• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعلیم و تربیت (بازدید: 10600)
دوشنبه 29/3/1391 - 12:54 -0 تشکر 462924
حکایات خواندنی!!!!!

 با نام خدا و سلام

ضمن تبریک عید مبعث حضرت رسول(ص)

در ادامه تاپیک قبلی که تعداد پاسخهای آن خیلی زیاد شده بود این تاپیک ایجاد گردید

تا با همکاری دوستان دیگر داستانهای پندآموز را در این جا ثبت کنیم.




کجا با این عجله؟!؟!؟!!؟

صلوات یادت نره!!!

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

دوشنبه 29/3/1391 - 13:3 - 0 تشکر 462925

بانام خدا و سلام


داستان كوهنورد


کوهنوردی می خواست از بلند ترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد.ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب،بلندی کوه را در بر گرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید.همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ،ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.


همانطور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد و از کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید .در آن لحظات تمام لحظات خوب و بد زندگیش به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.


ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند:


خدایا کمکم کن


ناگهان صدای پر طنینی از آسمان شنیده شد:چه می خواهی؟


ای خدا نجاتم بده


واقعا باور داری که می توانم نجات دهم؟


البته که باور دارم


اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن


یک لحظه سکوت.....و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.


گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود،در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت...



«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

سه شنبه 30/3/1391 - 15:39 - 0 تشکر 463432

با نام خدا و سلام


داستان دعوت از بهشت


در بین شاگردان خانم استاد، زوج جوانی بودند كه چهره ای فوق العاده شفاف و ملكوتی داشتند. این دو زوج به شدت شیفته سخنان خانم استاد بودند و با وجودی كه كلبه شان در دورترین نقطه دهكده بود، اما هر روز صبح زودتر از بقیه در كلاس خانم استاد شركت می كردند. ویژگی برجسته این زوج جوان یعنی شفافیت فوق العاده چهره و آرامـــش عمیقشان همیشه برای بقیه شاگردان خانم استاد یك سوال بود. روزی دختری جــــــــوان كه صورتــی معمولی داشت در مقابل جمع از جا برخاست و از خانم استاد پرسید:" استــــــــاد! همه ما به یك انـــدازه از درس های شما بهـــــره می بریم، شمــــا برای همه ما یك درس واحد می گوئید.. پس چگونه است كه چهــــره بعضی از ما شفافیت معمولی دارد و چهره این زوج جوان این چنین ملكوتی می درخشد ؟


خانم استاد تبسمی كرد و گفت:


ایمـان و باور اندك روح تـــو را به بهشت خواهد برد. اما باور زیاد بهشت را به روح تو می آورد. هر چه بـــاور تو به خالق كائنات بیشترباشد. حضور او در وجود تو بیشتر نمـــودار می گردد.



«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

چهارشنبه 31/3/1391 - 15:24 - 0 تشکر 463829

با نام خدا و سلام


داستان رنجش


روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متآثر است علت ناراحتیش را پرسید. پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم ،جواب نداد و با بی اعتنایـی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.


سقراط گفت:  چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت : خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است


سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟   مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم، آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.


سقراط پرسید:  به جای دلخوری چه احساسی می یافتـی و چه می کردی؟


مرد جواب داد: احساس دلسـوزی و شفقت و سعی می کــردم طبیب یا دارویی به او برسانم. 


 سقراط گفت: همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها جسمش بیمــار می شود؟  و آیا کسی که رفتارش نا درست است روانش بیمــار نیست؟


اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بـــــدی از او دیده نمی شود؟  


بیماری فکری و روان  نامش غفلت است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیــــب روح و داروی جان رساند .  پس از دست هیچ  کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر  و آرامــش خود را هرگز از دست مده  و بدان که هر وقت کسی بــــدی می کند در آن لحظه بیماراست ...



«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

پنج شنبه 1/4/1391 - 10:12 - 0 تشکر 464036

با نام خدا و سلام


داستان مكافات عمل


فرزندی پدر پیرش را کُول کرد و به کوهستان  برد. وقتی به بالای کوه رسید، پسر غاری پیدا کرد و پدر را آن جا گذاشت. هنگامی که می خواست برگردد، با خنده های پدر پیرش مواجه شد. پسر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: به چه می خندی پدر؟ پدر نگاهی به پسر جوانش کرد و گفت: من هم چون تو، روزی پدر پیر و ناتوانم را همین جا رها کردم و رفتم و حالا تو مرا این جا آوردی. روزی هم پسرت تو را به این جا خواهد آورد.


پسر لحظه ای به حرف های پدرش اندیشید و آن گاه از ترس آن که مبادا روزی پسرش هم با او چنین کند، پدر را برداشت و به خانه آورد

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

جمعه 2/4/1391 - 12:59 - 0 تشکر 464416

با نام خدا و سلام


داستان هیچ مگو


لقمان حكیم رضى الله عنه پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنویس . شبانگاه همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور .


شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند . دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد . روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد . روز چهارم، هیچ نگفت . شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشته‏ ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته‏ ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفته‏ اند، چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى .

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

شنبه 3/4/1391 - 18:10 - 0 تشکر 464865

با نام خدا و سلام


داستان نجات غریق


مردی در کنار رودخانه‌ای ایستاده بود. ناگهان صدای فریادی را می‌شنود و متوجه می‌شود که کسی در حال غرق شدن است. فوراً به آب می‌پرد و او را نجات می‌دهد. اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را می‌شنود و باز به آب می‌پرد و دو نفر دیگر را نجات می‌دهد. اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک می‌خواهند می‌شنود.


او تمام روز را صرف نجات افرادی می‌کند که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده‌اند غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانه‌ای مردم را یکی یکی به رودخانه می‌انداخت

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

يکشنبه 4/4/1391 - 17:12 - 0 تشکر 465264

با نام خدا و سلام


حكایت گربه تبردزد


مردی تبری داشت و هر شب در مخزن می‌نهاد و در را محكم می‌بست. زنش پرسید چرا تبر در مخزن می‌نهی؟


گفت: تا گربه نبرد.


گفت: گربه تبر را چه می‌كند؟


گفت: گربه تكه‌ای گوشتی را كه به یك جو نمی‌ارزد می‌برد، تبری كه به ده دینار خریده‌ام، رها خواهد كرد؟

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

يکشنبه 4/4/1391 - 17:12 - 0 تشکر 465265

کاسه چوبی

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد می لرزید چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود .

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را برایش مشکل می ساخت.نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند.یا وقتی لیوان را می گرفت شیر از داخل آن به روی میز می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سروصدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.پس زن و شوهر برای پیر مرد در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیر مرد به تنهایی غذایش را می خورد.در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت می بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند.

گهگاه آنها که چشمشان به پیرمرد می افتاد و متوجه می شدند همچنان که در تنهایی غذا می خورد چشمانش پر از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می دادند.

اما کودک 4ساله شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.پس با مهربانی از اوپرسید:

پسرم داری چی می سازی؟

پسرک هم با ملایمت جواب داد:یک کاسه ی چوبی کوچک. تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدم.و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

گدای فاطمه(س)

يکشنبه 4/4/1391 - 17:22 - 0 تشکر 465276

وقتی لقمان پسرش را نصیحت میکند


روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.


اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!


دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی


و سوم اینکه در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی


پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟


لقمان جواب داد:


اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .


اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .


و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست

گدای فاطمه(س)

يکشنبه 4/4/1391 - 17:23 - 0 تشکر 465278

داستان کلاه فروش


کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.


سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد و او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری ؟!

گدای فاطمه(س)

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.