• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 31550)
دوشنبه 9/8/1390 - 15:35 -0 تشکر 381701
ماجرای تولد هر ضرب المثل

***

به نام خالق یکتا

***

سلام به تبیانی های عزیز

هر بار به یه بهونه ای تو انجمن ادبیات دور هم جمع می شیم

*** 

این بار میخوایم جمع شیم اینجا داستان بخونیم، داستان تولد ضرب المثلها رو

هربار یکی مون میشه قصه گو و ماجرای تولد یه ضرب المثل رو واسمون میگه

*** 

ضرب المثل ها شیرینی زبان فارسی اند

و چه شیرینه که بدونیم هر کدومشون چه جوری به وجود اومدن

*** 

پس هر بار یه قصه گو، یه ضرب المثل و یه داستان داریم

*** 

با نام خدا شروع می کنیم

***  

شنبه 18/6/1391 - 21:25 - 0 تشکر 551293



در یمنی پیش منی







وقتی که شدت عشق و علاقه به مرحلۀ غایت و نهایت برسد عاشق واقعی جز معشوق نمی بیند و چیزی را درک نمی کند. برای این زمره از عاشقان واله و شیدا قرب و بعدی وجود ندارد. معشوق و محبوب را در همه حال علانیه و آشکار می بینند و زبان حالشان همواره گویای این جمله است که: در یمنی پیش منی. یعنی: هر جا باشی در گوشۀ دلم جای داری و هرگز غایب از نظر نبودی تا حضورت را آرزو کنم. نقطۀ مقابل این عبارت ناظر بر کسانی است که به ظاهر اظهار علاقه و ارادت
می کنند ولی دل در جای دیگر است. در مورد این دسته از دوستان مصلحتی عبارت پیش منی در یمنی صادق است.
در هر صورت چون واقعه ای جاذب و جالب این دو عبارت را بر سر زبانها انداخته است، فی الجمله به ذکر واقعه می پردازیم:

اویس بن عامر بن جزء بن مالک یا به گفتۀ شیخ عطار:"آن قبلۀ تابعین، آن قدوۀ اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمن، آن سهیل یمنی، یعنی اویس قرنی رحمة الله علیه" از پارسایان و وارستگان روزگار بوده است. 

اصلش از یمن است و در زمان پیغمبر اسلام در قرن واقع در کشور یمن می زیسته است.
عاشق بی قرار حضرت رسول اکرم (ص) بود ولی زندگانیش را ادراک نکرد و به درک صحبت آن حضر موفق نگردید. ملبوسش گلیمی از پشم شتر بود. روزها شتر چرانی می کرد و مزد آن را به نفقات خود و مادرش می رسانید. به شهر و آبادی نمی آمد و با کسی همصحبت نمی شد مقام تقربش به جایی رسیده بود که پیامبر اسلام فرموده است:"در امت من مردی است که بعدد موی گوسفندان قبایل ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود." پرسیدند:"این کیست که چنین شأن و مقامی دارد؟" حضرت فرمودند:" اویس قرنی" عرض کردند:"او ترا دیده است؟" فرمود:"به چشم سر و دیدۀ ظاهر ندید زیرا در یمن است و به جهانی نمی تواند نزد من بیاید ولی با دیدۀ باطن وچشم دل همیشه پیش من است و من نزد او هستم." آری:"در یمن است ولی پیش من است."
آن گاه حضرت رسول اکرم (ص) در مقابل دیدگان بهت زدۀ اصحاب ادامه دادند که:" اویس به دو دلیل نمی تواند نزد من بیاید یکی غلبۀ حال و دیگری تعظیم شریعت اسلام که برای مادر مقام و منزلت
خاصی قابل شده است. چه اویس را مادری است مومنه و خداپرست ولی علیل و نابینا و مفلوج. برای من پیام فرستاد که اشتیاق وافر دارد به دیدارم آید اما مادر پیر و علیل را چه کند؟ جواب دادم:"تیمارداری و پرستاری از مادر افضل بر زیارت من است. از مادر پرستاری کن و من در عالم رسالت و نبوت همیشه به سراغ تو خواهم آمد. نگران نباش، در یمنی پیش منی. یک بار در اثر غلبۀ اشتیاق چند ساعتی از مادرش اجازت گرفت و به مدینه آمد تا مرا زیارت کند ولی من در خانه نبودم و او با حالت یأس و نومیدی اضطراراً بازگشت.

"چون به خانه آمدم رایحۀ عطرآگین اویس را استشمام کردم و از حالش جویا شدم اهل خانه گفتند:"اویس آمد و مدتی به انتظار ماند ولی چون زمانی را که به مادرش وعده داده بود به سر آمد و نتوانست شما را ببیند ناگزیر به قرن مراجعت کرد." متأسف شدم و از آن به بعد روزی نیست که به دیدارش نروم و او را نبینم." اصحاب پرسیدند:"آیا ما را سعادت دیدارش دست خواهد داد؟" حضرت فرمود:"ابوبکر او را نمی بیند ولی فاروق و مرتضی (ع) خواهند دید. نشانیش این است که بر کف دست و پهلوی چپش به اندازۀ یک درم سپیدی وجود دارد که البته از بیماری برص نیست."

سالها بدین منوال گذشت تا اینکه هنگام وفات و ارتحال پیغمبر اکرم (ص) در رسید. به فرمان حضرت ختمی مرتبت هر یک از ملبوسات و پوشیدنیهایش را به یکی از اصحاب بخشید ولی نزدیکان پیغمبر (ص) چشم بر مرقع دوخته بودند تا ببینند آن را به کدام یک از صحابی مرحمت خواهد فرمود زیرا می دانستند که رسول خدا مرقع را به بهترین و عزیزترین امتانش خواهد بخشید.

حضرت پس از چند لحظه تأمل و سکوت در مقابل دیدگان منتظر اصحابش فرمود: "مرقع را به اویس قرنی بدهید." همه را حالت بهت و اعجاب دست داد و آنجا بود که به مقام بالا و والای اویس بیش از پیش واقف شدند.

باری، بعد از رحلت پیغمبر (ص) در اجرای فرمانش مرتضی (ع) و فاروق یعنی علی بن ابی طالب (ع) و عمربن خطاب مرقع را برداشتند و به سوی قرن شتافتند و نشانی اویس را طلبیدند.
اهل قرن حیرت کردند و پاسخ دادند:"هواحقر شأناً ان یطلبه امیرالمؤمنین" (اطلاق لقب امیرالمؤمنین به خلفا از زمان خلیفه دوم معمول و متداول گردید.) یعنی: او کوچکتر از آن است که امیرالمؤمنین او را بخواهد و بخواند. اویس دیوانۀ احمق! و از خلق گریزان است ولی حضرت علی المرتضی (ع) و فاروق بدون توجه به طعن و تحقیر اهل قرن به جانب صحرا شتافتند و او را در حالی که شتران می چریدند و او به نماز مشغول بود دریافتند.
اویس چون آنها را دید نماز را کوتاه کرد تا ببیند چه می خواهند. از نامش پرسیدند. جواب داد:"عبدالله" گفتند:"ما همه بندگان خداییم اسم خاص تو چیست؟" گفت:"اویس".
حضرت امیر و عمر بر کف دست راست و پهلوی چپش آن علامت سپیدی را دیدند و سلام پیغمبر (ص) را ابلاغ کردند.
اویس به شدت گریست و گفت:"می دانم محمد (ص) از دار دنیا رفت و شما مرقعش را برای من آوردید." پرسیدند:"تو که حتی برای یک بار هم پیغمبر را ندیدی از کجا دانستی که او از دار دنیا رفت و به هنگام رحلت مرقع را به تو بخشید؟"
اویس که منتظر چنین سؤالی بود سر را بلند کرد و گفت:"آیا شما پیغمبر را دیدید؟" جواب دادند:"چگونه ندیدیم؟ غالب اوقات ما در محضر پیغمبر گذشت و حتی در واپسین دقایق حیات نیز در کنارش بودیم."
اویس گفت:"حال که چنین ادعا و افتخاری دارید به من بگویید که ابروی پیغمبر پیوسته بود یا گشاده؟ شما که دوستدار محمد (ص) بودید و همیشه درک محضرش را می کردید در چه روز و ساعتی دندان پیغمبر را شکستند و چرا به حکم موافقت، دندان شما نشکست؟" پس دهان خود باز کرد و نشان داد که همان دندانش شکسته است. آن گاه گفت:"شما که در زمرۀ بهترین و عزیزترین اصحاب و پیغمبر بوده اید آیا می دانید در چه روز و ساعتی خاکستر گرم بر سرش ریخته اند؟ اگر دقیقاً نمی توانید تطبیق کنید پس بدانید که در فلان روز و فلان ساعت چنین اتفاقی روی داده است." پرسیدند:"به چه دلیل؟" گفت:"به این دلیل که در همان ساعت موی سرم سوخت و فرقم جراحت برداشت. آری، پیغمبر را به ظاهر ندیدم ولی همیشه در یمن و نزد من بود و هرگز او را از خود دور نمی دیدم." فاروق گفت:"می بینم که گرسنه ای، آیا اجازه می دهی که غذایی برایت بیاورم؟" اویس دست در جیب کرد و دو درم درآورده گفت: "این مبلغ را از شتربانی کسب کرده ام. اگر تو و مرتضی (ع) ضمانت می کنید که من چندان زنده می مانم که این دو درم را خرج کنم در آن صورت قبول می کنم برای من آذوقه ای که بیش از این مبلغ ارزش داشته باشد تهیه و تدارک نمایید!" آن گاه لبخندی زد و گفت:"بیش از این رنجه نشوید و باز گردید که قیامت نزدیک است و باید بر تأمین زاد راحله و توشۀ آخرت مشغول شویم."
سرگذشت و شرح حال زندگی اویس قرنی در کتب اولیاء و عرفا متصوفه به تفصیل آمده و در حوصلۀ این مقال نیست که بیش از این بحث و وصف شود.



شنبه 18/6/1391 - 21:26 - 0 تشکر 551294



خون سیاوش







ممکن است علت و سببی اعضای دو خانواده، دو طایفه، دو قبیله، دو شهر و یا دو کشور را به خاک و خون بکشاند و دامنۀ اختلاف و منازعه مدتی متمادی به طول انجامد.در این گونه موارد علت العللی را که موجب بروز چنان نزاع و قتال شده باشد به خون سیاوش تشبیه و تمثیل می کنند.

بدون شک در طول تاریخ و تمامی قرون و اعصار کشتارهای هولناکی در گوشه و کنار جهان رخ داده و خونهای زیادی بر زمین ریخته است ولی خون سیاوش شاهزادۀ نامدار ایرانی که ناجوانمردانه در سرزمین تورانیان به قتل رسید رنگ دیگری داشت و جهش و جوشش آن به حدی تند و تیز بود که به گفتۀ فردوسی:

بساعت گیاهی از آن خون برست

جز ایزد که داند که آن چون برست

باید دید سیاوش کیست و خون ناحق او را چگونه بر زمین ریختند که به صورت ضرب المثل درآمده است.
سیاوش فرزند کاووس شاه- کیکاووس- بود و از سوی مادر با افراسیاب خویشاوندی داشت. چون به رشد سن پهلوان رسید نامی ایران رستم دستان او را به زابلستان برد:

هنرها بیاموختش سر بسر

بسی رنج برداشت کآمد به بر


سیاوش چنان شد که اندر جهان

بمانند او کس نبود از جهان

آن گاه نزد پدرش کیکاووس آمد و مورد نقد و نوازش قرار گرفت. روزی پدر و پسر نشسته بودند که سودا به همسر شاه و دختر شاه هاماوران از در درآمد و به یک نگاه عاشق شیدای سیاوش شد.
پس از چند روز از همسرش کیکاووس خواست که سیاوش را به اندرون کاخ سلطنتی فرستد تا خواهرانش را ببیند، ولی باطناً مقصودش این بود که آن جوان ماه طلعت را در دام عشق خویش اسیر کند. کاووس شاه از پیام سودابه خوشنود شده به فرزند پهلوانش تکلیف کرد به اندرون برود و با خواهرانش دیدار کند. 

سیاوش که به نیت باطنی سودابه پی برده بود در جواب شاه عرض کرد:

مرا راه بنما سوی بخردان

بزرگان و کار آزموده روان


چه آموزم اندر شبستان شاه؟

به دانش زنان کی نمایند راه؟


بدو گفت شاه، ای پسر شاد باش

همیشه خرد را تو بنیاد باش


پس پردۀ من ترا خواهرست

چو سودابه خود مهربان مادرست


سیاوش با نهایت اکراه و بی میلی به اندرون رفت و با خواهرانش دیدار کرد ولی تحت تأثیر عشوه گریهای سودابه واقع نشد و به حضور شاه بازگشت. بار دوم و سوم نیز حسب الامر پدر به اندرون خرامید و در مقابل طنازیها و خواهشهای بی شرمانۀ سودابه:

سیاوش بدو گفت کاین خود مباد

که از بهر دل من دهم دین به باد


چنین با پدر بی وفایی کنم

ز مردی و دانش جدایی کنم


تو بانوی شاهی و خورشید گاه

سزد کز تو ناید بدینسان گناه

سودابه که مقصود را حاصل ندید از بیم آنکه سیاوش راز و رمز دلدادگی وی را به پدرش بگوید و کار به رسوایی بکشد:

بزد دست و جامه بدرید پاک

به ناخن دو رخ را همی کرد چاک


یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست

تو گفتی شب رستخیزست راست



بگوش سپهبد رسید آگهی

فرود آمد از تخت شاهنشهی


خروشید سودابه در پیش اوی

همی ریخت آب و همی کند موی


چنین گفت، کآمد سیاوش به تخت

برآراست چنگ و برآویخت سخت


که از تست جان و تنم پر ز مهر

چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر


بینداخت افسر ز مشگین سرم

چنین چاک شد جامه اندر برم


کاووس شاه چون سخنان سودابه شنید سیاوش را به حضور طلبید و جریان قضیه را استفسار کرد. سیاوش که چاره جز حقیقت گویی ندید آنچه از سودابه بر وی گذشت یکایک بیان کرد و مشاجرات لفظی بین او و سودابه در حضور سیاوش در گرفت:

چنین گفت با خویشتن شهریار

که گفتار هر دو نیاید بکار


بدان باز جستن همی چاره جست

ببوئید دست سیاوش نخست


برو بازوی و سرو بالای او

سراسر ببوئید هر جای او


ز سودابه بوی می و مشگ ناب

همی یافت کاووس و بوی گلاب


ندید از سیاوش چنان نیز بوی

نشان بسودن ندید اندروی


غمین گشت و سودابه را خوار کرد

دل خویشتن را پر آزار کرد

ولی چون به سودابه علاقمند بود و از او چند فرزند خردسال نیز داشت لذا به همان اندازه توبیخ و شماتت قناعت ورزید، سودابه که خود را در مقابل سیاوش مغلوب دید در مقام انتقام برآمد.
توضیح آنحکه در اندرون کاخ سودابه زن خدمتکاری زندگی می کرد که آبستن و باردار بود. سودابه دارویی به او خورانید تا بچه های دو قلویش سقط شد.
آن گاه زن خدمتکار را پنهان کرد و جنین سقط شده را در طشت زرین نهاده خود به جای زائو شیون برداشت. خبر به کیکاووس رسید و سراسیمه به اندرون شتافت:

ببارید سودابه از دیده آب

همی گفت، روشن ببین آفتاب


همی گفتمت کاو چه کرد از بدی

به گفتار او خیره ایمن شدی


دل شاه کاووس شد بدگمان

برفت و در اندیشه شد یک زمان


همی گفت کاین را چه درمان کنم

نشاید که این بر دل آسان کنم


کیکاووس به اخترشناسان متوسل شد. همگی یکدل و یکزبان گفتند:

دو کودک ز پشت کسی دیگرند

نه از پشت شاهند و زین مادرند


نشان بد اندیش ناپاک زن

بگفتند با شاه و با انجمن


پس از یک هفته زن خدمتکار را بیافتند ولی هر چه زجر و شکنجه اش دادند حقیقت مطلب را نگفت:


چنین گفت جادو که من بیگناه

چه گویم بدین نامور پیشگاه



ندارم ازین کار هیچ آگهی

سخن هر چه گویم بود ز ابلهی


سپهبد کیکاووس به ناچار همۀ موبدان را به حضور طلبید و در کشف حقیقت استمداد کرد.

چنین گفت موبد به شاه جهان

که درد سپهبد نماند نهان


چو خواهی که پیدا کنی گفتگوی

بباید زدن سنگ را بر سبوی


ز هر دو سخن چون بدینگونه گشت

بر آتش بباید یکی را گذشت


سابقاً معمول چنین بود که متهمان را از آتش عبور می دادند و معتقد بودند که گناهکار در درون آتش می سوزد و بی گناه از آن به سلامت و بدون کمترین رنج و الم به کنار می آید.
سودابه به عذر و بهانۀ اینکه سقط جنین بهترین گواه اوست حاضر نشد از آتش بگذرد ولی سیاوش که خود را از هر گونه اتهامی پاک و مبری می دانست:

به پاسخ چنین گفت با شهریار

که دوزخ مرا ازین سخن گشت خوار


اگر کوه آتش بود، بسپرم

ازین ننگ خواریست گر نگذرم


خرمنی از آتش برافروختند و به سیاوش تکلیف کردند که از آن بگذرد. سیاوش بدون هیچ بیم و هراسی اسب بتاخت و در میان آتش جستن کرد. پس از چند لحظه:

ز آتش برون آمد آزاد مرد

لبان پر زخنده، و رخ همچو ورد


چنان آمد اسب و قبای سوار

که گفتی سمن داشت اندر کنار


چو بخشایش پاک یزدان بود

دم آتش و باد یکسان بود


همی داد مژده یکی را دگر

که بخشود بر بیگنه، دادگر


چو پیش پدر شد سیاوخش پاک

نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک


فرود آمد از اسب کاووس شاه

پیاده سپهبد پیاده سپاه


سیاوخش را تنگ در بر گرفت

ز کردار بد پوزش اندر گرفت

پدر و پسر سه روز متوالی به عیش و عشرت پرداختند و سپس کاووس شاه سودابه را پیش خواند و به دژخیم فرمان داد که او را حلق آویز کند.

سیاوش چین گفت با شهریار

که دل را بدین کار رنجه مدار


بمن بخش سودابه را زین گناه

پذیرد مگر پند و آید به راه


سیاوخش را گفت، بخشیدمت

از آن پس که بر راستی دیدمت


دیر زمانی نگذشت که باز آتش انتقام سودابه زبانه کشید و خواست بار دیگر ذهن کاووس شاه را مشوب کند که در این موقع قشون افراسیاب به ایران زمین روی آورد و شاه به اشارۀ موبدان سیاوش را با لشکری آراسته و به همراهی تهمتن به جنگ تورانیان روانه کرد.

چین بود رأی جهان آفرین

که او جان سپارد به توران زمین


به رأی و به اندیشۀ نابکار

کجا باز گردد بد روزگار


سیاوش و رستم تهمتن با سپاهی گران جانب توران در پیش گرفتند و تا بلخ بتاختند. گرسیوز فرماندۀ سپاه توران بود و چون سیاوش یارای زورآزمایی نداشت شخصاً نزد افراسیاب رفت و از لشکریان مجهز و بی حد و حصر ایران که نامدارانی چون رستم و سیاوش و بهرام و زنگه بر آن فرماندهی می کردند سخنها گفت.
افراسیاب برآشفت و گرسیوز را از خود براند. سپس فرمان بسیج داد تا بامدادان به سوی بلخ روی آورد و سیاوش را گوشمالی دهد ولی شبانگاه خواب هولناکی دید و از تخت به زیر افتاد:

خروشی برآمد از افراسیاب

بلرزید بر جای آرام و خواب


فکند از سر تخت خود را به خاک

برآمد ز جانش آتش سهمناک


گرسیوز بر بالینش حاضر شد و علت را پرسید. افراسیاب با دیدگان بی فروغ گفت: "مرا به حال خود بگذار. زیرا در عالم خواب بیابانی پر از مار و عقرب دیدم که خیمه و خرگاه من در گوشه ای از آن بیابان برپا شد. ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت و پرچم مرا سرنگون کرد. در این موقع نیروی تازه نفسی از ایران زمین بر من و لشکریانم تاختند و از کشته پشته ساختند. پهلوان نامداری از قشون ایران مرا به اسارت گرفت و نزد کاووس شاه برد. جوان ماه پیکری که در کنار شاه نشسته بود شمشیر از میان کشید و مرا به دو نیم کرد":

دمیدی بکردار غرنده میغ

میانم به دو نیم کردی به تیغ


خروشید می من فراوان ز درد

مرا ناله و درد بیدار کرد


به اشارت گرسیوز و فرمان افراسیاب کلیۀ موبدان را احضار کردند و تعبیر خواستند. یکی از موبدان امان خواست و گفت:

به بیداری اکنون سپاهی گران

از ایران بیاید دلاور سران



یکی شاهزاده به پیش اندرون

جهاندیده با او بسی رهنمون


که بر طالعش بر کسی نیست شاه

کند بوم و بر راه بما بر تباه


مقصودش همان سیاوش است که اگر با او جنگ بکنی در صورت غلبه دمار از روزگار ما برآورد و چنانچه کشته شود خونش سراسر توران زمین را فرود گیرد و همه جا را به خاک و خون کشاند.

اگر با سیاوش کند شاه جنگ

چو دیبه شود روی گیتی به رنگ


ز ترکان نماند کسی را به گاه

غمی گردد از جنگ او پادشاه


وگر او شود کشته بر دست شاه

به توران نماند سر و تختگاه

سراسر پر آشوب گردد زمین

ز بهر سیاوش به جنگ و به کین

افراسیاب از این تعبیر و سخنان موبد غمگین گشت و پس از مشاوره با سران سپاه در مقام صلح و آشتی با سیاوش برآمد و گرسیوز را با اسبان و هدایای گران قیمت به همراهی دویست تن از نخبۀ سپاهیان به سوی او گسیل داشت و پیشنهاد صلح کرد.
سیاوش و رستم پس از یک هفته کنکاش و رأی زدن، به شرط آنکه افراسیاب یک صد تن از سرداران منتخل را به عنوان گروگان فرستد پیشنهاد گرسیوز را پذیرفتند و پیمان صلح ب همین ترتیب گردید. آن گاه سیاوش و لشکریان ایران در بلخ ماندند و گرسیوز به سوی افراسیاب و رستم به حضور کیکاووس شتافت.
افراسیاب از انعقاد صلح و آشتی شادمان شد ولی کیکاووس به قبول صلح تن نداد و نسبت به رستم که معتقد بود سستی نشان داده است خشمگین گردید و گفت:

به نزد سیاوش فرستم کنون

یکی مرد با دانش و پر فسون


بفرمایمش کآتشی کن بلند

به بند گران پای ترکان ببند


پس آن بندگان را سوی ما فرست

که سرشان بخواهم ز تنشان گسست


رستم از در موعظه درآمد و کاووس را از اشتعال نائرۀ جنگ با افراسیاب و تکلیف پیمان شکنی به فرزندش سیاوش بر حذر داشت ولی کاووس تسلیم نشد و رستم را به سختی از درگاهش رانده طوس را با لشکری گران و نامه ای تند و تیز به نزد سیاوش فرستاد تا جنگ را آغاز کند و در غیر این صورت فرماندهی سپاه را به سپهبد طوس واگذار نماید. سیاوش که در عالم جوانمردی حاضر نبود پیمان شکنی کند و صد تن گروگان بی گناه را به دست دژخیم سپارد پس از وصل نامۀ پدر، یکی از سرداران خود به نام زنگه را با گروگانها به نزد افراسیاب بازگردانید و تقاضا کرد که راه گریز و عبوری به وی دهد:

یکی راه بگشای تا بگذرم

به جائی که کرد ایزد آبشخورم


یکی کشوری جویم اندر نهان

که نامم ز کاووس گردد نهان


زنگه با گروگانها به حضور افراسیاب رفت و پیشنهاد سیاوش را عرضه داشت. افراسیاب پس از مشورت با سردار نامی خود پیران ویسه موافقت کرد که سیاوش به توران بیاید و مانند فرزندی در نزد افراسیاب زندگی کند. سیاوش پذیرفت و قشون را تا آمدن سپهبد طوس به بهرام سپرد و خود جانب توران گرفت. افراسیاب و پیران ویسه مقدم سیاوش را گرامی داشتند و در بزم و رزم، او را تنها نمی گذاشتند. دیر زمانی نگذشت که سیاوش با جریره دختر پیران ویسه و پس از چندی با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کرد. آن گاه منشور کشور ختن گرفت و با فرنگیس به آن سوی شده بر تخت سلطنت نشست و دو شهر گنگ دژ و سیاوشگرد را در آن سرزمین بنا کرد.
پس از چندی به سیاوش الهام شد و یا از گردش زمانه استنباط کرد که به زودی کشته می شود و سرزمین ایران و توران از خونش به جوش آمده هزاران تن مقتول و آبادیها با خاک یکسان خواهد شد.
این درد دل سیاوش با پیران ویسه:

تو ای گرد پیران بسیار هوش

بدین گفته ها پهن بگشای گوش


فراوان بدین نگذرد روزگار

که بر دست بیدار دل شهریار

شوم زار من کشته بر بیگناه

کسی دیگر آید برین تاج و گاه


تو پیمان همی داری و رأی راست

ولیکن فلک را جز اینست خواست


ز گفتار بدگوی و از بخت بد

چنین بیگنه بر سرم بد رسد


به ایران رسد زود این گفتگوی

کس آید بتوران بدین جستجوی


برآشوبد ایران و توران بهم

ز کینه شود زندگانی دژم


پر از جنگ گردد سراسر زمین

زمانه شود پر ز شمشیر کین


بسی زرد و سرخ و سیاه و بنفش

کز ایران بتوران ببینی درفش


بسی غارت و بردن خواسته

پراکندن گنج آراسته


از ایران و توران بر آید خروش

جهانی ز خون من آید بجوش


چون سالی گذشت سیاوش از جریره دختر پیران ویسه صاحب فرزندی به نام فرود شد. روزی گرسیوز برادر افراسیاب به دیدار سیاوش آمد و در میدان چوگان بازی به او پیشنهاد کرد که با دو تن از پهلوانان نامدار تورانی به نام گروی زره و دمور کشتی بگیرد. سیاوش پذیرفت و هر دو پهلوان تورانی را یکی پس از دیگری چون شاهینی که کبوتر را در چنگال گیرد سبکبار از زمین برداشت و در مقابل گرسیوز نهاد. گرسیوز از آن همه قوت و زورمندی اندیشه کرده در نزد افراسیاب به سعایت و بدگویی از سیاوش پرداخت. گروی زره و دموز نیز که در توران زمین پهلوانانی مشهور و نامدار بودند کینۀ سیاوش را در دل گرفتند تا روزی از او انتقام گیرند. سرانجام سعایت گرسیوز کار خود را کرد و افراسیاب از ترس آنکه مبادا سیاوش بر وی چیره شده توران را ضمیمۀ ایران کند پیشدستی کرده به جنگ سیاوش شتافت و از سپاهیان سیاوش به جز معدودی ایرانیان که با او بودند همه گریختند. سربازان و پهلوانان تا آخرین نفر جنگیدند و همگی کشته شدند.
سیاوش به دست دشمن اسیر شد و او را با خفت و خواری به نزد افراسیاب بردند و به زندان افکندند. هر چه فرنگیس دختر افراسیاب عجز و لابه کرد وعفو و بخشش همسرش را خواست و پدر را از انتقام هولناک ایرانیان بر حذرداشت بر اثر سعایت گرسیوز مؤثر واقع نشد. در این مورد حکیم ابوالقاسم فردوسی چه زیبا و دل انگیز آن صحنه را مجسم می کند:

ز دانا شنیدم یکی داستان

خرد شد بدینگونه همداستان


که آهسته دل کی پشیمان شود

هم آشفته را هوش درمان شود


شتاب و بدی کار اهریمن است

پشیمانی و رنج جان و تن است


به بندش همی دار تا روزگار

برین مرترا باشد آموزگار


چو باد خرد بر دلت بروزد

از آن پس ورا سر بریدن سزد


مفرمای اکنون و تیزی مکن

که تیزی پشیمانی آرد به تن


سری را کجا تاج باشد کلاه

نشاید برید، این خردمند شاه



چه بری سری را همی بیگناه

که کاووس و رستم بود کینه خواه


پدر شاه و رستمش پرورده است

به نیکی مر او را برآورده است


ببینیم پاداش این زشتکار

بپیچی به فرجام ازین روزگار


بیاد آور آن تیغ الماسگون

کزان تیغ گردد جهان پر ز خون


وزان نامداران ایران گروه

که از خشمشان گشت گیتی ستوه


چو گودرز و گرگین و فرهاد و طوس

ببندند بر کوهۀ پیل کوس


فریبرز و کاوس درنده شیر

که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر


چو بهرام و چون زنگۀ شاوران

چو گستهم و گژدهم کند آوران


زواره فرامرز و دستان سام

همه تیغها برکشند از نیام


دلیران و شیران کاووس شاه

همه پهلوانان با فر و جاه


بدین کین ببندند یکسر کمر

در و دشت گردد پر از نیزه ور


مفرمای کردن بدین بر شتاب

که توران شود سر بسر زین خراب



بدیشان چنین پاسخ آورد شاه

کزو من به دیده ندیدم گناه


ولیکن بگفت ستاره شمر

به فرجام ازو سختی آید پسر


لاجرم گروی زره، همان پهلوان مغلوب و کینه توز مأمور شد که سیاوش را به قتل آورد و گردن زند. پس شاهزادۀ ایرانی را از زندان بیرون کشید و کشان کشان او را به همان جایی برد:

که آنروز افکنده بودند تیر

سیاوخش و گرسیوز شیر گیر


چو پیش نشانه فراز آمد اوی

گروی زره آن بد زشتخوی


بیفکند پیل ژیان را به خاک

نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک


یکی طشت بنهاد زرین برش

به خنجر جدا کرد از تن سرش


کجا آنکه فرموده بد طشت خون

گروی زره برد و کردش نگون


به ساعت گیاهی از آن خون برست

جز ایزد که داند که آن چون برست


دیر زمانی از کشته شدن سیاوش نگذشته بود که همسرش فرنگیس فرزندی بزاد و نامش کیخسرو نهاد. تفصیل این واقعه و جنگهای خونینی که در این رابطه به وقوع پیوسته بسیار طولانی و از حوصلۀ این مقاله خارج است که خوانندۀ محترم در صورت تمایل باید به شاهکار فردوسی در کتاب گرانقدر شاهنامه مراجعه کند. اجمالاً آنکه چون کاووس شاه از قتل ناجوانمردانۀ سیاوش آگاه شد به خونخواهی فرزند برخاست.
رستم دستان که از کاووس دوری جسته و تا این زمان در زابلستان به سر می برد چون مرگ جانگزای سیاوش را شنید با سپاهی گران به خدمت کاووس آمد.

نگه کرد کاووس در چهر اوی

چنان اشک خونین و آن مهر اوی


نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم

فرو ریخت از دیدگان آب گرم


تهمتن برفت از بر تخت اوی

سوی کاخ سودابه بنهاد روی


ز پرده به گیسوش بیرون کشید

ز تخت بزرگیش در خون کشید


به خنجر بدو نیم کردش براه

نجنبید بر تخت، کاووس شاه


آن گاه اجازۀ پیکار گرفت و گفت:

نه توران بمانم نه افراسیاب

ز خون شهر توران کنم رود آب


مگر کین آن شهریار جوان

بخواهم از آن ترک تیره روان


چو فردا برآید بلند آفتاب

من و گرز و میدان افراسیاب


نائرۀ جنگ مشتعل گردید و سالهای متمادی بین طرفین درگیر بود تا اینکه فرود و کیخسرو فرزندان سیاوش هم به حد رشد رسیدند و به خونخواهی و انتقامجویی قد علم کردند.

همه شهر ایران کمر بسته اند

ز کین سیاوش جگر خسته اند


خلاصه خون سیاوش نه تنها هزاران سردار را به دیار نیستی و نابودی کشانید بلکه افراسیاب و برادرش سپهبد گرسیوز نیز در این موج خون غرقه گردیدند و به دست کیخسرو فرزند سیاوش اسیر و کشته شدند.



شنبه 18/6/1391 - 21:26 - 0 تشکر 551296



خیمه شب بازی







افراد دغلباز و مزور که همواره در مقام قلب حقایق هستند تا کاهی را کوهی جلوه داده اعمال و کردار خویش را مصاب و مستحسن نمایش دهند از سادگی و زودباوری عوام الناس سوء استفاده کرده با دوز و کلکها و لطایف الحیل که صرفاً اختصاص به این طبقه دارد افکار عمومی را از صراط مستقیم حقیقت و حقانیت منحرف می کنند و به طریقی که منافع آنها را تأمین کند سوق می دهند.

این گونه دغلکاریها اگر افراد ساده و زودباور را فریب دهد و واقعیت را در نظر آنها مکتوم و مخفی دارد بدون شک در نزد ارباب خرد رنگ و جلایی ندارد و اصحاب دانش و بینش تمام این جنقولک بازیها را به خیمه شب بازی تعبیر و تشبیه می کنند. 

همان طوری که در خیمه شب بازی سر نخ در دست گردانندۀ پشت پرده است در این گونه تظاهرات و ریاکاریهای مذبوحانه هم سر نخ را می بینند و گرداننده را می شناسند.

طرز عمل خیمه شب بازی کاملاً شبیه انجام نمایش در صحنه تئاتر است با این تفاوت که در صحنه تئاتر و تماشاخانه هنر پیشگان زن و مرد شرکت می کنند ولی در خیمه شب بازی عروسکهایی که از چوب یا کهنه پاره های پارچه ساخته شده به وسیله گرداننده حرکت داده می شوند. به سر و دست و پای عروسکها نخهای نارک کمرنگی وصل است که سر نخ در دست گرداننده است و این گرداننده دور از چشم تماشاچیان بر تمام عروسکها نظارت می کند. بلندی قامت عروسکها بین بیست و پنج تا چهل سانتیمتر است.

متأسفانه خیمه شب بازی در عصر حاضر به واسطۀ ورود بعض سرگرمیها اهمیت سابق خود را از دست داده و ندرتاً در اطراف دهات و قصبات و محله های عقب افتاده و بعض قهوه خانه ها و عروسیها نمایش عروسکی به راه می اندازند. تا چندی قبل در کافه شهرداری سابق تهران نمایش خیمه شب بازی اجرا می شد که اکنون آن ته بساط هم جمع گردید.

مطلب قابل توجه اینکه امروزه نمایش عروسکی در غالب ممالک راقیه نقش مهمی در امر تعلیم و تربیت بازی می کند و از آن در برنامۀ تعلیمات بصری به منظور تقویت و پرورش استعداد کودکان استفاده می شود که اگر چه در برنامه های تلویزیونی ایران از فیلمهای خارجی و داخلی در این زمینه استفاده می شود ولی کافی نیست و مسئولان مربوطه باید بیشتر از پیشتر اقدامات مؤثر و مجدانه معمول دارند.



شنبه 18/6/1391 - 21:27 - 0 تشکر 551300


دست از کاری شستن





اصطلاح بالا کنایه از سلب مسئولیت کردن، استعفا و کناره گیری از کاری کردن است. در عبارت بالا به کار رفتن فعل شستن که هیچ ربطی به موضوع ندارد حاکی از این نکته است که این اصطلاح باید ریشۀ تاریخی و علت تسمیه داشته باشد تا از شستن معانی و مفاهیم مجازی افاده گردد.

پونتیوس پیلاتوس حاکم رومی شهر اورشلیم پس از آنکه اضطراراً حضرت عیسی را بر اثر پافشاری فریسیان- ملایان یهودی- به زندان انداخت همواره مترصد فرصت بود که او را از زندان خلاص کند زیرا به یقین می دانست که حضرت عیسی نه بر حکومت شوریده و نه داعیۀ سلطنت دارد بلکه عنصر شریفی است که خود را برگزیدۀ خداوند به رسالت و هدایت و ارشاد مردم می داند تا گمراهان را به صراط مستقیم انصاف و عدالت راهبری کند به همین جهت بعد از آنکه حضرت عیسی را بر اثر تحریک فریسیان به جای باراباس که خونریز و فاسق و فاجری معروف بود در عید پاک محکوم به مرگ گردانید:در حالی که دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به یهودیانی که حضرت عیسی را با خود می بردند تا مصلوب کنند با صدای بلند گفت:"من در مرگ این مرد درستکار بی تقصیرم و این شمایید که او را به مرگ
می سپارید."

آن گاه برای سلب مسئولیت از خود"دستور داد آب آوردند و دستهایش را در آب شست و از آنجا اصطلاح دست از کاری شستن در زبان فرانسه و زبانهای لاتین به معنی سلب مسئولیت کردن از خود به کار می رود" و اصطلاح فرانسه ضرب المثل بالا این عبارت است:

Abandonner, qual que cho se

که علاوه بر ضرب المثل بالا معنی و مفهوم از چیزی چشم پوشیدن هم از آن افاده می شود.



شنبه 18/6/1391 - 21:29 - 0 تشکر 551302



دست به آسمان برداشتن







آدمی به هنگام ضعف و بیچارگی، آنجا که قدرت و توانایی زورمندترین افراد بشر قادر به حل مشکل نباشد ناگزیر از توسل و استغاثه به درگاه حکیم علی الاطلاق است و از او یعنی خدای قادر متعال می خواهد که دردش را درمان کند و مرهمی بر قلب پریش و مجروحش نهد.

طریقل توسل و استغاثه در چنین مواردی معمولاً دست به آسمان برداشتن است به این طریق که دو دست را به سوی آسمان بلند می کند، چشمانش به افق دور دست ناپیدایی خیره
می شود و سپس آنچه در دل دارد در نهایت عجز بر زبان می آورد.
اکنون ببینیم آن واقعۀ تاریخی چیست و چگونه دست به آسمان برداشتن به صورت رسم و سنت مذهبی درآمده است. 

حضرت عیسی بن مریم مانند سایر پیامبران مرسل در دوران رسالت خویش متحمل سختیها و دشواریهای فراوان گردید و یهودیان منطقۀ فلسطین که تبلیغات و تعلیماتش را با مصالح و منافع خود مغایر و مباین دیدند از همه جهت او را تحت مضیقه و سخریه قرار می دادند. حضرت عیسی که فرستاده و رسول خدا بود از اخافه و ارعاب مخالفان و معاندان نهراسیده همه روزه در پرستشگاه اورشلیم به نشر تعالیم الهی می پرداخت و مردم را به صراط مستقیم نیکوکاری و پایمردی در راه حق و عدالت دعوت می کرد. او و دوازده نفر حواریونش هر روز از شهری به شهری و از روستایی به روستایی دیگر می رفتند و شریعت و آیین جدید را بر مردم عرضه می کردند.

حضرت عیسی دست شفابخش داشت که بیماران را شفای عاجل و نابینایان را بینایی کامل می بخشید و همین خود بر حقانیت و آوازه اش می افزود. فریسیان یا ملایان یهودی چون از هیچ راهی نتوانستند بر حضرت عیسی دست یابند و زبان گویایش را خاموش کنند به پونتیوس پیلاتوس که از طرف رومیها حاکم شهر اورشلیم یا یهودیه بود شکایت بردند و مدعی شدند که عیسای مسیح علاوه بر کافر بودن! بر حکومت شوریده است و داعیۀ سلطنت در سر می پروراند.

پونتیوس پیلاتوس ابتدا زیر بار قبول این حرفها نرفت ولی چون می ترسید که در نتیجۀ اقامت مسیح در شهر اورشلیم شورش برپا شود وی را بازداشت کرد و قصدش این بود که پس از چند روزی آزادش کند. فریسیان چون به قصد و نیت حاکم رومی پی بردند قویاً پافشاری کرده آن قدر کوشیدند تا حضرت عیسی را به مرگ محکوم کردند.

در آن عهد و ازمنه رسم بر این بود که روز عید فصح فرمانروای شهر، یکی از محکومین به مرگ را می بخشود و عفو می کرد.از جملۀ محکومین به مرگ به جز حضرت عیسی مرد شریر و بدسابقه ای به نام باراباس بود که علاوه بر جنایات و خلافکاریهای فراوان، بر ضد دولت روم نیز قیام کرده بود. چون روز عید فصح (عید پاک) فرا رسید پیلاتوس حاکم رومی بر بام دارالحکومه بالا رفت و از مردم خواست که از این دو محکوم یعنی عیسی و باراباس یکی را انتخاب کنند تا مشمول عفو و بخشودگی قرار گیرد.
در اینجا افسون یهودیان کارگر افتاد و جمعیت مردم آزادی باراباس را بر آزادی مسیح ترجیح دادند.
پیلاتوس چون وجداناً حضرت عیسی را مقصر و قابل مجازات نمی دانست در حالی که دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به فریسیان و یهودیانی که آنان را مسئول سرانجام حضرت عیسی می دانست چنین گفت:"من در مرگ این مرد درستکار بی تقصیرم و این شمایید که او را به مرگ می سپارید." و اشاره به این عمل او یعنی دست بر آسمان برداشتن، امروز مثل است.



شنبه 18/6/1391 - 21:30 - 0 تشکر 551303


دیزی می‌غلطد درش را پیدا می‌كند







این مثل مترادف است با مثل فارسی "كور كور را می‌جوید آب گودال را" و هر وقت دو نفر همدیگر را پیدا می‌كنند و با هم دمخور و مأنوس می‌شوند مردم درباره آنان این مثل را می‌زنند.

در زمان‌های بسیار قدیم در آذربایجان دو خانواده بودند كه یكی از آنها یك دختر داشت به اسم "چؤلمك"(دیزی) و دیگری یك پسر داشت به اسم "دوواق"(در دیزی) كه این دو عاشق و خاطرخواه هم بودند. اما چون بین آن دو خانواده دشمنی ایلی و طایفه‌ای بود این پسر و دختر نمی‌توانستند به هم برسند. تا اینكه "دوواق" از عشق "چؤلمك" سر به كوه و بیابان گذاشت.

عاقبت روزی از روزها قضا و قدر "چؤلمك" را به وصال "دوواق" رساند و این دو تا به هم رسیدند.


شنبه 18/6/1391 - 21:30 - 0 تشکر 551306

دیزی می‌غلطد درش را پیدا می‌كند

روایت دوم


دیزی غلتیده درش را پیدا كرده


این مثل در موردی گفته می‌شود كه دو نفر از حیث اخلاق و رفتار با هم خیلی جور دربیایند.

در زمان‌های قدیم مردی عالم و دانا به شهری می‌رفت. در راه یك مرد عامی با او همراه شد. مرد دانا از او پرسید: تو مرا خواهی برد یا من ترا؟ مرد فكری كرد و گفت: "چه سؤال احمقانه‌ای اینكه دیگر من و تو ندارد. هر دو داریم می‌رویم. دانشمند خاموش شد. پس از طی مقداری راه به قبرستانی رسیدند. دانشمند اشاره به گورها كرد و پرسید: اینها مرده‌اند یا زنده‌اند؟ دومی باز سری جنباند و گفت: خب می‌بینی كه همه مرده‌اند. اگر زنده بودند كه پا می‌شدند و می‌رفتند خانه‌هایشان و بعد با خود گفت: امروز با چه مرد احمقی همسفرم. مرد دانشمند دوباره خاموش شد. به راه ادامه دادند تا نزدیكی‌های شهر دیدند كه مردم شهر گندم‌های سنبله‌دار را در یك جا انباشته‌اند. دانشمند از مرد پرسید: مردم شهر این گندم‌‌ها را خورده‌اند؟ مرد گفت: شما چقدر سؤال‌های بی‌سر و ته از آدم می‌كنید می‌بینید كه همه‌اش اینجاست. اگر خورده بودند كه اینجا نبود. دانشمند دیگر حرفی نزد تا به شهر رسیدند و دانشمند میهمان آن مرد شد.

مرد پیش زن و دخترش رفت و گفت: امروز یك میهمان خل و دیوانه‌ای به خانه آورده‌ام كه حرف‌های عجیب و غریب و بی‌سر و ته می‌زند. دختر او كه از عاقل‌ترین دختران زمان خود بود از پدرش پرسید: "پدرجان میهمان چه سؤال‌هایی از شما كرده است؟ مرد گفت: وقتی راه افتادیم از من پرسید كه تو مرا می‌بری یا من ترا ببرم؟ دختر گفت: "منظورش این بوده كه تو در راه قصه و حكایت خواهی گفت تا مشغول باشیم و رنج راه را حس نكنیم یا من بگویم؟" مرد انگشتی را گزید و تعجب كرد.

دختر گفت: سؤال دومش چه بود؟ مرد گفت: وقتی به قبرستان رسیدیم از من پرسید اینها مرده‌اند یا زنده‌اند؟ دختر گفت: منظورش این بوده كه آنها نام نیك از خود به جا گذاشته‌اند یا نه؟ اگر نام نیك از خود گذاشته باشند زنده‌اند وگرنه مرده حقیقی هستند. مرد بیشتر تعجب كرد و سؤال سوم را گفت و دختر جواب داد: منظورش این بوده كه گندم‌‌ها را قبلاً فروخته‌اند و پولش را خرج كرده‌اند یا نه؟ مرد شرم زده شد و پیش میهمان آمد و جواب سؤال‌‌ها را گفت.

مرد دانشمند پرسید: جواب این سؤال‌‌ها را چه كسی گفت؟ مرد جواب داد: دخترم. دانشمند از دختر او خواستگاری كرد و همان شب دختر را به عقد خود درآورد

شنبه 18/6/1391 - 21:30 - 0 تشکر 551308



مسیحا نفس







پزشکان حاذق و مردان خدا را که صاحب نفس و کرامات خارق العاده باشند مسیحا نفس یا عیسی دم می نامند و از این دو اصطلاح و نظایر آن به منظور تجلیل و بزرگداشت آنان استناد و استشهاد می کنند.

اکنون ببینیم مسیحا کیست و از نفس گرمش چه آثاری بروز و ظهور کرده که به صورت ضرب المثل درآمده است.

منظور از مسیحا همان حضرت عیسای مسیح فرزند حضرت مریم و چهارمین پیامبر اولوالعزم می باشد که کیفیت تولد و شرح زندگانی طفولیتش را همه کس کمابیش می داند.
عیسی بن مریم هنوز از مرحلۀ دوازده سالگی نگذشته بود که همراه مادرش به بیت المقدس رفت و در حوزه های درس علمای بنی اسراییل وارد شد.مراتب نبوغ و استعدادش به جایی رسید که پس از قلیل مدتی در صف علما و محققان جای گرفت و چون لب به سخن می گشود گفتارش را همه تصدیق می کردند.طولی نکشید که با قوم بنی اسراییل به مباحثه و احتجاج پرداخت و در رد عقایدشان که در حول ماده و ماده پرستی دور می زد از هیچ چیز نهراسید. سپس همراه مادرش به ناصره بازگشت و در سن سی سالگی به مقام رسالت نایل آمد و فرشتۀ وحی بر او نازل شد.

با وجود آنکه یهودیان در منجلاب فساد و تباهی غرقه شده به گفتاری جز آنچه را که جمع مال و اندوختن سیم و زر بر آن مترتب باشد توجه نداشتند حضرت عیسی بر طبق فرمان الهی پیغمبری و رسالت خویش را بر آنها اعلام و آنان را به متابعت و پیروی از دین جدید دعوت کرد. از هر دری وارد شد و به هر وسیله ای متوسل گشت ولی در مقابل جبهۀ متحد و نیرومند روحانی نماهای بنی اسراییل کاری از او ساخته نبود. پس به جانب قرا و قصبات رهسپار گردید و از هر فرصتی برای تبلیغ رسالت و ارشاد و هدایت آنان به صراط مستقیم حق و حقیقت فروگذار نکرد. مردم دهکده ها که تحت تأثیر سخنان فریبنده و تبلیغات شوم سران روحانی بنی اسراییل قرار داشتند بر صحت مدعا و حقیقت رسالتش علامت واعجاز خواستند.

عیسی بن مریم که در مقابل آن گمراهانش چاره ای جز اعجاز ندید به تأیید الهی مرغانی از گل ساخت و به آنها جان بخشید تا به پرواز در آمدند. در جای دیگر کوران مادرزاد را نعمت بینایی بخشید و مبتلایان به بیماری برص را معالجه کرد.

روستاییان گمراه بنی اسراییل به این اندازه قانع نشده از او خواستند چنانچه اموات را از گور در آورد و زنده کند به رسالت و پیامبریش ایمان خواهند آورد.حضرت عیسی هر قدر آنها را از خواهش چنین معجزاتی برحذر داشت و عجز و انکسار خویش را که بشری ناتوان است و فقط وحی بر او نازل می شود به آنان گوشزد کرد فایده نبخشید. پس با حالت تضرع دست نیاز به سوی خدای قادر متعال دراز کرد تا این آخرین حجت را بر گمراهان ظاهربین اتمام نماید. ایزد بی چون مسئولش را اجابت فرمود و حضرت عیسی آخرین معجزۀ باهره را بر آنان عرضه داشته مردگان را به اذن و فرمان خدای بزرگ زنده ساخت و اجساد پدر و مادر و برادر و سایر اقارب و بستگانشان را از ژرفنای گور بیرون کشیده جان بخشید.
پیداست که این گونه امور صرفاً در ید قدرت قادر تواناست و هیچ کس جز به تأیید الهی قادر به انجام چنین اعمالی نیست.

کاری به فرجام کار نداریم که قوم بنی اسراییل با وجود مشاهدۀ این همه اعجاز و حجتها به عصیان و گمراهی ادامه داده او را ساحر و جادوگر خواند و جز عدۀ معدودی به او نگرویدند. غرض از تمهید و تنظیم مطالب بالا این بود که این همه معجزات حضرت عیسی بن مریم یعنی معالجۀ بیماران، نعمت بینایی بخشیدن به کوران و نابینایان و بالاخص زنده کردن مردگان موجب گردید که عبارت مسیحا نفس و اصطلاح دم عیسی زبانزد خاص و عام شد و از آن در موارد لزوم استشهاد و تمثیل می کنند.



شنبه 18/6/1391 - 21:32 - 0 تشکر 551312



مگر سراشپختر آوردی؟







عبارت مثلی بالا که بیشتر در تهران و مناطق شمالی و شمال غرب ایران مصطلح است هنگامی که به کار می رود که شخصی سرزده وارد شود و مطلب کم اهمیتی را بدون تمهید مقدمه و با شتاب و اضطراب و دستپاچگی عنوان کند و انتظار شگفتی و ناراحتی از شنوندگان را داشته باشد. جواب و عکس العمل مخاطب در مقابل چنین شخص مضطرب و شتاب زده این است که:"چرا این قدر دستپاچه هستی؟ مگر سراشپختر آوردی؟" سابقاً در این گونه موارد می گفتند:"مگر کلۀ عمر آوردی؟" و یا به عبارت دیگر:"مگر فرمان عمر آوردی؟" که هنوز هم گاهگاهی به کار می رود ولی از زمان فتحعلی شاه قاجار به بعد ضرب المثل بالا جایگزین این دو عبارت شده است. 

اکنون ببینیم این اشپختر کیست و سر بریده اش را به کجا و نزد چه کسی برده اند که صورت ضرب المثل پیدا کرده است.
به طوری که می دانیم در زمان فتحعلی شاه قاجار دوبار بین ایران و روسیل تزاری جنگهای خونینی روی داد که جنگهای دورۀ اول در سال 1228 هجری قمری به انعقاد عهدنامۀ گلستان و جنگهای دورۀ دوم در سال 1243 هجری قمری به عهدنامۀ ترکمانچای منتهی گردیده است.

بحث در پیرامون علل بروز اختلاف و جنگها و لشکرکشیهای ایران و روسیه که از سال 1218 تا سال 1243 هجری قمری غالباً درگیر بود از حوصلۀ این مقاله و موضوع مورد بحث ما خارج است.

اجمالاً آنکه ناحیۀ گرجستان مطمع نظر دولت تزاری بود و سیاست روسیه بر تصرف این منطقۀ حساس تعلق گرفته بوده است، لذا تحریکات و دخالتهای ناروای آنها فی الواقع علت العلل جنگهای بیست و پنج ساله گردیده است.

باری، چون الکساندر اول به امپراطوری روسیه رسید گرگین خان والی گرجستان مانند پدر خود هراکلیوس حاضر نشد حمایت روسیه را بپذیرد و نسبت به سلطنت ایران وفادار باقی ماند، ولی مع الاسف در همان اوان بدرود زندگی گفت و دولت تزاری روسیه که منتظر چنین فرصتی بود علی رغم خانوادۀ گرگین و بسیاری از امرای گرجستان که به تابعیت حکومت روس تن درنمی دادند به آن منطقه لشکر کشیده آنجا را ضمیمۀ خاک خود نموده اند.

این واقعه که در سال 1218 هجری قمری روی داده بود موجب تشدید اختلاف و بروز جنگ گردیده سپاهیان روس به طرف شهر گنجه یورش بردند و آنجا را به تصرف خود درآوردند ولی حکام قراباغ و بعضی از نواحی دیگر با دولت تزاری بنای چاپلوسی و مداهنه را گذاشته از تعرض مصون ماندند.

فتحعلی شاه قاجار فرزند و ولیعهد خود عباس میرزا را به مقابله با دشمن فرستاد و در جنگهای عدیده که بین دو سپاه روی داد و غالب جنگها سربازان ایرانی حقاً جلادت و رشادت به خرج دادند و در مقابل اسلحۀ سنگین و آتشین و لشکریان منظم دشمن ایستادگی کردند به قسمی که ژنرال سیسیانوف سردار نامدار روسیه در آن سال از عهدۀ تسخیر شهر مستحکم ایروان برنیامد و ناگزیر به شهر تفلیس بازگشت.
زمستان سال بعد ژنرال مزبور مجدداً به شیروان آمد و از آنجا آهنگ بادکوبه کرد و خواست حسینقلی خان و حکمران آنجا را با مواعید فریبنده به سوی خود جلب کند. چون وسایل ملاقات فراهم گردید و طرفین بیرون قلعۀ بادکوبه به مذاکره و مشاوره نشستند سربازان ایرانی به دستور قبلی حسینقلی خان فرماندۀ اعزامی ناگهان بر سر ژنرال سیسیانوف ریخته او را کشتند و سر و دستهایش را حسینقلی خان برای فتحعلی شاه فرستاد.
به روایت دیگر از نوشتۀ شادروان سعید نفیسی:"... در این مصطفی قلی خان شروانی که از جانب ایران حکمرانی باکو را داشت و حسینقلی خان قاجار که از تبریز با لشکریانی به یاری او آمده بود و ایشان هم گرفتار همان دشواریها و سرما شده بودند قرار گذاشتند در بیرون شهر ملاقات کنند و قراردادی در متارکۀ جنگ بگذارند.
"حسینقلی خان نقشۀ خائنانه ای کشید و چون قرار گذاشته بودند که تنها و با دو سه تن از همراهان خود بروند وی ابراهیم خان عم زادۀ خود را همراه برداشت و چون از شهر بیرون آمدند و به ژنرال سیسیانوف رسید و بنای گفتگو را گذاشتند ژنرال روسی با اطمینان تمام گرم گفتگو بود و متوجه خطری نبود و همین که حسینقلی خان اشاره کرد ابراهیم خان با تفنگی که در دست داشت تیری از پشت سر به او زد و گلوله از سینه اش بیرون رفت و به روی در افتاد و سر او را فوراً بریدند و با کمال عجله به تهران به دربار فتحعلی شاه فرستادند و با کمال شتاب به تهران آوردند و فتحعلی شاه در موقع ورود آن سر بریده به سلام نشست و شهر تهران را چراغان کردند و چون به منتهای شتاب آن را به تهران آوردند از آن روز در زبان فارسی مثل شد که مرگ سراشپختر می آوری؟" در حال حاضر این عبارت به صورت " مگر سر آورده ای ؟ " استفاده می شود .



شنبه 18/6/1391 - 21:33 - 0 تشکر 551315



دری وری می گوید







به طور کلی جملات نامفهوم و بی معنی و خارج از موضوع را دری وری می گویند. این عبارت که در میان عوام بیشتر مصطلح است تا چندی گمام می رفت ریشۀ تاریخی نباید داشته باشد ولی خوشبختانه ضمن مطالعۀ کتب ادبی و تاریخی ریشه و علت تسمیۀ آن به دست آمده که ذیلاً شرح داده می شود.

مطالعه و مداقه در تاریخچۀ زبان فارسی نشان می دهد که نژاد ایرانی در عصر و زمانی که با هندیها می زیست به زبان سنسکریت یا مشابه به آن سخن می گفت. پس از جدا شدن از هندیها کهنترین زبانی که از ایرانیان باستان در دست داریم زبان اوستا است که کتاب اوستا به آن نوشته شده است.

زبان پارسی باستان یا فرس قدیم زبان سکنۀ سرزمین پارس بود که در زمان هخامنشیان بدان تکلم می کردند و زبان رسمی پادشاهان این سلسله بوده است.

حملۀ اسکندر و تسلط یونانیان و مقدونیان بر ایران موجب گردید که زبان پارسی باستان از میان برود و زبان یونانی تا سیصد سال در ایران اوج پیدا کند.

در زمان اشکانیان زبان پهلوی اشکانی و در زمان ساسانیان زبان پهلوی ساسانی در ایران اوج شد و به شهادت تاریخ تا قرن پنجم هجری در مدارس اصفهان اطفال نوآموز را به زبان پهلوی درس می دادند. اکنون نیز از نیشابور به مغرب و شمال غربی و جنوب در هر روستای بزرگ و کوچک، زبانهای محلی با لهجه های مخصوص وجود دارد که همۀ این زبانهای روستایی لهجه های گوناگون زبان پهلوی است و حتی اهل تحقیق معتقدند که معروفترین اشعار زبان پهلوی گفته های بندار رازی و باباطاهر عریان است که لهجه های پهلوی ساسانی در آن کاملاً نمایان است ضمناً این نکته ناگفته نماند که واژۀ پهلوی صفتی نسبی و منسوب به پهلو می باشد.

پهلو که تلفظ دیگر آن پرتو و پارت سات نام قوم شاهنشاهان اشکانی است و حتی واژۀ پارس نیز صورت دیگری از همان نام می باشد. در منطقه خراسان و ماوراءالنهر به زبان محلی خودشان دری که شاخه ای از زبان پهلوی بوده است سخن می راندند و زبان دری یکی از سه زبانی بود کهم در دربار ساسانی رواج داشته است.

باید دانست که اشتقاق زبان دری از واژۀ دَر است که به عربی باب گویند یعنی زبانی که در درگاه و دربار پادشاهان بدان سخن می گویند.
زبان دری از نظر تاریخی ادامۀ زبان پهلوی ساسانی یعنی فارسی میانه است که آن نیز ادامۀ فارسی باستانی یعنی زبان رایج روزگار هخامنشیان می باشد.

دانشمند محترم آقای دکتر جواد مشکور راجع به تاریخچۀ زبان که چگونه از بین النهرین و پایتخت اشکانیان و ساسانیان کوچ کرده سر از خراسان ماوراءالنهر درآورده است شرحی مفید و مستوفی دارد که نقل آن خالی از فایده نیست:

"زبان دری یا درباری که زبان لفظ و قلم دربار ساسانیان بود پس از آنکه یزدگرد پسر شهریار فرجامین پادشاه ساسانی ناچار شد بعد از حملۀ عرب پایتخت خود تیسفون را ترک گوید و به سوی مشرق برود همۀ درباریانی که شمار ایشان به چندین هزار تن بالغ می شدند همراه او سفر کردند.

"مورخان می نویسند هزار نفر از رامشگران و هزار تن از آشپزان آشپزخانه و نخجیریان همراه او بودند. از این بیان می توان حدس زد که دیگر درباریان که در رکاب شاه بودند چه گروه کثیری را تشکیل
می دادند. یزدگرد با چنین دستگاهی به مرو رسید و مرو مرکز زبان دری شد.

"این زبان در خراسان رواج یافت و جای لهجه ها و زبانهای محلی مانند خوارزمی و سُغدی و هروی را گرفت و حتی از آنها متأثر گردید.
قرون متمادی طول کشید تا این زبان به سایر نقاط ایران سرایت کرده مانند امروز زبان رسمی و مصطلح همۀ ایرانیان گردیده است.

عقیده بر این است که چون ایرانیان در خلال پانصد سال- از قرن سوم تا هشتم هجری- زبان دری را به خوبی نمی فهمیدند و غالباً به زبان محلی مکالمه می کردند لذا هر مطلب نامفهوم را که قابل درک نبود به زبان دری تمثیل می کردند و واژۀ مهمل وری را به زبان اضافه کرده
می گفتند:"دری وری می گوید" یعنی به زبانی صحبت می کند که مهجور و نامفهوم است.



برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.