ایشان در خانه چگونه پدر و همسری بودند؟
ببینید در خانواده من برای شما چی عرض کنم؟ گاهی این تشبیه به نظرم می
آید. این قدر برای دیگران لطیف بود، با این که معمولاً پسر از پدر تقاضاهای
زیادی دارد و پدر چون اجابت نمی کند قهراً کینه پدر را به دل می گیرد.
قهری است. ما از بچگی تا بزرگی بالاخره همه یا سه چرخه داشتند، دوچرخه
داشتند، هر چی می خواستند. ایشان با تغیر نه نمی گفت. یک بار به عمرش پول
بستنی به من نداد، ولی با تغیر هم نگفت نمی دهم. مثلاً آقا یک پولی بدهید.
حالا آن پول برای بستنی شاید آن موقع یک ریال بود. گفت می خواهی چی کار
کنی؟ گفتم بستنی بخرم. گفت حالا نمی شود باز کردنی بخری؟! حاج آقا نه می
خواهم بستنی بخرم. نه باز کردنی بخر. آقا جان نه، می خواهم بستنی بخرم. نه
آقا جان شما باز کردنی بخر. خب شما پول به من بدهید باز کردنی بخرم. پول
نمی خواهد آب بخور قشنگ باز می کند! این قدر تو این موارد لطیف بود. یعنی
اجابت نمی کرد. قهراً ما باید از دستش ناراحت بشویم ولی این قدر لطیف بود
هیچ، کمتر دلمان می آمد از دستش ناراحت بشویم.
توی منزل که می آمد نه به
عنوان پدرسالار بود، نه به عنوان فلان بود، نه به عنوان... اگر کسی به کسی
ظلمی، تعدی می کرد، اینها را خیلی نگرانش می شد. ولی وقتی نشسته بود آن جا
من گاهی فکر می کردم که حالا ایشان را به که می ماند؟ چون ایشان وقتی توی
منزل می رفت مشغول کار خودش بود، فقط مواقع وعده-های غذا می آمد. با اینها
می نشست، صحبت می کرد، حرفهایشان را گوش می داد، حرفهای بی ربط را گوش می
داد. ما هم خوشمان نمی آمد آن حرفها را گوش بدهیم، گوش می داد. ولی خیلی کم
می شد که دیگر حالا حرف بود می گفت اووو حالا ما این قدر وقت صرف کردیم
بگوییم چی فکر کردیم چی این جوری خیلی کم از این چیز می شد.
یادم است که
بارها ایشان را در این تشبیه کردم که ایشان مثل این که یک مغازه ای بیرون
دارد، یک متر در دو متر، یک متر و نیم در دو متر و از این کاسه های، پیاله ی
ماست سالم می-فروشد. ماست هایش را فروخته آمده تو خانه نشسته است. اِ یک
پیرمرد ساده بی آلایشی که ماستش را فروخته، آمده است تو خانه نشسته است.
این کارش است. آن که برای هیچ کس حاضر نبود باشد تو خانه هم نداشت. تمام
تعینات خودش را می برید همه را، کم می کرد که هیچ تعین و تشخصی نباشد و حتی
یک موقع من از آنها خیلی ناراحت شده بودم، برای من همین داستان حاج آقا
رضا همدانی را با آن خصوصیات را فرمود که بعد که رفتم چرا برای من گفت؟ چرا
با لذت می گفت؟ چرا این قدر لذیذ بود برایش، این را با عشق می گفت؟ یک
دفعه دیدم اِ آن سوال من است تو ذهن من که آقا این چه قیافه ای است؟ این چه
مثلاً چیزی است، که مردم دلشان می خواهد مرجعشان را در چه احوالی ببینند؟
در چه قیافه ای ببینند؟ شما هیچ مراعات آنها را هم نمی کنید؟ منتهی جواب آن
سوال من است. حالا یک دفعه بشود آن را چیز کنی.
لذا هیچ در او شأنیت و
تشخص و منیت و بالاتر هستم و اصلاً که "من" نداشت تو زندگیش. "تو" هم خودش
می گفت آقای بروجردی می گفت تو نگو مگر به تفنگ. شاید می خواست همین را
برساند که من "تو" هم یادم نمی آید به کسی گفته باشد. "من" را دو بار از او
شنیدم، دو تا موقعیت حساس برای دو نفر که تکفلش را می خواست قبول کند گفت
"من". دیگر "من" در تمام عمر نشنیدم.