• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 4088)
چهارشنبه 12/4/1387 - 8:46 -0 تشکر 46138
لبخند های پشت خاكریز

سلام.

راستش بالاخره اون روزا توی جبهه ها به غیر از جنگ و خون ریزی رزمنده هامون یك خاطرات شیرین و جذابی رو داشتند كه تی این خاطرات نقل شده.

منم این تاپیك رو گذاشتم تا شما بچه های دفاع مقدسی بیایید تو و این خاطرات رو نقل كنید.

خودمم یه سری خاطره دارم كه براتون نقل می كنم.

                                            یا حق....

 

 

خدایا ریشه ی شادی های مرا در غم دیگران قرار مده... 

 

جمعه 12/4/1388 - 15:16 - 0 تشکر 128812

با سلام

چرا کسی نمیاد جواب منو بده؟

مدیر و جانشین انجمن ، یکی از کاربرا ، کسی پیدا نمیشه جواب منو بده؟

اگه این بحث تکراری هست ، لینک بحث قبلی رو بدید تا من بقیه مطالب رو اونجا بزارم اگر هم تکراری نیست من همینجا ادامه بدم

امام زمان (عج) : اگر شیعیان ما به عهد و پیمانی که با ما بسته اند وفادار بودند فرج من به تاخیر نمی افتاد.   

شنبه 13/4/1388 - 7:6 - 0 تشکر 128952

با سلام

خب من هر چی منتظر موندم کسی جواب منو نداد

من ادامه این بحث رو میزنم

اگر خواستید با بحث های قبلی یکیش کنید

می روم حلیم بخرم 

آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هر چی به بابا ننه ام می گفتم می خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الّا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می شود. آخر تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا مخورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلی حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.
روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم.
درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند! 

امام زمان (عج) : اگر شیعیان ما به عهد و پیمانی که با ما بسته اند وفادار بودند فرج من به تاخیر نمی افتاد.   

شنبه 13/4/1388 - 7:13 - 0 تشکر 128953

با سلام

بابات کو؟ 

تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بزبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن. یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود، قاسم به باباش. هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:
- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟
- سه تا، چه طور مگه؟
- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!
- یا امام حسین!
به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟» می گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»
- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...
- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و كلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»
نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.
قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.
- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟
رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»
- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟
- حالا چی هست؟
- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.
- بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه.
آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه. می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....
دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.
- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.
سایت شهید آوینی 

امام زمان (عج) : اگر شیعیان ما به عهد و پیمانی که با ما بسته اند وفادار بودند فرج من به تاخیر نمی افتاد.   

شنبه 13/4/1388 - 7:21 - 0 تشکر 128954

با سلام

رستم خان 

اولش که دیدیمش فکری شدیم از آن دسته آدم هایی است که پیش خدا ارج و قرب دارند و ما هم از تصدق سرش بلیط یک سره به بهشت را می گیریم و پارتی مان آن دنیا جور است و هیچ نگرانی بابت آتش و دوزخ و اژدهای هفت سر و آویزان ماندن هزار ساله نداریم. ریش داشت یک هوا. همیشه خدا تسبیح می گرداند و ما را نصیحت می کرد که کم شیطنت کنیم و بنده خوب خدا باشیم. اوایل کمی به حرفش تره خرد می کردیم و چیزی نمی گفتیم. اما بعد شورش را درآورد. شب و نصفه شب، وقت و بی وقت در نماز و عبادت بود، دست به سیاه و سفید نمی زد و ما جورش را می کشیدیم و حرص می خوردیم اما از ترس جهنم و شکستن دل و «دل شکستن هنر نمی باشد» و «دل به دست آوردن هنر است»، زبان به کام می گرفتیم.
وقتی حرف از عملیات و نبرد با دشمن می رسید، چنان روی منبر می رفت و دم از شجاعتهای بی نظیرش می زد که ما به خود می بالیدیم که یکی از مشهورترین و چالاک ترین رزمندگان دوران به دسته ما آمده و موقع جنگ دلواپسی نداریم و او یک تنه خودش یک لشکر است و اگر صدام از وجود او با خبر شود برای کله پشمالویش میلیون ها جایزه می گذارد. از نبردهای تن به تن با عراقی های چون غول بی شاخ و دم تعریف می کرد. از روزی گفت که یک تنه به قلب یک لشکر زرهی زده و از آن سو سالم بیرون آمده، درحالیکه پشت سرش صدها تانک و نفربر آتش گرفته و کشته های دشمن پشته شده، از زدن هواپیمای میگ دشمن می گفت که چطور با تیر بار باعث سقوطش شده و با قناسه دوربین دار نشانه رفته زده و چتر خلبان نگون بخت سوراخ شده و خلبان با کله افتاده تو مرداب و فقط چتر نجاتش بیرون مانده است. از ساعتی می گفت که نزدیک بوده صدام حسین را اسیر کند و صدام مادر مرده با کمک صدها بادیگارد و کماندو، از چنگ او گریخته و نصف عراق را به خاطر این جان به در بردن سور داده است. خلاصه کلام شد رستم تهمتن و ما چه ذوقی کردیم. اما این وسط سعید بود که حرص می خورد و به حرفهای رستم خان پوزخند می زد. تا اینکه قرار شد برای حمله به خط مقدم برویم.
از ساعتی پیش رستم خان افتاده بود به تب و لرز و انگار که در آن هوای سرد زمستانی در سونا باشد، شرشر عرق می ریخت، یکی از بچه ها گفت: «برادر شما حالتان خوب نیست. بهتر نیست برای عملیات نیایید و وقتی حالتان خوب شد بیایید؟» تا رستم خان خواست این تعارف شابدالعظیمی را قاپ بزند، سعید با لبخندی موذیانه گفت: « این حرف ها چیه؟ این برادر به این بیماری ها عادت دارند. تازه امید و قوت ما به عابد و جنگجویی مثل ایشان است. زد و خدا نکرده ما تو محاصره افتادیم. اگر ایشان نباشد ما چه خاکی به سر کنیم؟ نچ! من صد در صد می دانم که ایشان هم تمایلی به ماندن ندارند!» رستم خان لب گزید و بعد گفت: «باشد می آیم. این بیماری مهم نیست!» سعید موذیانه خندید.
سوار ماشین ها شدیم و راهی شدیم. بس که رستم خان لرزید من هم لرزه افتادم. با چشمانی گرد شده و دندانهای قفل شده با هر انفجاری که دور و نزدیک بلند می شد، سر می دزدید و رنگ می داد و رنگ می گرفت. همین که رسیدیم به خط اول و نبرد شروع شد، در یک لحظه رستم خان را دیدم که نعره کشان و واویلا گویان پشت به دشمن، رو به میهن چهار نعل و شلنگ تخته زنان می دود. تعجب کردم که چه شده است. کمی جلوتر سعید را دیدم که آش و لاش شده و هرهر می خندید. فکر کردم که موجی شده است. وقتی بالا سر سعید نشستم تا زخم هایش را ببندم سعید گفت: «دیدیش؟» سر تکان دادم که آره و گفتم: «بنده خدا سر تا پاش خونی بود. حتمی موجی هم شده بود، چون فریاد زنان می دوید!» سعید در حالیكه چهره اش از درد منقبض شده بود خندید و گفت: «چه می گویی؟ خون من پاشید رو بدنش. اولش غش کرد. من بدبخت سر حال آوردمش. دوباره تا مرا دید یک جیغی زد بدتر از سوت خمپاره و دِفرار. عجب رستم یلی بود!»
بعد از عملیات رستم خان را ندیدم. اما چند سال بعد او را در مراسمی دیدم که داشت از شجاعت هایش در جبهه می گفت و ملت حظ می کردند!
سایت شهید آوینی 

امام زمان (عج) : اگر شیعیان ما به عهد و پیمانی که با ما بسته اند وفادار بودند فرج من به تاخیر نمی افتاد.   

سه شنبه 23/4/1388 - 5:6 - 0 تشکر 132314

با سلام

احترام به پدر

نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند.
رفتم سراغش. دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!
از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می كردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:«تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند.»
گفتم :«راستش به پدرم سلام می کنم.»پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:«چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟»اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:«هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!» ( پدرش رو جلوی چشماش آورده بوده )
پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:«بشکنه این دست که نمک ندارد...»
مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.
سایت شهید آوینی 

امام زمان (عج) : اگر شیعیان ما به عهد و پیمانی که با ما بسته اند وفادار بودند فرج من به تاخیر نمی افتاد.   

چهارشنبه 24/4/1388 - 0:53 - 0 تشکر 132603

سلام

من خیلی از این داستانها خوشم اومد میشه بازم تعریف كنید؟

چهارشنبه 24/4/1388 - 5:10 - 0 تشکر 132610

با سلام

آقای نورانی سوخته

بعد از سه ماه دلم برای اهل و عیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم. سوز و گداز از مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف.
مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم در بیایم و از سوی دیگر پسرم را از سر باز کنم. تقصیر خودم بود. هر بار که مرخصی می امدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند، چه رسد به یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید و پدر صدام یزید کافر! را در بیاورد و او را روانه بغداد ویرانه اش کند. آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش را با ماچ های بادش مانندش به سرو صورتم چسباند و آبغوره ریخت و کولی بازی در آورد تا روم کم شد و راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش. کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه. شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر. از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید.
- این تفنگ گندهه اسمش چیه؟
- بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟ 
- بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟ 
- بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟ 
بدبختم کرد بس که سوال پرسید و من مادر مرده جواب دادم.  تا این که یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم. قدرتی خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید. پسرم در همان عالم کودکی گفت: «بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نوارنی هستند ؟»
متوجه منظورش نشدم:
- چرا پسرم، مگر چی شده؟
- پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟
ایکی ثانیه فهمیدم که منظورش چیه؛ کم نیاوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهمیدی؟!»
 منبع سایت شهید آوینی

امام زمان (عج) : اگر شیعیان ما به عهد و پیمانی که با ما بسته اند وفادار بودند فرج من به تاخیر نمی افتاد.   

چهارشنبه 24/4/1388 - 5:24 - 0 تشکر 132611

با سلام

 بره گمشده عباس

با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالیکه هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به سرم نگذار. لرستان کجا، این جا کجا؟»
- خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند!
همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دودستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!»
به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان!
کم کم داشتیم کم می آوریم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند.
از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راه انداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن.
لابه لای بچه ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده.
فرمانده فریاد زد: «از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع! بع!» گردان ترکید. فرمانده که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز!
با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمرد ها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چکاره ایم، خودمان نمی دانیم!»
صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس معطر شد!
منبع سایت شهید آوینی 

امام زمان (عج) : اگر شیعیان ما به عهد و پیمانی که با ما بسته اند وفادار بودند فرج من به تاخیر نمی افتاد.   

چهارشنبه 24/4/1388 - 12:34 - 0 تشکر 132709

سلام

جنابabdollah4424 با عرض معذرت چون وقت نکرده بودم بحثتون رو کامل بخونم و به دلیل شباهت اسمی این بحث با بحث کاربر خوبمون سیب سرخ من فکر کردم که این همون بحث قبلی هست به همبن دلیل دیر متوجه تکراری بودن این بحث شدم و حالا بحث شما رو با بحث قدیمی تر ادغام می کنم و خوشحال می شم که شما کارتون رو در اون تاپیک ادامه بدید

ممنون

یاران مردانه رفتند؛ اما هنوز تکبیر وفاداری‌شان از مناره‌های غیرت این دیار به گوش می‌رسد. یاران عاشقانه رفتند؛ اما هنوز لاله‌های سرخ دشت‌های این خاک به یمن آنان به پا ایستاده‌اند.

 انجمن فرهنگ پایداری


شنبه 4/7/1388 - 17:47 - 0 تشکر 154370

لبخندهای پشت خاكریز، نام خاطرات طنزگونه ای از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس می باشد كه در ادامه برای خواندن شما گرامیان ثبت می شود.

سایت گنجینه دانلودهای رویایی

فریاد بی صدا حرف دل همه کسانی که میگویند ولی شنیده نمی شوند ...هستند ولی دیده نمی شوند ..پس تو نیز بی صدا فریاد کن....

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.