• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن خانواده > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
خانواده (بازدید: 1318)
يکشنبه 23/11/1390 - 11:28 -0 تشکر 430137
زندگی به روایت چهره ها

با سلام

در این تاپیک قصد داریم در مورد نوع نگاه چهره های بزر گ و ماندگار ایران اسلامی در مورد زندگی و خانواده صحبت کنیم و نکاتی از زندگی این عزیزان در رابطه با خانواده بیاموزیم.

 

همراه ما باشید.

 

(منبع: باشگاه همسران جوان)

 

 

خدا در همین نزدیکی است
سه شنبه 25/11/1390 - 14:40 - 0 تشکر 431229

همسر شهید بابایی

 ********

همان چند ماه اول زندگی مشترکمان بود که عباس (شهید عباس بابایی، فرمانده نیروی هوایی ارتش)، کم‌کم در گوشم حرف‌هایی خواند که قبل از آن نشنیده بودم. می‌گفت: « آدم مگر روی زمین نمی‌تواند بنشیند، حتماً مبل می‌خواهد؟! آدم مگر حتماً باید توی لیوان کریستال آب بخورد؟ می‌رفت و می‌آمد و از این حرف ها به من می‌زد.


آن‌موقع وضع زندگی خلبان‌ها تجملّاتی بود. علاوه بر این‌که بین مردم ارج و قرب خاصی داشتند، حقوقشان هم خوب بود ولی عباس به دنبال ساده زیستی بود. از طرفی طبیعی بود که من نیز وسایل زندگی‌ام را دوست داشته باشم. آخر سر برگشتم و گفتم : «منظورت چیه؟ می‌خواهی تمام وسایلمان را بدهی بیرون؟!». چیزی نگفت. تا این‌که گفتم: « تو من را دوست داری و من هم تو را. همین مهم است. حالا می‌خواهد این عشق توی روستا باشد یا توی شهر، روی مبل باشد یا روی گلیم... ».


از آن روز به بعد این طرف و آن طرف که می‌رفتیم وسایلمان را هم کادو می‌بردیم برای این و آن. از جهیزیه‌ام مبل و صندلی باقی‌مانده بود که آن را هم داد به جهاد. پرده‌های رنگارنگ را هم هر مدرسه‌ای که می‌رفتم همراه خود می‌بردم و به کلاس‌ها می‌زدم. دیگر بهای عشق واقعی را پرداخته بودم.

خدا در همین نزدیکی است
سه شنبه 25/11/1390 - 14:44 - 0 تشکر 431232

همسر شهید حمید باکری

****

شهید حمید باکری‌ روی نماز خواندنم، روی کارهای شرعی و مذهبی‌ام دقت داشت.یک دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هرکدام موردی از دیگری دید درآن بنویسد. به عنوان مثال آن روزها هر بار می‌خواست برود منطقه، من بدجور بی طاقتی نشان می دادم، خیلی گریه می کردم، تا این که یک بار رفتم سراغ آن دفترچه ی یادداشت دیدم درآن نوشته بود:
« به جای گریه هر وقت که می روم، بنشین برایم قرآن بخوان، این طوری هم خودت آرام می‌گیری، هم من با دل قرص می‌روم. »


می‌گفت قرآن بخوان یا می پرسید تازگی چه کتابی خوانده‌ام یا می‌نشستم از مسایل روز حرف می‌زدیم وحتی گاهی بحث می‌کردیم. احساس می کردم حمید مرا واقعا به شکلی دوست دارد که به خوب بودن من می‌اندیشد. مثل مادری که دوست دارد بچه‌اش خوب تربیت شود، احساس می‌کردم مرا هرگز برای دنیای خودش نمی‌خواهد. گاهی که می‌خواست از من انتقاد کند، سجاده‌اش را بر می‌داشت و نماز می‌خواند وآنقدر‌ سر سجاده‌اش می‌نشست که من حدس می‌زدم دارد با خودش تسویه حساب می‌کند. بعد هم می‌آمد واز من انتقاد می‌کرد .

خدا در همین نزدیکی است
سه شنبه 25/11/1390 - 14:47 - 0 تشکر 431234

درباره شهید کلاهدوز از زبان دوست شهید

********

خانه‌ی ما و خانواده آقا یوسف ( شهید یوسف کلاهدوز، قائم مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) روبه‌روی هم بود. یک روز ناهار آن‌جا می‌خوردیم و یک روز این‌جا. آن روز نوبت خانه ما بود. ناهار بود یا شام، یادم نیست.
دیدم خانمش تنها آمده در حالی که همیشه با هم می‌آمدند. اما آن روز خانمش به نظر کمی دمق می رسید. پرسیدم: «چی شده؟» چیزی نگفت. فهمیدم که حتماً با یوسف حرفش شده است. چند لحظه‌ای گذشت که دیدم در می‌زنند. در را که باز کردم، یوسف بود.

روی یک کاغذ بزرگ نوشته بود:
«من پشیمانم» و گرفته بود جلوی سینه‌اش.

 همه تا او را دیدند زدند زیر خنده. خانمش هم خندید و جّو خانه عوض شد. این راحتی‌اش در اقرار به خطا برایم خیلی جالب بود.

خدا در همین نزدیکی است
سه شنبه 25/11/1390 - 14:51 - 0 تشکر 431235

 همسر شهید کلاهدوز

********

اوایل زندگی درست بلد نبودم غذا درست كنم. یادم هست بار اول كه خواستم تاس كباب درست كنم، سیب‏زمینی‏ها را خیلی زود با گوشت ریختم. یوسف (شهید یوسف کلاهدوز) كه آمد، رفتم غذا را بیاورم، دیدم همه سیب‏زمینی‏ها له شدند. خیلی ناراحت شدم و رفتم یك گوشه‏ای شروع كردم به گریه كردن. یوسف آمد و پرسید: چه شده؟ من هم قضیه را برایش تعریف كردم. او حسابی خندید، بعد هم رفت غذا را كشید و آورد با هم خوردیم. آن قدر پای سفره مرا دلداری داد و از غذا تعریف و تمجید كرد كه یادم رفت غذا خراب شده بود.

یوسف هیچ گاه به غذا ایراد و اشكال نمی‏گرفت. حتی گاهی پیش می‏آمد كه بر اثر مشغله زیاد، دو روز غذا درست نمی‏كردم، ولی او خم به ابرو نمی‏آورد. بارها از او پرسیدم: چه دوست داری برایت درست كنم؟ می‏خندید و می‏گفت: «غذا، فقط غذا» می‏گفت دوست دارم راحت باشی.

خدا در همین نزدیکی است
پنج شنبه 27/11/1390 - 13:26 - 0 تشکر 432027

سلام

خوندن اینا هزاربار بهتر و موثرتر از خوندن کتابای روانشناسی هست:)!

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

شنبه 29/11/1390 - 11:9 - 0 تشکر 432841

همسر شهید چمران

****

غاده، همسر لبنانی شهید مصطفی چمران می‏گوید: «مادرم با این شهید بزرگوار شرط كرده بود كه این دختر كه از خواب بلند می‏شود، باید كسی لیوان شیر و قهوه جلویش بگذارد و خلاصه زندگی با چنین دختری برایتان سخت است. اما خدا می‏داند تا وقتی شهید شد، با اینكه خودش قهوه نمی‏خورد، ولی همیشه برای من قهوه درست می‏كرد. به او می‏گفتم: برای چه این كار را می‏كنى، راضی به زحمت تو نیستم؟! می‏گفت: من به مادرت قول دادم كه این كارها را برای شما انجام دهم»

خدا در همین نزدیکی است
شنبه 29/11/1390 - 11:12 - 0 تشکر 432842

همسر شهید باقری

*****

خانواده‌ی مهدی (شهید مهدی باقری) اصرار داشتند كه مجلس مجللی برگزار كنند، اما مهدی می‌گفت: « با وجود این همه شهید شما چگونه از من چنین درخواستی می‌كنید. » بنابراین با هم رفتیم به زیارت مشهد مقدس و دركنار حرم آقا امام رضا(ع) زندگی ساده‌ی خودمان را شروع كردیم.


كارهایش جلوه‌ی الهی داشت. هر وقت در كنارم بود، احساس می‌كردم در دانشگاه بزرگ انسان‌سازی هستم. صحبت‌های مهدی هم‌ چون آیه‌های مقدس قرآن از آسمان نازل می‌شد و بر قلب و جانم می‌نشست. مهدی عاشق جبهه‌ها بود و برای رفت به جبهه بی‌تابی می‌كرد، زیرا او معشوق خود را در جبهه‌ها می‌دید. همیشه به من می‌گفت: « دنیا محل امتحان است. » یك بار قرار شد به زیارت خانه‌ی خدا برود اما وقتی دید جبهه نیاز به نیرو دارد، جبهه را بر زیارت خانه‌ی خدا ترجیح داد. مهدی می‌گفت: « خدا در متن جبهه‌هاست. » او با رفتن به جبهه در آن سال به زیارت خود خدا نایل شد و به آرزوی شیرینش رسید.


خبر شهادتش خیلی برای همه سخت بود. انگار زلزله آمده بود؛ همه گریه می‌كردند اما چون به خاطر خدا بود، برای همه شیرین و دلنشین بود. دست و پایش قطع شده بود و سوخته بود. از روی دندان‌هایش شناختمش. در داخل جیبش عكسی از امام بود و یك قرآن كوچك و پارچه‌ی سبزی كه اولین روز زندگی در حرم آقا علی بن موسی الرضا(ع) متبرّكش كرده بود.

خدا در همین نزدیکی است
شنبه 29/11/1390 - 11:14 - 0 تشکر 432843

دختر شهید صیاد شیرازی

******

رفتار پدرم (شهید صیاد شیرازی) با مادرم بسیار محبت آمیز و همراه با احترام بود. مادرم تعریف می‏كرد كه در سال اول ازدواجشان یك روز در حال اتو زدن لباس پدر بودند كه ناگهان پدر سررسید و از مادرم گله كرد و به او گفت: شما خانم‏ خانه هستید و وظیفه‏ای در قبال انجام دادن كارهای شخصی من ندارید. شما همین قدر كه به بچه‏ها برسید كافی است.

من تا آنجا كه به یاد دارم، پدرم خودش لباس‏هایش را می‏شست و پهن و جمع می‏كرد. و اتو می‏زد، و به طور كلی انجام دادن كارهای شخصی‏اش با خودش بود. بارها شده بود كه به محض اینكه به خانه می‏رسیدند، تا پاسی از شب در امور منزل به مادرم كمك می‏كردند و به طور قطع می‏توانم بگویم برنامه هر هفته پدرم در روزهای جمعه، نظافت آشپزخانه بود؛ به طوری كه اجازه نمی‏داد مادرم و حتی ما در این كار او را كمك كنیم.


خدا در همین نزدیکی است
شنبه 29/11/1390 - 11:16 - 0 تشکر 432844

همسر شهید کریمی

********

من عادت داشتم که موقع قسم خوردن بگویم: «به جان خودم» یا «به مرگ خودم». عباس ( شهید عباس کریمی، فرمانده لشکر 27 محمّد رسول‌الله (ص) ) در مورد این عبارت‌ها عکس‌العمل نشان می‌داد و ناراحت می‌شد.


تا اینکه یک‌بار خودش این عبارت‌ها را به زبان آورد. اعتراض کردم. گفت: حالا متوجه شدی وقتی تو می‌گویی «به مرگ خودم» من چه حالی دارم. تو تنها مال خودت نیستی، تو شریک زندگی منی.


زندگی مشترک ما نیز در آن زمان به این صورت می‌گذشت که من در کاشان بودم و عباس در منطقه جنگی بود. گاهی تلفن می‌زد و ماهی یکبار هم به مرخصی می‌آمد. خیلی که دل‌تنگ می‌شدم، می‌پرسیدم: «نمی‌توانی بیشتر بیایی؟» می‌گفت: « اگر به اختیار خودم بود همیشه پیش شما می‌ماندم. اما تکلیف نمی‌گذارد».


عباس مهربان بود. کلمات زیبایی برای ابراز مهر و محبتش به کار می‌برد و من روزهای دوری از او را این‌گونه فراموش می‌کردم. گاهی به او می‌گفتم : « اگر تو این زبان را نداشتی چه می‌کردی؟» همین زبان و مهر و محبت و عاطفه در دوران فراقش به ما صبر می‌داد.

خدا در همین نزدیکی است
يکشنبه 30/11/1390 - 10:26 - 0 تشکر 433237

همسر شهید زین الدین
*******
همسر شهید مهدی زین الدین درباره اهتمام این شهید به یاری دادن همسر در امور منزل می‏گوید: ظرف‏های شام معمولاً دو تا بشقاب و یك لیوان بود و یك قابلمه. وقتی می‏رفتم آنها را بشویم، می‏دیدم همانجا در آشپزخانه ایستاده، به من می‏گفت: «انتخاب كن، یا بشور یا آب بكش». به او می‏گفتم: مگر چقدر ظرف است؟ در جواب می‏گفت: هر چه هست، با هم می‏شوییم. یك روز خانواده مهدی همه منزل ما مهمان بودند. با پدر، مادر، خواهر و برادر مهدی همه با هم سر سفره نشسته بودیم. من بلند شدم و رفتم از آشپزخانه چیزی بیاورم. وقتی آمدم، دیدم همه تقریباً نصف غذایشان را خورده ‏اند، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من برگردم.

خدا در همین نزدیکی است
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.