می آید پیشمان.
گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود.
بوی تنش می پپیچد توی خانه.
بچه ها هم حس میکنند.
سلام می کند و می شنویم.
می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند.
او آنجا تنهاست و من این جا.
تا منوچهر بود،ته غم را
ندیده بودم.
حالا شادی را نمی فهمم.
این همه چیز توی دنیا اختراع شده،اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.
پایان