• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن مهدویت > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
مهدویت (بازدید: 6155)
دوشنبه 30/8/1390 - 19:22 -0 تشکر 390825
هر روز با داستانی از اماممان(عج)

بنام خدای خوبم
سلام
 
خوش آن روزى كه برخیزد، ز كعبه بانگ جاء الحقّ                        خوش آن روزى كه برگیرد، حجاب از چهره زیبا
 
 

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
يکشنبه 11/10/1390 - 19:19 - 0 تشکر 410675

هوالودود

سلامٌ علکیم

__________

ای فرزندم دیگر درد ندارم

گاهی دیده‌ایم كه پدر و فرزند از نظر اعتقادات مذهبی با هم اختلاف دارند. اكثر این گونه اختلافات، با مباحثه و مشاجره حل شدنی نیست، مگر آن كه یك عامل خارجی بتواند در این میانه بطلان و یا حقیقت یكی از دو مذهب را روشن كند.
عطوه مرد مسلمان، زیدی مذهبی بوده، ولی فرزندان وی از شیعیان حضرت امیرالمؤمنین علی و دوازده امامی بودند. روی همین اصل بین پدر و فرزندان، گاهی مباحثه و گفت‌ وگوی مذهبی در می‌گرفت و هیچ كدام از هم قبول نمی‌كردند.
روزی پدر گرفتار مرضی شد كه با نسخه و دوا خوب نشد. كم كم از دوا و طبیب مأیوس شد. هر مریضی كه حال و روزش به این جا بكشد، به طور قطع انتظار دارد از عالم غیب به او مدد و كمك شود، و یك دست و قدرت فوق العاده‌ای دست او را بگیرد و از ورطه‌ی هلاكت و مرگ حتمی نجات بخشد. این حال را جز مریض، كسی نمی‌تواند درك كند. دوا بی‌اثر، دكتر ناامید، درد شدید، روح یأس و ناامیدی، فكر پریشان، نگاه‌های آلوده به حسرت عیادت‌كنندگان، همه و همه، بر كسالت مریض می‌افزاید.


ـ «آخ چه كنم، خدایا به كجا روم، این همه دوا كه هیچ، عمل جرّاحی هم كه بی‌نتیجه ماند، می‌شود، می‌شود، كمكی امدادی مددم كند و نجاتم دهد؟»
عطوه به چنین حالی رسیده بود. با خود گفت: «بهتر آن است كه من به پیشگاه حضرت صاحب الامری كه فرزندانم معتقدند عرض حاجت كنم. »
این مطلب را به فرزندان خود گفت و دست حاجت به سوی حضرت دراز كرد. از همان جا كه در رختخوابش آرمیده بود، با چشمی اشكبار توجّه پیدا كرد. طبیب خود را یافت. نماینده‌ی رسول اكرم را پیدا كرد. به ولیّ خدا كه «بیمنه رزق الوری و بوجوده ثبتت الارض و السماء» عرض حاجت كرد. سپس به فرزندان خود چنین گفت: «من مذهب شما را قبول نخواهم كرد، مگر حضرت صاحب العصری كه اعتقاد دارید مرا از این درد رهایی بخشد. »
دیری نگذشت. شبی فرزندان در اتاقی گرد هم بودند و از نقاهت و ناراحتی پدر صحبت می‌كردند. شاید آنها هم توجّه به حضرت امام زمان پیدا كرده و عرض حاجت می‌كردند كه از طرفی پدر مریض و علیل خوب شود، و از طرفی دیگر حقانیت خودشان برای پدر روشن شود.
در چنین حالی، ناگهان پدرشان فریاد كشید: «بیایید، بیایید، امام زمان را ببینید. » آنها دوان دوان و با سرعت به اتاق پدر رفتند.
«پدر جان، چی شده؟ چرا فریاد كشیدید؟»


گفت: «چشمم منوّر شد، قوّتم برگشت، دردی ندارم، دیگر مریض نیستم، پسرها شما ندیدید؟ بروید دم در ببینید. همین الان حضرت ولی عصر تشریف بردند. »
وقتی كه از ماجرا پرسیدند، گفت: «بی حال بودم، ناامید بودم، درد هم مرا رنج می‌داد. ناگهان صدایی شنیدم. یكی مرا به نام عطوه می‌خواند. چشم باز كردم. آقای منوّری دیدم كه به بالینم نشسته است. او را نشناختم. به ناچار عرض كردم: آقا شما كیستید، لطفاً‌ خود را معرّفی بفرمایید. فرمود: من صاحب العصرم كه فرزندان شما به من اعتقاد دارند. برای شفای تو آمده‌ام.
در این حال دست مبارك خود را بر موضع و محلّ دردم كشیدند. دیگر دردی احساس نكردم، تو گویی اصلاً مریض نبودم. همین كه خواستم از جایم برخیزم، آقا از نزدم برخاست و دیگر كسی را ندیدم. حال ای فرزندانم دیگر درد ندارم. »
فرزندان وی می‌گویند پدر ما بعد از این ماجرا مدّتی طولانی زنده بود و در كمال سلامت زندگی كرد.

___________

سیمای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ ، ص166

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
دوشنبه 12/10/1390 - 18:16 - 0 تشکر 411149

سلام طیبه جان

داستان آخری رو خوندم... مرسی.... خیلی زحمت کشیدی... اجرت با خود آقا....

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

دوشنبه 12/10/1390 - 22:3 - 0 تشکر 411234

dehkade2010 گفته است :
[quote=dehkade2010;591792;411149]سلام طیبه جان

داستان آخری رو خوندم... مرسی.... خیلی زحمت کشیدی... اجرت با خود آقا....

سلام

چه عجب دهکده!!!!؟؟؟

ممنون لطف دارین

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
جمعه 16/10/1390 - 15:3 - 0 تشکر 412780

هوالودود

سلامٌ علیکم

یكی از مؤمنین به نام أبومحمّد، حسن بن وجناء گوید:

زیر ناودان طلا در حرم خانه خدا بودم كه حضرت ولی عصر امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف را دیدم،

دفتری را به من عنایت نمود كه در آن دعای فرج و صلوات بر آن حضرت بود.

سپس فرمود:

به وسیله این نوشته ها بخوان و برای ظهور و فرج من دعا كن و بر من درود و تحیّت بفرست.

__________

«إكمال الدّین، ص 443، ح 17»

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
چهارشنبه 21/10/1390 - 2:18 - 0 تشکر 415325

هوالودود

سلامٌ علیکم

ممنون جناب میلادی از حضورتون 

مطالب بالا که ذکر فرمودین از سایت اندیشه قم (اگر معرف حضورتون باشد) انتخاب شدن , قبلی ها رو از کتاب برداشتم , اینها رو ازین سایت که مطمئن هست برداشتم , تعداد کمی هم داستان داشت.

بنده حقیر سعیمو میکنم که مطالبی که برمیدارم از جایی حداقل سایتش مطمئن باشه, با این حال هم مطالب رو مطالعه میکنم تا جایی که سواد کمم میرسه و عقلم قبول میکنه , میذارم, ینی بازهم سعیم اینه حتی ازآنجاها هم هر موردی را برندارم.

موردی هم قابل بحث باشه بلد باشم, به روی چشم.

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
چهارشنبه 21/10/1390 - 21:54 - 0 تشکر 415690

هوالودود
سلامٌ علیکم

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
چهارشنبه 21/10/1390 - 22:2 - 0 تشکر 415695

هوالودود
سلامٌ علیکم
معرفی یک کتاب:
کتاب چهل داستان و چهل حدیث از امام زمان (عج)
نویسنده: عبدالله صالحی

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
شنبه 8/11/1390 - 23:24 - 0 تشکر 423099

معجزات امام مهدی(عج) در بدو تولد

محقّق خویى، در تعریف معجزه مى نویسد:
معجزه، در اصطلاح، این است كه مدعى منصبى از مناصب الهى، براى اثبات صحت ادعایش، كارى را انجام دهد كه خارق قوانین طبیعى

است و دیگران از انجام دادن آن عاجزند.[1]
چون خداوند، بعد از خاتم انبیا حضرت محمد(صلى الله علیه وآله) امامان معصوم(علیهم السلام)را مجریان شریعت و جانشینان طریقت آن

حضرت و حجّت خویش در روى زمین قرار داده تا راه هدایت را بر مردم هموار كنند و از آن جا كه همواره در طول تاریخ، مدعیان دروغین نبوّت

و امامت، واقعیّت را بر مردم مشتبه مى كردند و مردم را به گمراهى و ضلالت مى كشاندند، لازم است كه راهى براى شناخت امام و

حجّت، قرار داده شود. این راه و علامت، همان است كه در اصطلاح متكلمان، «معجزه» خوانده مى شود و در اصطلاح قرآن، «بیّنه» و «آیه»

نامیده مى شود. خداوند مى فرماید:
(لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَیِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِیزانَ لِیَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ...);[2]

ما، رسولان خود را با دلائل روشن (معجزه) فرستادیم و با آنان، كتاب و میزان نازل كردیم تا مردم قیام به عدالت كنند.
در روایتى از امام صادق(علیه السلام) درباره ى علت اعطاى معجزه از سوى خداوند، سوال شد. حضرت، در جواب فرمودند: «معجزه،

علامتى است از طرف خداوند كه آن را فقط به انبیا و رسل و امامان اعطا مى كند تا صدق آنان از دورغ دروغگو شناخته شود.».


حال، با توجّه به این كه جمیع مسلمانان، به جواز كرامت اولیاى خدا عقیده دارند ـ چنان كه تفتازانى مى گوید: «جمهور مسلمانان، به

جواز كرامت اولیاى خدا معتقد هستند[4]» ـ پس انجام دادن معجزات و كرامات از

سوى امامان معصوم(علیه السلام) ـ و از جمله امام زمان (عج) ـ كه حجت هاى خداوند بر روى زمین و وارثان زمین هستند، امر عجیبى

نیست. با مراجعه به كتاب هاى تاریخى و روایى و ورق زدن صفحات آن، مشاهده مى كنیم كه معجزات و كرامات فراوانى از سوى آنان به

وقوع پیوسته است.


1- تولّد بدون ظاهر شدن آثار حمل
از امام حسن عسكرى(علیه السلام) نقل شده كه به حكیمه (دختر امام جواد(علیه السلام)) فرمود: «امشب، به خانه ى ما بیا; زیرا، امر

مهمّى رخ خواهد داد.». حكیمه پرسید: «چه اتفاقى؟». امام(علیه السلام)فرمود: «قائم آل محمد امشب به دنیا خواهد آمد.». حكیمه

پرسید: «از چه كسى؟». امام(علیه السلام)فرمود: «از نرجس.».
حكیمه مى گوید: «به نزد نرجس رفتم و به او، فرزند بزرگوارى را بشارت دادم، در حالى كه هیچ اثر حملى در او مشاهده نكردم.».

چنین معجزه اى، در مورد حضرت موسى(علیه السلام) هم بیان شده است. در مادر او، یوكابد، هیچ آثار حملى ظاهر نبود
 و تا روزى كه موسى(علیه السلام) به دنیا آمد، كسى نفهمید كه او حامله است.


2- قرآن خواندن در بدو تولّد
هنگامى كه امام مهدى (عج) از مادر تولّد شد، ایشان را به امام حسن عسكرى(علیه السلام) دادند. آن حضرت، وى را در آغوش گرفت و

فرمود: «قران بخوان.». امام مهدى (عج) شروع به قرآن خواندن كرد.[7]
3- شفاى مریض لاعلاج
محمّد بن یوسف نقل مى كند، به مرضى دچار شدم كه پزشكان از علاج آن ناامید شدند. نامه اى به حضرت امام مهدى (عج) نوشتم و از

آن حضرت، طلب شفا كردم. ایشان در جواب نوشتند: «ألبسك الله العافیه; خداوند، بر تو لباس عافیّت بپوشاند.». مدّتى نگذشت كه شفا

پیدا كردم و وقتى پزشكان از این ماجرا مطلع شدند، گفتند: «این شفا و عافیت، به یقین، از جانب خداوند بوده است.». 


4- طلا شدن سنگریزه
یكى از اهالى مدائن مى گوید: به همراه رفیقم، به حج مى رفتیم. در نزدیكى موقف، فقیرى به سوى ما آمد. ما به او جواب ردّ دادیم.

سپس به سوى جوانى خوش سیما كه ردایى پوشیده بود رفت. او، سنگى از روى زمین برداشت و به فقیر داد. شخص فقیر، مدّت زیادى

در حق او دعا مى كرد. در این هنگام، آن جوان غائب شد. ما به نزد مرد فقیر رفتیم و گفتیم: «واى بر تو! آیا براى گرفتن یك سنگ، این قدر

دعا مى كنى؟» كه ناگهان در دست او سنگى از طلا دیدیم كه در حدود بیست مثقال مى شد. وقتى در مورد آن جوان از اهل مكّه و مدینه

سوال كردیم، گفتند: «چنین شخصى از علویان است و هر سال با پاى پیاده به حج مى آید.».

5- خبر دادن از غیب
از پسر مهزیار نقل شده كه در سفرى با كشتى همراه پدرم بودم و مال زیادى به همراه او بود. پدرم، دچار بیمارى سختى شد و گفت: «

من، در حال مردن هستم.». و در مورد آن اموال، وصیت كرد كه آن ها را به امام زمان (عج) بدهم. از این وصیّت تعجّب كردم، ولى مطمئن

بودم كه پدرم بیهوده سخن نمى گوید. با خود گفتم: «اگر امر برایم روشن شد، مانند دوران امام حسن عسكرى(علیه السلام) به وصیّت

عمل مى كنم والّا آن را صدقه مى دهم.».
مدّتى در عراق بودم تا این كه فرستاده اى از جانب امام زمان (عج) آمد و مشخصّات مال و محلّ مخفى كردن آن را گفت و حتّى بعضى از

مشخّصاتى را كه خودم هم نمى دانستم، بیان كرد و من هم مال را به او دادم.[10] 

_____________

[1]. آلاء الرحمن فى تفسیر القرآن، ص 3، (به نقل از: إیضاح المراد فى

شرح كشف المراد، ص 345، ربانّى گلپایگانى).
[2]. الحدید: 25.
[3]. بحارالأنوار، ج 11، ص 71.
[4]. الإلهیات من شرح المواقف، تحقیق على ربانى گلپایگانى، ص 132.
[5]. مدینة المعاجز، سیدهاشم بحرانى، ج 8، ص 10 و 26، مؤسسه ى معارف

اسلامى، چاپ اوّل، 1416 هـق.
[6]. قصص قرآن یا تاریخ انبیاء، هاشم رسولى محلاتى، ج 2، ص 46، انتشارات

علمیه ى اسلامیه، چاپ پنجم، 1407 هـق.
[7]. تبصرة الولى، سیدهاشم بحرانى، ج 18.
[8]. بحارالأنوار، ج 51، ص 297; اصول كافى، ج 1، ص 519.
[9]. اصول كافى، ج 1، ص 332; مدینة المعاجز، ج 8، ص 71.
[10]. الغیبة، شیخ طوسى، ص 282، مؤسسه ى معارف اسلامى، قم، چاپ اوّل، 

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
شنبه 28/5/1391 - 5:20 - 0 تشکر 517286

جایی برای آرامش

جمکران

هزار سال قبل، نه خیلی بیش تر! سال 393 هجری قمری بود. حسن مثله در خانه اش خواب بود. حسن بن مثله جمكرانی را همه ی قصبه جمكران می شناختند. او در نیكوكاری و ایمان، بین مردم ضرب المثل بود. آن شب فراموش نشدنی، شب سه شنبه هفدهم ماه رمضان، پس از دعا و عبادت در خانه اش خوابیده بود. از سر شب حال عجیبی داشت. نمی دانست چرا اینقدر بی تاب و بی طاقت است. مدام از خواب می پرید و دوباره به خواب می رفت. انگار منتظر یك اتفاق بود. اتفاقی كه نمی دانست چیست! شب از نیمه گذشته بود كه صدایی شنید. او را با نام صدا می كردند. صدایی كه می گفت: «برخیز! حضرت بقیه ا... امام مهدی (علیه السلام) تو را طلبیده اند. باید همراه ما بیایی.»

حسن بن مثله سراسیمه از خواب بیدار شد. نمی دانست كه چه اتفاقی افتاده ! فقط می دانست كه اوضاع عادی نیست. همه ی اهل خانه خواب بودند و جز خودش كسی صدا را نشنیده بود. با عجله لباسش را پوشید و دم در رفت. چند نفر غریبه كه چهره هایی نورانی داشتند، پشت در منتظر او بودند. حسن بن مثله به آنها سلام كرد و آنها از او خواستند كه همراه آنها برود. او بدون هیچ پرسشی به دنبال آنها رفت. كمی جلوتر به منطقه ای بیابانی رسیدند كه در آن تاریكی، مثل روز روشن بود. در وسط آن منطقه تخت فرش شده ای بود و جوان با ابهتی روی آن نشسته بود.

پیرمردی هم كنار تخت ایستاده بود و برای جوان كتاب می خواند. عده ی زیادی هم كه بعضی لباس سفید و بعضی لباس سبز پوشیده بودند، مشغول نماز بودند.

با آمدن حسن بن مثله، پیرمرد كه بعد حسن بن مثله فهمید حضرت خضر(علیه السلام) است، به او اشاره كرد تا جلو بیاید. آنقدر چهره ی جوان نورانی و با جذبه بود كه حسن بن مثله نتوانست به او چشم بدوزد و سرش را پایین انداخت. اینقدر مبهوت شده بود كه حتی نمی توانست كلمه ای بگوید. حضرت (علیه السلام) او را به اسم خواند و فرمود: «حسن مثله، به دیدن حسن مسلم برو و به او بگو كه تو چند سال است كه بی اجازه دراین زمین زراعت می كنی، از این به بعد حق نداری زراعت كنی و باید پولی را كه از راه كشت و كار روی این زمین به دست آورده ای، پس بدهی تا با آن پول مسجدی در این مكان ساخته شود. به حسن مسلم بگو كه این زمین، زمین شریفی است و بر زمین های دیگر برتری دارد. اگر از این كار دست نكشی، خداوند تو را به عذابی مبتلا می كند كه حتی فكرش را نمی كنی.»

حسن مثله كه در این فاصله توانسته بود كمی بر هیجانش مسلط شود، همانطور كه سرش پایین بود، مؤدبانه گفت: «ای سید و مولای من! باید نشانه ای داشته باشم تا مردم حرف مرا قبول كنند و گرنه مرا تكذیب می كنند.»

حضرت (علیه السلام) فرمود: «نگران نباش! ما برای تو نشانه ای قرار داده ایم. اول پیش سید ابوالحسن الرض

با آمدن حسن بن مثله، پیرمرد كه بعد حسن بن مثله فهمید حضرت خضر(علیه السلام) است، به او اشاره كرد تا جلو بیاید. آنقدر چهره ی جوان نورانی و با جذبه بود كه حسن بن مثله نتوانست به او چشم بدوزد و سرش را پایین انداخت. اینقدر مبهوت شده بود كه حتی نمی توانست كلمه ای بگوید

ا برو و از او بخواه كه همراه تو بیاید و بعد او منافع زمین را از حسن مسلم بگیرد و به كار ساخت مسجد بپردازد. بقیه ی مخارج مسجد را هم از درآمد روستاهای رهق اردهال {منطقه ی مشهوری نزدیك كاشان} كه ملك ما می باشد؛ بگیرد. نصف روستای رهق را وقف این مسجد كرده ایم تا هر سال از درآمد آن برای مخارج این مسجد خرج كنند. به مردم بگو به این مسجد توجه زیادی داشته باشند. بگو اینجا چهار ركعت نماز بخوانند. دوركعت به عنوان تحیت مسجد(1) و دو ركعت به نیت نماز صاحب الزمان (2). پس از نماز تسبیح حضرت زهرا (سلام ا... علیه ) را بخوانند و سپس به سجده روند و صد مرتبه به پیغمبر و آلش، صلوات بفرستند. كسی كه این دو نماز را در اینجا بخواند، مثل كسی است كه در كعبه نماز خوانده است.»

وقتی حضرت (علیه السلام) نحوه ی خواندن نمازها را به حسن مثله آموزش دادند، لحظه ای سكوت كردند و بعد به حسن بن مثله اجازه مرخصی دادند. اما هنوز چند قدم دور نشده بود كه حضرت (علیه السلام) صدایش كردند و گفتند: «در گله ی چوپانی به نام جعفر كاشانی، بزی هست كه باید آن را بخری. فردا شب كه شب هجدهم ماه رمضان است. بز را در این جا بكش و گوشتش را به كسانی كه بیماری سختی دارند بده تا خدای تعالی او را شفا دهد. این بز هفت علامت دارد.»

حضرت (علیه السلام) نشانی های بز را دادند و بعد از آنكه سخنانشان تمام شد. به حسن بن مثله اجازه مرخصی دادند. تا صبح نماز خواند. صبح با طلوع آفتاب به طرف خانه سید ابوالحسن الرضا رفت. وقتی به در خانه او رسید، متوجه شد كه خدمتكاری بیرون در ایستاده است. خدمتكار با دیدن او جلو دوید و پرسید: «آقا، شما همان كسی هستید كه از ده جمكران می آیید؟»

حسن مثله گفت: «آری.»

خدمتكار با خوشحالی گفت: «سید ابوالحسن از سحرگاه منتظر شماست.» بعد حسن مثله را نزد سید راهنمایی كرد. سید ابوالحسن با دیدن او به استقبالش رفت و رویش را بوسید و گفت: «خوش آمدید! منتظرتان بودم. شب گذشته در عالم رؤیا شخصی به من گفت كه مردی از جمكران به نام حسن مثله نزد تو می آید. به او اعتماد كن و هر چه گفت: انجام بده چون سخن او سخن ماست. بعد از خواب بیدار شدم و تا الان منتظر شما بودم.»

وقتی حضرت (علیه السلام) نحوه ی خواندن نمازها را به حسن مثله آموزش دادند، لحظه ای سكوت كردند و بعد به حسن بن مثله اجازه مرخصی دادند. اما هنوز چند قدم دور نشده بود كه حضرت (علیه السلام) صدایش كردند و گفتند: در گله ی چوپانی به نام جعفر كاشانی، بزی هست كه باید آن را بخری. فردا شب كه شب هجدهم ماه رمضان است. بز را در این جا بكش و گوشتش را به كسانی كه بیماری سختی دارند بده تا خدای تعالی او را شفا دهد. این بز هفت علامت دارد

حسن مثله تمام اتفاقات شب قبل را برای سید ابوالحسن تعریف كرد. سید دستور داد تا اسب ها را زین كنند و بعد همراه حسن مثله به راه افتاد و نزدیك ده جمكران، جعفر كاشانی را دیدند كه همراه گله اش می رفت. بز با همان نشانی هایی كه حضرت (علیه السلام) گفته بود، به دنبال گله می رفت. حسن مثله از اسب پیاده شد و بز را بغل كرد و به چوپان گفت: «خواهش می كنم این بز را به من بفروش!»

چوپان با صداقت گفت: «این بز مال گله من نیست. امروز دنبال گله ام راه افتاده است. هر چه خواستم بگیرمش، فرار كرد. عجیب است كه شما توانستید این حیوان را بگیرید.»

حسن مثله گفت: «حالا این بز را چند می فروشی ؟»

چوپان گفت: «مال من نیست كه آن را بفروشم.»

حسن مثله بز را بغل كرد و همراه سید به محلی كه شب قبل احضار شده بود، رفتند و هنوز زنجیرهایی كه دور محوطه كشیده بودند، باقی مانده بود. سید كسی را دنبال حسن مسلم فرستاد. ساعتی نگذشته بود كه حسن مسلم رسید. وقتی پیغام حضرت (علیه السلام) را شنید، به حال زار خودش گریه كرد و گفت: چشم! تمام منافع این زمین را بر می گردانم.»

سید ابوالحسن به دستور حضرت (علیه السلام) با پول زمین مسجدی در آن منطقه ساخت تا محلی برای عبادت خدا و تجمع دوستداران اهل بیت و جایی برای آرامش دلها باشد. هنوز هم بعد از هزار سال سه شنبه شب ها، مردم عاشق از همه جا در جمكران جمع می شوند و دعای توسل می خوانند كه شاید آن حضرت زودتر بیاید. آمین!

پی نوشتها:

1. طبق فرمایشات حضرت (ع) در این نماز دوركعتی، ذكرهای ركوع و سجده و سوره توحید هر كدام در جای خود ولی هفت بار خوانده می شوند.

2. در این نماز در هر ركعت، آیه «ایاك نعبد و ایاك نستعین» صد بار گفته می شود. ذكرهای ركوع و سجده هم، هر بار هفت دفعه خوانده می شوند.

what`s life?life is love.
شنبه 28/5/1391 - 5:21 - 0 تشکر 517287

این پول‌های زیاد!


کیسه ی پول

شیخ زین العابدین(1) جلوی در ایستاد. وقت رفتن سید(2) به حرم بود. شیخ زین العابدین می‌دانست وقتش است که بگوید. چند روز دندان روی جگر گذاشته بود. خجالت می‌کشید به استادش بگوید. سید در فکر چیزهای کوچک نبود.


دلش در خانه خدا و حرم کعبه سیر می‌کرد. شیخ زین العابدین همان‌طور ایستاد تا سید از اتاقش درآمد. او عبا و قبایش را پوشیده و عمامه سیاهش را خیلی مرتب، بر سر گذاشته بود. به خودش هم عطر خوشبویی زده و برای رفتن به زیارت خانه خدا آماده بود. آن‌ها چند وقتی می‌شد که از عراق به مکه آمده بودند و با حرم همسایگی داشتند. سید در مکه یا درس می‌گفت یا به خانه خدا می‌رفت و مشغول عبادت می‌شد.


ـ «کاری نداری آشیخ زین العابدین؟»


شیخ با احترام زیاد، در را به روی استاد باز کرد و گفت: «فقط می‌خواستم جمله‌ای عرض کنم».


سید ایستاد و گوش داد. شیخ زین العابدین گفت: «شما انسان بزرگوار و سخاوتمندی هستید. از کمک به آدم‌ها هم نمی‌گذرید. می‌خواستم بگویم وضع خرج خانه ما طوری شده که حتی یک درهم هم نداریم. باید برای تهیه غذا و خرج میهمان‌ها و شاگردان کاری بکنید. اگر آدم‌های غیر اهل بفهمند، خوشنود می‌شوند».


سید، نگاهی پر محبت به او انداخت. بعد سر خود را تکان داد و بیرون رفت. شیخ زین العابدین تعجب کرد. او نمی‌دانست پشت نگاه عجیب سید، چه رازی نهفته است. عادت سید بود که هر روز، اول صبح بعد از طواف و دعا در خانه خدا، به خانه می‌آمد. اول قلیان می‌کشید، بعد به اتاق درس می‌رفت و برای شاگردانش درس می‌گفت.


او بالأخره از خانه خدا برگشت و در اتاق بیرونی، منتظر نشست. شیخ زین العابدین حرفی نزد و فقط به او نگاه کرد. خدمتکار خانه قلیان آورد و آن را جلو سید، گذاشتْ تا شروع درس، چند دقیقه‌ای بیشتر نمانده بود.




شیخ زین العابدین با ناراحتی به پیشانی خود زد. یاد میهمان غریب سید افتاد. مردی که بلند قامت بود و پیوسته لبخند می‌زد. و وقتی که به خانه آمد با خود بوی عطرِ عجیبی آورد. شیخ زین العابدین نشست و چهره زیبای او را در ذهن خود مجسم کرد. بعد دوباره به پیشانی خود زد و آرام آرام گریست



ناگهان در به صدا در‌آمد. خدمتکار از درون مطبخ بلند گفت: «آمدم!» سید با عجله برخاست و گفت: «قلیان را از این‌جا بردارید و بیرون ببرید».



شیخ زین العابدین که کنجکاو شده بودْ فوری قلیان را برداشت و به دست خدمتکار داد. بعد پشت سرِ سید به طرف در رفت. سید در را باز کرد و با رویی گشاده گفت: «سلام بر شما! خوش آمدید، بفرمایید».


مردی غریب بود که با او احوال‌پرسی کرد. پا به خانه گذاشت و به راهنمایی سید، به اتاق او رفت. شیخ زین العابدین کنجکاو شد. در دلش فکر کرد: «او چه کسی است که سید این همه احترامش می‌کند؟»



کنار در نشست و به آن دو خیره شد. آن‌ها چند جمله‌ای با هم رد و بدل کردند. سپس مرد میهمان، کاغذ کوچکی به سید داد و برخاست. سید خم شد و دستِ او را بوسید. شیخ زین العابدین با حیرت نگاهش کرد. باورش نمی‌شد سید دست کسی را ببوسد. داشت خشکش می‌زد. سید با احترام زیاد مرد غریبه را تا دم در بدرقه کرد. مرد غریبه سوار بر شتر خود شد و از آن‌ها خداحافظی کرد.


شیخ زین العابدین مانده بود چه بگوید.


سید گفت: «این حواله را نزد مرد صرافی(3) که کنار کوه صفا(4) نشسته ببر و آنچه به تو تحویل می‌دهد، بگیر؛ عجله کن».


شیخ زین العابدین بدون هیچ سؤالی عبایش را بر دوش انداخت و از خانه بیرون زد. بعد دوباره غرق در فکر شد.


«آیا او تاجری بزرگ بود؟... اما پس چرا سید که آن همه عظمت و بزرگی دارد، دستش را بوسید؟»


فکر هویت مرد غریبه از ذهنش بیرون نمی‌رفت. به کوه صفا رسید. دکان کوچکی کنار کوه دید. مردی تنها در دکان نشسته بود. سلام کرد و حواله را نشانش داد. مرد صراف به او احترام کرد. احوالش را پرسید و گفت: «چهار نفر کارگر برای حمل بیاور».



شیخ زین العابدین گفت: شما انسان بزرگوار و سخاوتمندی هستید. از کمک به آدم‌ها هم نمی‌گذرید. می‌خواستم بگویم وضع خرج خانه ما طوری شده که حتی یک درهم هم نداریم. باید برای تهیه غذا و خرج میهمان‌ها و شاگردان کاری بکنید. اگر آدم‌های غیر اهل بفهمند، خوشنود می‌شوند


شیخ زین العابدین چند قدم آن طرف‌تر چهار کارگر پیدا کرد. مرد صراف آن‌ها را داخل دکانش برد و چند کیسه سنگین روی شانه‌هایشان گذاشت. شیخ زین العابدین از او تشکر کرد و کارگرها را به خانه سید برد. سید با خوشحالی و دور از چشم کارگرها، درِ یکی از کیسه‌ها را باز کرد؛ پر از پول بود. چشم‌های شیخ زین العابدین برق زد. سید کرایه کارگرها را داد. آن‌ها با شوق از آنجا رفتند. شیخ زین العابدین پرسید: «این... این پول‌های زیاد؟».


اما زبانش بند آمد. سید همه پول‌ها را به او سپرد و به اتاق دیگر رفت. بدن شیخ زین العابدین داغ شده بود. از کوزه کوچک آب نوشید. سپس به کمک خدمتکار پول‌ها را به پستو برد، تا در جای امنی بگذارد. چند روز بعد، با عجله به کوه صفا رفت.


عجیب بود؛ اثری از دکان صرافی نبود. از چند مرد سراغ گرفت. کسی مرد صراف را نمی‌شناخت.


شیخ زین العابدین با ناراحتی به پیشانی خود زد. یاد میهمان غریب سید افتاد. مردی که بلند قامت بود و پیوسته لبخند می‌زد. و وقتی که به خانه آمد با خود بوی عطرِ عجیبی آورد. شیخ زین العابدین نشست و چهره زیبای او را در ذهن خود مجسم کرد. بعد دوباره به پیشانی خود زد و آرام آرام گریست.



پی نوشتها :


1-   شیخ زین العابدین سلماسی از علمای با تقوای شیعه و از شاگردان و یاران نزدیک مرحوم سید بحرالعلوم قدس سره.


2-   علامه سید مهدی بحرالعلوم، از علمای بزرگ شیعه که اهل بروجرد بود؛ اما در عراق زندگی می‌کرد.


3-   صرافی یعنی: تبدیل و عوض کردن انواع پول یک کشور و کشورهای دیگر.


4-   کوهی در نزدیکی مسجد الحرام و خانه خدا.


what`s life?life is love.
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.