه روز اینا با هم میرن شکار. طی یه اتفاق انگشت دست پادشاه قطع میشه.خیلی داغون بود که رفیقش میگه حتما یه خیری تو 
این قضیه هست. پادشاهم قاط میزنه و میگه چه خیری و رفیقش رو میندازه زندان. چند 
وقت بعد پادشاه میره شکار اما این بار گیر یه قبیله ادم خوار 
میفته. ادمخوارها میبندنش به درخت و میخواستن مراسم خوردنش رو شروع کنن که متوجه 
انگشت قطع شده پادشاهه میشن.اونا 
یه اعتقادی داشتن و اونم این بوده که اگر 
کسی نقص عضوی داشته باشه و اینا برن بخورنش همون نقص گریبانگیر اونام میشه. پادشاه 
رو ازاد میکنن.پادشاه یاد 
دوستش میفته و میره از زندان درش میاره و ببخشید اشتباه کردم انداختمت زندان حق با 
تو بود اگر انگشتم قطع نشده بود منو میخوردن... دوستش میگه اینم یه خیری داشته که 
منو انداختی زندان. 
پادشاه میگه بابا چه خیری من تو رو اذیت کردم زندان رفتی و... 


میگه 
من اگر زندان نمیرفتم با تو بودم من که نقص عضو نداشتم ادمخوارها منو که 
میخوردن

دوشنبه 14/5/1392 - 17:38 - 0 تشکر 628980

به نام خدا و سلام

روزی وروزگاری در زمان های نه چندان دور پدری در راه ودر مسیر قدم زدن با پسرش در حالی که دست بر شانه پسر گذاشته بود از او پرسید: پسرم فکر می کنی ،تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟

پسر جواب داد:من میزنم , پدر نا باورانه در حالی که از این حرف پسر, دلگیر شده بود دوباره سوال را تکرار کرد. ولی بازهم همان جواب قبلی را شنید.بعد از چند قدم درحالی که دست از شانه پسر برداشته بوددوباره وبه امید اینکه در دوبار اول شاید اشتباه شنیده باشد, دوباره همان سوال قبلی را تکرار کرد تا شاید جوابی بهتر بشنود.
پسرم تو میتوانی من را بزنی یا من تورا, این بار پسر جواب داد شما میزنی پدر, شما میزنی"

پدر گفت: چرا دردوبار اول این را نگفتی؟ پسربا چشمانی اشکباردر حالی که شانه هایش میلرزید پاسخ داد: تا وقتی که دست شما روی شانه ام بودبرایم نقطه اتکاء بودی وعالم را حریف بودم وتاب مقاومت در مقابل تمام دنیا حتی پدرم را هم داشتم ولی وقتی دست از شانه ام برداشتی, تمام قوتم را با خود بردی ....

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

شنبه 26/5/1392 - 9:21 - 0 تشکر 633946

داستان کوتاه مادر

مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم! مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد! 

يکشنبه 27/5/1392 - 15:50 - 0 تشکر 634560

به نام خدا و سلام



کفن دزد




آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟پدر گفت ،پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهءمرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند.از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند. ..

سر گفت ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم

‫پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.

‫از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود وازآن پس خلایق میگفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید وچنین بر مردگان ما روا نمیداشت

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

سه شنبه 12/6/1392 - 16:39 - 0 تشکر 639588

به نام خداو سلام


«شنیده‌ایم كه محمود غزنوی شب دی
شراب خورد و شبش جمله در سمور گذشت



گدای گوشه نشینی لب تنور گرفت
لب تنور بر آن بینوای عور گذشت



علی الصباح بزد نعره‌ای كه ای محمود
لب تنور گذشت و شب سمور گذشت»

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

شنبه 10/12/1392 - 19:37 - 0 تشکر 686569

به نام خدا و سلام

یک روز صبح به همراه یکی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان ” موجاوه ” قدم می زدیم که چیزی را دیدیم که در افق می درخشید . هرچند مقصود ما رفتن به یک ” دره ” بود ، برای دیدن آنچه آن درخشش را از خود باز می تاباند ، مسیر خود را تغییر دادیم .


تقریباً یک ساعت در زیر خورشیدی که مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم توانستیم کشف کنیم که چیست . یک بطری نوشابه خالی بود و غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود .


از آن جا که بیابان بسیار گرم تر از یک ساعت قبل شده بود ، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت ” دره ” نرویم . به هنگام بازگشت فکر کردم چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر ، از پیمودن راه خود باز مانده ایم ؟ اما باز فکر کردم ، اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است ؟

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.