• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 2329)
سه شنبه 16/12/1390 - 11:56 -0 تشکر 438574
به استقبال بهار

بهار، جلوه گاه پروردگار

با رسیدن بهار، طبیعت ردای سبز بر تن می کند. چکاوک ها، هزار دستان و قمریان، نغمه ها و سرودهای فرح بخش و تازه سرمی دهند

  • بهار می آید

    بهار می‌آید تا باور کنیم پس از سردی های بی رحم، نوازشگر روح خواهد رسید....

  •  

    چهارشنبه 30/12/1391 - 0:12 - 0 تشکر 595103

    از منوچهری





    آمد بهار خرم و آورد خرمی




    وز فر نوبهار شد آراسته زمی







    خرم بود همیشه بدین فصل آدمی




    با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی






    زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی


    تا کم شده‌ست آفت سرما ز گلستان






    از ابر نوبهار چو باران فروچکید




    چندین هزار لاله ز خارا برون دمید







    آن حله‌ای که ابرمر او را همی‌تنید




    باد صبا بیامد و آن حله بردرید






    آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید


    و آمد پدید باز همه دشت پرنیان






    از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت




    سرخ و سپید گشت چو دیبای پایرشت







    برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت




    چون باد نوبهار برو دوش برگذشت






    شاخ بنفشه چون سر زلفین دوست گشت


    افکند نیلگون به سرش معجر کتان






    آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم




    وز عشق پیلگوش در آورده سر به خم







    زو دسته بست هر کس مانند صد قلم




    بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم






    اندر میان هر قلمی زو یکی شکم


    آگنده آن شکمش به کافور و زعفران






    آن سوسن سپید شکفته به باغ در




    یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر







    پیراهنیست گویی دیبا ز شوشتر




    کز نیل ابره استش و از عاج آستر






    از بهر بوی خوش چو یکی پاره عودتر


    دارد همیشه دوخته از پیش بادبان






    برگ گل سپیدبه مانند عبقری




    برگ گل دو رنگ بکردار جعفری







    برگ گل مورد بشکفتهٔ طری




    چون روی دلربای من، آن ماه سعتری






    زی هرگلی که ژرف بدو در تو بنگری


    گویی که زر دارد یک پاره در میان






    چون ابر دید در کف صحرا قباله‌ها




    بارانها چکید و ببارید ژاله‌ها







    تا گرد دشتها همه بشکفت لاله‌ها




    چون در زده به آب معصفر غلاله‌ها






    بشکفت لاله‌ها چو عقیقین پیاله‌ها


    وانگه پیاله‌ها، همه آگنده مشک و بان






    بنمود چون ز برج بره آفتاب روی




    گلها شکفت بر تن گلبن به جای موی







    چون دید دوش گل را اندر کنار جوی




    آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوی






    بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی


    گاهی سرود گوی شد و گاه شعرخوان






    گلها کشیده‌اند به سر بر کبودها




    نه تارها پدید برآنها نه پودها







    مرغان همی‌زنند همه روز رودها




    گویند زار زار همه شب سرودها






    تا بامداد گردد، از شط و رودها


    مرغان آب بانگ برآرند وز آبدان






    تا بوستان بسان بهشت ارم شود




    صحرا ز عکس لاله چو بیت‌الحرم شود







    بانگ هزاردستان چون زیر و بم شود




    مردم چو حال بیند ازینسان خرم شود






    افزون شود نشاط و ازو رنج کم شود


    بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان






    بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر




    ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر







    قمری همی‌سراید اشعار چون جریر




    صلصل همی‌نوازد یکجای بم و زیر






    چون مطربان زنند نوا تخت اردشیر


    گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان






    تا بادها وزان شد بر روی آبها




    آن آبها گرفت شکنها و تابها







    تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها




    بستند باغها ز گل و می خضابها






    برداشتند بر گل و سوسن شرابها


    از عشق نیکوان پریچهره، عاشقان






    عاشق ز مهر یار بدین وقت می‌خورد




    چون می‌گرفت عاشق، بر باغ بگذرد







    اطراف گلستان را چون نیک بنگرد




    پیراهن صبوری چون غنچه بردرد






    از نرگس طری و بنفشه حسد برد


    کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان






    خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار




    گر در کنار یار بود، خوش بود بهار







    ای یار دلبرای هلا خیز و و می بیار




    می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار






    با من چنان بزی که همی‌زیستی تو پار


    این ناز بیکرانت تو برگیر از میان






    تا زین سپس همی گه و بی‌گاه خوش زییم




    دانی به هیچ حال زبون کسی نییم







    تا روز با سماع بتانیم و با مییم




    داند هر آنکه داند ما را، که ما کییم






    آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم


    میر بزرگوارست و اقبال او همان






    پور سپاهدار خراسان، محمدست




    فرخنده بخت و فرخ روی و مویدست







    آزاد طبع و پاک نهاد و ممجدست




    نیکو خصال و نیکخویست و موحدست






    آنکس که او به حق سزاوار سوددست


    جز وی کسی ندانم امروز در جهان






    نصرست باب میر که فخر انامه بود




    بخشیدنش همه زر، سیم و جامه بود







    از میر مؤمنینش منشور و نامه بود




    خورشید خاص بود و سزاوار عامه بود






    از بهر آنکه مال ده و شادکامه بود


    بودند خلق زو به همه وقت شادمان






    اندر عجم نبود به مردی کسی چون نصر




    بگذشتش از سهیل سر برج و کاخ و قصر







    فرمانبرش بدند همه سیدان عصر




    افزون بدی جلالت و قدرش ز حد و حصر






    اعداش را نبد مدد الا عذاب و حصر


    خوش باشد آن پسر که پدر باشدش چنان






    اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد




    کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد







    او بد سزای صدر، جهان ناسزا نکرد




    این کار کو بکرد جز از بهر ما نکرد






    ما را به چنگ هیچکسی مبتلا نکرد


    شکر آن خدای را که چنین باشدش توان






    امروز خلق را همه فخر از تبار اوست




    وین روزگار خوش، همه از روزگار اوست







    از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست




    دولت مطیع اوست، خداوند یار اوست






    چون دید شاه، خلق جهان خواستار اوست


    بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان






    ای میر! فخر ملکت شاه اجل تویی




    زین زمان تویی و چراغ دول تویی







    چون آفتاب چرخ به برج حمل تویی




    هنگام ضعف، مر ضعفا را امل تویی






    پرهیزگارتر ز معاذ جبل تویی


    چه آنکه آشکاره و چه آنکه در نهان






    از جود در جهان بپراکند نام تو




    گردد همی سپهر سعادت به کام تو







    خورشید زد علامت دولت به بام تو




    تا گشت دولت از بن دندان غلام تو






    چون دید بر کمان تو حاسد سهام تو


    از سهم آن سهام دوتا گشت چون کمان






    از نام و کنیت تو جهان را محامدست




    وز فضل وجود تو همه کس را فوایدست







    خصم تو هست ناقص و مال تو زایدست




    کت بخت تابعست و جهانت مساعدست






    تو آسمانی و هنر تو عطاردست


    وان بیقرین لقای تو چون ماه آسمان






    با این نکو نیت که تو داری بدین صفت




    دارد به کارهای تو سلطان تو نیت







    زیر نگین خاتم تو کرد مملکت




    بفزود هر زمانت یکی جاه و منزلت






    این کار را ز اصل نکو بود عاقبت


    آخر هزار بار نکوتر شود از آن






    تا آفتاب چرخ چو زرین سپر بود




    تا خاک زیر باشد و گردون زبر بود







    تا ابر نوبهار مهی را مطر بود




    تا در زمین و روی زمین بر، نفر بود






    تا وقت مهرگان همه گیتی چو زر بود


    از آب تیر ماهی و از باد مهرگان






    عمرت چو عمر نوح پیمبر دراز باد




    همچون جمت به ملک همه عز و ناز باد







    پیشت به پای صد صنم چنگساز باد




    دشمنت سال و ماه به گرم و گداز باد






    بر تو در سعادت همواره باز باد



    عیش تو باد دایم با یار مهربان


    نصرالدین کریمی(مُبین)
    چهارشنبه 30/12/1391 - 11:15 - 0 تشکر 595152



    گل و شکوفه همه هست و یار نیست چه سود





    بت شکر لب من در کنار نیست چه سود







    بهار آمد و هر گل که باید آن همه هست





    گلی که می طلبم در بهار نیست چه سود



    امیر خسرو دهلوی



    نصرالدین کریمی(مُبین)
    چهارشنبه 30/12/1391 - 11:16 - 0 تشکر 595153



    بهار بی رخ گلرنگ و چه کار آید





    مرا یک آمدند به که ده بهار آید







    به این صفت که همی خوریم بردر تو





    ترا چگونه می‌اندر گلو فرود آید ؟


    امیر خسرو دهلوی



    نصرالدین کریمی(مُبین)
    چهارشنبه 30/12/1391 - 11:16 - 0 تشکر 595154



    خوش بود بادهٔ گلرنگ در ایام بهار





    خاصه در سیایهٔ گلهای تر اندام بهار







    بغنیمت شمر ایدوست اگر یافته‌ای





    روی زیبا و می روشن و ایام بهار


    امیر خسرو دهلوی



    نصرالدین کریمی(مُبین)
    چهارشنبه 30/12/1391 - 11:18 - 0 تشکر 595155



    نو بهار است و گل و موسم عید ای ساقی





    باده نوش و گذر از وعد و وعید ای ساقی







    روز محشر نبود هیچ حسابش به یقین




    هر که در کوی مغان گشت شهید ای ساقی







    گشت پیمانه چو تسبیح روان در کف شیخ




    تا ز لعل تو یکی جرعه کشید ای ساقی







    حاصل از عمر ندارد به جز از حسرت و درد




    هر که عید است ز میخانه بعید ای ساقی







    آنکه در کوی محبت قدم از صدق نهاد




    دگر او پند ادیبان نشنید ای ساقی







    بار ها کرده بدم توبه ز می باز مرا




    چسم مست تو به میخانه کشید ای ساقی







    زاهد از شرم تو دایم سر انگشت گزد





    جز در میکده جایی مگرید ای ساقی


    امیر خسرو دهلوی



    نصرالدین کریمی(مُبین)
    چهارشنبه 30/12/1391 - 11:19 - 0 تشکر 595156



    نه به شاخ گل نه بر سرو چمن پبچیده ام





    شاخه تاکم بگرد خویشتن پیچیده ام







    گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود




    دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام







    می دهم مستی به دلها گر چه مستورم ز چشم




    بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده ام







    جای دل در سینه صد پاره دارم آتشی




    شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده ام







    نازک اندامی بود امشب در آغوشم رهی





    همچو نیلوفر بشاخ نسترن پیچیده ام


    رهی معیری



    نصرالدین کریمی(مُبین)
    چهارشنبه 30/12/1391 - 11:23 - 0 تشکر 595157



    چو گل ز دست تو جیب دریده ای دارم





    چو لاله دامن در خون کشیده ای دارم







    به حفظ جان بلا دیده سعی من بیجاست




    که پاس خرمن آفت رسیده ای دارم







    ز سرد مهری آن گل چو برگهای خزان




    رخ شکسته و رنگ پریده ای دارم







    نسیم عشق کجا بشکفد بهار مرا؟




    که همچو لاله دل داغدیده ای دارم







    مرا زمردم نا اهل چشم مردمی است




    امید میوه ز شاخ بریده ای دارم


    رهی معیری







    کجاست عشق جگر سوز اضطراب انگیز؟




    که من به سینه دل آرمیده ای دارم







    صفا و گرمی جانم از آن بود که چو شمع




    شرار آهی و خوناب دیده ای دارم







    مرا چگونه بود تاب آشنایی خلق؟





    که چون رهی دل از خود رمیده ای دارم



    نصرالدین کریمی(مُبین)
    چهارشنبه 30/12/1391 - 11:27 - 0 تشکر 595158



    بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را





    از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را







    زبان سوسن از ساقی کرامت‌های مستان گفت




    شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را







    ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل




    چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را







    ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی




    چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را







    سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند




    چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را







    درون مجمر دل‌ها سپند و عود می‌سوزد




    که سرمای فراق او زکام آورد مستان را







    درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی




    ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را







    چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر




    که ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را







    که جان‌ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد




    ببین کز جمله دولت‌ها کدام آورد مستان را







    ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت





    به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را


    مولانا



    نصرالدین کریمی(مُبین)
    چهارشنبه 30/12/1391 - 11:28 - 0 تشکر 595159



    برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را





    خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی را







    عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را




    سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را







    بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را




    به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را







    چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد




    ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی را







    همان سلطان همان سلطان که خاکی را نبات آرد




    ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی را







    درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم




    قبول آمد قبول آمد مناجات صلاتی را







    ز نورافشان ز نورافشان نتانی دید ذاتش را




    ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را







    گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی




    فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را







    بشارت ده بشارت ده به محبوسان جسمانی




    که حشر آمد که حشر آمد شهیدان رفاتی را







    شقایق را شقایق را تو شاکر بین و گفتی نی




    تو هم نو شو تو هم نو شو بهل نطق بیاتی را







    شکوفه و میوه بستان برات هر درخت آمد




    که بیخم نیست پوسیده ببین وصل سماتی را







    زبان صدق و برق رو برات مؤمنان آمد





    که جانم واصل وصلست و هشته بی‌ثباتی را


    مولانا



    نصرالدین کریمی(مُبین)
    چهارشنبه 30/12/1391 - 11:29 - 0 تشکر 595160



    بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد





    نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد







    صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد




    خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد







    صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد




    شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد







    حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان




    طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد







    سماع آمد سماع آمد سماع بی‌صداع آمد




    وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد







    ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد




    شقایق‌ها و ریحان‌ها و لاله خوش عذار آمد







    کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد




    مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد







    دلی آمد دلی آمد که دل‌ها را بخنداند




    میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد







    کفی آمد کفی آمد که دریا در از او یابد




    شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد







    کجا آمد کجا آمد کز این جا خود نرفتست او




    ولیکن چشم گه آگاه و گه بی‌اعتبار آمد







    ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد




    و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد







    کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آید





    رها کن حرف بشمرده که حرف بی‌شمار آمد


    مولانا



    نصرالدین کریمی(مُبین)
    برو به انجمن
    انجمن فعال در هفته گذشته
    مدیر فعال در هفته گذشته
    آخرین مطالب
    • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
      آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
    • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
      جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
    • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
      خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
    • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
      پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
    • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
      اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.