دكتر ماشین و راننده داشت. من هم با ماشین خودم می رفتم. آن موقع طرح زوج و فرد را اجرا می كردند. پلاك ماشین من فرد بود. گفت بیا با هم برویم. آن روز اتفاقی با هم همراه شدیم. 500 متر از اتوبان ارتش را طی نكرده بودیم كه با ترافیك ابتدای اقدسیه مواجه شدیم. راننده سرعت را كم كرد تا از منتهی الیه سمت راست به سمت دارآباد برود. یادم هست كه چند ثانیه قبل از انفجار یك چیزی از دكتر پرسیدم؛ برگشت و جواب داد. بعداً در نامه هایش كه می گشتم، دیدم بعدازظهر همان روز در دانشگاه شریف جلسه دفاع داشته.
آن لحظه تز آن دانشجو را مطالعه می كرد. سرش به آن گرم بود. موتوری آمد و بمب را چسباند. من داشتم بیرون را نگاه می كردم. از پنجره سمت دكتر موتوری را دیدم. راننده متوجه شد و سریع نگه داشت. من آنتن بمب را دیدم. راننده داد زد برید بیرون. همان لحظه صدای مجید را شنیدم كه گفت چه شده؟ سریع پریدم كه در را برایش باز كنم. قبل از این كه بیرون بروم، دست مجید را دیدم كه رفت كمربند را باز كند. ظاهراً كمربند را باز كرده و برگشته بود تا در را باز كند. من هم رفتم در جلو را باز كنم. بمب خیلی بزرگ بود؛ یك چیزی مثل گوشی تلفن های سیار. آنتن بلندی داشت. خواستم در را باز كنم كه دكتر پیاده شود. دستم نرسید. منفجر شد. بمب طوری طراحی شده بود كه موجش به سمت داخل باشد. تمام موج روی مجید من منتقل شد. انفجار من را پرت كرد. سمت عقب ماشین افتادم. دردی احساس نكردم. فقط یك لحظه سوزش اولیه بمب را روی صورتم حس كردم.
بعداً فهمیدم كه همه صورتم و موها و چشم و ابرویم سوخته. هوشیار بودم. آمدم بلند شوم، نمی توانستم. پای چپم خرد شده بود، ولی درد نداشتم. هر بار آمدم بلند شوم، می افتادم. راننده هم در همین حین بالای سرم آمد. گفتم من را ببر پیش دكتر. توی سر خودش می زد. یك عابر این صحنه را فیلمبرداری كرده است. با آرنج، خودم را روی زمین كشیدم. تنها دردی كه احساس كردم، وقتی بود كه خودم را روی آسفالت كشیدم. دستم پاره شده بود و گوشتش روی آسفالت كشیده می شد. به هر حال خودم را تا در جلو كشیدم. روی زمین بودم. دیدم كه دكتر روی صندلی نشسته. من چیز منهدم شده ندیدم. فقط دیدم كه سرش روی صندلی افتاده است.
بعداً گفتند كه پای راست و دست چپ دكتر كاملاً از بین رفته بود. چون هوشیار بودم، می دانستم كه تمام شده است. خیلی دلم می خواستم می توانستم بالا بروم. می دانستم كه آخرین لحظه ای است كه او را می بینم. اگر این برانكاردی ها پخته بودند، یك لحظه من را بالای سرش می بردند. ولی دو تا پسر بچه بودند. به خودم گفتم اگر من امدادگر بودم، آن لحظه فكر می كردم كه این آخرین لحظه ای است كه این فرد می تواند بدن گرم عزیزش را حس كند. شاید خودم این پیشنهاد را می دادم كه می خواهی ببرمت تا بغلش كنی. ولی بچه بودند. از امدادگر پرسیدم دكتر شهید شده. خیلی بچه سال بود. گفت شما راحت باشید. گفتم به من بگو. گفت شما آرام باشید. گفتم بچه جان به من بگو. پیش خودم گفتم كه بچه است دیگر. می دانستم تمام شده است. دكتر به ملكوت پرواز كرده بود و من در اثر شدت جراحت، در حسرت دیدن چهره مجید، توسط نیروهای امدادگر منتقل شدم. / همسر شهید