دوستان شرمنده، از این بیشتر نتونستم خلاصه کنم :
«از کیسه خلیفه بخشیدن»
عبدالملک بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود که در زمان خلافت هارون الرشید، از حکومت برکنار و در بغداد منزوی و خانه نشین شد. چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گردید.او که از طبع بلند و سخای جعفر برمکی وزیر هارون الرشید آگاهی داشت، نیمه شبی با روی بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پیش گرفت و اجازه دخول خواست.اتفاقاً در آن شب جعفر برمکی بزم شرابی ترتیب داده بود.در این اثنا پیشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر کرد و گفت: «عبدالملک بر در سرای است و اجازه حضور می طلبد». از قضا جعفر برمکی دوست صمیمی و محرمی به نام عبدالملک داشت که غالب اوقات فراغت را در مصاحبتش می گذرانید.در این موقع به گمان آنکه این همان عبدالملک است نه عبدالملک صالح، فرمان داد او را داخل کنند. عبدالملک صالح وارد شد و جعفر برمکی چون آن پیرمرد متقی و دانشمند را در مقابل دید به اشتباه خود پی برده، منقلب شد، خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبدالملک پنهان دارند؛ ولی دیگر دیر شده کار از کار گذشته بود.عبدالملک چون پریشانحالی جعفر بدید، با خوشرویی در کنار بزم نشست و فرمان داد مغنیان بنوازند و ساقیان جام شراب در گردش آورند.جعفر چون آنهمه بزرگمردی از عبدالملک صالح دید، خجل و شرمنده گردیده، پس از ساعتی اشاره کرد بساط شراب را برچیدند و حضار مجلس (بجز اسحاق موصلی) همه را مرخص کرد.آنگاه بر دست و پای عبدالملک بوسه زده عرض کرد: «از اینکه بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی نهایت شرمنده و سپاسگزارم. اکنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم».
عبدالملک پس از مقدمه ای گفت:«حقیقت این است که مبلغ ده هزار دینار مقروضم و ممری برای ادای دین ندارم»
جعفر بدون تأمل جواب داد: «قرض تو ادا گردید، دیگر چه می خواهی؟»
عبدالملک گفت: «اکنون برای ادامه زندگی باید فکری بکنم، زیرا تأمین معاشی برای آینده نکرده ام»
جعفر برمکی گفت:«مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه زندگی شرافتمندانه تو تأمین گردید، دیگر چه می فرمایی؟»
عبدالملک گفت: «هر چه خواستم دادی و دیگر محلی برای انجام تقاضای دیگری نمانده است»
جعفر با بی صبری جواب داد: «می دانم که سالها خانه نشین بودی و از بیکاری و گوشه نشینی رنج می بری، چنانچه شغل و مقامی هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر کنم»
عبدالملک آهی کشید و گفت: «آرزو دارم اگر خلیفه موافقت فرماید به مدینه منوره بروم و بقیت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسول اکرم (ص) به سر برم»
جعفر گفت: «از فردا والی مدینه هستی تا از این رهگذر نگرانی نداشته باشی»
عبدالملک سر به زیر افکند و گفت: «از همت و جوانمردی تو صمیمانه تشکر می کنم و دیگر عرضی ندارم»
جعفر دست از وی برنداشت و گفت: « سفره دل را کاملاً باز کن و هر چه در آن است بی پرده در میان بگذار»
عبدالملک چون اصرار و پافشاری جعفر را دید، گفت:«آرزوی من این است که چنانچه خلیفه مصلحت بداند، فرزندم صالح را به دامادی سرافراز فرماید.»
جعفر برمکی بدون لحظه ای درنگ و تأمل جواب داد: «از هم اکنون بشارت می دهم که خلیفه پسرت را حکومت مصر می دهد و دخترش عالیه را نیز به ازدواج وی در می آورد»
بامدادان جعفر برمکی حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشید بار یافت. خلیفه نظری کنجکاوانه به جعفر انداخت و گفت: «از ناصیه تو پیداست که در این صبحگاهی خبر مهمی داری»
جعفر گفت: «آری امیرالمؤمنین، شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه ام آمد و تا طلیعه صبح با یکدیگر گفتگو داشتیم. »
هارون الرشید گفت: «این پیر هنوز از ما دست بردار نیست. قطعاً توقع نابجایی داشت، اینطور نیست؟»
جعفر داستان بزم شراب و حضور غیر مترقبه عبدالملک و سایر رویدادها را تفصیلاً شرح داد.
خلیفه آنچنان تحت تأثیر بیانات جعفر قرار گرفت که بی اختیار گفت: «از عمویم عبدالملک بعید به نظر می رسید.جداً از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه کینه از وی در دل داشتم یکسره زایل گردید.»
جعفر برمکی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت که: «ضمن گفتگو معلوم شد پیرمرد این اواخر مبلغ قابل توجهی مقروض شده است که دستور دادم قرضهایش را بپردازند»
هارون الرشید به شوخی گفت: «قطعاً از کیسه خودت! »
جعفر با لبخند جواب داد: «از کیسه خلیفه بخشیدم، چه عبدالملک در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده چنین جسارتی سر بزند»
هارون الرشید که جعفر برمکی را چون جان شیرین دوست داشت با تقاضایش موافقت کرد. جعفر دوباره سر برداشت و گفت: «مبلغی هم برای تأمین آتیه وی حواله کردم»
هارون الرشید به شوخی گفت: «این مبلغ را حتماً از کیسه شخصی بخشیدی!»
جعفر جواب داد: «چون از وثوق و اعتماد کامل برخوردار هستم لذا این مبلغ را هم از کیسه خلیفه بخشیدم»
هارون الرشید لبخندی زد و گفت: «این را هم قبول دارم به شرط آنکه دیگر گشاده بازی نکرده باشی! »
جعفر عرض کرد: «فرمان حکومت و ولایت مدینه را نیز به نام وی صادر کردم که هم اکنون برای توقیع و توشیح حضرت خلیفه حاضر است»
هارون گفت: «اتفاقاً عبدالملک شایستگی این مقام را دارد، حکومت طائف را نیز به آن اضافه کن»
جعفر انگشت اطاعت بر دیده نهاد پس از قدری تأمل عرض کرد: «ضمناً از حسن نیت و اعتماد خلیفه نسبت به خود استفاده کرده آخرین آرزویش را نیز وعده قبول دادم.»
هارون گفت: «با این ترتیب و تمهیدی که شروع کردی قطعاً آخرین آرزویش را هم از کیسه خلیفه بخشیدی؟»
جعفر برمکی رندانه جواب داد: «اتفاقاً بخشش در این مورد بخصوص جز از کیسه خلیفه عملی نبود زیرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی خلیفه امیرالمؤمنین نایل آید. من هم این وصلت فرخنده را به او تبریک گفتم و حکومت مصر را نیز برای فرزندش، یعنی داماد آینده خلیفه در نظر گرفتم»
هارون گفت: «ای جعفر، تو در نزد من به قدری عزیز و گرامی هستی که آنچه از جانب من تقبل و تعهد کردی همه را یکسره قبول دارم؛ برو از هم اکنون تمشیت کارهای عبدالملک را بده و او را به سوی مدینه گسیل دار».